بسیاری از مردم آمریکا ترجیح می دهند کشور خود را ترک کنند تا این که تحت سلطه دولتی زندگی کنند که با مردم خود مانند بچه رفتار می کند و به آنها امر و نهی می کند چه بنوشند، چه بخوانند، چه بپوشند و چه نوع فیلم هایی بیینند.
گروه ادبیات: در آمریکا همواره دلایل متعددی برای جلای وطن وجود
داشته است. در پژوهش ایشبل راس در مورد آمریکایی های مهاجر آمده است:
«هنرمندان و نویسندگان بیش از همه عطش مهاجرت داشته اند، عطش رهایی از قید و
بندهای فرهنگ آمریکایی و یافتن فرهنگی با سنت غنی». پس از جنگ جهانی اول،
عطش مهاجرت در آمریکا بسیار شدت یافت و عده کثیری از هنرمندان دست به
مهاجرت زدند و این گسترده ترن مهاجرتی است که تاکنون از «دنیای مدرن» به
خارج صورت گرفته است.
به گزارش بولتن نیوز، مهاجران همواره در انزوا زندگی می کنند اما
تعداد نویسندگان و هنرمندانی که در دهه 1920 به پاریس مهاجرت کردند به قدری
زیاد بود که اجازه انزوا و گوشه نشینی به آنها نمی داد. این مهاجران به
نسلی تعلق دارند که
گرترود استاین
آن را «نسل از دست رفته» می نامد. سابقه کاربرد این اصطلاح به تابستان
1925 برمی گردد. استایل در آن تابستان اتومبیل خود را برای تعمیر به یک
تعمیرگاه می برد. صاحب تعمیرگاه به گلایه در مورد نسل جوان کارگرها می گوید
این کارگرها دیر یاد می گیرند و نمی توان چیزی به آنها یاد داد. به اعتقاد
او «این نسل از دسته رفته است.» استاین بعدها در صحبت هایش با ارنست
همینگوی همین تعبیر را در وصف بحران اخلاقی آمریکایی های مهاجر به کار می
برد؛ مهاجرانی که از نظر او برای هیچ چیز ارزش و احترام قابل نبودند.
این
نسل «از دست رفته» محسوب می شد چرا که ارزش هایی که به آنها به ارث رسیده
بود در دنیای پس از جنگ دیگر مفهومی نداشت. بسیاری از جوانان آن دوره به
جنگ رفنه بودند و اگر آسیب جسمی ندیده بودند، حداقل دچار آسیب های روحی شده
بودند. آنها احساس می کردند که در آمریکا، موطن خود، گم شده اند.
کشوری
که به جای این که به ارتقاء فرهنگ و هنر بپردازد، هر روز بیش از پیش در
مادی گرایی و پول پرستی غرق می شد. در نظر آنها، آمریکا بیابانی بی آب و
علف بود که چشمه های احساس در آن خشکیده بود؛ کشوری که در مقابل نویسندگان
خود سیاست سرکوب را درپیش گرفته بود. همینگوی از این اصطلاح استاین بعدها
در مقدمه رمان «خورشید همچنان می دمد» استفاده می کند؛ رمانی که «حال و
هوای ناامیدکننده پس از جنگ» را به تصویر کشیده است.
بی شک جنگ
جهانی اول تاثیر بسزایی بر نسل نویسندگان آن دوره آمریکا گذاشته است. در
زمان جنگ، بسیاری از نویسندگان جوان که در کالج تحصیل می کردند، به خدمت
واحد آمبولانس ارتش یکی از کشورهای خارجی درمی آمدند تا در کوتاه ترین زمان
آمریکا خارج شوند. این نسل جوان و آرمان گرا آن قدر مشتاق رفتن به جبهه
بودند که منتظر نمی شدند تا به سن اعزام برسند.
اولین تجربه زندگی
واقعی برای بسیاری از آنها در میدان های نبر اروپا رفتم خورد. آمار تکان
دهنده کشته ها، رفته رفته احساسات آرمان گرایانه سربازان را از میان برد و
به تدریج آنان را نسبت به مراجع قدرت بی اعتماد کرد. آنها همچنین اعتمادشان
را به فرماندهان و طراحان حملات که نماینده قدرت به حساب می آمدند از دست
دادند. این بی اعتمادی در میان عامه مردم آمریکا نیز رسوخ کرد. وودرو
ویلسون، رییس جمهور وقت آمریکا، پس از پایان دوره اول ریاست جمهوری، با این
اشعار تبلیغاتی وارد مبارزات انتخاباتی شد: «او بود که ما را از جنگ دور
نگاه داشت». اما در سال 1916 و تنها چند ماه پس از انتخاب مجدد وی به عنوان
رییس جمهور، آمریکا وارد جنگ شد. در نتیجه مردم احساس کردند که از
اعتمادشان سوءاستفاده شده است. مارک شورر نیز معتقد است مشخصه اصلی نوشته
های پس از جنگ در آمریکا دلزدگی از حکومت این کشور است.
پس از پایان
جنگ، روشنفکران جوان که پیش از این در خارج از کشور بودند، به میهن
بازگشتند. آمریکا پس از جنگ اسیر منفعت طلبی و تعصب بود. در نتیجه
روشنفکران سرزمین خود را آشفته و مملو از یاس و ناامیدی یافتند. در اوایل
دهه 1900، فرهنگ شهرنشینی به تدریج جایگزین روستانشینی گردید و میزان
مهاجرت از مناطق روستایی به مناطق شهری، در مقایسه با کشورهای اروپایی
بیشتر شد. در نتیجه جامعه آمریکا در مقایسه با جوامعی که به تدریج رشد می
کنند، از اندوخته روسم و سنت های فرهنگی کمتری برخوردار بود. توجه بیش از
اندازه به ثروت اندوزی و مادی گرایی مانع از آن می شد که فرهنگ در جامعه
ریشه بدواند. به علاقه، زندگی شهری و تغییرات اجتماعی سریع تاثیری مخرب بر
اخلاقیات افراد گذاشته بود. آرام آرام زندگی برای طبقه بندی متوسط عادی و
ملالت بار می شد.
دهه 1920عصر مصرف گرایی است. فرهنگ صرفه جویی و پس
انداز برای آینده جای خود را به مصرف گرایی داد. مردم پیوسته تشویق به
خرید می شدند و دائما این فکر به آنها القا می شد که انسان تنها زمانی به
خوشبختی می رسد که از فرصت هایی که جامعه برای پول درآوردن در اختیار او
قرار می دهد استفاده کند. آمریکا پا به دوره ای از شکوفایی اقتصادی می
گذاشت که تا آن زمان بی سابقه بود. دوره ای که عده ای آن را دوره «شکوفایی
ناگهانی» و اسکات فیتزجرالد آن را «عصر جابز» می نامند. فیتز جرالد که زبان
گویای این عصر بود و بعد به اسطوره آن بدل شد در دهه 1920 را اینگونه
توصیف می کند:
ارنست همینگوی
«آمریکا
آغازگر بزرگترین و پرزرق و برق ترین اشکال افسار گسیختگی در تاریخ است...
در رابطه هر داستانی که به ذهنم می رسید، فاجعه این هفته بود. آدم های زیبا
و دوست داشتنی رمان هایم رنگی از تباهی داشتند و کوه های الماس داستان های
کوتاهم هم در شرف انفجار بودند.»
نویسندگان زیادی در مورد این
دوران سخن گفته اند و بیزاری خود را نسبت به شرایط اقتصادی حاکم بر آمریکا
ابراز داشته اند. به عنوان مثال، رمان «خورشید همچنان می دمد» و «گتسبی
بزرگ» هردو مادی گرایی آمریکاییان را به تصویر می کشند. درد نویسندگان این
بود که دیگر از فرهنگ آمریکا اثری بجا نمانده بود. ریاکاری و منفعت طلبی بر
کل نظام حاکم شده بود. جان آلدریج می گوید از نظر نویسندگان جوان «زندگی
در آمریکا بی فایده و بی روح بود و در پول پرستی و مال پرستی خلاصه می شد
{...} در چنین جامعه ای غیرممکن است فرد بتواند اثر خوبی از خود ارائه
کند.» فرهنگ صنعتی و تعصب مذهبی رفتاری خصمانه با هنرمندان داشتند؛ به همین
جهت بسیاری از آنها به دنبال یافتن موطن دیگری برای خود برآمدند.
چند
تن از روشنفکران به گرینوچی ویلج، محله ای در نیویورک، نقل مکان کردند.
این محله از آن زمان مرکز فرهنگ بوهیمیایی در آمریکا بود اما دیگر حال و
هوای بوهیمیایی قبل ار نداشت. در سال 1920 فرهنگ بوهیمیایی مد روز شد. مردم
میهمانی بوهیمیایی برپا می کردند، از فروشگاه ها و کتابفروشی های
بوهیمیایی خرید می کردند. کسب و کارهای جدیدی به راه افتاد تا از آن شرایط
بهره برداری کنند. گرینویچ ویلج به تقلیدی از خودش تبدیل شده بود.
مردم
محله، سبک زندگی طبقه متوسط آمریکا را ناشیانه تقلید می کردند. چنین
شرایطی سبب شد که نویسندگان و هنرمندان به فکر پیدا کردن مکانی در دوردست
ها بیفتد. جایی که در آن آزاد باشند و بتوانند هر طور که می خواهند زندگی
کنند و عقاد خود را بی هیچ دغدغه ای به زبان بیاورند. بی شک عوامل اجتماعی
در تمایل روشنفکران به ترک وطن بی اثر نبوده است.
در مقاله ای از
پاریس تریبون می خوانیم: «{...} بسیاری از مردم آمریکا ترجیح می دهند کشور
خود را ترک کنند تا این که تحت سلطه دولتی زندگی کنند که با مردم خود مانند
بچه رفتار می کند و به آنها امر و نهی می کند چه بنوشند، چه بخوانند، چه
بپوشند و چه نوع فیلم هایی بیینند.»
در دهه 1920 فضای سیاسی آمریکا
در حال تغییر بود. در این دوره شاهد نوعی تعصب مذهبی هستیم که ممنوعیت مصرف
الکل نمونه ای از آن است. اِی. میچل پالمر، داستان کل آمریکا، به جهت
پیشگیری از حملات کمونیست ها، مجور ورود پلیس به کارگاه ها و منازل شخصی را
صادر کرد. در ژانویه 1920، حدود 4 هزار نفر را در 23 شهر مختلف ظرف یک شب
دستگیر کردند. سانسور شدیدا اعمال می شد. اداره پست ایالات متحده و اداره
حمل و نقل نیویورک اجازه داشتند محموله های پستی را باز کنند و چنانچه
محتویات شان مستهجن یا خطرناک بود، آنها را معدوم کنند. مثلا 400 جلد از
رمان «اولیس»، شاهکار ادبی جیمز جویس در هفته های پایانی سال 1922 به آتش
کشیده شد. پس از آن، این کتاب به صورت قاچاقی وارد کشور می شد. تا این که
سال 1930 مجوز ورود آن به کشور صادر شد.
چندین انجمن مبارزه با
فساد، مسئولیت سانسور را به عهده داشتند و آن طور که بر می آمد ظاهرا
آمریکا هیچ علاقه ای به شکوفایی خلاقیت مردم نداشت. بی جهت نبود که مهاجران
آینده، آمریکا را سرزمینی مملو از قید و بندها و تعصبات مذهبی با سیاست
هایی نخ نما شده و فرهنگی عقب افتاده می دانستند.
در
سمپوزیومی با عنوان «تمدن در ایالات متحده» می توان به خوبی نارضایتی
روشنفکران آمریکا را از وضع موجود دید. هر یک از 30 مقاله این سمپوزیوم، که
توسط هارولد استرنز، خبرنگار و منتقد ادبی، گردآوری شده است، به جنبه ای
از زندگی مدرن در آمریکا پرداخته است. به جز تعدادی معدود، اکثریت قریب به
اتفاق نویسندگان از سبک زندگی آمریکایی ناراضی هستند، همگی آنها متفق
القولند که اگر هنرمندی جوان بخواهد استعدادش شکوفا شود، باید کشور را ترک
کند و بهتر است به اروپا برود چرا که در اروپا هنوز می توان خلاقیت را
چاشنی زندگی کرد. استرنز برای این که خود به تصویه کتابش عمل کرده باشد، با
کشتی به فرانسه عزیمت کرد. او عامدانه چهارم جولای را برای سفر انتخاب
کرد. شاید به خاطر توصیه ای بود که صدها مرد و زنِ جوان راه او را ادامه
دادند و به قول مالکوم کاولی، «در طولانی ترین پلکان کشتی دنیا» به صف
ایستادند تا سوار کشتی اروپا شوند.
روشنفکران جوان به دلایل متعددی
پاریس را به عنوان خانه جدید خود برگزیدند. پاریس هم یک جهان وطن به حساب
می آمد هم برای استقلال هنرمندان احترام بسیار قایل بود. گرترود استایل می
گوید: «مسئله این نبود که پاریس چه امکاناتی را در اختیار هنرمندان قرار می
داد، مسئله این بود که از چه چیزهایی محرومشان نمی کرد.»
در پاریس
دست هنرمندان نه تنها بسته نبود، بلکه ابزارهای لازم برای کارشان مهیا بود:
چاپخانه ها؛ نمایشگاه ها کتابفروشی ها، مصاحبان روشنفکر، مشوقان و
خریداران آثار ادبی و هنری و نیز مطبوعاتی که حامی هنرمندان و نویسندگان
بودند.» یکی از مهمترین مزایای پاریس آزادی و استقلالی بود که مهاجران
آمریکایی از آن برخوردار بودند. «آنها فرانسوی نبودند و جزئی از جامعه
فرانسوی ها به حساب نمی آمدند، بنابراین از رعایت آداب و رسوم معاف و از
تعصبات فرانسه مصون بودند. مهاجران آمریکایی تافته جدابافته به حساب می
آمدند.»
از طرف دیگر سفر به پاریس هزینه زیادی نداشت. سال 1924 شرکت
های کشتیرانی با قیمت های نازل سفر به اروپا را برای هنرمندان و دانشجویان
ممکن می ساختند. به علاوه، به علت کاهش ارزش پول های رایج اروپا، دلار
آمریکا ارزشی زیادی پیدا کرده بود. سال 1920 ارزش هر دلار آمریکا معادل 12
فرانک بود و این رقم در سال 1925 دو برابر شد. قیمت هتل ها بسیار ارزان بود
و یک وعده غذای کامل یا نوشیدنی حدود پنجاه سِنت هزینه داشت. در نتیجه
آمریکایی ها می توانستند با اندکی پول در پاریس در رفاه زندگی کنند.
شرایط
اقتصادی هم فرصت را برای چاپ مجلات ادبی مختلف و مطبوعات مستقل فراهم کرده
بود و به نویسندگان تازه کار فرصت می داد تا خود را مطرح کنند. از سال
1912به بعد حدود هشتاددرصد از برجسته ترین، شاعران، نویسندگان و منتقدان
کار خود را با مجلات کوچک تازه تاسیس شروع کردند. هزینه نشریاتی چون کانتک،
بروم، ترنزیشن، و دیس کوارتر، در پاریس پایین تر بود. نشریات مذکور و سایر
نشریات ادواری مستقل دو کارآیی داشتند؛ اولا هنر را اعتلا می بخشیدند؛
ثانیا مکان خوبی برای ارزیابی هنر مدرن بودند. افزون بر این، از آنجایی که
خوانندگان این مجلات افرادی خاص بودند، تقریبا می توان گفت سانسور نمی
شدند. در نتیجه هنرمندان می توانستند آثار «هنری تر» و تجربی تری را به چاپ
برسانند.
هر
ساله بر تعداد مهاجران آمریکایی افزوده می شد. تا پایان سال 1921، شش هزار
آمریکایی پاریس را به عنوان موطن خود انتخاب کردند و تا سپتامبر 1924،
جمعیت آمریکایی های مقیم پاریس به سی هزار نفر رسید و هر روز به این رقم
افزوده می شد. آمریکایی های مقیم پاریس به لحاظ مکانی و اجتماعی به دو
جامعه جداگانه تقسیم می شدند. گروه اول شامل مقاماتی می شدند که در پی جنگ و
برای اجرای پروژه های بازسازی به پایتخت فرانسه آمده بودند. این آمریکایی
های متمول که در میان آنها از سیاستمدار و اقتصاددان گرفته تا بانکدار و
تاجر دیده می شد، در کرانه شرقی رود سِن سکنی گزیده بودند. آنها پاریس را
با طاق پیروزی اش، با کاباره ها و هتل های بزرگش، به خصوص هتل ریتز می
شناختند. سال ها اسکات فیتز جرالد سفیر و نماینده ادبی این متمولین ساکن در
پایس بود. در تابستان 1925 او و ارنست همینگوی هر هفته، ضیافت ناهار ادبی
بپا می کردند و در این ضیافت ها درباره نویسندگی بحث می کردند. آنها گاهی
هم به کاباره ها و هتل ریتز سر می زدند.
گروه دوم آمریکایی های مقیم
پاریس، هنرمندان و نویسندگان را شامل می شدند که در کرانه غربی رود سن
ساکن بودند. کمی بالاتر از محله لاتینی ها، مونپارناس قرار داشت. این محله
پیش از آن که آمریکایی ها پا به پاریس بگذارند، محل زندگی هنرمندان پاریسی
بود و به همین جهت توجه مهاجران هنرمند را به خود جلب کرد.
زندگی
نویسندگان مهاجر آمریکایی در سه کافه واقع در تقاطع دو بلوار مونپارناس و
راسپی خلاصه می شد. کاولی این سه کافه را «مکان های دوران ساز مردمی» پاریس
می دانست. در این کافه مهاجران از هر دری سخن می گفتند، از یکدیگر پول قرض
می کردند، بدهی هایشان را صاف می کردند و در ج ریان اخبار محلی قرار می
گرفتند. کافه دُوم (Dome)، اولین جایی بود که نویسندگان تازه وارد بازدید
می کردند تا کسانی را که پیش از آنها به پاریس آمده بودند، ملاقات کنند.
کاه دُوم را همه به عنوان محل اجتماع ادبا می شناختند تا حدی که سردبیران
مجلات کوچک برای دعوت نویسندگان به همکاری به آنجا می رفتند و ناشرین
آمریکایی نویسندگان جوان را در آنجا جست و جو می کردند. در نتیجه می توان
گفت این کافه بازاری بود که در آن ادبیات معامله و درباره آینده آن تصمیم
گیری می شد.
اوایل
دهه 1920، آمریکایی های مقیم پاریس، پرکار و آثارشان پربار بود. اما با
ورود نسل دوم مهاجران به پاریس در اواخر این دهه، این فضا به شدت تغییر
کرد. بسیاری از کسانی که جزء دسته اول مهاجران بودند، در جنگ شرکت داشتند
اما اغلب افرادی که در اواخر دهه 1920 به پاریس می آمدند، از نسلی جوان
بودند که با آسیب های جنگ روبرو نشده بودند.
گرچه علت مهاجرت دسته
اول، کوته فکری و تعصب مذهبی حاکم بر آمریکا بود، اما این افراد در جست و
جوی چیزی کشور خود را ترک کرده بودند. آنها به دنبال دانش، آزادی و فرهنگ
غنی بودند. دسته دوم مهاجران، به چنین چیزهایی احساس نیاز می کردند اما نه
به آن شدت و حدت. آنها به اندازه مهاجران نسل اول دچار سرخوردگی از کشورشان
نشده بودند و غالبا استعداد چندانی برای نویسندگی و هنر نداشتنند. پاریس
برایشان تنها مکانی ارزان و مهیج برای زندگی بود.
سیل خروشان
مهاجران آمریکایی باعث شد مونپارناس روز به روز آمریکایی تر شود. کافه ها
تغییر دکوراسیون دادند و حتی منوهای خود را تغییر دادند تا مشتریان بیشتری
جذب کنند. مونپارناس فضایی تصنعی پیدا کرد؛ به قول پاتنام شمایل «بوهیمیایی
سفارشی» به خود گرفت. آمریکایی های مهاجر با مردم فرانسه چندان نمی
آمیختند و بیشتر با هموطنان خود معاشرت می کردند و این به صورت یک قانون
نانوشته درآمده بود.
در این اجتماع کاملا جاافتاده هدف تازه وارده
از آمدن به پاریس دائما در حال تغییر بود. هنوز هم ادبیات جدی نوشته می شد
اما عادات بسیاری از مهاجران کم کم تغییر کرد. آنها که حالا خود را در
اروپا می دیدند تا جایی که پولشان کفاف می داد به گوشه و کنار اروپا سفر می
کردند. قدرت خرید دلار در پاریس بسیار بالا بود اما در دیگر کشورهای
اروپایی وضع از این هم بهتر بود. قیمت دلار در کشورهای مختلف اروپایی
تقریبا ساعت به ساعت تغییر می کرد. درنتیجه دسته دیگری از گردشگران
آمریکایی شکل گرفت که آنها را می توان «طفیلی های بازار ارز» نامید. این
افراد به دنبال قیمت های ارزان مدام در اروپا می چرخیدند و هرازگاهی سر و
کله شان در کرانه های غربی رود سِن پیدا می شد.
در دهه 1920، سفر به
پاریس برای آمریکایی ها کاری ارزان و شیک بود و اقامت در پاریس «مُد» شده
بود. قبل از آغاز دهه 1920، بسیاری از آمریکایی ها درباره مسائل جنسی
دیدگاهی «پیوریتن» داشتند و زندگی را جدی تلقی می کردند. اما پس از جنگ
جهانی اول شرایط تغییر کرد و لذت گرایی در میان طبقه متوسط که افرادی
محافظه کار بودند رواج یافت. به همین جهت زندگی در خارج، فرصتی برای
خوشگذرانی و رهایی از فکر آینده تلقی می شد. یکی از مهاجران به نام رابرت
مک آلمون آن دوره را در یک جمله خلاصه کرده است: «آن روزها، روزهای شور و
هیجان و عشق و سرمستی بود.»
گرترود استاین از اولین کسانی بود که از
آمریکا مهاجرت کرد. او و برادرش لئو هر دو به هنر علاقه داشتند و شروع به
جست و جو و خرید آثار نقاشی کردند. آن دو در مدت کوتاهی مجموعه عظیمی از
آثار هنرمندانی چون سزان، پیکاسو، مایتس، گوگن، و تولوز- لوترک را جمع آوری
کردند. مجموعه دار اصلی لئو بود، اما بعد از آنکه آن دو بر سر سود حاصل از
فروش آثار کوبیسم با یکدیگر اختلاف پیدا کردند، گرترود این کار را ادامه
داد و در نهایت به عنوان کارشناس هنر مدرن شهرت یافت.
گردشگران
و هنرمندان کشورهای مختلف، دسته دسته به نمایشگاه استایل می آمدند. کار به
جایی رسید که اگر گرترود استانی اثر کسی را می خرید یا به نمایش می گذاشت،
آن فرد مشهور می شد. هر هفته، بعد از ظهرهای یک شنبه نمایشگاه به میهمان
ها اختصاص داشت. حضور خود هنرمندان در این گردهمایی ها سبب جذب سایر افراد
می شد. هنرمندانی چون پابلو پیکاسو، آنری ماتیس از جمله کسانی بودند که
مرتبا در نمایشگاه استاین دیده می شدند. اما همه اینها مربوط به سال ها قبل
از آن است که ریاست یکی از انجمن های نویسندگان آمریکایی ساکن پاریس بر
عهده او گذاشته شود و به خاطر مهارتش در نویسندگی شهرت جهانی پیدا کنند.
استاین
در اولین دهه حضورش در پاریس، وقت و انرژی زیادی صرف نوشتن کرد و سبکی را
ابداع کرد که می توانست هم شهرت و هم رسوایی برایش به دنبال داشته باشد.
تکرار عبارات، کنایه های پنهان، عدم استفاده از علایم نقطه گذاری از مشخصه
های سبک اوست. اولین اثری که استاین به چاپ رساند، یعنی «سه زندگی» (1909)
در آمریکا مورد اقبال واقع شد. همچنین «دکمه های نرم» (1914) بسیاری از
نویسندگان جوان را سر ذوق آورد و او را به عنوان نویسنده ای تجربه گرا
شناساند.
سردبیر بسیاری ازمجلات ادبی تازه کار، به استاین پیشنهاد
همکاری می دادند و اشعار و نوشته های نثر او در مجلاتی چون لیتل ریو ریو،
بروم، دیس کوارتر، کلوز آپ، ترنزیشن به چاپ می رسید. مدت همکاری او با
مجلات معمولا کوتاه بود، چون اولا این مجلات ظرف چند ماه بسته می شدند و
ثانیا استاین خیلی نگران نام و شهرتش بود. اگر فکر می کرد سردبیر مجلات به
رقیب هایش، یعنی کسانی چون جیمز جویس و ازرا پاوند، بیش از او توجه می
کنند، آزرده خاطر می شد.
تا قبل از سال 1914 استاین دیگر به یکی از
چهره های سرشناس سبک زندگی پاریسی مبدل شده بود و یکی از کسانی بود که
مسافران انگلیسی و آمریکایی حتما به او مراجعه می کردند. ارنست همینگوی می
گوید: «همه مهاجران ادبی با هر قصد و نیتی که به پاریس آمده بودند، به
دنبال فرصتی می گشتند تا با گرترود استاین ملاقات کنند.»
دو تن از
مشهورترین میهمانان استایل، شروود اندرسون و ارنست همینگوی بودند. اندرسون
که با انتشار داستان کوتاه «وینزبرگ، اوهایو» (1919) و رمان «سفید بینوا»
(1920) به شهرت رسیده بود، پس از آشنایی با شیوه نگارش استاین سر ذوق آمده
بود و یکی از انگیزه هایش برای رفتن به پاریس، دیدار با او بود. اندرسون
نزد سیلویا بیچ، مالک کتابفروشی شکسپیر و شرکا، از استعداد استاین تمجید
کرده بود و به همین دلیل بیچ او را به نمایشگاه استاین برد.
استاین
از تمجیدهای اندرسون بسیار خشنود شد چرا که او اولین نویسنده موفقی بود که
از تاثیر استاین بر خود سخن می راند. بدین ترتیب، استاین و اندرسون دوستان
خوبی برای یکدیگر شدند. درواقع اندرسون جزء معدود اعضاء جامعه ادبی بود که
استاین رابطه دوستانه اش را با او ادامه داد. از جمله افرادی که استاین
رابطه دوستی اش را با آنها قطع نکرد می توان به رابرت مک المون، نویسنده و
ناشر آمریکایی، و اسکات فیتز جرالد اشاره کرد. استاین برای آثار فیتز جرالد
احترام زیادی قائل بود. او در کتاب «شرح زندگی آلیس بی. تکلاس» می نویسد:
«زمانی می رسد که بسیاری از هم عصران نامدار فیتز جرالد به دست فراموشی
سپرده شوند، اما آثار فیتز جرالد همیشه خواننده خواهدداشت.»
اندرسون
طی نامه ای ارنست همینگوی را به استاین معرفی کرد. او هم برای مدتی یکی از
میهمانان مورد علاقه استاین بود. آن دو ساعت ها به بحث درباره هنر، ادبیات
و فن نگارش می پرداختند. استاین و همینگوی بعد از گذشت چند سال با یکدیگر
قطع رابطه کردند. اما همینگوی حتی در اواخر عمر خود نیز بر اهمیت شیوه
نگارش استاین اذعان می کند. در کتاب «مشت متحرک» که همینگوی آن را در سال
1961 چندی پیش از مرگ خود نوشت، درباره استاین می نویسد: «استاین قواعد
بسیار دقیقی را در رابطه با قافیه و تکرار واژگان کشف کرد و بسیار خوب آنها
را تبیین می کرد.»
ازرا پاوند
یکی دیگر از اولین آمریکایی هایی بود که سال 1908 آمریکا را ترک گفت. او
با کتاب شعر کوچکی که با هزینه شخصی به چاپ رسیده بود پا به پاریس گذاشت.
اما توانست با همان کتاب کوچک به سرعت شهرت قابل توجهی برای خود دست و پا
کند. این موفقیت بیشتر حاصل اعتماد به نفس و حضور فعال او در مجامع عمومی
بود. همچنین، با به چاپ رساندن آثارش در مجلات کوچکی مثل پولتری (شیکاگو)،
دیال هردفو (در شیکاگو)، لیتل ریویو (در نیویورک) و ایگویست (در لندن) شهرت
بیشتری پیدا کرد. پاوند به کارهایی چون گزارشگری، سردبیری، نقد نمایشنامه،
ساخت موسیقی یا استعدادیابی دست می زد.
در سال 1920 از لندن خسته
شد و به پاریس نقل مکان کرد و پس از مدت کوتاهی به یکی از چهره های فعال
کرانه غربی رود سن مبدل شد. همه پاند را از روی ظاهر بوهیمیایی اش می
شناختند: کت مخمل، کلاه پشمی، کلاه بِرِه، روپوش نقاشی. او به خاطر توانایی
اش در یافتن نویسندگان خوش آتیه معروف بود و یکی از اولین کسانی بود که
استعداد ارنست همینگوی را کشف کرد. پاوند در وصف همینگوی می گوید: «همینگوی
منتقدی است که بیش از هرکس به او علاقه و اعتماد دارم.»
از جمله
اولین استعدادهایی که پاوند کشف کرد می توان به هیلدا دولیتل، جیمز جویس و
تی. اس. الیوت اشاره کرد. او بود که در سال 1919 مقدمات چاپ «ترانه عاشقانه
جی. آلفرد پرافراک»، اثر الیوت، را در مجله پولتری فراهم کرد. پاوند
همچنین شاهاکار الیوت یعنی «سرزمین بی حاصل» را ویراستاری کرد و ابیات
اضافه نسخه اولیه این شعر را حذف کرد. او تنها چهار سال در پاریس ماند اما
در همان دوران کمی که در پاریس بود محور فعالیت های ادبی به حساب می آمد.
پاوند
شعر می گفت، مجسمه و موسیقی می ساخت اما بیشتر وقت خود را صرف نویسندگان
دیگر می کرد، شعرهای آنها را می خواند و نقد می کرد. همچنین سردبیر مجلات
را متقاعد به چاپ آثار نویسندگان تازه کار می کرد. همه دست و دلبازی هایش
نسبت به دیگران برای این بود که منبع درآمد ثابتی برای نویسندگان خوب فراهم
کند تا آنها با فراغ بال به نویسندگی بپردازند.
اولین نفری که
پاوند انتخاب کرد، الیوتبود. او به کمک نانسی بارنی، یکی از مهاجران متمول
که نمایشگاه ادبی بزرگی در کرانه غربی رود سن داشت، شروع به جمع آوری کمک
مالی کرد. الیوت بی خبر از ماجرا چون نمی خواست شغلش را از دست بدهد، از
دریافت پول امتناع کرد. مالکوم کالی که در پاریس با پاوند ارتباط داشت، می
گوید: «پاوند برای معروف شدن آثار نویسنده های دیگر تلاش می کرد در حالی
که در همان زمان آثار خودش روی دست مانده بود. او که می توانست به راحتی
برای خود حامی مالی پیدا کند، به دنبال یافتن حامی مالی برای دیگران بود.»
یکی
دیگر از افراد برجسته جامعه مهاجران آمریکایی، سیلویا بیچ بود که در سال
1922 با انتشار رمان «اولیس»، نوشته جمیز جویس، به شهرت جهانی دست یافت.
بیچ که در سال 1916 به پاریس رفته بود قصد داشت شغلی در حوزه مطبوعات برای
خود دست و پا کند. بعد از یک سال تصمیم گرفت یک کتابفروشی تخصصی در زمینه
ادبیات فرانسه در لندن و نیویورک دایر کند. اما خیلی زود فهمید چنین کاری
درآمد خوبی ندارد. شریک بیچ، آدرین مونیه که خود مالک یک کتابفروشی در
فرانسه بود او را متقاعد کرد که یک کتابفروشی در کرانه غربی رود سن، در
زندیکی کتابفروشی اش دایر کند.
در
سال 1919، شکسپیر و شرکا تاسیس شد. شکسپیر و شرکا اولین کتابفروشی-
کتابخانه پاریس بود که در آن کتاب های انگلیسی زبان در دسترس علاقه مندان
قرار می گرفت. در ابتدا اکثر مشتری های این کتابفروشی، فرانسوی بودند ولی
خیلی زود پای آمریکایی ها به آنجا باز شد. اولین آمریکایی هایی که از
کتابفروشی شکسپیر و شرکا بازدید کردند، گرترود استاین و آلیس بی. تکلاس
بودند و در جلسات هفتگی بعدازظهرهای یکشبنه در نمایشگاهشان خبر تاسیس آن را
به سایرین دادند. بیچ هم علاقه مند شد به نمایشگاه برود و چند تن از
نویسندگان آمریکایی را با خود نزد استیان بُرد، چرا که اغلب آنها از این که
خود مستقیما به ملاقات او بروند، با داشتند.
با انتشار شاهکار جویس
در سال 1922 توجه مهاجران آمریکایی به کتابفروشی شکسپیر و شرکا جلب شد.
جویس و بیچ در سال 1920 کمی پس از ورود جویس به پاریس با یکدیگر آشنا شدند.
جویس مشکلاتی را که برای چاپ اولیس با آنها رو به رو شده بود برای بیچ
تعریف کرد. اوایل سال بعد بیچ مسئولیت چاپ کتاب را به عهده گرفت اما اصلا
نمی دانست چه کار عظیمی پیش رو دارد. تایپیست ها قبول نمی کردند فصل هایی
از کتاب را تایپ کنند. حتی رابرت مک آلمون تعریف می کند که یک بار «شوهر
یکی از تایپیست ها حدود چهل صفحه از نسخه اصلی اولیس را به علت داشتن مطالب
مستهجن از بین برد.»
بیچ موافقت کرد که جویس بدون هیچ محدودیتی به
نمونه های غلظ گیری در چاپخانه دسترسی داشته باشد و تصحیحات خود را روی
آنها اعمال کند. جویس از این فرصت استفاده کرد و یک سوم اولیس را روی
کاغذهای غلط گیری چاپخانه نوشت. بیچ با وجود مشکلات و هزینه های زیاد روی
حرف خود ایستاد. به عقیده جانت فلانر: «موفقیت اولیس تا حدی زیادی مرهون
بیچ بود، زیرا او بود که دست جویس را بازگذاشت تا شخصا نمونه های غلطگیری
را تصحیح کند. دادن چنین اجازه ای به جویس سبب شد ویژگی های منحصر به فرد
نثر جویس به بار نشیند و شکوفا شود.»
بیچ کتاب را برای چاپ به
چاپخانه دارنتیه سپرد زیرا او ناشری بود که از بدنامی احتمالی که چاپ کتاب
به بار می آورد ابایی نداشت. در دوم فوریه 1922 و بعد از تلاش های طاقت
فرسا، اولین نسخه «اولیس» در ویترین کتابفروشی شکسپیر و شرکا به نمایش
گذاشته شد. یکی از ساکنین پاریس در وصف این کتاب می گوید: «این کتاب مثل
پرچم آزادی برافراشته بر کرانه غربی رود سن بود.»
بیچ در زندگی
مهاجران آمریکایی نقش مهمی ایفا کرد. او نه تنها از آثار مهاجران حمایت و
پشتیبانی می کرد، بلکه کتابفروشی اش یعنی شکسپیر و شرکا به مرکزی برای
اجتماع مهاجران آمریکایی مبدل شده بود. از سال 1919 تا 1941 کتابفروشی او
قبله ادبی، پاتوق، دفتر پست، صرافی و اتاق مطالعه افراد مشهور و افراد تازه
وارد خوش آتیه محسوب می شد. یوجین جولاس بعدها از بیچ به عنوان «خوشنام
ترین زن پاریس» یاد کرد.
* این نوشتار ترجمه ای از مقاله مایکل گراو است.