گروه اجتماعی- صادق امامی، روزنامهنگار فعال حوزه اجتماعی کشور نوشت: دیماه 98 که پس از دو روز جستوجو در «کوه تته» در مریوان به تهران آمدم تا «13 کیلومتر با کولبرها» را بنویسم، گزارشم را اینگونه شروع کردم که «شاید باران و برف در تهران و خیلی دیگر از شهرها و روستاها برکت باشد ولی برای کولبرانی که در روی کوههای پربرف در مرز ایران و اقلیم کردستان در حرکتند، باران و برف نهتنها نعمت نیست که نانشان را هم آجر میکند.» چهارشنبه 19شهریور ماه در حاشیههای شهر تهران، به اشتباهم پی بردم. در میان خاکهای نرم و پنبهای کورههای آجرپزی یا همان «کورهپزخانه» بود که فهمیدم نهتنها در مریوان، سردشت و پیرانشهر که در تهران هم باران و برف میتواند نان خیلیها را آجر کند. اینبار جایی رفتم که باران و برف، نان کسانی را که نانشان را از همان «آجر» درمیآورند، «آجر» میکند.
به گزارش بولتن نیوز، از تهرانِ پایتخت تا تهرانِ حاشیه هم خیلی فاصله نیست و هم خیلی فاصله هست. تا جایی در حاشیه جاده امامرضا(ع) و در حوالی کمربندی دوم تهران چند ربع ساعت فاصله مکانی و چند 10 سال فاصله زمانی است. برای رسیدن به اینجا نیاز نیست به این فکر کنید که آیا مغز قادر به دیدن بُعد چهارم (زمان) است یا خیر؟ اینجا بعد چهارم را به راحتی میتوان دید و ساعتها در آن زندگی کرد. برای دیدن اینجا نیاز به ماشین زمان نیست تا به گذشته برگردیم، کافی است اراده کنیم و چند ربع بعد، از قرن 21 در خیابان فرشته به میانه قرن 20 و سالهای جنگ جهانی دوم برسیم. من هم این را نمیدانستم تا اینکه ساعت 15 چهارشنبه علیرضا طاهریان، روحانی مبلغ ساکن شهر ری را دیدم. برای من، او ماشینِ زمانی بود که از روستای زیبا و باورنکردنی محمودآباد، مرا با خودش به چند دهه قبل برد. مرز بین این دو دنیای متفاوت را آسفالت کف خیابان و درختانی که در دو طرف خیابان قد کشیدهاند، مشخص میکنند؛ درست جایی که درختان به پایان میرسند و آسفالت تبدیل به جاده پرخاک میشود، قرن بیستم به شما خوشامد میگوید.
در دو طرف جاده خاکی، زمینهای چند متر فرورفتهای قرار دارند که روزگاری کورههای آجرپزی بودهاند و حالا نه از تاک نشانی مانده و نه از تاکنشان. بیشتر به شهر ویرانهای میماند که در یک جنگ نابرابر سقوط کرده باشد. حالا به جای درختها، دودکشهای دایرهای سربهفلک کشیده در برابر انسان قدعلم کردهاند. کمتر از 30 ثانیه بعد به اولین اتاقها رسیده یا نرسیده، دور ماشین پر از کودک میشود. پابهپای ماشین که در جاده خاکی سرعت بالایی ندارد، میدوند و با عموعموکردن، میپرسند که چه برایمان آوردهای؟ این همان کورهای است که حاجمحمود کریمی در محرم امسال در آن برای ساکنان کورهها مداحی کرده است. به ورودی کوره که میرسیم، کودکانی که گویی منتظر کسی هستند، از جا میپرند و با همان دیالوگ کودکان دیگر، به سمت ماشین میآیند و به این جمع اضافه میشوند.
علیرضا بارها به این کورهها سر زده و بیشتر از من به اوضاع و احوال مسلط است و با بچههایی که سنشان بین 7 تا 12 سال است، حرف میزند که چیزی نیاوردهایم. از ماشین پیاده میشویم. برای اولینبار به کوره آجرپزی نگاه میکنم. این برجهای سربهفلک کشیده، کوره نیستند و نقش دودکش را برای کورهها که در گذشته با سوختهایی مثل زغالسنگ کار میکردند، بازی میکردند. امروزه که کورهها با گاز کار میکنند، این برجهای دوار عملا هیچ نقشی در فرآیند تولید آجر ندارند. کوره «وطن»، کوره «ثابتنو» و کوره «بغدادی»، سه کوره سر راهمان است. در هر کوره، آدمها یکطوری ما را نگاه میکنند. ما با ماشین زمان در این بیابان نیفتادیم ولی ساکنان سرکوره طوری نگاه میکنند که گویی همینطور است و نه ما از زمانه آنها هستیم و نه آنها از زمانه ما. به همین خاطر در اولین لحظات رودررویی، تنها سکوت بین دو طرف حکمفرماست و چشمهایند که بیشتر میانداری میکنند. بعد از دیدن کوره، علیرضا میخواهد محل اسکان را هم ببینیم. وسط یک راهروی نسبتا بلند، کنار به کنار، اتاقهای حداکثر 20 متری ردیف شدهاند. کف راهرو، سیمانی است و یک گوشهای، دو شیرآب برای شستن ظروف تعبیه شده و درکنار آن زنها مشغول شستن ظروفشاناند. بدون هیچ صحبتی آنجا را میبینم. هیچکس هم نمیآید بپرسد که شما کیستید و برای چه کار آمدهاید؟
در کوره بغدادی هم وضع همین است. در این کوره حدود 50 خانوار زندگی میکنند. برای این 50 خانوار چهار سرویس بهداشتی تعبیه شده است؛ دو تا برای مردان و دو تا برای زنان. شرایط واقعا سختی است. در این کوره اولین راهرو را میبینیم و به سراغ دومی که میرویم، خانمی به سراغمان میآید و میپرسد با چه کسی کار دارید؟ میگوییم با صاحب کوره. با اینکه تقریبا هیچکسی ماسکی به صورت نزده، خیلی جدی میگوید که «اگر برای برگزاری مراسم آمدید، صاحب کوره اجازه نمیدهد چون کروناست و کارگرها مریض میشوند.» علیرضا میگوید نه کار دیگری داریم و از طرف حاجآقا محمدی آمدیم. حاجآقا محمدی صاحب یکی از خیریههایی است که کمکهای مردمی به کورههای آجرپزی میرساند. همین آشنایی هم موثر میافتد و ما را به سمت اتاق صاحب کوره که از خوششانسی ما هنوز به منزل نرفته بود، هدایت میکنند. قبل از صحبت با صاحب کوره، علیرضا میگوید که اینجا کار خودت است که هماهنگی را انجام بدهی. وقتی صاحب کوره وانت مزدایش را پارک میکند، به سراغش میرویم. من شروع به صحبت میکنم که برای چه آمدم. علیرضا هم به کمکم میآید که برای گزارش مشکلات آمدهاند. علی صداقت صاحب کوره بغدادی هم بدون هیچ اما و اگر، خیلی راحت قبول میکند.
قرار من این بود که در یکی از کورهها اتاقی بگیرم و چند روزی کنار مردم زندگی کنم ولی هچ کورهای اتاق خالی نداشت و کوره بغدادی هم وعده روز یکشنبه را داد که چند اتاق خالی میشود. با علیرضا به شهر ری برگشتیم تا روز یکشنبه که دوباره به سراغ کورهها بروم.
شنبه 22 شهریورماه
نمیتوانم تا یکشنبه صبر کنم. شنبه عصر با کامیار خطیبی عکاس روزنامه، راهی کورههای آجرپزی میشویم. کامیار در همان دقایق ابتدایی، بخشی از اسپری الکلی که همراه داشت را روی دست و جایجای ماشین خالی میکند. اینکه چطور با این سطح نگرانی نسبت به کرونا، میخواهد بین کسانی که یک ماسک هم ندارند، کار کند، یکی از نگرانیهایم است.
حوالی ساعت پنج بعدازظهر به اولین کوره میرسیم. اینبار هم بچهها دور ماشین را میگیرند و همان سوال همیشگیشان را میپرسند. از ماشین پیاده میشویم تا به سمت کوره برویم ولی قبل از آن به صاحب کوره زنگ میزنیم تا اجازه تصویربرداری هم بگیریم. شماره صاحب کوره را چهارشنبه قبل از یکی از کارگرها گرفتم و همان روز هم با صاحب کوره تلفنی صحبت کردم. برای دومینبار، به صاحب کوره که کارگران به او ارباب میگویند، زنگ میزنم. یکی از کارگران هم کنارم میایستد تا صدای ارباب را بشنود که آیا اجازه میدهد یا نه. سلام و احوالپرسی گرم میکنم تا صاحب کوره در رودربایستی قرار بگیرد و اجازه فیلمبرداری به ما بدهد، اما نمیدهد. یعنی میدهد اما فقط زمانی که خودش هم در کورهها باشد. انگار از یک چیزی میترسد ولی چه، نمیدانم.
در حال فکر کردن به اینکه چه کنیم، هستم که جمعیتی به سمت خیابان هجوم میبرد. کامیار سریع با موبایلش دنبالشان میرود و شروع به فیلمبرداری میکند. من نمیتوانم ببینم بیرون از کوره چه خبر است. سریع به دنبال کامیار میروم که ببینم چه اتفاقی افتاده. خبری نیست. یک پراید نوکمدادی، الویه آورده بود. همه دور ماشین جمع شده بودند تا الویه بگیرند. تا من رسیدم، ماشین شروع به حرکت کرد و بچهها هم چسبیده به آینه و دستگیره ماشین. نه ماشین سرعتش را کم میکرد و نه کودکان منصرف میشدند از دنبال کردن آن. این وضع تا زمین خوردن اولین کودک ادامه داشت. بعد از آن دیگر کسی دنبال ماشین نرفت. بعد از دیدن این صحنه، با خودم فکر میکردم اگر قرار باشد هر روز چنین بساطی اینجا پیاده شود و مردم نیازمند با این شیوه از خیرین چیزی به دستشان برسد، ظرف یک ماه پیرمردها و پیرزنهایی که توان هجوم آوردن به سمت ماشین را ندارند و نمیتوانند بدوند، از بین خواهند رفت و کودکان هم زخمی و دستوپا شکسته میشوند. اصلا به کسانی که در درون خانه هستند و از پخش این خیراتها اطلاعی ندارند، چگونه کمک میشود؟ اینجا حتی خیرات هم به سبک نیمه قرن گذشته میلادی توزیع میشود و تنها چیزی که مهم نیست، کرامت انسانی کسانی است که اغلبشان هموطنان خودمان هستند.
چه بخواهیم و چه نخواهیم در کوره اول اجازه کار نداریم و ناچاریم عطای آن را به لقایش ببخشیم و چنین هم میکنیم. به کوره بغدادی که حداقل اجازه کار در آن را گرفتهایم، میرویم. برخلاف کوره اول، خبری از کودکانی نیست که به ماشین هجوم بیاورند و طلب چیزی کنند. به آسانی وارد کوره میشویم و ماشین را پارک میکنیم. به سمت اتاق صاحب کوره میرویم ولی ماشینش نیست. از یکی از کارگران نشسته روی لبه دیواری که اتاقهای کارگران را از محوطه کارگاهی جدا کرده، میپرسم که آقای صداقت کجاست؟ یک جوان لاغراندام سبزه و خوشرو نزدیک میشود. ما این طرف دیواریم و او طرف دیگر. میگویم که با آقای صداقت برای گرفتن گزارش هماهنگی کردیم. میگوید موردی ندارد ولی باید زنگ بزنم. کمی دلهره میگیرم که نکند چون نیست او هم بگوید نه. کامیار در شروع با بچههایی که درحال بازی فوتبال با یک توپ چهلتکه پنچر هستند، مشغول بازی میشود اما با اولین شوت، توپ را به داخل محوطه که چهار متر پایینتر است، میاندازد. بچهها سریع توپ را میآورند تا کامیار ادامه بدهد اما او از ادامه رقابت انصراف میدهد. در همین فعل و انفعالات، میشنوم که جوان سبزه که از اقوام صاحب کوره است، میگوید بروید و کارتان را بکنید. خوشحال و سرخوش، با کامیار و با هدایت بچهها، به محوطهای که کارگران کار میکنند، میرویم. کارگران به این محل «میدان» میگویند. همان اول کار به کامیار میگویم که باید قبل از شروع جدی کار، چند ساعتی در محوطه بچرخیم تا مردم ما را ببینند و رابطه بین ما شکل بگیرد. کامیار به سراغ کودکان میرود برای عکاسی و من هم به سراغ اولین نفری که میبینم. کمی آنسوتر از کوره آجرپزی، پیرمردی با کمری خمیده میبینم. پیرمرد تیشرت سفید با خطوط کلفت و نازک سرمهایرنگ به تن، دستمالی به سر و ماسکی بر صورت دارد. این اولین نفری است که در کوره آجرپزی با ماسک کار میکند. با بیل درحال انتقال کلوخ از یک طرف به طرف دیگر است. با دوربین موبایل به سمتش میروم و سر صحبت را باز میکنم. در تربیتحیدریه به دنبا آمده و بزرگ شده است؛ اینجا خیلیها از تربتحیدریهاند؛ پیرمرد هم. از خواف و تربتجام هم هستند. چند خانواری هم افغانستانی هستند. به پیرمرد میگویم پس همشهری هستیم. من به واسطه اصالت خراسانیام، در درونم حس خاصتری نسبت به مردم خراسان دارم. گویی حتی آنهایی که در خراسانجنوبی و دورترین فاصله به سبزوار هم هستند، همشهریهای من هستند. آدرس میپرسد میگویم روستای «بجدن» در سبزوار. نمیشناسد، آدرس یک روستای بزرگتر و مهمتر که پاسگاه نیروی انتظامی هم در آن است را میدهم؛ تفاوتی نمیکند. میگوید باجناقش سبزواری است: «مو! باجناقُم مال خداشاه، مال جوین. از جای پمپبنزین مَره [میرود].» این را که میگوید، میفهمم که هرچه بگویم، از جوین نمیتواند به روستای من برسد. چند بیل میزند و ادامه میدهد: «داداشِشُم شیخَ؛ شیخ علیاکبر خداشاهی...» حین همین حرفها، بیل هم میزند. میپرسم این روزهای آخری است که اینجا کار میکنید؟
- مو که نه!
- یعنی دائم هستید؟
- مو دائم هستُم. مو زمستون و تابستون هستُم.
- شما چه کار میکنید؟
- این دربندارِ [دهانه کوره] مِگیروم [میگیرم]. دربندارو مگیروم که آتیش کوره بیرون نزنه.
- شما از ابتدا همین کار رو میکردید؟
- نه! آجرزن بودم، بعد اومدم به این کار.
تصاویر خبرگزاری مهر از کوره شال در استان قزوین را که دیدم، به ذهنم رسید یک گزارش درباره کورهها بنویسم. با وجود اینکه میدانستم خیلیها قبلتر از من درباره کورهها نوشتهاند و حتی برخی دوستان رسانهای خودم هرازچندگاهی بسته ارزاق در کورههای آجرپزی توزیع میکنند. مجموع این شرایط نشان میداد احتمال اینکه گزارش متفاوتی درباره کورهها بنویسم، تقریبا بعید است. نزدیک به یک هفته فکر و همفکری کردم و به این نتیجه رسیدم که مساله اصلی را روی دلیل آمدن افراد به تهران و کار کردن در کورهها بگذارم. این پرسش نگاه نسبتا نویی به کارگران کورههای آجرپزی بود. پرسش خوبی بود ولی ای کاش در پیرمرد که بعدا فهمیدم فامیلش آقای محمودی و «سرکارگر» کوره است، این سوال را جستوجو نمیکردم. من نپرسیدم چرا به تهران آمدید، ولی او جوابی داد که همان اول کار، حالم گرفته شد. سوال «قبلا تربت نبودید؟ از همون اول اینجا بودید؟» را که شنید، گویا منتظر بود تا با گفتن، بخشی از درد درونیاش را التیام بخشد. همانطور که با طمانینه بیل میزند، تعریف هم میکند: «20ساله همینجایُم. یک پسری داشتُم از 12 سالگی مریض شد. خدا عمر بده یک خیری ما رو معرفی کرد به یَک طِلافروشی. طِلافروشی بنده خدا گفت چی میخِی [میخواهی] گفتُم سلامتیت. گفت مو چکار کُنُم؟ گفتم هر کار مِتَنی [میتوانی] به غیر از پول برای ما بکن. گفت مو یک آدرس مِدوم، بچهات رو ببر. گفتم کجا؟ گفت برو بیمارستان ارتش پیش دکتر «جلالیخو». پنج سال و پنج ماه آنجا شیمیدرمانی کردم. دکتر بندهخدا ناامید رَفت و گفت این خوب نِمَرَه. گفتم چه کار کنم؟ گفت این رو ببر تو خونه، [باهاش] مدارا کن. آوردم [خانه] سه شب بود و به رحمت خدا رفت». آقای محمودی برای نجات جان پسرش به تهران آمد ولی قسمت نبود: «سر اون، آمدم تهران والا تهران نمیآمدم. اون مریض شد و اومدم اینجه تا اون رِ خوب کنم که خوب نشد و از بین رفت.» در جواب خدا رحمت کند، میگوید خدا همه رفتگان را بیامرزد و بعدش دولا میشود تا کلوخ بزرگی را بلند کند. میخواهم کمکش کنم ولی نمیگذارد.
کمی آنطرفتر چسبیده به کوره آجرپزی، کامیار را میبینم که بچهها دورش جمع شدهاند و او هم مشغول عکاسی است. یکی از بچهها که سنش به مدرسه رفتن هم میخورد با لهجه محلی که فهمیدنش برای من هم کمی سخت است به کامیار میگوید: «عمو از مو یک عکس میگیری؟»
«آرمانِ» سرزمین کورهها
بچهها در نزدیک یکی از دهانههای کوره با کامیار ایستادهاند. کوره آجرپزی، یک بنای با نمایی خاکی است که به شکل U انگلیسی ساخته شده و در هر طرفش بیش از 10 دهانه ورودی قوسیشکل دارد. وقتی آجرها را برای پخته شدن داخل کوره میچینند، در کوره را با یک ردیف آجر بدون ملات میچینند و روی آن یک لایه چند سانتیمتری گل میکشند تا از هدررفت حرارت جلوگیری کنند. بچهها و کامیار در نزدیکی یکی از همین دهانههای کوره ایستادهاند. بهشان که نزدیک میشوم، یک پسربچه سهساله با موهای خرماییرنگ ولی خاکی را میبینم که روی یکی از آجرهایی که روی زمین ریخته شده، نشسته. پسری خندان، با دندانهای سپید و زیبا؛ آدامسی هم در دهانش هست. تیشرت قرمزرنگ با یک شلوار راهراه مشکی پر از خاک دارد. دمپایی هم که ندارد. اسمش را میپرسم، فقط خنده تحویلم میدهد و «عموووو» میگوید. خندان نگاهم میکند. دوباره اسمش را میپرسم، از جایش بلند میشود و به سمت دوربین میآید و به سختی اسم برادر بزرگترش را میگوید؛ «متین». برادر بزرگترش (متین) که کنارش ایستاده، میگوید «آرمان» و خودش هم تکرار میکند. وسط این دنیای کورهها، شنیدن اسمی مثل آرمان همان حسی را به من میدهد که فردی در دنیای تاریک و سرد، یک روزنه نور در دوردستها ببیند. آرمان بیش از زیبایی، معصومیت و شیطنت خاصی در نگاهش هست. مهرش از همان ابتدا در دلم میافتد و الان که دهها کیلومتر از او دورم، با دیدن تصویرش، دلم هوایش را میکند. نه من، که کامیار هم شیفته آرمان میشود. دقایقی بعد، کامیار با آن قامت رشید را میبینم که دولاشده تا از آرمان عکس بگیرد. به آرمان میگوید بخند و مرا ببین آرمان. اما آرمانی که من دیدم، اگر بخواهد یکجا بایستد و کاری نکند که آرمان نیست. وسط عکس گرفتنهای کامیار، تا توپ برادرش میافتد، بدون توجه به کامیار، دنبال توپ میدود و تلاشهای کامیار را ناکام میگذارد تا دوباره از او عکس بگیرد.
کامیار از آرمان که عکس میگیرد، نرگس، محمدجواد، متین، سامان و حدیثه هم میرسند. همهشان کمتر از 9 سال سن دارند. آنها هم با شلوغکاری میخواهند عکسشان را بگیریم. کامیار خواستهشان را رد نمیکند و با بچهها وسط میدان و در میان آجرهای خام چیدهشده میرود. آرمان هم میرود یا بهتر بگویم میدود و میرود. باز هم پابرهنه. جمع که میشوند، آرمان ژستی زیباتر از بقیه میگیرد. یک زانویش را روی زمین میگذارد و زانوی دیگرش استوار است. دو دستش را کنار صورتش گرفته و برای خودش دلبری میکند. کامیار از بچهها میخواهد بلند بخندند و به دوربین نگاه کنند اما آرمان، بیتوجه به دوربین بزرگ، به موبایل من زل زده که مشغول فیلمبرداری است.
عکس را که میگیریم، به سمت دیگر میدان میرویم. در کورههای آجرپزی، تقریبا کوره در مرکز میدان واقع شده است. این میدان با خاکی به ارتفاع نزدیک به دومتر که از آن برای ساخت آجر استفاده میشود به بیش از 10 بخش مختلف تقسیم شده و در هر بخش هم دو تا سه خانوار فعالیت میکنند. بچهها دور کامیار را گرفتهاند و اصرار دارند به او حاجآقا! بگویند. از کامیار میپرسم چرا بهت حاجآقا میگویند؟ دست به صورتش میکشد و میگوید به خاطر ریشهای بلندم. جفتمان میخندیم. البته اسم او حاجآقا نمیماند و نرگس او را به واسطه رنگ چشمهایش،«حاجآقای چشمسبز» صدا میکند.
در سمت شرق میدان، سه بخش مجزا دیده میشود که در بخش میانی، یک منظره، کامیار را مشغول خودش میکند. کامیار دو دختر کمتر از 6 سال را دیده و به سمتشان میرود. «سکینه» و «معصومه» خواهران دوقلوی یک خانواده مهاجر افغانستانی هستند. دوقلوها لباسهای متفاوتی دارند اما مادرشان موهایشان را با کش، مدل خرگوشی بسته است. «عالیه» از آن دو کوچکتر است. در افغانستان را نمیدانم ولی در ایران عالیه، اسم دختر است اما این کودک، لباس پسرانه به تن دارد و موهایش را هم از ته زدهاند. قطعا دختر نمیتواند باشد. از یکی از دوقلوها میپرسم مگر این پسر نیست، پس چرا اسمش عالیه است؟ میگوید عالیه ما هم پسر است و هم دختر. منظورش را کاملا متوجه شدم. افغانستانیها رسم دارند اگر پسردار نشدند، بچه آخرشان را با وجود اینکه پسر نیست ولی لباس پسرانه میپوشانند و اصطلاحا به آن «پسرپوش» میگویند. یعنی با وجود اینکه دختر است، تیپ ظاهریاش را شبیه پسرها میکنند. عالیه هم یکی از آن دختران پسرپوش است.
کامیار مشغول عکس انداختن از دوقلوهای خوشرو و خندان است و من هم منتظر فرصت تا با پدر و مادر کودکان که مشغول کارند، صحبت کنم. در بسیاری از کورهها رسم این است که زن و مرد در کنار همدیگر کار میکنند. مادر و پدر سکینه، معصومه و عالیه هم مثل خیلیهای دیگر در این کوره. عمدتا زنها در آخرین مرحله کار یعنی خشتمالی به کمک همسرانشان میآیند. زنان، خاکی که تبدیل به گلشده را در درون قالبهای 5 تا 6 عددی آجر میکوبند و با خطکش آن را صاف میکنند. مردها هم قالب پر از گل را چند متر آنطرفتر روی زمین برمیگردانند تا گلی که شکل آجر به خود گرفته، روی زمین بماند و خشک شود. قالب قبل از پرشدن مجدد باید با خاک و خاکستر پر شود تا گل آجر راحتتر از قالب جدا شود. آجرهای خشک شده بین 2 تا 1/2 کیلوگرم وزن دارد ولی گل آجر به دلیل رطوبت، بین 5/2 تا 3 کیلو وزن دارند. جدای از وزن خشتها، قالب و گلمانده در داخلش هم دو کیلویی وزن دارند. درمجموع یک قالب 6 آجری، بیش از 20 کیلوگرم وزن دارد. اگر کارگری روزی تنهاهزار عدد آجر بزند، نزدیک به 3 تن و 300 کیلوگرم بار را جابهجا کرده است.
کار، عار نیست و این کارگران با قوت بازوی خود زندگی میگذرانند و دستشان جلوی خلقالله دراز نیست اما با این حال زنانی که در میدان کار میکنند، تمایلی برای فیلمبرداری ندارند. همان اول مادر سیکنه و معصومه از ما میخواهد که از او فیلم نگیریم و ما هم میپذیریم. البته بعد از صحبت متوجه میشویم که میخواهد صورتش در تصویر نباشد که چنین هم میشود. این خواسته خیلیهای دیگر نیز بود. کامیار حتی عکسهایی را هم که گرفته نشانشان میدهد تا آسودهخاطر باشند.
در کورهها، بچههای کوچک که نمیتوانند کار کنند، تقریبا در کنار خانهها با همدیگر بازی میکنند اما حداقل من کمتر خانواده افغانستانی را دیدم که فرزندانشان با دیگر کودکان مشغول بازی باشند. آنها مثل همین سه خواهر، در کنار پدر و مادرشان در میدان کار، بازی میکردند. اینکه آیا چرخیدن در میان خاک و خشت و گل را بتوان بازی نامید هم برای خودش داستانی دارد.
آثار خستگی در صورت و صدای پدر کودکان پیداست. طبیعی هم هست. میگوید از ساعت سه صبح به میدان آمدند. با ما که صحبت میکند، قالب را جلوی پایش میگذارد و وزنش را روی دستانش و دستانش را روی قالب قرار میدهد. با یک دست آجرهای قالبزده را نشان میدهد و میگوید «از صبح تا الان که نزدیک غروبه، اینها را زدهایم.» به نظر خیلی کم میآید. 9 شب کارشان تمام میشود. کلمن آبشان را برمیدارند و از میدان به سمت اتاقشان راهی میشوند؛ شام که میخورند، میخوابند تا بتوانند ساعت سه صبح دوباره بیدار شوند. همسرش میگوید: «سه نه! ساعت یک قدیم. اگر هوا سرد باشد، ساعت سه میآییم. اینها [بچهها] باید خواب باشند. اگر اینها بیدار باشند که نمیگذارند.»
تازه از افغانستان به ایران آمدهاند. پدر خانواده 41 سالش است و بیش از هر چیز نگران درآمد ثابت خشتزنی و قیمتهای روزبهروز در حال صعود است. کامیار از عالیه که خانهپرش 5/2 سال سن دارد و دور دهانش رد رب گوجهفرنگی است، میپرسد که ناهار چه خورده که اینطور شده؟ طفلکی هنوز نمیتواند خوب صحبت کند؛ میگوید «ماکانی [ماکارانی]» با همین زبان، به کامیار که از او عکس انداخته میگوید «میخوام نگاه کنم!». کامیار چشمی میگوید و ازشان عکس میگیرد و نشانشان میدهد.
بنای من و کامیار این بود که آنقدر در محوطه و میدان بچرخیم تا حضورمان برای مردم عادی شود. این مردم، به راحتی به کسی اعتماد نمیکنند. دلیلش خیلی پیچیده نیست اما فعلا مجالی برای بیانش نیست.
از میدان به محوطهای آمدیم که بین ما و اتاق کارگران، یک دیوار نزدیک به 8/1 متری حائل شده بود. حین همین گشتن، یکی از بچههایی که به نظر میرسید بیماری مغز و اعصاب دارد، با حالتی خاص از کامیار خواست که از او عکس بگیرد. جالبش این بود که عکسش را هم میخواست. کامیار قول داد که عکس را به دستش برساند، چگونه را نمیدانم! پسر جوان روی یک سکو نشست، دستش که در جیبش بود را درنیاورد و به دوربین نگاه کرد.
حوالی غروب، آرمان را با همان پای برهنه میبینم. البته اینبار یک لنگه دمپایی لایانگشتی در پایش است و روی یکی از ماشینهای قدیمی کوره نشسته است و فرمان را هم گرفته. میپرسم کو دمپاییات؟ جواب میدهد:
- «آه».
- دمپاییات نیست؟ پاسخش فرقی نمیکند.
- «آه»
-رانندگی هم بلدی؟
- «آه»
این تمام دیالوگی است که ما با هم داشتیم. آرمان غیر از گفتن دست و پا شکسته اسم خودش و عمو و آه، هیچچیز دیگری نمیگوید. برای او با سه سال سن، اینطور سخن گفتن کمی نگرانکننده است.
به ساعت تاریکی میرسیم. تنها یک پروژکتور تا حدودی روی کوره را روشن کرده و میدان در ظلمت غرق شده است. اما در همین تاریکی شب، در یک گوشه میدان، صدای بیلزدن را میشنویم. با کمک دوربین گوشی به آن سمت میرویم. پیرمردی در حال بیل زدن است. مشغول کار است و از خستگی خیلی هم میل به سخن گفتن ندارد.
در میان تاریکی، به سمت اتاقها میرویم. مردها و زنها به خانه برگشتهاند و خود را برای خوردن شام آماده میکنند. سر و صدایی نیست و تقریبا سکوت همچون تاریکی شب بر همه جا سایه انداخته است. به سمت ماشین میروم، کلمن بزرگی که چند قالب یخ داخلش انداختم را برمیدارم تا کمی آب بخوریم و گلویی تازه کنیم. حوالی ساعت 9 شب که میشود، به قرن 21 برمیگردیم تا صبح زود دوباره به سمت کورهها برگردیم.
یکشنبه 23 شهریورماه
قبل از ساعت 5:30 صبح از خواب بیدار میشوم، وسایلم را جمع میکنم و کامیار را هم سر راه سوار میکنم و دوباره به سمت کورهها، راهی میشویم. آفتاب هنوز طلوع نکرده که به کورهها میرسیم. سکوت محیط را سر و صدایی شکسته است. به دنبال صدا به میدان میرویم. سر و صدا برای تسمهنقالهای است که آجرها را داخل یک کامیون 10 تن میریخت. در کورهها به جز، کارگران خشتمال و قالبکش (همان که قالب را حمل میکند) انباردار، دفتردار، چرخکش، کورهسوز و بارگیر هم کار میکنند. کارگران خشتزن پس از اینکه خشتها خشک شد، آنها را از روی زمین جمع میکنند و به شکل خاصی میچینند که قابل شمارش باشد. پس از آن «دفتردار» که صاحب کار یا همان «ارباب» به او اطمینان دارد، این آجرها را میشمارد. شمردن چند هزار آجر چند ثانیه بیشتر زمان نمیبرد. دفتردار هر هزار آجری که میشمارد، یک آجر ایستاده روی آن میگذارد تا علاوهبر تفکیک از دیگر آجرها، کاملا مشخص باشد چند هزار آجر را شمرده است. بعد از اینکه دفتردار آجرها را شمرد، به «انباردار» -که به صورت چرخشی در کورهها کار میکنند- میگوید که آجرهای خام را جمع کند. انباردار، آجرها را جمعوجورتر میچیند که فضای زیادی اشغال نکند و فضا برای ادامه کار کارگران خشتمال باز شود. پس از انبار شدن آجرها، نوبت «چرخکش» میرسد. آنها آجرها را از قسمتی که انبار شده، جمع میکنند و به سمت کوره میبرند و در کوره میچینند. یکی هم در کوره را گل میگیرد و پس از آن نوبت «کورهسوز» میشود تا کوره را روشن کند. آخرین مرحله هم نوبت به کارگرانی میرسد که وظیفه دارند آجرها را بار کامیون کنند.
از خاک تا آجر
در «کورهپزخانه» باید یک سیکل منظم در جریان باشد. یعنی از یکسو آجر خام داخل بیاید و کوره روشن شود و از سوی دیگر آجر پخته شده آماده انتقال به بازار باشد. با اینکه کوره یک محیط یک تکه و بدون جداکننده است اما برای اینکه این سیکل را مدیریت کنند، کارگران با استفاده از آجرهای خام، یک دیوار خشکهچینی شده درست میکنند که بخشی که باید حرارت ببیند را از سایر بخشها تفکیک کنند. به همین دلیل در تمام سال، دمای کوره حتی در قسمتی که کوره روشن نیست، کمی بالاتر از محیط بیرون است. هنوز آفتابنزده وارد کوره میشویم. سه کارگر بخش بارگیری با ماسک در حال پرتکردن آجر روی تسمه نقاله هستند تا تسمه آن را به کامیون منتقل کند. بعد از دیدن این مرحله از کار، وارد میدان میشویم. ساعت هنوز هفت نشده و پدر سکینه، معصومه و عالیه را میبینیم که کلافه به نظر میرسد. میگوید «دیروز کار سنگین کردیم و نتوانستیم صبح زود [ساعت 3] بیاییم، الان آمدیم. هیچکس حال نداشت. خیلی کار سنگینی است.» میپرسم:
- روزی چند تا آجر میزنی؟
- 1500 تا دو هزارتا. هزار تا آجر که بزنیم، 100هزار تومان میشود ولی تو این گرانی با 100هزار تومان چی میشه؟ دیدی که من سه تا بچه دارم با 100هزار تومان چی میشه [خرید]؟ هیچی نمیشه.
