کد خبر: ۸۲۷۸۳۱
تاریخ انتشار:
داستانی از سیستان

ماهو و گاندو

زن‌ها در حاشیه برکه نشسته بودند و ظرف و رخت می‌شستند. رنگ آب به کدری پهلو می‌زد و کف برکه معلوم نبود از شدت کثیفی.

گروه فرهنگی: زن‌ها در حاشیه برکه نشسته بودند و ظرف و رخت می‌شستند. رنگ آب به کدری پهلو می‌زد و کف برکه معلوم نبود از شدت کثیفی. بچه‌های کوچک با پا‌های برهنه و بینی‌هایی که مُف از آن آویزان بود، در اطراف مادران‌شان می‌چرخیدند و سر و صدا می‌کردند. زن‌ها همان‌طور که کار می‌کردند و حرف می‌زدند، گوش چشمی هم به بچه‌هایشان داشتند که در آب نیفتند یا دور نروند. ماهو در کنار برکه ایستاده بود و زن‌ها و بچه‌ها را تماشا می‌کرد. آن‌چه می‌دید مبهم بود و آشفته. خطوط در پیش چشمانش می‌رقصیدند و عقب و جلو می‌شدند. چشم‌هایش را تنگ کرد تا مگر اشیا، شکل منظمی به خود بگیرند، اما نگرفتند. همان بود که بود؛ همان همیشگی. ماهو راهش را کج کرد به آن طرف‌تر که از قیل و قال زن‌ها و بچه‌ها در آن‌جا خبری نبود. کمی که رفت ایستاد و به آب نگاه کرد. دلش می‌خواست در گرمای بی‌داد ظهر تابستان بلوچستان پایی در آب فرو ببرد و جان و تن را خنک کند. به آب نزدیک شد. هنوز هم همه چیز در جلوی چشمانش موج برمی‌داشت. پایش را که در آب گذاشت، خنکی دوید به عمق جانش. لبخندی زد. آمد جلوتر برود که صدایی شنید. از دور بود و مبهم و نامفهوم. سعی کرد بفهمد صدا چیست و چه می‌گوید، اما چیزی دستگیرش نشد. نگاه کرد. سایه‌ای از دور دوان دوان دستش را تکان می‌داد و می‌آمد. سایه هم با این‌که نزدیک می‌شد وضوح نداشت. ماهو دوباره توجهش به آب جلب شد. آبی که به پایش می‌خورد و نسیم خنکی که با آن همراه بود، حس خوشایندی داشت. خواست قدم دیگری رو به جلو بردارد که صدایی آمد. صدایی که حالا به جیغ می‌ماند.
_ گاندو، گاندو.

ماهو و گاندو


ماهو ناخودآگاه از ترس قدمی به عقب برداشت که ناگهان کسی دستش را از کتف گرفت و با عجله بالا کشید.
_ چه‌کار می‌کنی ماهو؟! چرا این‌جا اومدی؟ نگفتی گاندو می‌گیردت؟!
***
غمناز در حیاط بود و جارو می‌زد که صدای درهم و برهم چند بچه را شنید. تا آمد به خودش بیاید با مشت به در می‌کوبیدند. هراسان دوید و در را باز کرد. صدای بچه‌ها درهم قاطی شد.
_ خاله غمناز بدو.
_ ماهو.
_ گاندو.
_ مامانم گرفتش.
_ گاندو.
_ ماهو.
_ خاله غمناز.
غمناز که خیلی ترسیده بود کلافه داد زد: زبون به دهن بگیرین بفهمم چی می‌گید. یکی یکی حرف بزنید.
یکی از بچه‌ها که بزرگتر بود گفت: ماهو رفته بود توی آب. نزدیک بود گاندو بهش بزنه.
چشمان غمناز سیاهی رفت. بریده بریده پرسید: ماهو... گاندو... ماهو اون‌جا چه‌کار می‌کرد؟! اون که...
و بقیه حرفش را درز گرفت و دوید سمت اتاق. چرخی در اتاق زد و شیون‌کنان آمد بیرون.
_ توی اتاق بود که. کِی رفت بیرون که من ندیدم؟!
بعد از بچه‌ها پرسید: حالا کجاست؟
_ پیش مادرم. نگهش داشته. ما رو فرستاد پِی شما.
غمناز نگران چادرش را از روی بند برداشت و به سر کرد و دوید به سمت برکه.
***
غمناز به لب برکه که رسید ماهو گریه می‌کرد. زن‌ها و بچه‌ها دورش جمع شده بودند. غمناز زن‌ها را کنار زد و به ماهو رسید و او را به بغل گرفت. ماهو در آغوش مادر فرورفت و گریه‌اش بلندتر شد. غمناز ماهو را بوسید.
_ کجا رفتی جانکم؟ کِی رفتی که من گِل به سر نفهمیدم؟
یکی از زن‌ها به شماتت گفت: هیچ معلومه کجایی غمناز؟! گاندو داشت بچه رو با خودش می‌برد.
غمناز ماهو را بیشتر به خودش چسباند و جواب داد: چه می‌دونم. خبر مرگم داشتم حیاط رو جارو می‌زدم. این بچه هم توی اتاق بود. نفهمیدم کِی اومد بیرون که ندیدمش.
صدای اعتراض یکی از زن‌های سن و سال‌دار بلند شد.
_ چرا مواظب بچه‌هاتون نیستین؟ این‌جا سر بگردونی، گاندو بچه رو زده. کم دست و پا کنده از بچه‌های مردم؟ کم کشیده زیر آب با خودش؟ کم بی‌دست و پا گذاشته روی دل‌مون؟
غمناز مو‌های ماهو را نوازش می‌کرد تا آرام شود و گریه‌اش بند بیاید.
یکی از زن‌ها گفت: حالا باز به پسر‌بچه‌ها، دختر‌ها که دست و پایی هم ندارن طفلکی‌ها. تا بخوان به خودشون بجنبن، گاندو کنده و برده.
غمناز این حرف‌ها را که می‌شنید تصویر بچه‌هایی که گاندو دست و پایشان را برده بود جلوی چشمانش می‌آمد و بیشتر می‌ترسید.

ماهو و گاندو


***
غمناز استکان چای را جلوی گل‌بانو گذاشت و دنباله حرفش را گرفت.
_ خدا خیلی رحم کرد. مُردم و زنده شدم تا رسیدم.
گل‌بانو ماهو را روی پایش نشانده بود و موهایش را نوازش می‌کرد. دلسوزانه گفت: یه صدقه بذار کنار برای بچه. خدا خودش به ما رحم کرده.
غمناز لبخند تلخی زد.
_ صدقه؟ والا ما خودمون صدقه‌لازم شدیم. همین‌جوری پیش بره باید کاسه گدایی به دست بگیریم و بیفتیم دوره.
گل‌بانو اخم کرد.
_ ناشکری نکن دختر. چه حرف‌ها می‌زنی.
_ دروغ میگم؟ آخه این وضع زندگیه که ما داریم؟
_خب چاره چیه؟ وضع همه همینه. کی راضیه؟ همه مشکل دارن. گرفتارن همه.
_ چی بگم. اگه گاندو پای بچه‌ام رو زده بود، اگه با خودش برده بود، چه خاکی به سر می‌کردم.
گل‌بانو تشر زد.
_ بسه دیگه. کم نفوس بد بزن. چه تلخ شدی امروز تو غمناز!
غمناز آهی کشید و گفت: چه کنم ننه؟ دلم پره.
چشم‌های گل‌بانو‌تر شد و، چون نخواست ماهو اشکش را ببیند گفت: برو ننه، برو برای خودت بازی کن.
ماهو بلند شد و هنوز نرفته، پایش خورد به استکان و چای ریخت روی زیلو.
غمناز نیم‌خیز شد.
_ چرا چایی رو ریختی دختر؟
گل‌بانو زود استکان را برگرداند و گفت: چیزی نبود. بچه‌ام حواسش نبود، زیر پایش رو ندید؛ و ماهو را راهی کرد که برود. گل‌بانو خوب نگاه کرد تا مطمئن شود ماهور رفته و بعد به غمناز گفت: این بچه رو یه دکتر ببر ننه.
غمناز پرسید: دکتر برای چی؟
_ والا این بچه چشمش یه‌طوری میشه. گاهی وقت‌ها خوب نمی‌بینه. الان هم زیر پایش رو ندید اصلا.
غمناز ناراحت و گرفته گفت: قبلا هم بهم گفتن. چی بگم خب؟ حالا دکتر کجا بود توی این خشکه صحرا؟
_ یه روز بردار ببرش راسک.
_ با چی ببرمش؟ با کدوم وسیله؟
_ با هر چی خواستی. منم باهات میام. بچه گناه داره. چشمش درست نمی‌بینه.
***
شب بود. صدای شغال‌ها از فاصله نه چندان دور می‌آمد. غمناز کلافه و غمگین از این پهلو به آن پهلو کرد و بیشتر در فکر فرو رفت. به بی‌خوابی عادت داشت، اما نخوابیدن امشب از جنس دیگری بود. فکرش مشغول حرف‌های گل‌بانو بود. نکنه واقعا چشم‌های دخترم عیب و ایرادی داشته باشه؟ یعنی ماهو خوب نمی‌بینه؟ برای همین گاندو رو ندیده بود؟ اگر چشم‌هایش ناقص باشه چه؟ اگر بچه‌ام درست نبینه چه کنم؟ به کی بگم؟ به کجا پناه ببرم؟ دخترکم رو به کی بسپارم تا دوا و درمونش کنه؟
فکر‌های مختلف، متوالی و بی‌وقفه روی فکر و ذهن غمناز تلنبار می‌شد و نگرانی و دلواپسی تا عمق جانش ریشه می‌دوانید. تلاش کرد نگرانی را از خود دور کند. به ماهو فکر کرد. هنوز پنج سالش نشده بود. همه زندگی غمناز در ماهو خلاصه شده بود. بعد به رفتار‌های ماهو فکر کرد. یادش آمد زیاد دخترش را دیده که سر به هوا به زمین خورده است. یا کارتون که می‌دید آن‌قدر جلو می‌رفت که به یک‌قدمی صفحه تلویزیون می‌رسید. یا چرا آن‌قدر پایش در چاله و چوله گیر می‌کرد و سکندری می‌خورد؟ یا چرا شب‌ها و در تاریکی اصلاً دوست نداشت توی حیاط برود؟
غمناز تا صبح نخوابید و فکر کرد. فکر کرد و غصه خورد. غصه خورد و گریه کرد. گریه کرد و ماتم گرفت. ماتم گرفت و دلش برای خودش و دخترش سوخت. صبح، سحر، خروس‌خوان، آفتاب که بالا آمد تصمیم گرفت ماهو را ببرد شهر و چشم‌هایش را به دکتر نشان دهد.
***
گل‌بانو گفت: منم میام.
غمناز جواب داد: کجا می‌خوای بیای با این پا و کمرت؟!
گل‌بانو گفت: باز همین‌قدر که تنها نباشی از هیچی بهتره.
غمناز جواب داد: تنها نیستم، ماهو هم باهامه.
گل‌بانو گفت: اون که بچه است. کاری ازش بر‌نمیاد.
غمناز جواب داد: دارم به خاطر اون میرم دیگه. نگران نباش.
گل‌بانو گفت: آخه این‌جوری که دلم هزار راه میره تا برگردی. یه زن جوون با یه دختربچه، توی شهر غریب.
غمناز جواب داد: هوش و حواسم هست. باید برم. چاره چیه؟ نباید بفهمیم مشکل چشم این بچه چیه یا نه؟
گل‌بانو گفت: ایشالا که طوری‌اش نیست. قربون اون چشم‌های قشنگش برم.
غمناز جواب داد: چند بار دیدم بچه‌ها مسخره‌اش می‌کنن. بهش میگن ماهو کوره.
گل‌بانو گفت: به دل نگیر، بچه‌ان. یه چیزی میگن برای خودشون. از روی عمد که نیست.
غمناز جواب داد؛ منم به دل نگرفتم، اما ماهو که این چیز‌ها رو نمی‌فهمه. می‌شکنه دل بچه‌ام.
گل‌بانو گفت: ایشالا میری نشون دکتر میدی و میگن چیزی نیست و خلاص.
غمناز جواب داد: خدا کنه. کلی نذر و نیاز کردم برایش.
گل‌بانو گفت: حالا کِی قراره ببریش به امید خدا؟
غمناز جواب داد: بی‌حرف پیش، فردا صبح راهی می‌شیم.
***
دکتر از پشت دستگاه عقب کشید و پرسید: این بچه چند وقته چشمش این وضعیت رو داره؟
غمناز ماهو را از روی پایش پایین گذاشت و با سردرگمی جواب داد: کدوم وضعیت آقای دکتر؟
دکتر با تعجب گفت: چشم این بچه خیلی ضعیفه. چطوری تا حالا گذران کرده؟! شما چه‌طور متوجه نشدی؟
غمناز سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دکتر ادامه حرفش را گرفت.
_ فعلاً برایش عینک می‌نویسم. اگر روند ضعیف شدن چشمش متوقف نشه، شاید مجبور بشیم عملش کنیم.
غمناز ترسیده آمد وسط حرف دکتر.
_ عمل؟! عمل چی؟
_ البته بعید می‌دونم با وجود استفاده از عینک به عمل نیاز پیدا کنه. برایش عینک می‌نویسم. حتماً بگیر. دفترچه‌ات رو بده.
غمناز مبهوت پرسید: دفترچه چی آقای دکتر؟
دکتر نگاهی کرد و گفت: مگه بیمه نیستی؟
غمناز سرش را پایین انداخت.
_ نه، بیمه ندارم.
_ شوهرت چه‌کاره است؟
غمناز با سر پایین جواب داد: دو سال پیش عمرش رو داد به شما.
_ پس چه‌طوری گذران زندگی می‌کنی؟
_ با سوزن‌دوزی.
دکتر مستاصل و مردد پرسید: می‌توونی عینک تهیه کنی؟ پولش رو داری؟
صدای غمناز از قبل هم آهسته‌تر شد.
_ نه والا، ندارم. تا این‌جا هم به زور آوردمش.
دکتر فکری کرد و گفت: به نظرم بهتره بری بهزیستی. اون‌ها احتمالاً کارت رو راه می‌اندازن. من نسخه و شماره عینک رو می‌نویسم، ببر اون‌جا. ایشالا که یه کاری برات می‌کنن.
غمناز درمانده پرسید: بهزیستی کجاست؟
_ از منشی بپرسی بهت آدرس میده.
غمناز ماهور را بغل کرد و نسخه را گرفت و خداحافظی کرد.
دکتر گفت: در پناه خدا، یادت نره آدرس از منشی بگیری.
بعد گوشی را برداشت و به منشی گفت: به این خانمی که الان اومد بیرون، هم آدرس بهزیستی رو بده، هم پول ویزیت رو بهش برگردون. گرفتاره بنده خدا.
***
غمناز دست ماهو را گرفت و پرسان پرسان آمد تا بهزیستی. نگران بود که مبادا دیر برسد و تعطیل کرده باشند. بهزیستی، اما باز بود. رفت داخل. راهنمایی‌اش کردند به اتاقی. خانم جوانی پشت میز نشسته بود. غمناز شرح حال کرد. از چشمان ماهو گفت، از نگرانی برای تنها دخترش، از بیوه شدن خودش در جوانی، از تنهایی‌هایش، از راهی که از روستا آمده بود، از توصیه دکتر، از عینک برای چشمان ماهو، از دست خالی اش و از نداری و تنگدستی‌اش.
خانم جوان نسخه دکتر را گرفت و نگاه کرد. بعد با لبخند از ماهو پرسید: اسمت چیه دخترم؟
ماهو خجالت کشید و رفت پشت مادرش پنهان شد. غمناز به جای او جواب داد: ماهو، اسمش ماهویه.
_ چه اسم قشنگی. اسمت هم مثل خودت قشنگه.
ماهو بیشتر خجالت کشید و خودش را محکم‌تر به غمناز چسباند.
خانم جوان پرسید: الان برای هزینه عینک مشکل داری؟
غمناز خجالت‌زده جواب داد: آره والا. خداشاهده نداره. اگه داشتم که برای بچه‌ام دریغ نمی‌کردم.
خانم جوان مهربان گفت: غصه نخور، اتفاقا خوب جایی اومدی. معرفی‌ات می‌کنم به یکی از مراکز طرف قرارداد که کارت رو راه بیندازن.
غمناز با نگرانی پرسید: پولش چی؟
_ نگران اون نباش. اصلاً بهش فکر نکن.
_ آخه چه‌جوری؟!
_ ما خودمون پرداخت می‌کنیم.
خانم جوان مکثی کرد و ادامه داد: البته ما که نه، بنیاد ۱۵ خرداد.
غمناز امیدوار سوال کرد: یعنی عینک بچه‌ام درست میشه؟
خانم جوان خندید و جواب داد: آره، چرا درست نشه؟ به ۱۴ هزار بچه کمک‌هزینه خرید عینک میدن، چرا به این ماهو خانم زیبای ما ندن؟
و به ماهو نگاه کرد. ماهو از پشت غمناز بیرون آمد و پس از مدت‌ها خندید و چشم‌های زیبای معصومش پر شد از شادی.
(محسن محمدی)

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین