گروه اجتماعی: آخر هفته بود و طبق قراری که با
پدر و پسرعمویم که فقط چهار سال از من بزرگتر بود داشتیم، لوازممان را داخل ماشین
گذاشتیم و راهی شمال شدیم.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، معمولاً سالی هفت-هشت بار به شمال میرفتیم، چراکه پدر و عمویم در چالوس یک کارخانه داشتند که البته عمو سعید آنجا را اداره میکرد، اما هر وقت دستگاههایشان دچار مشکل میشد یا قرار بود لوازمی از تهران به آنجا برده شود، پدرم این کار را میکرد تا هم کار جلو بیفتد و هم سری به عمو و کارخانه بزند. در چنین مواقعی من و مادر و خواهر پنجسالهام نیز همراهشان میشدیم که یکی-دو روز از دریا و هوای شمال استفاده کنیم.
آن روز نیز همگی سوار ماشین پدر شدیم و راه افتادیم و در منزل عمو هم خیلی خوش گذشت. قرار بود عصر جمعه بهطرف تهران حرکت کنیم، اما یک ساعت قبل از برگشتنمان عمو سعید هنگام کار با دستگاه دستش دچار آسیبدیدگی شد که هرچند چیز مهمی نبود، اما وقتی پسرعمویم تصمیم گرفت یکی-دو روز پیش پدرش بماند تا حالش بهتر شود، پدر به ما گفت:
- زشتِ من داداش را تنها بگذارم و بیام تهران، من هم چند روز میمونم که کارخانه تعطیل نشه و بعداً میآم. شما هم که رفتنتون راحته، اول جاده یک دربست میگیریم که یکسره بره تهران و جلو در خونه پیادهتون کنه.
ما هم موافقت کردیم و رفتیم میدان اصلی منتهی به جاده، اما یادمان نبود که عصر جمعه به خاطر زیاد بودن مسافر باید معطلی زیادی را تحمل کرد.
همینطور که منتظر بودیم یک ماشین خطی را دیدیم که کمی جلوتر ایستاده و مسافر هم ندارد، پسرعمویم به سراغش رفت و خواست ما را سوار کند که راننده مرد جوانی را که مشغول خریدن کلوچه و مربا بود، نشان داد و گفت:
- آن آقا ماشین را دربست گرفته، اگر اجازه بده خانواده شما عقب بنشینند من مشکلی ندارم...
پسرعمویم ساعد نگاهی به مرد جوان انداخت و همینکه خواست ما را برگرداند، پدرم به سراغ آن مسافر رفت و موضوع را مطرح کرد. او که بسیار شیکپوش و باشخصیت به نظر میرسید، با خوشرویی به پدرم گفت:«ازنظر من مشکلی نداره... ردیف عقب ماشین خالیه و آنها هم که سه نفر هستند.»
پدر نگاهی به ما انداخت، مادر بهصف مسافران اشاره کرد و موافقتش را با نگاه اعلام کرد، پدر خواست لوازممان را داخل صندوقعقب بگذارد و داشت از مرد جوان تشکر میکرد که ساعد نگاهی به مادرم و خواهرم و من انداخت و گفت:
- عمو جان ماشین پیدا میشه، مزاحم ایشون نشیم.
مسافر جوان که نامش شایان بود، انگار منظور پسرعمویم را بد متوجه شد که اخم کرد و به پدرم گفت:
- اگر من مزاحمشون هستم پیاده میشم و با تاکسی دیگهای میرم...
ساعد به او گفت: «اصلاً منظورم این نبود، میخواستم زنعموم در صندلی عقب راحت باشه...»
اما پدرم ماجرا را ختم کرد و ما سوار شدیم و ماشین راه افتاد. در آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمیکردم، نگاه عصبی شایان به پسرعمویم بود! شایان از آینهجلو مرا نگاه میکرد و لبخند میزد.
شایان که خوب بلد بود رابطه برقرار کند، با خواهر پنجسالهام شروع به صحبت کرد و برایش داستان و قصه گفت و خیلی زود با او صمیمی شد. کمی بعد که مادرم گفت: «از بس عجله کردیم فلاسک چای و ساک خوراکیها را نیاوردیم داخل ماشین.» او از راننده خواست کنار یک مغازه بایستد و پیاده شد و دقیقهای بعد با یک فلاسک نو و کلی میوه و آجیل و شیرینی برگشت. رفتارش آنقدر صمیمی بود که مادرم در گوشم زمزمه کرد:
- چه جوون خوب و مهربونیه... شانس که نداری شعله وگرنه دعا میکردم چنین دامادی نصیبم بشه!
شاید مادر آن حرف را به شوخی زد، اما خبر نداشت که در تمام آن مسیر چهارساعته، من و شایان در آینه غرق بودیم! به تهران هم که رسیدیم شایان از راننده خواست ما را تا دم خانه برساند که خیالش راحت شود، اما من فهمیدم که قصدش یادگرفتن آدرس خانه ماست! هرچند موقع جابجایی ساکها رسماً به مادرم گفت: «اجازه دارم شماره تلفن منزلتون رو داشته باشم؟»
مادرم که ذوق کرده بود به من گفت: «شماره را بده دخترم.» من نیز دو شماره دادم، هم تلفنخانه و هم موبایلم را...
هنوز یک ساعت از خداحافظیمان نگذشته و مادرم داخل حمام بود که شایان به موبایلم پیامک داد: «اجازه هست بهتون زنگ بزنم؟» من هم بیمعطلی گفتم بله و نخستین مکالمهمان دو ساعت طول کشید و هرلحظهاش برایم خاطره شد. روز بعد نیز همدیگر را در یک کافیشاپ دیدیم و فهمیدم او فرزند یک خانواده ثروتمند است و به قول خودش «هرگز با این سرعت عاشق دختری نشده بود.» من نیز هر چه بیشتر او را میدیدم بیشتر شیفتهاش میشدم تا سرانجام پس از حدود سه هفته که هرروز همدیگر را میدیدیم، شایان خبر داد که میخواهد با پدر و مادرش به خواستگاری بیایند، من که از ذوق میخندیدم خواستم ماجرا را تلفنی به مادرم بگویم که او ادامه داد:
- فقط یک خواهش دارم ازت شعله، اصلاً دلم نمیخواد در مراسم خواستگاری آن پسرعمویت که میگی با شما زندگی میکنه حضورداشته باشه!
بهتزده نگاهش کردم و با خنده گفتم: «منظورت ساعده؟ او مثل داداش منه... بما باهم بزرگ شدیم، پدر و مادرم او را مثل پسری که ندارند دوست دارند.»
شایان اما با تحکم گفت: «پس بگذار خیالت را راحت کنم، اگر من و تو باهم ازدواج کردیم دیگه هرگز نباید ساعد را ببینی، من از این پسره متنفرم... میفهمی شعله!»
میفهمیدم چه میگوید، اما باورم نمیشد! به همین دلیل قرار شد بعداً به او خبر بدهم. وقتی ماجرا را به مادرم گفتم، مادر پوزخندی زد و گفت:
- کسی که فقط به خاطر یک برخورد از یک نفر که تازه حرف ساعد درست بود، اینقدر متنفر می شه، یعنی قلبش پر از کینه است، دخترم یک مرد کینهای نمیتونه زنش رو خوشبخت کنه... از کجا معلوم که فردا برات شرط نگذاره که با پدرت هم قطع رابطه کنی؟
حق با مادرم بود. این را وقتی فهمیدم که حرفهای مادر را به شایان منتقل کردم و او جواب داد: «مادرت حق اظهارنظر در مورد من رو نداره!»
تمام شد، عشق کوتاه و بیعمق من و شایان به همان سرعت که شروعشده بود تمام شد. او دیگر حتی یکبار هم به من تلفن نزد...
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com