اگر خشتزنها که دو نفر و عمدتا زن و شوهر هستند، روی هم رفته روزی دوهزار خشت بزنند، روز بعد، خستگی امانشان نمیدهد که بتوانند این تعداد خشت بزنند. فشار کار باعث میشود آنها هفتهای یک یا دو روز نتوانند کار کنند. جدای از این، کارگران برای خشتزدن باید مقدماتی را آماده کنند که آنهم بسیار زمانبر و طاقتفرساست. روند کار به این شکل است که آنها باید خاک تلنبار شده را به شکل آخورهای در بیاورند تا بتوانند در درون آن آب بریزند. آخوره را که درست کردند، آب داخلش میریزند و چند روزی رهایش میکنند تا آب به خورد خاک برود. بعد از آنکه خاک آب را به خود کشید، باید با بیل آن را جابهجا کنند تا آماده کار شود. کسانی که در روستاها ملات گلآهک درست کردهاند و آن را با بیل ورز دادهاند، سختی این کار را میدانند. چسبندگی دانههای گل و حجم آبی که به خود کشیده، بیل زدن را بهشدت سخت میکند. بعد از بیل زدن گل، روی آن را با پلاستیک برای نصف روز تا یک روز میپوشانند تا اصطلاحا «گل دم بخورد». تازه پس از طی شدن این مرحله است که خشتمالی آغاز میشود. خشتها در قالب ریخته میشود و پس از آن قالبکش آن را روی زمین میچیند تا خشک شود. پس از خشک شدن هم باید این آجرهای خام جمع شوند. مجموع این کارها که انجام شد، کارگر خشت زن در ازای هر یک قالب آجر، 100 تومان مزد میگیرد.
مرثیهای به نام «باران»
اگر کارگر خشتزن، آجرهای خام را جمع نکند که قابلشمارش باشد، عملا پولی دریافت نمیکند. اگر هم آنها را جمع کرده باشد و پیش از شمارش، باران بیاید، همین آجرهای خام، نانشان را نیز آجر میکند. اگر باران در فصل کار یعنی نیمه اردیبهشت تا اواخر شهریور بیاید، «ارباب» 50 یا 30 درصد قیمت آجرها را پرداخت میکند. به عبارت سادهتر اگر کارگری پس از یک هفته کار نزدیک به 10هزار خشت زده باشد، ارباب پول سه یا پنجهزار تای آن را میدهد و الباقی هیچ. یکی از کارگران میگوید: «باران است دیگر کار خداست یکهو دیدی همه را آب برد.» میپرسم پس شما باید دعا کنید باران نیاد؟ میگوید «ها دیگه! اگر الان که موقع کاره، باران بیاد و آجر خراب شود، صاحب کار نصفهحساب میکند. دیگه اینجوری است.» اگر در فصل پاییز خشتی زده شود و پس از آن باران بیاید و آن را خراب کند، از همان 30 یا 50 درصد هم خبری نیست و هیچ پولی بابت این کار به کارگر پرداخت نخواهد شد. به همین دلیل است که از مهرماه تا پایان اسفند در هیچ کورهای کارگری مشغول خشتزنی نیست. در این 6 ماه سال، کورهها از حجم آجرهای خامی که انبار شده، استفاده میکنند.
یکشنبه یک میهمان تازه به جمع ما اضافه میشود؛ امیرعلی 9 ساله از تربتحیدریه. او هم صورت معصومانهای دارد و خیلی آرام رفتار میکند. میتوان گفت امیرعلی نقطه مقابل آرمان کودک شیطان و دوستداشتنی کورههاست. با این حال از عجایب کوره همین بس که ما جمیع نقیضین را کنار هم داشته باشیم و ساعاتی با هم باشیم. تا الان شاید امیرعلی و آرمان یا به خانه رسیدهاند یا نزدیک خانهشان هستند.
تفاوت خشتزنی با چاهکنی
در میدان «کلاه شاپو» بر سر یک جوان، توجهم را جلب میکند. پشتش به ماست و خودش تنها کار میکند. اولینبار است که میبینمش. تازه از افغانستان آمده و به قول خودش دستش در کار کمی کند است. ساعت یک شب به میدان میآید و تا شب هم کار میکند. در پاسخ به سوالم که چرا سراغ کار ساختمانی نرفته، میگوید: «تازه از افغانستان آمدیم، چیزی هم نداریم. همین جا خانه هم نداریم به همین خاطر اینجا ایستادیم. مشکل خانه داریم والا کار ساختمانی درآمدش بیشتر است.» روزی هزار تا 1500 خشت میزند. به نسبت سنگینی کار، رقم قابل توجهی نیست. این را من درک میکنم.
اردیبهشت ماه امسال که قیمتها پایینتر بود، دو کارگر افغانستانی برای زدن یک حلقه چاه که کلا سه روز (هشت صبح تا پنج عصر) زمان برد، 5/5 میلیون تومان مزد گرفتند. یعنی هر کدامشان به ازای هر ساعت بیش از 100 هزار تومان مزد گرفتند. این را بگذارید کنار کسی که از یک یا سه صبح مشغول کار میشود و با تاریکی هوا دست از کار میکشد و نهایت 100 یا 150 هزار تومان درآمد دارد. با این قیاس شاید بتوان واقعبینانهتر به کارگری در کورههای آجرپزی نگاه کرد.
برای خود من سخت است از خانوادههایی فیلم بگیرم که زن و مرد با هم کار میکنند. با این حال ناچار میشوم این کار را بکنم. حوالی ظهر، بعد از کلی چرخ زدن در میدان، یک خانواده را پیدا میکنیم که با هم مشغول کار هستند. اینبار برخلاف آنچه دیدهام، مرد خانواده که بیش از 40 سال سن دارد، روی زمین نشسته و خشت میمالد و همسرش هم که چند سالی از او جوانتر به نظر میرسد، «قالبکش» است و جابهجایی قالب را برعهده دارد. طرز نشستن مرد نشان میدهد که مشکل دیسک کمر دارد. او هم از تربتحیدریه آمده است. کلاهی برای جلوگیری از آفتابسوختگی به سر دارند. میپرسم چرا این کار را انتخاب کردید؟ نمیتواند روی زمین بنشیند. دستانش را همراستا با کمرش روی زمین میگذارد و ستون بدنش میکند و میگوید:
-کار دیگهای نیست.
