به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله خانواده سبز، تازه آنجا بود که احساس کردم به آخر خط رسیدهآم و از لحظهای که سوار ماشین نیروی انتظامی شدم تا به بازداشتگاه برسم گذشته مانند فیلمی از جلوی چشمانم شروع به رژه رفتن کرد... از همان روزهای اول، از زمانی که دختر بچه کوچولوی شیطونی بودم که دنیایم عروسکهایم بود و مفهومی از بدبختی نداشتم.
در آن روزگار ما خانواده خوشبختی بودیم...
یک خانواده شش نفره که من فرزند کوچک خانه بودم و دو برادر و یک خواهر بزرگتر از خودم داشتم و پدر و مادرم هم مانند بقیه خانوادهها کنار هم روزهای خو بو بدی را پشت سر گذاشته بودند.
مادرم خانهدار بود... او اگرچه سواد و تحصیلات و تخصص خیلی بالایی نداشت، اما آدم بیفرهنگ و بیسوادی هم محسوب نمیشد... زنی بود مانند کثرت مادران و زنان دیگر.
پدرم مغازه لوازم خانگی داشت و وضع مالی ما بد نبود. خانه ما در خیابان بهار بود و چرخ زندگیمان میچرخید.
اما بدبختی ما از زمانی شروع شد که پدر با دختری بیست و دو ساله دوست شد و همین اتفاق باعث نابودی کل خانواده ما شد.
آن زن یک شیطان تمام عیار بود و بعضی روزها با خودم فکر میکنم که او آن روزها که با پدر دوست شده بود آیا فکر میکرد که روزگاری باعث مرگ و تباهی چند نفر میشود؟ یا اصلا اگر هم میدانست آیا برایش فرقی هم میکرد؟
به هر صورت پدر با آن زن رابطه برقرار کرده بود... او قبلا در سن پانزده سالگی ازدواج کرده و بعد هم در سن بیست سالگی طلاق گرفته بود و حالا پدر ما به ظاهر یک دل نه صد دل عاشق او شده بود... زنی که در کار خرید و فروش مواد بود و پدر را ترغیب کرد تا وارد این کار بشود و او نیز ظاهرا بدش نمیآمد که به خیال خودش ره صد ساله را یک شبه طی کند و از آنجایی هم که عقل و هوش خود را در راه آن زن داده بود خیلی راحت پذیرفت و مغازه را جمع کرد و پس داد.
با گذشت اندک زمانی پدر این بار خیلی علنی و رک و صریح ما را ترک کرد و به سوی آن زن خوش آب و رنگ رفت و دیگر حتی سراغی هم از ما نگرفت... هرچند که بعدترها خودش هم به دام اعتیاد افتاد و زندگی خودش را نیز تباه کرد.
اما با این حال او رفت و مادر بیچارهام را با چهار فرزند کوچک تنها گذاشت.
با رفتن پدر، شیرازه زندگی ما عملا از هم پاشیده شد... مادر بیچارهام که تا آن روزگار نه تخصص خاصی داشت و نه دانش و تحصیلات بالایی داشت مجبور بود که خرج پنج نفر آدم را در بیاورد و برای همین مجبور به انجام کارهای مختلف از قبیل کار در کیترینگ و خیاطی و تولیدی و کارگاه مربا سازی و غیره بکند و برای آن که هزینه زندگی و تحصیل ما و اجاره خونه تأمین بشود مجبور بود از کله سحر تا بوق شب کار کند و بعد مانند نعش به خانه برگردد و بیهوش به رختخواب برود تا فردا صبح روز از نو روزی از نو... برای همین اصلا اگر میخواست هم نمیتوانست و فرصت این را نداشت که حواسش به ما باشد و همین شد که ما همگی تبدیل شدیم به پنج جزیره مجزا و دور افتاده از هم و بعدتر کهبزرگتر شدیم هر کسی سعی میکرد و سعی داشت تا خود را از این منجلاب بیرون بکشد و به سمت و سوی خود برود.
برادر بزرگترم بلافاصله بعد از این که از سربازی برگشت در شرکتی مشغول به کار شد و زن گرفت و رفت... برادر دومم هم که نمیخواست ازدواج کند به سر کار رفت و بعد هم خانه مجردی گرفت و از ما دور شد خواهرم نیز با اولین خواستگاری که درب خانه را زد جواب بله را داد و او نیز رفت.
حالا دیگر من مانده بودم و مادر... خیلی احساس تنهایی میکردم... از همه چیز و همه کس خسته و ناامید بودم... برای همین در سال دوم دبیرستان قید ادامه تحصیل را زدم و شروع کردم به خوشگذرانی.
