»دیدی که باز هم میتوان راه را یافت/ دیدی که میتوان درب شهادت را گشود«
این آخرین کلام از دستنوشتههای شهید رسول حیدری، واگویههای مجاهدی از خیل مجاهدان راه خداست که سالهای سال در دوران دفاع مقدس از جبهههای جنوب، غرب و شمال غرب گرفته، تا رسوخ به اعماق خاک دشمن بعثی، شهادت را در لحظهلحظه زندگیاش زیست و عاقبت آن را نه در سرزمینهای اسلامی که در دل اروپای مسیحی یافت. نقطهای به ظاهر امن در دنیای مادی امروز که در مقطعی از تاریخ مرموز خود شاهد قتل عام مسلمانان بوسنیایی به گناه مسلمانی بود.
اما رسول، مجاهدی که فریاد استغاثه مسلمانان بوسنی را نه با کلام که با عملش دریافت، در راه یاری رساندن به همکیشان بوسنیایی خود از همه هستیاش گذشت و عاقبت نیز کیلومترها دورتر از سرزمین مادریاش در محلی که بوسنیاییها جاده ویسوکو- کاکانی میخوانندش به شهادت رسید. متن زیر ماحصل کندوکاو در خاطرات همرزمان، خانواده، دوستان، دستنوشتهها و همچنین گفتوگو با معصومه برزگر و محمدمهدی حیدری همسر و فرزند این شهید راه بصیرت و بیداری اسلامی است که تقدیم حضورتان میشود. مجاهدی که در راه اعتلای آرمان صدور انقلاب، پیام روشنایی بخش نظام اسلامی را در قلب اروپای تاریک فریاد زد.
نماز صبح کنار جاده
خواهر رسول مریض شده بود. به همراه من و پدرش به بیمارستانی نزدیک شهرمان ملایر میرفتیم. در ماشین خوابیده بود، ما برای نماز صبح دقایقی نگه داشتیم و بعد دوباره حرکت کردیم، کمی بعد بیدار شد و فهمید برای نماز بیدارش نکردهایم. با اصرار خواست در گوشهای نگه داریم تا نمازش را بخواند. هوا سرد بود و پدرش راضی نمیشد. عاقبت نگه داشت و رسول با جثه کوچک و رنجورش پیاده شد. به کنار جاده رفت و در نبود آب تیمم کرد. بعد نمازش را با چنان حال خوشی خواند که خیلی از اتومبیلهای گذری میایستادند و تماشایش میکردند. رسول من آن موقع شاید ۱۱ سالش هم نشده بود.
)مادر شهید(
اولین شعار مرگ برشاه
سر نترسی داشت. وقتی انقلاب شد ۱۸ ساله بودیم. یکی دو سال قبلش را که در نظر بگیرم، میشود گفت، نوجوانانی ۱۷- ۱۶ ساله بود که به ما میگفت آرزو دارد اولین مرگ برشاه را در ملایر بگوید تا جرقهای باشد برای شکستن ابهت خاندان پهلوی در این شهر کوچک. البته گاهی تجمعاتی در شهر میشد. من و رسول و عدهای از نوجوانان دیگر نیز اعلامیههای امام(ره) را پخش میکردیم اما جو طوری بود که کسی جرأت گفتن مرگ برشاه را نداشت. یکبار در مسجدی تجمع اعتراضآمیزی علیه رژیم صورت گرفت. مأموران آمدند و کمی اوضاع شلوغ شد. رسول فرصت را غنیمت شمرد و در شلوغی از بین جمعیت دوید و با صدای بلند داد زد: «مرگ بر شاه …»
(علی برزگر)
مؤسس سپاه ملایر
رسول جزو اولین کسانی بود که سپاه ملایر را تشکیل دادند. خودش نیز مسئول اطلاعات سپاه این شهر شد. کارشان درگیری با بقایای ساواک و منافقین بود. وظایفشان را با چنان قاطعیتی انجام میدادند که تنها در یک مورد در شهر کوچک ملایر، ۱۵۰ نفر از ضدانقلاب را دستگیر میکنند. بعد که سریش آباد قروه شلوغ شد، رسول پیشاپیش با نیروهای اعزامی به آنجا رفت و امنیت را در آن منطقه برقرار کرد. شاید جنگ در آخرین روز سال ۵۹ شروع شده باشد، اما برای رسول از زمانی رقم خورد که احساس کرد انقلاب برای حفظ و قوام خود به مردان مجاهدی چون او نیاز دارد.
(همرزم شهید)
کربلای سرپل ذهاب
هنوز نامههای رسول که از غربت و مظلومیت رزمندگان در اولین روزهای جنگ سخن میگفت در خاطرم است. خوب مینوشت و به خوبی میتوانست اوضاع جبههها را برایمان توصیف کند. اوایل جنگ رزمندهها با کمترین امکانات سعی میکردند جلوی دشمنی را بگیرند که به خوبی تجهیز شده بود. رسول در آغاز جنگ با شهید شهبازی همراه شد و در سرپل ذهاب مقابل دشمن ایستادند. نامههای او به خوبی شرایط آن زمان را تداعی میکردند، «ما در سرپل ذهاب هستیم و دشمن قصر شیرین را گرفته است. هر روز فشار سنگینی به ما میآورند و تنها خدا میتواند ما را پیروز کند… اما در این کربلای سرپل چه میبینی؟ قابیلیان تاریخ را، یا حسینیان زمان را؟ نمیدانم چه میبینی اما من هرچه میبینم تنها زیبایی است.»
(خواهر شهید)
سالهای دوری
از سال ۶۳ به بعد دوره دوریهای طولانی مدت ما و رسول آغاز شد. در آن سال او از مسئولیتی که در سپاه همدان داشت کناره گرفت و به قرارگاه رمضان رفت. محور قدس این قرارگاه مؤثرترین نفوذها را به داخل خاک عراق داشت و به این ترتیب رسول از سه ماه گرفته تا شش ماه و حتی هشت، ۹ ماه در داخل خاک عراق به سر میبرد. ظاهراً کار او این بود که با ایجاد ارتباط با کردهای معاند عراق، از دل خاک این کشور به ارتش بعث صدمه وارد کند. به این ترتیب چندین ماه تمام از او بیخبر میماندیم. تنها وسیله ارتباطی ما از طریق نامه بود آن هم اگر کسی به منطقه میرفت، امکان ارسال نامه برایمان فراهم میشد. هرچند گاهی خودش زودتر از نامههایی که بینمان رد و بدل میشد به خانه میرسید!
(همسر شهید)
نبرد دیرلوک
دیرلوک شهری بود در ۲۰۰ کیلومتری داخل خاک عراق که در سال ۱۳۶۶ و در عملیاتی که موسوم به ظفر۵ بود، توسط رزمندگان قرارگاه رمضان و با همکاری معارضان کرد عراقی، برای مدتی آزاد شد و طی آن ضربات سنگینی به دشمن وارد آمد. این عملیات حاصل زحمات افرادی چون رسول بود که پردههای ترس و تعلق را دریده و ماهها در داخل خاک عراق، اقدام به ارتباطگیری با نیروهای معارض این کشور میکردند. تصرف این شهر آن هم در قلب شمال عراق، ضربه بسیار سنگینی به حیثیت ارتش بعث وارد کرد که زحمات رسول در انجام آن تأثیر زیادی داشت. البته به جز این عملیات، قطع کردن راه ترانزیتی شمال عراق به ترکیه که بخشی از انتقال نفت عراق به همسایه شمالی خود را برعهده داشت از دیگر عملیاتهایی بود که توسط رسول و همرزمانش انجام گرفت. قطع مقطعی صادرات نفت عراق به ترکیه ضربه سنگینی به اقتصاد این کشور وارد کرد.
)همرزم شهید)
شناسنامه خانقینی!
شناسنامه خانقینی داشت! آنقدر در داخل خاک عراق مانده بود که با انواع و اقسام گروههای کومله، دموکرات، معاند حزب بعث و غیره آشنایی کامل داشت. یک بار از او پرسیدم اگر گیر دموکرات بیفتی چه کار میکنی؟ کارت شناسایی دموکرات را نشانم داد. گفتم گیر کومله بیفتی چه؟ کارت آنها را نیز داشت. یک بار هم همان جا با اشتباه یکی از کردهای عراقی زخمی شد که چهار گلوله درست به قسمت رانش خورده بود. فقط خدا میداند چطور توانست در آن غربت خودش را به عقب بکشاند. رسول در یکی از دستنوشتههایش بهترین توصیف را از این حالش دارد؛ «زخمی و ۲۰۰ کیلومتر دورتر از خاک جمهوری اسلامی هستم. رادیو را گوش دادم، داشت نوحهای برای امام حسین(ع) پخش میکرد. خیلی دلم گرفت… زخمی در اعماق خاک دشمن.»
(همرزم شهید)
جامانده از کاروان شهدا
باور نمیکردیم جنگ تمام شود و رسول همچنان در میان ما باشد. ماههای دوری از او، ماجرای مجروح شدنش که به سختی خود را به ایران رساند و تنها دو هفته استراحت کرد و… نیز شوقش به شهادت، باعث میشد باورمان نشوند فصل شهادت گذشته و او هنوز در میان ما باشد، اما رسول اهل ماندن نبود، حوادث بعدی نشان داد که او یک مجاهد واقعی است و تا وقتی که فریاد تظلم خواهی مسلمانان در اقصی نقاط جهان به گوش برسد، رسول به کمکشان خواهد شتافت.
(خواهر شهید)
بازگشت پس از هزار سال
جنگ بوسنی که شروع شد، شاهد بودیم که رسول به هر مقامی که میشناخت رجوع میکرد. خواسته او این بود که اگر مسلمانان آن کشور تنها به جرم مسلمانی قتل عام میشوند، وظیفه هرمسلمانی است که به کمکشان بشتابد و ما نیز باید چنین کنیم. سرانجام بنابر خواسته مقام معظم رهبری قرار شد گروهی ۱۲ نفره عازم بوسنی شوند و رسول هم با اشتیاق همراهشان به این کشور رفت. یکی از روشنترین اهداف از اعزام به بوسنی را رسول طی نامهای به مادرش بیان کرده است. آنجا که مینویسد: «آمدن من به اینجا نه از سر هوس یا حتی ماجراجویی است. ما (مسلمانان) اینجا هزار سال است که تحقیر و رانده شدهایم. اکنون پس از هزار سال بازگشتهایم تا جایگاه خود را باز یابیم.»
(همرزم شهید)
و باز دوری
باز زمان دوری آغاز شد. باز همانند سالهای دفاع مقدس، مرد خانهام به مصاف دشمنی دیگر رفت و این بار کیلومترها دورتر از خانه، به قلب قاره اروپا سفر کرد. بوسنی نامی بود که برایمان عیجب به نظر میرسید. حتی مادر شهید از این نام به سنگینی یاد میکرد و آن موقع شاید خیلی از مردم از وجود چنین کشوری مطلع نبودند اما رسول فریاد کمک مسلمانان بوسنی را شنیده بود و نمیتوانست آرام بنشیند. او این حدیث نبوی را که اگر فریاد کمک مسلمانی را شنیدید و به کمکش نشتابید مسلمان نیستید را شنیده و با دل و جان گوش فرا داده بود. بوسنی، نامی بود که پس از نقاط مختلف جبهههای دفاع مقدس و کردستان عراق، باید این بار با شنیدنش آن به یاد همسر و همراه زندگی ام میافتادم.
)همسر شهید)
سختترین نامه
وجود بابا را بیشتر از پنج سال احساس نکردم. تا وقتی که جنگ بود او بیشتر در جبههها به سرمیبرد و بعد از جنگ هم که قضیه بوسنی پیش آمد و به آنجا رفت اما همان چیزهایی که از او به خاطر دارم، جز مهر و محبت را در یادم زنده نمیکند. شاید برای من در آن سنین کودکی این سؤال پیش میآمد که چرا بابا کنارم نیست و به جای دوری رفته است اما خودش در یکی از نامههایش از بوسنی نوشته بود که سختترین نامهها را برای من مینویسد. این قضیه به خوبی نشان میدهد که خودش هم از دوری از ما ناراحت بوده اما احساس مسئولیت، باعث میشد که این فراق را تحمل کند. در یکی از نامههایش نوشته بود، «میدانم که دوست داشتی من در کنارت باشم اما اگر قرار بود همه باباها در کنار فرزندانشان بمانند، چه کسی به داد این مردم مظلوم برسد».
(فرزند شهید)
مسجد جامع سفید
شرایط بوسنی در آن زمان طوری بود که نیروهای یاریرسان به مردم مسلمان بوسنی باید خارج از سارایوو و در مناطق آزاد فعالیت میکردند. در این نقاط حتی القاعده نیز برای خود پایگاههایی تأسیس کرده و سعی میکردند مسلمانان را به وهابیگری سوق دهد. لذا یکی از کارهای رسول و دوستانش این بود که از جذب مسلمانان به سلفیها جلوگیری کرده و آموزش عقیدتی را در کنار فعالیتهای کمک رسانی به مسلمانان محروم بوسنی عرضه کنند. آن روزها شهرهایی چون ویسوکو، شاهد تلاشهای مردی بود که سعی میکرد کودکان و نوجوانان بوسنیایی را با آرمانهای انقلاب اسلامی آشنا کند و بردن دسته جمعی کودکان به نماز جمعه از جمله همین موارد است. کودکانی که پس از شهادت او در ۱۹ خرداد ۱۳۷۲ هنوز نیز در سالگرد شهادتش در مسجد جامع سفید، به عنوان آخرین محلی که رسول در آنجا نمازجمعه را خوانده بود، برایش یادبودی برگزار میکنند.
(همرزم شهید)
خداحافظی در عید غدیر
من سید هستم و رسول هر عید غدیر حتی اگر میشد با تلفن با من ارتباط برقرار میکرد و عید را تبریک میگفت. عید غدیر سال ۷۲ بود که به من زنگ زد و گفت ببخشید که به خاطر دوری از وطن نمیتوانم در کنارت باشم. لحن حرفهایش طوری بود که دلم خیلی گرفت. به محض اینکه گوشی را قطع کردم گریهام گرفت و همراه خواهرانش بسیار گریه کردیم. احساس کردم این آخرین صحبتهایم با اوست و همین طور هم شد. پسرم چند ساعت بعد به شهادت رسید.
(مادر شهید)
شهادت در قلب اروپا
چند کیلومتری شهر ویسوکو، در نزدیکی شهر کاکانی، همان جایی بود که مجاهدی با حدود صد ماه سابقه حضور در مناطق عملیاتی با آرزوی دیرینه خود شهادت وعده دیدار داشت. او که در طلب نیل به وصال وجب به وجب جبهههای دفاع مقدس را طی کرده بود، اکنون کیلومترها دورتر از سرزمین خود، در دل اروپای مسیحی به شهادت رسید. شاید کمین کرواتهای معاند در جاده ویسوکو به زنیتسا بهانهای برای عروج رسول حیدری از بند خاک بود اما شهادت او پنج سال پس از اتمام دفاع مقدس، همان واقعیتی را به اثبات رساند که شهید رسول را به توفان حوادث بوسنی کشانده بود. «دیدی که باز هم میتوان راه را یافت/ دیدی که میتوان درب شهادت را گشود».
منبع: سایت شهید رسول
حرفهای تو هنوز هم مرجع نیاز های ماست" ساموئه یه دان پوت پوپ یده " ترجمه : تنها ره سعادت..........
سال نو رو به خانواده معظم آن شهید و مهدی عزیزم تبریک عرض مینمایم. بهاران خجسته باد