سرش به توپ و سبد و سالن گرم بود. اصلا قرار نبود بشود عقاب آسیا اما دست بر قضا روزی با دوستانش میرود تا بازی فوتبال تیم مدرسهشان را ببیند. آن روز دروازهبان تیم مدرسهای که ناصر در آن درس میخواند مصدوم شد و در میان جمع او بود که به خاطر قد بلندش به چشم آمد و ناگهان خود را دید که درون دروازه ایستاده و هر چه حریف میزند به در بسته میخورد. سرنوشت، پسر بسکتبالیستی که حتی به تیم ملی راه یافته بود را به سمت فوتبال سوق داد. از همان جا شد که ناصر حجازی توانست سری میان سرها در آورد و پا در جاده موفقیت بگذارد.
او که متولد 28 آذر 28 بود؛ از تیم دسته دومی نادر فوتبالش را آغاز کرد و در ادامه حضور در تیم ملی و استقلال، قهرمانی در آسیا، حضور در المپیک و جام جهانی را تجربه کرد. حتی توانست به منچستریونایتد هم بپیوندد. حضوری که کوتاه مدت بود و تنها به انجام 5 بازی در تیم ذخیرههای شیاطین سرخ ختم شد. حضوری کمرنگ اما نه به خاطر تواناییاش بلکه تنها به خاطر فدراسیونی که آن روزها کارش حساب و کتاب نداشت و در صدور یک آی تی سی برای او هم ناتوان بود.
اردیبهشت سال 51 بود که تیم ملی ایران به کمک واکنشهای فوقالعاده ناصر حجازی توانست کره شمالی را شکست دهد. بعد از این بازی بود که دروازهبان اول دهه 50 تیم ملی، لقب عقاب آسیا را از آن خودش کرد. او آنقدر محبوب مردم شده بود که پس از برگشت از فرودگاه تا خانه را با کت و پیراهنی طی کرد که به خاطر علاقه مردم برای در آغوش گرفتنش پاره شده بودند. در این میان حتی ساعتی که هدیه همسرش بود و بسیار عزیز، در میان انبوه جمعیت از بین رفت اما خم به ابروی حجازی نیامد.
او با وجود تمام موانع با سرعت جاده پیشرفت را طی میکرد تا اینکه قانونی عجیب و غریب به نام منع حضور بازیکنان بالای 29 سال در تیم ملی، دروازه ایران را از وجود سنگربانی مطمئن خالی کرد و دیگر حجازی نتوانست در تیم ملی ایران بازی کند.
حجازی در استقلال نیز همان مسیر را طی کرد و توانست با درخشش در این تیم اولین قهرمانی در جام باشگاههای آسیا را به دست بیاورد. دومین ستاره روی پیراهن استقلال هم زمانی به دست آمد که هدایت آن تیم را حجازی به عهده داشت.
پیش از آن برای اولین بار با تیم محمدان بنگلادش مربیگری را تجربه کرد و حتی با این تیم در جام باشگاههای آسیا حاضر شد و توانست پرسپولیس را در یک چهارم نهایی شکست دهد. پیروزی که برای بنگلادشیها آنقدر شیرین و دست نیافتنی بود که پس از آن همه از وزیر و وکیل به خیابانها آمده بودند و شادی میکردند.
خودش درباره حضور در کشوری مانند بنگلادش و مربیگری در شرایطی که زندگی در این کشور برایش چندان آسان نبود اینگونه گفته بود: «روزهای اولی که در هند و سپس بنگلادش بودم فقط میتوانستم روزی یک وعده شکمم را سیر کنم آنهم نه با غذای خوب و مقوی بلکه با نان یا موز که ارزان بود. این سختیها را به جان خریدم تا از اصولم برنگردم، تا جلوی کسی تعظیم نکنم، تا دست کسی را نبوسم، تا مردانگیام را به حراج نگذارم، تا خداوند را ناراحت نکنم که آدم با شرافت و با عزتی باشم.»
این بیوفاییها تنها در فوتبال نصیب حجازی نشد. او در زندگی شخصیاش هم رقابتی سخت را پیش رو داشت. او باید میجنگید اما این بار نه برای حفظ دروازه. او باید میجنگید برای ماندن آن هم با رقیبی سرسخت به نام سرطان. ناصر حجازی با این بیماری مبارزه کرد و حتی چند بار هم توانست آن را مهار کند.
در طول بیماریاش همه دشمنان هم ناگاه دوست شده بودند و در کنارش حضور داشتند و مسئولان ورزش و دولت هم تازه یادشان افتاده بود که فوتبال ایران چنین کسی را هم دارد. همه میخواستند دینشان را به ناصر حجازی ادا کنند و یا شاید در کنار بستر او عکسی به یادگار داشته باشند اما او در طول بیماریاش هم تنها خواستهاش از دیگران دعا کردن بود و نه چیز دیگر.
او حتی در این شرایط هم دل از استقلال نمیکند و گه گاه پسر و دامادش دستش را میگرفتند و به زمین نوبنیاد میبردند تا تمرین استقلال را از نزدیک ببیند. در نهایت اما هنگامی که در خانه مشغول دیدن بازی استقلال و پاس همدان بود به دلیلی هیجانی که به او وارد شد به کما رفت. از اینجا بود که بیماریاش جدیتر و مدتی در بیمارستان کسری بستری شد.
در این روزها علاقه مندان حجازی خودشان را به بیمارستان میرساندند تا از نزدیک حال او را جویا شوند. حوالی بیمارستان از صبح پر بود از آدمهایی با چهره مضطرب و نگران. در نهایت ساعت 10:55 دوشنبه، 2 خرداد سال 90، عقاب آسیا بالهایش را گشود و به سمت آسمان پر زد و رفت.
آن روز ساعت اصغر حاجیلو بعد از عیادت از ناصر حجازی با آسانسور به سمت لابی بیمارستان آمد و وقتی دید که حاضران از چهره مضطربش پی به خبری بد بردهاند گفت: «رفت.»
روحش شاد و یادش گرامی.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com