عارفی قصد تشرف به حج داشت. فرزندش از او پرسید: «به کجا میروی؟»
عارف گفت: «به سوی خانه پروردگارم.»
فرزند گمان میکرد که هر کس خانه او را ببیند، خود پروردگار را هم میبیند لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت: «چرا مرا با خود نمیبری؟»
پدر گفت: «تو صلاحیت این سفر را نداری.»
فرزند گریه کرد و بالاخره پدر را راضی نمود. چون پدر و پسر به میقات رسیدند، هر دو مُحرِم شده و حرکت کردند و وارد بیت الله شدند. فرزند مات و مبهوت همه جا را نگریست و پرسید: «پروردگارم کجاست؟»
پدر گفت: «خداوند در آسمان است.»
فرزند این را که شنید، فریادی زد و بیهوش شد و از دنیا رفت. پدر متأثر شد و فریاد برآورد: «پسرم چه شد، پسرم کجاست؟»
از زاویه خانه خدا، ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را میخواستی و به آن رسیدی، و او خود پروردگار را میطلبید و خدای خانه را یافت و اینک در مقامی بالا و در نزد پروردگار است.