تازه پدرم هم راضی نمی شد. او گفت: « به شرطی می تونی به منطقه بری كه وصیت كنی اگر شهید شدی، من جای تو را تو جبهه بگیرم.»
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مركز اسناد انقلاب اسلامی، عملیات والفجر در شرف انجام بود. بچه ها در تب و تاب بودند. هر كسی به كاری مشغول بود. در این میان چشمم به رزمنده ی خردسالی افتاد كه با جثه ای كوچك و چهره ای كودكانه در میان جمع بود. متعجب جلو رفتم و سلامش كردم. با وقار جواب سلامم را داد. پس از لحظاتی سكوت گفتم: « ببخشید برادر! چند سال دارین؟»
- دوازده سال!
حیرت زده پرسیدم: « با این سن و سال چطور تو را از صف خارج نكرده ن؟!»
- در هنگام اعزام نیرو، برادران خردسال را از صف خارج می كردن، ولی من از تاكتیكی استفاده كردم كه بعضی از برادران برای رفتن به جبهه استفاده می كنن.
و اظافه كرد:
- تازه پدرم هم راضی نمی شد. او گفت: « به شرطی می تونی به منطقه بری كه وصیت كنی اگر شهید شدی، من جای تو را تو جبهه بگیرم.»
آهی بلند فضای سینه ام را شكافت. با خنده گفتم: « از پدری چنان، فرزندی چنین برآید.»
منبع: كتاب شهر شهرگان، برگرفته از دفتر خاطرات شهید محمد حسین سیاح، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامی،