به گزارش بولتن نیوز ندای اذان بلند شد؛ شوری به دلم افتاد شوری ک خبر از نیامدن مولا میداد! با خودم گفتم: ای در تو سال هاست ک با مولایت علی به هنگام اذان ودا میکنی و بعد از اتمام نماز به اون سلام میکنی! پس چرا اینک اینجوری شوری به دل راه میدهی! مولایم به مثل همیشه به مسجد میروند و باز میگردند در سلامت کامل! نه این تیکه اخر ترسم را دو چندان میکند! مولایم اگر سالم برنگردد چه؟ دلم را یکی کردم تا جلوی مولایم علی بن ابی طالب رابگیرم تا امشب را به مسجد نروند! برای اذان شب نمیگذارم مولا برود مسجد!
مولایم قبل از بلند شدن ندای اذان شب برخواست شوری به دلم افتاد گ گویی درونم را سپاهی از موریانه ها میجوند!
مولایم با نگاهی مهربان و نگران به تمامی خانه نگاه کرد و به سمت من امد و من را به ارامی تکان داد ولی من از جایم تکان نخوردم! مولایم فاتح خیبر بود و در بزرگ خیبر را با یه دست از جا بلند کرده بود دری کوچک و نیمه جانی چون من ک پر پر شدن دخت نبی را با تیکه ای از وجود دیده بودم برایش کاری نداشت! من را از سر راه کنار زد تنها راه گرفتن پیراهنش بود و التماس مردن برای نرفتن به مسجد؛ با دستان میخ زده ام به هم دامان علی (ع) را گرفتم به با صدای گرفته گریچ گریچ به مولا التماس کردم نرود ولی گویا مسمم تر از همیشه بود! به ارامی دستان پر محبتش را به دستان پر از خار و میخ من رساند و دستانم را گرفت و با نگاهی مسمم ک در ان نگاه به من میگفت: ای در نیمه جان خانه زهرا بگزار بروم میخواهم مردی ک در مسجد خوابیده را ابا بپوشانم تا مریض نشود و بتواند کار خیش را به درستی انجام دهد!) و من نگاه میکردم! با دیدن این حرف ها از چشمان بی همتای او دستانم شل شد و تمام تار تار بدنم لمس شد ک دیگر حس نداشتم علی(ع) دستان مرا از دامانش جدا کرد و به ارامی سمت مسجد میرفت
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com