اولدوز گفت: زن بابام ميگويد تو هر کاري بکني کلاغه ميآيد خبرم ميکند.
ننه کلاغه از ته دل خنديد و گفت: دروغ ميگويد جانم، قسم به اين سر سياهم من چغلي کسي را نميکنم. آب خوردن را بهانه ميکنم ميآيم لب حوض، بعدش صابون و ماهي ميدزدم و در ميروم.
اولدوز گفت: ننه کلاغه دزدي چرا؟ گناه دارد.
ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم، گناه چيست؟ گناه اين است که دزدي نکنم تا خودم و بچههايم از گرسنگي بميريم. گناه اين است که صابون بريزد زير پا و من گرسنه بمانم، من ديگر آنقدر عمر کردهام که اين چيزها را بدانم.
اين را هم تو بدان که با اين نصيحتهاي خشک و خالي نميشود جلوي دزدي را گرفت. تا وقتي که هرکس براي خودش کار ميکند دزدي هم خواهد بود.