به گزارش بولتن نیوز، شهید علی ولیپورگودرزی 10مرداد1337 در تهران، در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم تجربی در دبیرستان دکتر شهابی (شاهپور سابق) گذراند. دوران جوانیاش مصادف با روزهای اوجگیری انقلاب اسلامی بود و شهید نیز مانند خیل عظیم مردم به مبارزه با رژیم شاهنشاهی پرداخت. وی در پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی(ره) و تظاهرات علیه رژیم پهلوی حضوری فعال داشت تا جایی که بارها ساواک قصد دستگیریاش را داشت؛ اما شهید ولیپورگودرزی همیشه زیرکانه از دست پلید نیروهای امنیتی طاغوت میگریخت.
شهید ولیپور گودرزی پس از پیروزی انقلاب اسلامی از اولین کسانی بود که وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از نیروهای ویژه برای حفظ امنیت در سازمانها و ارگانهای دولتی بود. پس از بازگشت دکتر چمران از لبنان، با ایشان آشنا شد و با ناامن شدن خرمشهر به همراه دکتر چمران برای آزادسازی سوسنگرد شتافت. در آن عملیات از ناحیه پا مجروح گردید و برای مداوا به تهران بازگشت؛ اما مجروحیتش مانعی برای فعالیتهای انقلابیاش نبود و مدتی که برای درمان مجروحیت در تهران بود، در مسجد طالقانی واقع در زعفرانیه کلاسهای ایدئولوژی و اسلحهشناسی برگزار نمود.
شهید علی ولیپور گودرزی علاوهبر حضور در حماسه آزادسازی سوسنگرد در جبهههایی همچون خرمشهر، دهلاویه، کردستان و مناطق غربی کشور همواره یار و همراه شهید چمران بود. شهید در سال 1359 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک دختر است.
بارها منافقین قصد ترور شهید علی ولیپورگودرزی را داشتند؛ اما ایشان با عزمی راسخ به کار و فعالیت خود ادامه داد تا سرانجام در تاریخ 21دی1360 زمانی که برای انجام مأموریتی اقدام کرده بود توسط گروهک تروریستی منافقین در خيابان عباس آباد تهران به فیض شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با خانواده شهید علی ولیپور گودرزی:
«مادرِ همسرم تعریف کرده بود که علی آقا قبل از انقلاب در زمینه پخش اعلامیههای امام خمینی(ره) و راهپیماییها حضوری فعال داشت بهطوری که از مدرسه فرار میکرد تا به تظاهرات برود. مسئولین مدرسه هم شکایت میکردند که چرا به فرزندتان اجازه میدهید به تظاهرات برود؟ حتی چندینبار که اعلامیه و عکسهای حضرت امام(ره) را بههمراه داشت، نزدیک بود توسط نیروهای امنیتی ساواک دستگیر شود؛ ولی با زیرکی از دستشان گریخت. علی آقا از بچگی در رشته بوکس فعالیت داشت و مقامهایی در این زمینه کسب کرد و مربی بوکس بود.
در سحرهای ماه رمضان به پشت بام می رفت و مناجات میخواند و اذان میگفت؛ اما چون قبل از انقلاب بود و بعضی از افراد محله طرفدار انقلاب نبودند از این مسئله شاکی میشدند و به خانواده همسرم اعتراض میکردند.
مادر همسرم همیشه نگرانیهای مادرانهاش را داشت. مخصوصاً با روحیاتی که همسرم داشت این نگرانیها دوچندان میشد. خانوادهاش برای اینکه مانع رفتن همسرم به جبهه شوند برایش ماشین خریدند تا به این بهانه جبهه نرود؛ اما همسرم با همان ماشین به فعالیتهایش ادامه داد. ایشان تمام مأموریتها و فعالیتهایش را از خانواده پنهان میکرد، چون پدر و مادرش با تمام علاقه قلبیشان به انقلاب، نگرانش میشدند.
همسرم بچه تهران بود و من در بروجرد متولد شدم. خانوادهمان با هم نسبت فامیلی دارند. در سال 1359 من 13ساله بودم که به خواستگاریام آمد. چون در آن زمان آیتالله طالقانی رحلت کرده بود، علی آقا گفت: «عروسی بعد از چهلم آیتالله طالقانی باشد».
ایشان بهواسطه فعالیت در نهادهایی چون نخستوزیری و وزارت بازرگانی و دیگر سازمانهای دولتی با دکتر چمران آشنا شد و قبل از آغاز رسمی جنگ و بعد از آن همواره همراه دکتر چمران در جبههها حضور داشت. بهخاطر فعالیتهای زیاد ایشان مراسم مهمانی و عروسی مختصر ما قبل از عقد برگزار شد؛ حتی عقدمان هم به صورت غیابی بود. علی آقا قبل از آنکه دوباره به جبهه برود به محضر رفت و امضاهای عقد را زد و من دو روز بعدش رفتم کارهای مانده را انجام دادم. بعد از عروسی به تهران آمدیم و در منزل پدر همسرم ساکن شدیم.
هیچ وقت عصبانیت همسرم را ندیدم، فقط اگر کسی برخلاف انقلاب حرف میزد با آن فرد برخورد میکرد. در مدت حضور در جبههها دو بار مجروح شد؛ ولی این موضوع مانع فعالیتهای انقلابی و جهادیاش نبود و تنها آرزویش این بود که در جنگ پیروز شویم.
زمانی که دکتر چمران به شهادت رسید همسرم دیگر در حال عادی خودش نبود. مدام نگران و بیتاب بود. میگفت: «چرا من شهید نشدم؟» سه روز قبل از شهادتش خواب شهید چمران را دید که به همسرم گفته بود: «علی همه آمدند، فقط تو ماندی.» وقتی خواب را برایم تعریف کرد گفتم برای شهید چمران خیرات بدهد. علی آقا هم گفت: «من همیشه برای شهید چمران خیرات میدهم و قرآن میخوانم».
به گفته ساکنین خیابان سهروردی، منافقین چند روزی را در این خیابان به عنوان کارگر مشغول کار بودند و همه رفتوآمدهای ایشان را زیر نظر گرفته بودند. روز حادثه ماشین شهرداری را سر یکی از خیابانها گذاشتند تا فقط یک مسیر برای رفت و آمد باقی بماند. خودشان هم در مسیر دوم بهعنوان کارگر مشغول به کار شدند. بعد از رسیدن ماشین، منافقین به سمت راننده تیراندازی کردند که شهید رضا شکرآبی به شهادت رسید. در آن مأموریت تا زمانی که تیر در اسلحه همسرم بود وظیفهاش را انجام داد؛ اما بعد از آن منافقین نزدیک ماشین آمدند و همسرم با آنها درگیر شد. در این درگیری یکی از منافقین همسرم را به رگبار بست. او در لحظه جان دادن اشهد خود را خواند و مادرش را صدا زد و به شهادت رسید. بعد از این حادثه تروریستی، منافقین با منزل پدر و مادر همسرم تماس گرفتند و به ما گفتند: «مبارک باشد میخواهیم برایتان شیرینی بفرستیم.» اما منافقین غافل بودند که همسرم را به آرزویش رساندند!
علی آقا همیشه به حجاب و درس خواندن و انقلابیبودن سفارش میکرد. میگفت در سختیها الگوی شما حضرت فاطمه(س) و حضرت زینب(س) باشد و وصیتش هم یک آیه از قرآن کریم بود: وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ (سوره آلعمران آیه 169)»
در ادامه این گفتوگو دختر شهید گفت:
«من شش ماه بعد از شهادت پدرم به دنیا آمدم. تا 7سالگی نمیدانستم که پدرم شهید شده است و تصور میکردم پدربزرگم، پدرم است؛ اما بعد از 7سالگی بهعلت نبودن مدرسه دیگری در نزدیکی خانهمان، به مدرسه شاهد رفتم و به این طریق متوجه شدم پدرم به شهادت رسیده است.
پدربزرگم تعریف میکرد پدرم تابستانها که درسش تمام میشد سعی میکرد کمک حالش باشد. با آنکه از نظر مالی کاملاً تأمین بود؛ ولی به کارهایی مشغول میشد تا خرج تحصیلش را خودش به دست آورد. پدربزرگم روحیه انقلابی داشت و به فعالیت فرزندش در راه انقلاب افتخار میکرد؛ اما چون از نگرانیهای مادربزرگم مطلع بود همیشه پنهانی پدرم را در این راه تشویق میکرد. پدربزرگم تعریف میکرد که پدرم از اولین کسانی بود که کاخ سعدآباد را به تصرف نیروهای انقلابی درآورد و با تانک واردش شد.
پدرم یکی از آن نیروهایی بود که حضرت امام خمینی(ره) به آنها مأموریت دادند تا به ارگانهای دولتی مانند نخستوزیری، وزارت بازرگانی، بیمه و چند نهاد دیگر سرکشی کنند تا مبادا عوامل ضد انقلاب در سازمانها باشند.
همه این سالها در نبود پدرم به ما خیلی سخت گذشت، مخصوصاً زمانی که به سن ازدواج رسیدم بیشتر به وجودش احساس نیاز میکردم. در تمام این سالها تنها آرزویم دست نوازش پدر بود. خیلی سخت است در حسرت آغوش پُرمهر پدر باشی. این سالها خیلی سخت گذشت ولی خدا را شکر مادرم چون کوه در همه سختیها کنارم بود. طوری که من هر سال علاوه بر روز زن، روز مرد را هم به مادرم تبریک میگویم؛ زیرا که اگر شهدا در راه جهاد مردانگی کردند و جنگیدند و به شهادت رسیدند، همسرانشان نیز در این راه سختیهای زیادی را متحمل شدند. مادر من هم مانند تمام همسران شهدا فارغ از این سختیها نبود و بعد از خدا همیشه چون پدر پشتیبانم بوده است.
منافقین خودشان را خسته کردند! چون اگر پدرم را به شهادت نمیرساندند ایشان بالاخره در جبههها به شهادت می رسید. ما با همه آن سختیها دلمان میخواهد مردم پشتیبان ولایت فقیه باشند و همیشه یادشان باشد این آرامشی که امروز در کشورمان برقرار است خیلی از کشورهای همسایه ندارند. مردم باید قدردان این امنیت و آرامشی باشند که در کشور بهواسطه خون شهدا که از بطن مردم بودند برقرار شده است.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com