- چند ساله کار میکنید؟
- از 12 سالگی که توانستم کار کنم. الان 40 سالم هست. کاری نیست. من خودم بنا هستم ولی کار نیست. بنایی هم چهار روز بری سرکار، پولت را نمیدهند. باز باید یکسال دنبال پول بدوی. اینجا کار کنی لااقل نصفش را نقد و نصفش را آخر سال یک چک دوماهه میدهند که میدانی نقد میشود.
-شما دائم اینجا هستید؟
- نه تا آخر هفته هستیم و برمیگردیم تربت. اونجا بچهها مدرسه میروند. در تربت یک ماه فصل زعفران است و زعفران جمع میکنیم.
همسرش هم که کمی آنطرفتر از او ایستاده، وارد گفتوگو میشود: «زعفران را برای مردم جمع میکنیم؛ خودمان که نداریم.»
در روستای صفیآباد شهرستان زاوه در تربتحیدریه زندگی میکنند. براساس سرشماری سال ۱۳۹۰ جمعیت این روستا چهارهزار و 598 نفر بوده است که الان بسیار بیشتر از این رقم شده است. در روستا کار هست ولی چون مردم پول ندارند، کار هم بکنند، پولی برای دادن نیست. میگوید «من سه سال پیش در روستا کار کردم ولی هنوز نتونستم پولم را بگیرم. چون ندارند. مثل خودمند. من خودم سال 88 یک خانه وامی درست کردم. از سال 88 هنوز نتونستم هزار تومان قسطش را بدم. پول نمیمانه. یک دختر عروس کردم که هرچه کار میکردیم برای او جهیزیه میخردیم. این 100 تومن چی میشود؟ نان شبت نمیشود.»
همسرش با لهجه خراسانی میگوید: «همال [همین الان] سه تا بچهمدرسهای داریم. اگر بگویم شاید باور نکنید، یکمیلیون بیشتر برای مدرسه بچهها دادیم. هنوز کتابشان را هم نخریدیم.» مرد دستانش تحمل وزنش را ندارد. از جا بلند میشود: «ما میخواستیم پنجشنبه قبل بریم تربت ولی به خاطر لباس مدرسه بچهها، گفتیم یک هفته بیشتر کار کنیم. از این به بعد زمستان است و دیگر کار نیست. زعفران که تمام میشود کار تا برج دو و سه که پیازش را میکنند، تمام است. ولی اینجا حداقل هر روز صبح بیلت را برمیداری و میای سرکار. هر روز کم یا زیاد کار هست. ولی در روستا کار نیست و اگر کار باشد ماهی دو یا سه روز باید سرکار بروی. تازه پولش را بعضیها میدهند و بعضیها حواله میکنند موقع زعفرانها. موقع زعفرانها میگویند ارزان است و نفروختیم و میچرخانند آدم را تا دو سال.»
همسرش میگوید که «ما خیلی خیلی کار کنیم، آخر سال طلبکار شویم، یک یا دو [میلیون] تومن است.»
میپرسم که هر قالب با خشت چند کیلو وزن دارد؟ میگوید: «هر قالب پر حدود 20 کیلو وزن دارد و ما باید تا شب 20 کیلو را ببریم خالی کنیم و بیاریم.» من یک قالب پنجتایی را امتحان میکنم. برای یکبار خیلی سخت نیست ولی وقتی یکبار تبدیل به 10، 100 و 200 بار میشود، ماجرا فرق میکند. مرد این را هم متذکر میشود: «شاید اولش سخت نباشد ولی وقتی خسته میشی، کمکم وزن [قالب] زیاد میشود.»
روبهروی اتاقها و پشت کوره، یک خانواده دیگر مشغول کارند. این دست و آن دست میکنیم که برویم یا نه که کامیار، یک آشنا میبیند. علی همان جوانی است که دیروز عکسش را هم میخواست. کمی دلقرصتر به سمتشان رفتیم. پیرمردی قدبلند، خشتزنی میکند و علی و مادرش هم قالبکش هستند. پیرمرد 53 سال است که در کورهپزخانه کار میکند: «67 سالمه و از 14-13 سالگی سر همین کورهپزخانهها کار میکنم. زمان قدیم (20 یا 30 سال پیش) تا بیمه میآمد سر کوره، اربابها ما را فراری میدادند که پاشید پاشید فرار کنید که بیمه است. به خاطر اینکه برای ما بیمه رد نکنند. امروز 53 سال است سر کورهپزخانه کار میکنم ولی پنج سال بیمه ندارم. با 67 سال سن. من چیکار کنم؟ من توانایی کار دارم؟ ندارم. الانم که کار میکنم به خاطر زن و بچه مجبورم وگرنه کار نمیتونم. کمردرد، پاها درد، دستها درد. خب نمیتوانم.»
همینطور که گل را در قالب میکوبد، حرف هم میزند. اگر بخواهد دست از کار بکشد، چند هزار تومانی ضرر میکند. خشت میزند و ادامه میدهد: «سهنفره شاید روزی 200 تومن کار کنیم ولی اگر خدای ناکرده مریض شیم، که هیچی. چه زن ما؛ چه خود ما؛ چه بچه ما. این بچه که مریضه برجی 200 تومن دارو (قرص) مصرف میکنه. هر روز هم که نمیشود کار کرد. با این کار و با این درآمد. اگر این کار رو نکنم چی کار کنم؟ یکی هم که به داد ما نمیرسد. دو سال قبل آمدند از ما سوال کردند و گفتند گزارش رد میکنیم ولی ما نشنیدیم که یک گزارش رد کنند که یک همچین نفری با این سن و سال هست.»
حالا دیگر دست از کار میکشد: «خب چی کار کنیم؟ بریم دزدی کنیم؟ دزدی کنی که تو رو میگیرن. گدایی هم که ما رویمان نمیشود بریم گدایی کنیم. مجبوریم بیاییم کارگری که دیگر تواناییاش را نداریم. 53 ساله من دارم پای این کورههای آجرپزی جون میکنم. 53 سال؛ شوخی نیست.» دو دستش را پر از گل میکند و باز مشغول کار میشود و حرفش را هم ادامه میدهد: «حالا خواهش داریم اگر شما گزارشی رد کنید که مسئولی بفهمد که ما چه کار کردیم و چهکاره هستیم. بالاخره صحبتهای ما را برسانید به گوششان [تا] به حال ما برسند.» میپرسم: «فکر میکنید بشنوند به دادتان میرسند؟» دست از کار میکشد، مستقیم به دوربین نگاه میکند: «شاید هم نرسند. شاید هم برسند ولی نرسیدنش صددرصد است، رسیدنشان 50 به 50 هم نیست. چی کار کنیم؟ ما مجبوریم بگیم حالا کسی اگر به داد ما رسید، رسید و اگر نرسید هم که نرسید. دعوا کنیم؟ که نمیتونیم!» بخش زیادی از کارگران کورهپزخانه، از تربتحیدریه، تربت جام، خواف، دولتآباد و زاوه میآیند و چند ماه و سال اینجا مشغول کارند و بیمهشان هم براساس همین چند ماه برایشان رد میشود. بخشی دیگر که ثابت سر کورهها هستند، اوضاعشان فرق میکند. کارگران فصلی کورهها فصل سرما به روستاهایشان بازمیگردند و اگر کاری باشد که مشغول میشوند و اگر کاری هم نباشد که با پسانداز کار در همین کورهها گذران زندگی میکنند. از پیرمرد سوال میپرسم که شما در روستا چه میکنید؟ میگوید: «در تربت میریم دم روستا میشینیم، شب که شد میریم خانه. بگم کشاورزی داریم، دروغ گفتیم. بگم گوسفند داریم، دروغ گفتیم. بگم –بلانسبت- گاو داریم، دروغ گفتیم. خب نداریم وقتی نداریم الکی بگیم داریم؟ کسی که [در روستا] آب و زمین داره با 10 تا گوسفند بالاخره روزگارش را جمعوجور میکنه.»