در همان زمانها بود که با برادر دوستم وارد رابطه شدم و صبحها تا غروب در خیابانها چرخ میزدم و غروب به بعد هم در خانه یکی از بچهها جمع میشدیم و تا صبح تفریح میکردیم.
مادر بیچارهام از این وضعیت من خیلی غصه میخورد... خیلی ناراحت بود و بسیار اشک میریخت... اما کاری از دستش بر نمیآمد.
او دیگر در طول این سالها آنقدر کار کرده بود که دیگر جون و توانی برای کنترل کردن من نداشت و فقط سعی میکرد تا مرا نصیحت کند.
اما گوش من شنوا نبود و در پی زندگی خودم بود... زندگی که به مثابه یک کرم خاکی بود. هرچند که این تازه آغاز سراشیبی زندگی من محسوب میشد و من تمام این بدبختیها را از چشم پدرم میدیدم... پدری که در طول این سالها حتی یک بار هم سراغی از ما نگرفت و در پی زندگی خود با آن ساحره بزک کرده بود.
خواهر و برادرهایم نیز هر کدام سرگرم زندگی خود بودند و در واقع کسی با کسی کاری نداشت و سراغی از هم نمیگرفتیم و در چنین شرایطی بود که مادر آنقدر غصه خورد و در خود ریخت تا بالاخره مریض شد.
من اما، حداقل بیماری مادر را جدی نگرفتم و فکر میکردم که چیزی نیست.
در واقع شاید این خاصیت همه بچهها باشد که فکر میکنند مادران موجوداتی بسیار قوی و محکم هستند و نه مریض و اگر هم بیمار شوند، مریضی آنها جدی نیست.
اما مریضی مادر من جدی بود... آنقدر که بالاخره وقتی دکتر او را معاینه کرد گفت که مادرتان سرطان پیشرفته سینه دارد و باید هرچه سریعتر عمل بشود.
هزینه عمل او کم نبود، اما نه خود مادر و نه ما چهار اولاد هیچ کدام این پول را نداشتیم و برای همین بعد از ده سال به پدر رو انداختیم و گفتیم که مادرمان سرطان دارد و باید عمل شود و اگر عمل نشود خواهد مرد.
پدر با این که میدانستیم پول دارد، اما گفت که ندارد... گفت که نمیتواند کمکی بکند و تنها به یک دعا که انشاء ا... مادر شفا پیدا کند بسنده کرد و دیگر هم سراغی از ما نگرفت... ما نیز سراغی از او نگرفتیم... این آخرین باری بود که پدر را دیدم و تمام.
مدتی بعد بالاخره یک مؤسسه خیریه پذیرفت که بخشی از این هزینه را تقبل کند و برای همین ما بلافاصله مادر را در بیمارستان دولتی بستری کردیم و او هم عمل شد.
اما درست غروب روز چهارم از بیمارستان با ما تماس گرفتند که مادر فوت کرده است.
شنیدن این خبر برای ما شوک بزرگی بود... نمیدانستم چه بکنم... در ابتدا برای یک ساعت اصلا این خبر را باور نمیکردم و مانند دیوانگان دور خودم چرخیدم... مگر چنین چیزی ممکن بود؟ او تازه مورد عمل جراحی قرار گرفته بود و باید خوب میشد... پس مرگ او دیگر چه صیعهای بود؟
اما کمی بدتر با گریه به خواهر و برادرهایم زنگ زدم و هر چهار نفر بلافاصله به بیمارستان رفتیم.
بله حقیقت داشت... مادر مرده بود و تمام!
به همین سادگی... به همین راحتی... به همین سیاهی حالا تنها پشت و پناه من نیز از دنیا رفته بود و بعد از مراسم هفت بود که خواهر و برادرهایم نیز به سوی زندگی خود رفتند و من ماندم و یک دنیا بیکسی و تنهایی... تا سه روز فقط گریه میکردم... حتی تصمیم گرفتم به پدر زنگ بزنم و از او بخواهم که نزد او بروم... اما آنقدر از او متنفر شده بودم که در نهایت راضی به این کار هم نشدم... چرا که او را مسبب مرگ مادرم میدانستم.
چند روز پس از مرگ مادر در عصر یکی از روزها که دلم حسابی گرفته بود و داشتم گریه میکردم کامبیز به موبایلم زنگ زد.
