کد خبر: ۷۶۶۸۹۷
تاریخ انتشار:
به بهانه 10 اسفند 1357 ؛ عزیمت امام خمینی به قم؛

استقبال بی‌نظیر مردم قم از امام خمینی / روزی که امام می‌خواست با مردم باشد

مرحوم‌ حاج‌ احمدآقا و مرحوم‌ آیت‌الله پسندیده‌ هم بودند و خود حضرت‌ امام‌ جلو نشسته‌ بودند. حاج‌ مهدی‌ عراقی آمدند و گفتند چه‌ بكنیم‌ اینجا؟...
استقبال بی‌نظیر مردم قم از امام خمینی / روزی که امام می‌خواست با مردم باشد

گروه سیاسی: به فاصله کوتاهی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، امام خمینی پس از 14 سال تبعید، در دهم اسفند 1357 به قم عزیمت کردند. این روز یکی از ماندگارترین روزهای مردم قم در دوران انقلاب اسلامی بود. استقبال مراجع، علما و مردم از امام خمینی تاریخی شد.

به گزارش بولتن نیوز، علی تحیری که به عنوان راننده و محافظ امام خمینی در سفر به قم همراه ایشان بود در خاطرات خود جزئیات جالبی از استقبال عظیم مردمی بیان می‌کند. وی می‌گوید: روزی‌ كه‌ حضرت امام برای‌ قم‌ تشریف‌ بردند، آن‌ روز هم‌ من‌ به عنوان راننده در خدمتشان‌ بودم‌. یعنی هم‌ محافظ‌ بودم‌ هم‌ راننده‌. وقتی‌ وارد پادگان‌ منظریه‌ شدیم‌ حضرت‌ امام‌ فرمودند اینجا توقفی‌ داشته‌ باشید. سربازها برای‌ استقبال‌ آمده‌ بودند و خیلی‌ دلشان‌ می‌خواست‌ كه‌ خود حضرت‌ امام‌ آنجا سخنرانی‌ داشته‌ باشند. مرحوم‌ آیت‌الله ربانی‌ املشی‌ در ماشین‌ بودند؛ ایشان‌ پیاده‌ شدند ده دقیقه یك‌ ربع‌ سخنرانی‌ كردند. بعد از آنجا به سمت قم راهی‌ شدیم‌.

 

استقبال بی‌نظیر مردم قم از امام خمینی

 

از آخرین‌ گردنه‌ای‌ كه‌ شهر قم‌ از آن‌ مشخص‌ می‌شود‌ بالا رفتیم؛ من‌ دیدم‌ جمعیت‌ مرتب‌ و منظم‌ ایستاده‌اند و منتظر ورود حضرت‌ امام‌ هستند و اكثریت‌ هم‌ بازوبند انتظامات‌ داشتند. گفتیم‌ دیگر مشكلی‌ پیش‌ نمی‌آید. وقتی‌ كه‌ ما سرازیر شدیم‌ دیگر من‌ متوجه‌ نشدم‌. دیدم‌ كه‌ روی‌ سقف‌ ماشین‌، جلوی‌ شیشه‌، اصلاً همه‌ جمعیت‌ روی‌ ماشین‌ ریختند و من‌ بالاجبار متوقف‌ شدم‌. نمی‌توانستم‌ هم‌ هیچ‌ كاری‌ انجام‌ بدهم‌ یعنی‌ هیچ‌ كاری‌ از دست‌ من‌ بر نمی‌آمد.

مرحوم‌ حاج‌ احمدآقا و مرحوم‌ آیت‌الله پسندیده‌ هم بودند و خود حضرت‌ امام‌ جلو نشسته‌ بودند. حاج‌ مهدی‌ عراقی آمدند و گفتند چه‌ بكنیم‌ اینجا؟ گفتم‌ اگر می‌شود یك‌ آمبولانس‌ بزرگ‌ بیاورید به‌ سمت‌ دربی‌ كه‌ حضرت‌ امام‌ هستند با ده‌ بیست‌ متر فاصله‌ نگهدارید، من‌ حضرت‌ امام‌ را انتقال‌ می‌دهم‌. ایشان‌ با زحمت‌ توانستند یك‌ آمبولانس‌ تهیه‌ كنند. ضمن‌ اینكه‌ سه‌ تا هلیكوپتر هم‌ از تهران‌ بالای‌ سر ما بودند.

 

ابراز احساسات یک پیرمرد نسبت به امام

 

با یک زحمت‌ بسیار زیادی‌ ما توانستیم‌ حضرت‌ امام‌ را انتقال‌ دهیم‌. پیرمردی‌ روی‌ سقف‌ ماشین‌ بود و ایشان‌ دست‌ انداخته‌ بود، گلوی‌ حضرت‌ امام‌ را گرفته‌ بود و داشت‌ می‌كشید بالا ببوسد و من‌ با فشار می‌گفتم‌ آقا جان‌ رها كن‌! شروع‌ كرد به‌ من‌ فحاشی‌ كردن‌ که: آقا! امام‌ خود من‌ است‌، آقای‌ خود من‌ است‌، به‌ تو چه‌ مربوط‌ است؟‌ با یک مكافاتی‌ آقا را از دست‌ این‌ آقایان‌ نجات‌ دادیم‌. اولین‌ جایی که وارد شدیم مسجد امام حسن بود. آنجا هم‌ با یك‌ مشكلاتی‌ حضرت‌ امام‌ را وارد مسجد كردیم‌، دیگر در مسجد را بستیم‌. بسیاری از آقایان تشریف آورده بودند. مرحوم‌ آقای گلپایگانی‌، مرحوم‌ نجفی‌ مرعشی‌ و آقای شریعتمداری‌ آنجا آمده بودند.

 

امام می‌خواست با مردم باشد

 

من‌ دیدم‌ كه‌ اوضاع‌ از بهشت‌زهرا خیلی‌ بدتر است‌. بررسی‌ كردیم‌، آمدیم‌ خدمت‌ حضرت‌ امام‌ عرض‌ كردم‌ كه‌ حاج‌ آقا، امروز از بهشت‌زهرا بدتر است‌؛ من‌ یك‌ هلیكوپتر را پشت‌ مسجد نشانده‌ام‌؛ چون‌ قرار بود آن‌ روز حضرت‌ امام‌ در مدرسه‌ فیضیه‌ سخنرانی‌ كنند، گفتم‌ اگر ممكن‌ می‌شود كه‌ بقیه‌ مسیر را با هلیكوپتر برویم‌. فرمودند كه‌ نه‌ با همان‌ آمبولانس‌ [می رویم]. عرض‌ كردم‌ كه‌ آمبولانس‌ پنچر شده‌ است‌. فرمودند مسئله‌ای‌ نیست‌ من‌ می‌نشینم‌ پنچریش‌ را درست‌ كنید، با همین‌ آمبولانس‌ می‌رویم‌. عرض‌ كردم‌ كه‌ امروز وضعیت‌ از بهشت‌زهرا هم‌ بدتر است‌ خیلی‌ شلوغ‌ است‌. مشكل‌ است‌ از توی‌ این‌ جمعیت‌ رفتن‌ و ایشان‌ اصرار داشتند كه‌ من‌ می‌خواهم‌ جمعیت‌ را ببینم‌ و آن‌ها من‌ را ببینند. به‌ هر جهت‌ دادیم‌ پنچری آمبولانس را گرفتند و دوباره‌ مسیر را با همان‌ آمبولانس‌ رفتیم‌...

 

تیراندازی در کوچه مدرسه فیضیه

 

یكی‌ از بزرگترین‌ معجزاتی‌ كه‌ من‌ آن روز دیدم‌ [این بود] که وقتی‌ وارد كوچه‌ مدرسه‌ فیضیه‌ شدیم‌ من‌ كسی‌ را ندیدم‌ مسلح‌ نباشد. همه‌ مسلح‌ بودند و همه‌ تیراندازی‌ می‌كردند و باران‌ تیر هوایی بود. من‌ واقعاً وحشت‌زده‌ بودم‌. ما شاید حدود بیست‌ قدم‌ داخل‌ كوچه‌ شده‌ بودیم‌ و من‌ روی‌ پای‌ حضرت‌ امام‌ افتاده‌ بودم‌، گریه‌ می‌كردم‌ و می‌گفتم‌ من‌ نمی‌گذارم‌ شما پیاده‌ بشوید و حضرت‌ امام‌ توجهی‌ به‌ این‌ مسائل‌ نداشت‌ و به‌ من‌ گفت‌ حالا كه‌ نمی‌گذاری‌ پیاده‌ شوم‌ می‌خواهی‌ چكار كنیم‌؟ التماس‌ می‌كردم‌، واقعاً می‌ترسیدم‌. می‌گفتم‌ گلوله‌ است‌؛ یكی‌ یك‌ مرتبه‌ برگردد‌؟ یا اینكه‌ این‌ همه‌ دشمنی‌ كه‌ ما در آن‌ شرایط‌ داشتیم‌ خیلی‌ راحت‌ می‌توانستند داخل‌ ماشین را‌ هم‌ بزنند. 

به‌ هر جهت‌ من‌ آن روز گریه‌ بسیار زیادی‌ كردم‌ كه‌ نمی‌دانم‌ چه‌ شد كه‌ حضرت‌ امام‌ توجهی به‌ ما داشتند گفتند خیلی‌ خب‌. من‌ می‌نشینم‌ توی‌ ماشین‌؛ تو چكار می‌خواهی‌ بكنی‌. گفتم‌ من‌ ماشین‌ را می‌برم‌ عقب‌ شما فقط‌ پیاده‌ نشوید. محبتی‌ فرمودند نشستند و ما این‌ بیست‌ قدم‌ راه‌ را یك‌ ساعت‌ و ده‌ دقیقه‌ (كاملاً خاطرم‌ هست‌) طول‌ كشید تا من‌ این‌ ماشین‌ را از توی‌ این‌ جمعیت‌ بیرون كشیدم‌‌. بعد از آنجا به‌ جای‌ مدرسه‌ فیضیه‌ رفتیم‌ منزل‌ مرحوم‌ اشراقی‌. 

ما آن روز صبحانه‌ هم‌ نخورده‌ بودیم‌، نهار هم‌ نخورده‌ بودیم‌، حدوداً ساعت‌ 5/4-4 بود. آمدند گفتند كه‌ ماست‌ هم‌ هست‌، آبگوشت‌ هم‌ هست‌ هر چه‌ می‌خورید برایتان‌ بیاوریم‌. حضرت‌ امام‌ فرمودند، من‌ همین‌ نان‌ و ماست‌ می‌خورم‌. ما آنجا نمی‌دانم‌ چطوری‌ این‌ جرأت‌ را به‌ خودمان‌ دادیم‌ كه‌ عرض‌ كردم‌ كه‌ آقا ما صبحانه‌ هم‌ نخورده‌ایم‌، اگر اجازه‌ بدهید كه‌ ما آبگوشت‌ بخوریم‌. ایشان‌ فرمودند، خیلی‌ خوب‌ شما مختارید، من‌ نان‌ و ماست‌ می‌خورم‌، شما آبگوشت‌ بخورید.

 

ماجرای جالب انتقال به امام به مدرسه فیضیه

 

بعد دیدیم‌ كه‌ چه كنیم‌ كه‌ بتوانیم‌ حضرت‌ امام‌ را راحت‌ از میان‌ جمعیت‌ ببریم؟‌ رفتیم‌ داخل‌ مسجد مرحوم‌ بروجردی‌، از آنجا وارد صحن‌ شدیم‌ و با نگهبان‌ صحن‌ صحبت‌ كردیم‌. دو تا الوار آوردیم‌ و روی‌ پله‌هایی‌ كه‌ وارد صحن‌ می‌شود گذاشتیم. به نگهبان گفتم وقتی ما می‌خواهیم‌ وارد مسجد بشویم‌، شما درها را باز كنید كه‌ ما از روی‌ این‌ دو تا الوار عبور كنیم‌ و وارد مسجد بشویم‌. 

بعدازظهر بود. آمبولانس‌ را آوردیم‌ پشت‌ در پشتی‌ قرار دادیم‌. جمعیت‌ را تقریباً دور آمبولانس‌ جمع‌ كردیم.‌ حضرت‌ امام‌ را از در پایین‌ سوار بنز كردیم.‌ وقتی‌ وارد مسجد شدیم‌، در که باز شد، ما دید لازم‌ نداشتیم‌ و یك‌ چرخ‌ روی‌ الوار افتاد و یك‌ چرخ‌ نیفتاد. یعنی‌ یك‌ چرخ‌ افتاد و همان الوار برگشت‌ روی‌ سقف‌ ماشین افتاد‌. ما از پله‌ها آمدیم بالا.‌ حضرت‌ امام‌ به شوخی فرمودند: تو این‌ كارها را می‌كنی که‌ مرا نكشند؛ تو كه‌ خودت‌ داری‌ مرا می‌كشی‌! آقای‌ صانعی‌ هم‌ آن‌ روز در ماشین تشریف‌ داشتند. به‌ سمت‌ مدرسه‌ فیضیه‌ كه‌ رفتیم‌ آنجا دیگر مردم‌ ریختند و یك‌ عكسی‌ هم‌ هست که حضرت‌ امام‌ عمامه‌ به‌ سرشان‌ نیست‌. آنجا عمامه‌ حضرت‌ امام‌ را برداشته‌ بودند. هر كسی‌ می‌بوسید و یک حالت‌ عرفانی‌ و خلوص‌ خاصی‌ در آنجا مشاهده‌ می‌شد.

 

 

منبع: آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین