به گزارش بولتن نیوز ، شنیتسلر مینویسد: «هر هنرمندی هم واقعیتگراست و هم آرمانخواه. هم امپرسیونیست است، هم اکسپرسیونیست. هم طبیعتگرا و هم سمبولیست.» اگرچه این ویژگیها در تمام هنرمندان به چشم نمیخورد، اما در مورد خود او توصیف بسیار خوبی است. توانایی او در ادغام این ضد و نقیصها تجلی مییابد. شنیتسلر به همان نسبت که پزشک خوبی است، نویسندهای توانا نیز هست.
وی که فرزند پزشکی کلیمی و معتبر و استاد دانشکدهی پزشکی است، تحصیلات پزشکیاش را در سال ۱۸۸۹ در وین به پایان رساند و در بیست و چهار سالگی به سمت استادیار در کلینیک روانشناسی مشغول کار شد. همان کلینیکی که فروید نیز در آنجا تحصیل کرده بود.
در خاطرات خود نوشته: «پزشکی و شعر در روح من در ستیزند.» بعدها کار پزشکی را کاملاً کنار گذاشت و به نوشتن روی آورد. باز هم مینویسد:« هر کسی میتواند شغل خود را کنار بگذارد، به جز پزشک.»
شنیتسلر به خاطر شرایط خانوادگیاش از سایر نویسندگان زمان خود باعلوم طبیعی آشناتر بوده. شاید این همان ویژگیای است که به کارهای او رنگی طبیعتگرا میدهد. موضوع مورد علاقهی او، مانند دوستش فروید، روانشناسی است. و شنیتسلر با نگاهی ژرف و موشکاف به تحلیل احساسات بشری میپردازد. نخستین کار ادبی او داستان بیماری است که به سبب ابتلا به بیماری آفونیا صدای خود را از دست داده است.( نباید فراموش کنیم که شنیتسلر تا زمان مرگ پدرش در پلیکلینیک او که مخصوص بیماریهای حنجره بود کار میکرد.)
فروید چنان تحت تأثیر این اثر او قرار گرفت که دورا قهرمان داستانش را بر اساس برداشتهای او ترسیم کرد. موسیقی و شعر در وجود شنیتسلر با هم عجین شدهاند. فقط نویسندهای که در عین حال پزشک هم باشد، میتواند چنین کارهایی خلق کند. درداستانهای بلند او همچون «مردن» ، «گریز به تاریکی»، « ستوان گوستل» و «فرولاین اِلزه» شخصیتهایی که از نظر روانی به شدت تحت فشار قرار گرفتهاند- چه فشاری که اجتماع بر آنها اعمال میکند و چه فشاری که به خاطر شیفتگی بیمار گونهشان دامن زده میشود- با دقتی موشکافانه توصیف میشوند. لحن داستانگوی او، که برای زمان خود تازگی داشت به کمک رشتهای از گفتوگوها و بگومگوهای درونی قهرمانان داستان، خواننده را به تاریکترین زوایای روح آنان میبرد و پرده از ناگفتهها بر میدارد و وضعیت دقیق آنها را به خواننده میشناساند.
طرحهای او، شخصیتهایی هستند که بین درون و بیرونشان، بین خودشان و صورتکی که بر چهره زدهاند، بین خودشان و تضادهایشان سرگردانند. شخصیتها پیوسته از خود میپرسند:« چرا این کار را کردم؟ چرا این حرف را زدم؟ چهطور ممکن است چنین احساسی داشته باشم؟» حتی الزه از خود میپرسد آیا این صدای خود من است؟ این گفتو گوهای درونی به شنیتسلر اجازه میدهد که جنبههای معماگونهی شخصیتهایش را آشکار کند.
«مردن» نخستین تجربهی داستان بلند اوست که نخست با عنوان «مرگ قریبالوقوع» در سال ۱۸۹۲ به چاپ رسید. این اثر همچنین نخستین موفقیت او به عنوان نویسنده به شمار میرود. شاید بتوان آن را با شاهکار تولستوی «مرگ ایوان ایلیچ» مقایسه کرد. داستان «مردن» همانگونه که از عنوان آن میشود دریافت، درباره مردی است که میداند میمیرد. در این داستان شنیتسلر روی هر دو جنبهی روانی و جسمانی و واکنشهای او نسبت به زنی که دوستش میدارد و پزشکی که پیشبینی میکند فیلیکس تنها یک سال دیگر برای زندگی فرصت دارد، تکیه میکند. با این تفاوت که «فیلیکس و ماری» مانند «ایوان الیچ و همسرش» زن و شوهری میانسال که در چنبرهی ازدواجی ناموفق گیر کرده باشند، نیستند. آنها یکدیگر را دوست دارند.
هدف شنیتسلر در این داستان چیزی به جز گفتن حقیقت دربارهی واقعیت مردن نیست. وی از زبان قهرمان داستانش میگوید: درک انسانهایی که در حال مرگ هستند، به خاطر آنچه در تاریخ جهان ذکر شده، غلط است. کسی که مرگ نزدیکش را پیشبینی میکند، احساس میکند مجبور به تظاهر است…
«حتی ابلیس بیچاره هم که با قیافهی خودداری به پای چوبهی دار میرود و یا سقراط که جام شوکران را سر میکشد و آن سرباز میهن که به خاطر آزادی به جنگ رفته و گرفتار شده، اما با لبخندی در مقابل لولهی اسلحهی دشمن سینه سپر میکند، همه دورو هستند. من میدانم که چهرهی آرام آنها و و تبسمهایشان همه فریبی بیش نیست. چون همهشان از مرگ میترسند. به گونهی وحشتناکی میترسند.»
شکی نیست که تجربیات او در زمینهی پزشکی و بیماران در حال مرگ در اینجا به کمک او آمده. اما آنچه واقعاً مورد توجه اوست، نایج محکوم شدن به مرگ است. «شما یک سال دیگر برای زندگی فرصت دارید.» در اینجا شنیتسلر یه ترسیم طوفانی که در دل بیمار و معشوقهی او برپا میشود، امیدها و ناامیدیها، خشم و ترس و دلزدگی و درماندگی و همچنین عشق و غم و سرخوشی میپردازد.
شنیتسلر «مردن» را هنگامی مینویسد که تنها سیسال دارد و برای مردی جوان، مردن موضوع شگفتانگیزی است. اما نه برای پزشکی حساس در کشوری حساس و در حساسترین شهر دنیا! فردریک مورتن مینویسد: آن روزها نه تنها شنیتسلر، بلکه تمام وین شیدای مرگ بود. مرگ، خودکشی و مرگ به خاطر شکست عشقی، وین را تسخیر کرده بود. در آن دوره وین به خاطر مراسم تدفین مجلل و به سبک «باروک» توسط گروههای مذهبی و خاکسپاریهای پر تب و تاب و هیئت عزاداران حرفهای، قبرستانهای بسیار مجلل که نه تنها درایام مبارک بلکه هر یکشنبه از جمعیت لبریز میشد، زبانزدبود. وینیها شیفتهی آن بودند که یک «جسد زیبا» باشند. جذبه و کشش خودکشی مانند تبی وین را فراگرفته بود. داستانهای این خودکشیهای شگفتانگیز و خیالپردازانه در روزنامههای وین خوانندگان زیادی داشت. در آن دوره تعداد خودکشی در وین، دو برابر سایر شهرهای اروپا بود. تعداد زیادی از سرشناسان وینی، نویسندگان، اشرافزادگان به این طریق اقدام به خودکشی میکردند.
دختر شنیتسلر، لیلی، هیجده سالگی تنها چند سال پیش از مرگ پدرش، دست به خودکشی زد. حتی ولیعهد محبوب و خوشسیما، رودلف، پسر امپراتور فرانتس جوزف در یک کلبهی جنگلی مخصوص شکار با معشوقهی هفده سالهاش خودکشی کرد. رودلف، ولیعهد و جانشین تاجوتخت اتریش بزرگ، مرد متأهلی بود که دختر چهارسالهای داشت. خودکشی توأمان او و معشوقهی هفده سالهاش مانند توفانی سراسر وین را در نوردید و موجی از خودکشیها را به دنبال آرود.»
« گریز از تاریکی» نیز داستان یک بیمار است. اما اینبار « بیماری روانی». شنیتسلر این داستان بلند ترسناک را در سال ۱۹۰۹ نوشت. وی ادعا میکند که این داستان را تحت تأثیر ترس خود از دیوانگی و اندوهی که به خاطر پیشبینی آن احساس میکرده، نوشته است.
خرید آنلاین کتاب – ۸۵۰۰ تومان – نشر ماهی
در این داستان ما شاهد سقوط تدریجی مرد چهل و سه سالهای به دنیای شیفتگی بیمارگونه و اوهام هستیم. در اینجاست که نویسنده دقت شگفتانگیزی در مشاهدات بیماریهای روانی از خود نشان میدهد. باز هم گفتو گوهای درونی روبرت با خودش به ما اجازه میدهد احساسات غیر قابل بیان، افکار و خیالپردازیهایش را بشنویم و درون او بشناسیم و از این طریق عذاب روحی او را درک کنیم.
این داستان بلند دربارهی روابط دو برادر است. اشارهی روبرت به این مسئله که: «رابطهی دو برادر نزدیکترین رابطهی بشری است» ممکن است در نظر اول قدری گستاخانه بنماید. اما نویسنده این رباطه را، رابطهای بهویژه عمیق و اساسی میشناسد. در داستان «جرونیموی کور و برادرش» که در سال ۱۹۰۰ به چاپ رسید، شنیتسلر از نو رابطه بسیار نزدیک دوب رادر و جنبههای مختلف آن، از قبیل عدم اعتماد، محبت، نفرت، تردید،ترس و تقصیر را توصیف میکند. «گریز به تایکی» از داستان «جرونیمو» تیرهتر ترسیم شده است.
شنیتسلر روی این داستان بیش از داستاهای دیگر وقت گذاشت و چند بار آن را دوبارهنویسی کرد. این داستان تا سال ۱۹۳۱ که تاریخ مرگ اوست، به چاپ نرسید.
شنیتسلر آشکارا از نظر پزشکی دیوانه یا پارانویید نبود، زیرا در این صورت نمیتوانست این داستان را با چنین مهارت و دقتی بنویسد. با اینهمه او بسیاری از نشانههای بیماری خود را در روبرت تجسم کرد. شنیتسلر همواره گفته است:« روبرت تصویر خودساختهای از من است.» او نیز مانند روبرت از تندرویهایی مانند نشانههای هیپوکندریا- اضطراب، افکر تهاجمی، حساسیت فوقالعاده در برابر انتقاد، شکهای بیمورد و حسادت- رنج میبرده است. مانند روبرت به موسیقی علاقه داشت و غالباً برای مشورت درباره هیجانات و دلشورههایش نزد برادرش که پزشک بوده، میرفته است. شنیتسلر مانند روبرت که برادرش اتو را دوست میداشت، برادر خودش، یولبوس، را تحسین میکرد. اما در عین حال به او حسادت میورزید و غالباً دردفتر یادداشتهای روزانهاش به این نکته اشاره دارد.
از طرف دیگر برادر روبرت، اتو، هم به گونهای تصویر خود شنیتسلر است. اتو نیز مانند شنیتسلر معتقد است باید شیفتگی بیمارگونه ونشانههای هیپوکندریا و هیجانات روحی را مهار کرد. شنیتسلر مانند اتو عقیده داشت باید چشم در چشم واقعیت دوخت تا در خیالپردازیها و خواب و خیالها غرق نشویم. اتو نیمهی سالم تر و روبرت نیمهی بیمارتر و خیالپرداز شنیتسلر است.
«فرولاین الزه» نیز در داستان یک بیمار روانی است. اگرچه مشکل او از حدود یک بیماری بسیار فراتر میرود. شکی نیست که الزه دیوانه است. یا اگر دیوانه نیست، پس اجتماعی که او در آن زندگی میکند، دیوانه است. شنیتسلر در این داستان گامهای بزرگتری در راه گفتوگوهای درونی برمیدارد. و با موشکافی و ژرفنگری شگفتانگیزی به تاریکترین زوایای روح او رسوخ میکند.
پاییز سال ۱۹۲۱ پیش از آنکه شنیتسلر نوشتن داستان «فرولاین الزه» را آغاز کند، در یادداشتهای روزانهاش قصد خود را از نوشتن داستان دیگری به سبک «ستوان گوستل» بیان میکند. با این تفاوت که اینبار قهرمان داستان دختری نوزده ساله است. بگو مگوهای درونی الزه با خودش، از آنچه نه جرئت گفتن و نه جرئت انجام آن را دارد، پرده برمیدارد.
الزه دختری است در آستانهی ورود به دنیای زنان و برعکس مولی، قهرمان داستان«یولیسز» اثر جیمز جویس که پاسخش در مقابل عشق و زندگی همیشه «آری» است، پاسخش «نه» است. اگرچه دلش میخواهد بگوید «آری». الزه شاداب و پرحرارت و مانندمولی آمادهی در آغوش گرفتن زندگی است. اما احساسات زنانهی او بسیار پیچیدهتر است.
الزه همچنین تصویر کاملی است از هیجانهای دوران بلوغ، و موضوع بسیار خوبی برای تحلیل روانی توسط فروید. شکی نیست که شخصیت الزه، الهام بخش فروید در خلق شخصیت دورا درداستان «الیزابت فون آر» بوده است. اما شنیتسلر الزه را بهتر درک کرده تا فروید دورا را. اگر چه تشابهات زیادی بین دورا و الزه وجود دارد. هر دو دختران جوانی هستند در آستانهی ورود به دنیای زنان، هر دو باهوش و بااستعداد، و هر دو توسط مردان مسنتر مورد سوء استفاده قرار میگیرند، هر دو میکوشند در برابر تهاجم سرکشی کنند. اما فروید کنترل مردانهی خود را روی دورا اعمال میکند و هیچوقت نمیتواند خالی از تعصب به او بنگرد. در حیقت او نقش پدر دورا را بازی میکند. و نگاه او به دورا با وجودی که او قربانی است، سرزنشآمیز است. در حالی که شنیتسلر گناه را مستقیماً روی دوش پدر الزه و مردان دیگری در دنیای او میگذارد. باز هم در اینجا برخی از خصوصیات اخلاقی خودش را ترسیم میکند. او نیز در جوانی تمایل زیادی به قمار داشته. سالها بعد فروید متوجه میشود که در توصیف دورا اشتباه کرده، که این از حالت پدرانه و مردسالاری او سرچشمه گرفته بوده است.
شنیتسلر هنگامی که داستان «الزه» را مینوشت، لیلی، دخترش، دوازه سال داشت. و هنگامی که آن را به چاپ رساند، لیلی شانزده ساله شده بود، شنیتسلر پس از جدایی از همسرش با لیلی تنها زندگی میکرد. ده روز پس از آغاز داستان، شنیتسلر مینویسد:« لیلی دقیقاً همان حرفهایی را میزند که من به او دیکته میکنم.»
لیلی دختر نامتعادلی بود که پدرش او را به خاطر آنورکسیا (بیاشتهایی عصبی) دو بار در بیمارستان بستری کرد. و بعدها تشخیص داده شد که او به جنون جوانی مبتلاست.
آیا شنیتسلر نگران بوده که لیلی به همان راهی خواهد رفت که الزه رفته بود؟ که متأسفانه همینطور هم شد. در شانزده سالگی، هنگامی که برای تعطیلات به ونیز رفته بودند، لیلی عاشق یک فاشیست ایتالیایی شد که بیست سال از او بزرگتر بود. مردی درست با همان خصوصیات «سر رومی و فیلو»یی که فکر الزه را به خود مشغول کرده بود. لیلی بهقدری با پدرش کلنجار رفت تا سرانجام وقتی هجده ساله شد، پدرش به ازدواج آنها رضایت داد. لیلی در ونیز ازدواج کرد. اما یک سال بعد خود را کشت. روویداد تلخی که پدرش هرگز نتوانست بعد از آن دوباره خود را باز یابد.
شاید بتوانیم نزد خود مجسم کنیم که شنیتسلر چه حالی پیدا کرد، وقتی هنگام بازگشت به خانه پس از مراسم خاکسپاری دخترش در قطار زنی را دید که مشغول خواندن داستان «فرولاین الزه» بود و شنید که او به کسی گفت: «وقتی پدرش چنین داستانهایی مینویسد، تعجبی ندارد که دخترش خودکشی کند!»
« فرولاین الزه» شاهکار شنیتسلر و یکی از پرطرفدارترین داستانهای اوست. تنها هفتاد هزار کپی آن، پس از فیلم صامتی که از آن ساخته شد، به فروش رفت. هوگو فون هوفمانشتال آن را شاهکار ادبیات آلمان مینامد. و منتقدان دیگر هم همین نظر را تأیید میکنند. قطعهی کارنوال شومان که وی انتخاب کرده، زمینهی بسیار خوبی برای اوج داستان است.
«فرولاین الزه» چندین بار به صورت نمایشنامه و فیلم روی صحنه آمد.
شنیتسلر فیلم صامتی را که الیزابت برگر هنرمند مشهور تهیه کرد، مورد تحسین قرار داد، اما اضافه کرد:« ولی الزهی من نبود!»
«الزه» یکی از زندهترین تصاویر زن، در ادبیات جهان است، و در کنار قهرمانان زن دیگر «مولی» اثر جیمز جویس و قهرمان زن داستان ویرجینیا وولف «خانم دالووی» قرار میگیرد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com