حاصل آن روزگار الافی و خیابان گردی و شب نشینیهای من شده بود یک عده جوون بدتر از خودم بیکار و به بنبست رسیده و الاف و الکی خوش با یه سری ساقی مشروب و مواد و خلافکار... کامبیز ساقی مواد بود، کسی که من بیشتر از بقیه او را آدم میدانستم و تنها کسی بود که هنوز خصلتهای جوانمردی داشت و بارها پای صحبت من نشسته بود و به من راهنمایی میکرد!!
کامبیز همین که صدای مرا شنید از من پرسید که چه خبر شده است و چرا گریه میکنم، و من در همان وضعیت و حال گفتم که مادرم فوت کرده است و خواهر و برادرهایم هم رفتهاند سر خانه و زندگی خودشان و من حالا تنها و بیکس شدهام و اصلا نمیدانم که خرج زندگیام را از کجا در بیاورم.
همان طور که با گریه این حرفها را میزدم کامبیز سکوت کرده بود، و بعدتر با صدایی آرام رو به من کرد و گفت:
- سارا میخوای بیای با من زندگی کنی؟
با شنیدن این حرف و پیشنهاد برای لختی سکوت کردم. از یک طرف ترسیده بودم و از طرف دیگر روزنه امیدی به رویم باز شده بود... برای منی که حالا از تنهایی داشتم میمردم و ترس داشتم که چه بلایی سرم خواهد آمد، پیدا شدن یک حامی برایم حکم ناجی را داشت... پیش از مرگ مادر حداقل اگر هم چنین شرایطی رخ نداد، اما بالاخره ته دلم به این خوش بود که اگر به یک مشکل بزرگ بخورم کسی به اسم مادر هست که به او تکیه کنم ... اما حالا چی؟
برای همین بعد از سکوتی نسبتاً طولانی به او پاسخ مثبت دادم و سه روز بعد خانه را تحویل صاحبخونه دادم و خودم راهی خانه کامبیز شدم... البته خانه که چه عرض کنم، سوئيت اتاقی کوچک که با یک نفر دیگر شریکی گرفته بودند و زندگی میکردند.
ورودم به خانه کامبیز را میتوانم آغاز رسمی بدبختیهایم بدانم... اگرچه تا یک ماه اول جز محبت از کامبیز و تیمور همخانهاش چیزی ندیدم... اما بعدتر آرام آرام، ابتدا با مواد و شیشه و در نهایت کراک پیوند خوردم و سپس شدم ساقی مهمانیهای کامبیز برای مدعوین و بعد هم شدم مواد فروش مشتریهای خاص کامبیز که به قول خودش مال اون بالاشهر نشینها بود که دو تا آفر داشتن... هم مواد و متاع درجه یک و اعلا و هم خود کسی که مواد را برایشان میآورد، یعنی من...
شاید فکر کنید احساس تاریکی مطلق میکردم و شب و روزم گریه بود... اما نه... اصلا چنین نبود.
من به چنان بنبستی در زندگیام رسیده بودم که از روی این عدم امید به پوچی مطلق افتاده بودم... اصلا دیگر برایم مهم نبود که کامبیز از من سوء استفاده میکند، مرا به فساد کشانده است، مرا تقدیم مشتریها و دوستانش میکند... پولها رو مستقیما خودش بر میدارد و مانند یک سگ فقط جلوی من لقمهای نان و آب میگذارد و...
نه، اصلا برای من این چیزها اهمیتی نداشت... همین که صبح چشم باز میکردم و شب میخوابیدم برای من مفهوم زنده بودن، نه زندگی را داشت و کافی بود... ضمن این که مصرف مواد چنان مغز مرا پوک و از کار افتاده کرده بود که حتی مجال فکر کردن را هم نداشتم.
در این شرایط نه از خواهر و برادرهایم خبر داشتم و نه میدانستم که چه کسی چکار میکند... فقط بعدتر از سمت دوستی شنیدم که پدر را با کلی مواد در جاده سیستان گرفتهاند و حکم اعدام برایش بریدهاند که حتی پیگیر عاقبت او هم نشدم.
کامبیز هم حالا بازی را خوب یاد گرفته بود، هر بار که من تنها و فقط اندکی خلاف میل او رفتار میکردم فوری شروع میکرد به تهدید کردن این که مرا از خانهاش بیرون میکند و دیگر در خانه او جایی ندارم.
من هم که جز او کسی را نداشتم مانند یک کنیز از وی معذرت خواهی میکردم و سعی میکردم تا در انجام وظایفی که او بر من تحمیل کرده مطیعتر باشم.
این شرایط در وضعیتی بود که یک شب کامبیز در خانهاش مهمانی و بساطی به راه انداخته بود و چند نفری دور هم جمع بودند و مواد میکشیدند و طبق معمول من نیز وظیفه پذیرایی سفره افکنی و آماده کردن مواد را برای بقیه داشتم.
با گذشت اندک زمانی همه نشئه شده بودند و در هپروت سیر میکردند. من خودم هم مواد زده بودم و خیلی حواسم به اطراف نبود که ناگهان صدای عربده و داد به هوا بلند شد.
ظاهرا دو نفر با هم دعوایشان شده بود و لحظهای بعد کار به جایی رسید که یکی برای دیگری تیزی کشید و آن دیگری هم شیشه نوشابه را شکست و خواست تا به وی حمله کند.
در چشم بر هم زدنی همه چیز بهم خورد... من بر اثر استعمال مواد در حال طبیعی نبودم و نمیفهمیدم که ماجرا چیست... فقط متوجه شدم که کامبیز طرف یکی از آنها را گرفته و بر سر نفر دیگر داد میزند و بعد هم او را از خانه بیرون میکند.
پسری که کامبیز با او درگیر شده بود در حالی که داشت توسط کامبیز از خانه بیرون انداخته میشد فریاد میزد که:
- بدبختتون میکنم... بیچارهتون میکنم... از سگ کمتر هستم اگر بذارم آب خوش از گلوتون پایین بره.
او همان طور داد میزد و بعد هم از خانه بیرون انداخته شد.
با رفتن او دوباره آرامش به محیط برگشتر کامبیز از بقیه عذرخواهی کرد و در نهایت هم با لبخند به بقیه گفت به خاطر مشکل پیش اومده همه مهمون او هستند و بعدتر نیز بلافاصله به من چشم و ابرو و اشارهای آمد که یعنی همه را بسازه.
از جایم بلند شدم و داشتم به بقیه رسیدگی میکردم... نفهمیدم چقدر زمان گذشته بود... اما صدای مامورها آمدند... و پشت بند آن صدای گرمپ گرمپ پای ماموران.
کامبیز فوری مرا با حالت وحشیانهای به اتاق کشید و قبل از هر چیز درب کمد را باز کرد و کلی مواد از آنجا بیرون آورد و به دست من داد و فریاد زد که اینها را داخل لباسم بکنم چرا که مامورها اجازه بازرسی بدنی مرا ندارند و قطعا هم مأمور زن با آنها نیست.
من هم در همان حال نئشهگی توام با ترس چنان عقلم را از دست داده بودم که قبول کردم و مواد را داخل لباسم کردم.
مامورها که آمدند همه را گرفتند... شروع کردند ابتدا به بازرسی بدنی افراد و بعد هم تمام خانه، اما از آنجایی که چیزی پیدا نکرده بودند و از طرف دیگر حسابی هم شک کرده بودند زنگ زدند تا مأمور زن بیاید و بعد هم... سردی دستبند ماموران که روی مچ دستم نشست تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است... تازه آنجا بود که احساس کردم به آخر خط رسیدهام و از لحظهای که سوار ماشین نیروی انتظامی شدم تا به بازداشتگاه برسم گذشته مانند فیلمی از جلوی چشمانم شروع به رژه رفتن کرد.
به درستی درکی عمیق از فاجعه نداشتم تا این که حرف بازپرس مانند سیلی سنگینی مرا متوجه اتاق کرد:
- دختر جون؛ کامبیز و رقیه هم گفتن که تو رو اصلا نمیشناختن و تو ساقی بودی و تمام موادها مال خودت بوده و ربطی به کامبیز و بقیه نداره و اون شب بهت زنگ زده بودن که بیای و اونا رو بسازی... موادها هم که از داخل لباس تو پیدا شده... میدونی با این همه مواد چه حکمی داری؟
باور نمیکردم که کامبیز برای رهایی خود چنین حرفی زده باشد و بقیه هم آنقدر از قبل توجیه شده باشند که آنها هم چنین حرفی را بزنند... گویی که کامبیز پیش خود و بارها و قبلترها به چنین روزی فکر کرده بود و نقشه آن را کشیده بود.
اما باز هم چیزی نگفتم... باز هم بیتفاوت برخورد کردم... چه میخواست بشود؟ داخل و بیرون زندان برای من چه فرقی داشت؟ برفرض که همین الان هم بیرون میآمدم میخواست چه بشود؟ چه چیز یا آدمی در انتظار من بود؟ آزادی من دوباره مساوی با آوارگی و دربهدری بود... پس داخل یا بیرون زندان برایم فرقی نداشت و راهی زندان شدم... حالا دیگر نه با چیزی ناراحت میشوم و نه از چیزی خوشحال... فقط احساس خونمردگی میکنم... همین...
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com