خشکسالیهای بیپایان، خیلیها را آواره حاشیه شهرهای بزرگ کرده است. علی و خانوادهاش هم یکی از آنها: «ما تو روستا 500 خانواریم. یک چاه موتور کشاورزی داریم. این یک دانه را چی کار کنند؟ نفری چقدر میرسه؟ اگر این [آب]رو ریزریز[ذره ذره] کنند، به هر نفر یک لیوان هم نمیرسد. خب 100 نفر کشاورزی و گوسفند دارند و روزگارشان را میگذرانند ولی ما آواره سر کورههاییم.» 67 سال، سن کمی نیست. خودش هم خیلی امیدی به گشایش در کارش نیست که میگوید: «حالا دیگه هر چی خدا بخواهد. این چند روز دیگر اگر ما زنده باشیم بالاخره همین شغل ماست. اگر زنده نباشیم که هر کسی رفت، رفته دنبال کار خودش.»
محمودآباد و مشکل خیرین
ظهر برای خوردن ناهار و استراحت به روستای محمودآباد میرویم. بین روستا تا کورهها پیاده پنج تا 10 دقیقه راه است. یخ داریم ولی آب نه. برای خرید آب به یکی از سوپرمارکتهای محمودآباد میرویم. یک آبمعدنی بزرگ و دو لیموناد میگیریم. فروشنده تا موبایل نصبشده من روی مونوپاد را میبیند، میفهمد برای چه آمدهایم. کلی حرف میزند و گلایه میکند از وضعیتی که خیرین به وجود آوردهاند. تقریبا 15 دقیقه حرف میزند ولی راضی به ضبط فیلم نمیشود. کمی بعد رضایت میدهد حداقل صدایش را ضبط کنم و کمی بعدتر هم به ضبط فیلم رضایت میدهد. میگوید: «امکانات میرود پایین ولی اشتباهی میرود. یک خیر یکبار کتونیهایی آورده بود که هرکدام 400 هزار تومان ارزش داشت. خب، کسی که در کوره زندگی میکند، کفش 400 هزار تومانی به چه کارش میآید؟» علاوهبر نیازسنجی اشتباه خیرین، در نحوه توزیع هم گویا مشکلاتی وجود دارد: «بارها به خیرین گفتهایم آقا کمک بیارید، ایراد نداره ولی درست توزیع کنید. برو مغازه پایینی. گوشت مرغ یخی رو از کورهها به اینا کیلویی سه تومن میفروشند. این مغازه هم آن را کیلویی 12 تومن می فروشد. جالبه که روی مرغا نوشته غیرقابل فروش. حتی از روستای قاسمآباد برای خرید مرغ به این مغازه میآیند. مرغفروشی محل، بندهخدا اونطرف خیابان صندلی گذاشته و نشسته چون کسی ازش مرغ کیلویی 18 تومن نمیخره.»
در دو روزی که ما سر کورههای مختلف بودیم، کموبیش کسانی را که برای کار خیر، ارزاق آورده بودند، میدیدیم. این افراد نیتهای خیر دارند اما برای توزیع غذا و یا بستههای ارزاق، نیت خیر بهتنهایی کافی نیست و نیاز به یک سازوکار درست و حسابشده دارد. خیرین شخصی که راهی کورهها میشوند، شناخت درستی از منطقه و اینکه چند کوره در منطقه است و وضع زندگی در کدام کوره سختتر است، ندارند. آنها به اولین یا دومین کوره که میرسند، بستهها را توزیع میکنند. خیر بعدی هم بهطور حتم همین کار را خواهد کرد و در بهترین حالت به سومین کوره هم سر خواهد زد. اما سایر کورهها چه؟ علاوهبر این شیوه نادرست، مشکل دیگری هم وجود دارد. فروشنده میگوید: «مثلا دختر فلانی که سر کوره میشینه با سه خیر رفیق شده و اونها را سر کورهای که خودش زندگی میکند، میبرد و الباقی را راه نمیدهد. مثلا در یک کوره خانم فلانی با چهار یا پنج خیر ارتباط دارد و فقط در کوره خودشان توزیع دارند. یعنی اگر شما بروی بگویی من کارتنخوابم یک دانه غذا بده، امکان ندارد بدهد. انگار پاتوق شده است و هر کس پاتوق خودش را دارد.» با این شیوه توزیع، در یک کوره آنقدر غذا و موادغذایی جمع میشود که مازادش سر از مغازههای محمودآباد درمیآورند. از حرفهای فروشنده که جوانی زیر 25 سال است و دوستانش میتوان فهمید که سر این موضوع با کلانتری، دهیاری و حتی فرمانداری هم رایزنی کردهاند ولی نتیجهای نگرفتهاند، چراکه دهیاری نمیتواند مانع از توزیع کمکهای مردمی بشود. میگوید: «شیوه توزیع خیرها اشتباه است. به کسی که باید بدهند، نمیدهند و به کسی که نباید بدهند، میدهند. من اسم میآورم. شما به همین کوره مرادی بروید؛ علی و محمد مرادی. اسم میآورم بروید بپرسید. غذای تازه را که جلوی مرغ و خروسشان میریزند. شیرخشک برایشان میآید به هر کسی دوست دارند میدهند. یعنی الان من زنگ بزنم بگم علی مرادی چهار تا شیرخشک میخواهم، از تو انبار میآورد. این کسی است که آمده مغازه من سفارش داده یخچال بستنی فریزری برایش جور کنم که گوشت و مرغی را که از خیرها میگیرد، اون تو بریزد. مازاد این مرغها را هم میفروشند. حتی نخود، لوبیا را میفروشند.»
خم میشود و از سمت چپش، بستههای نخود، لوبیا و رب گوجهفرنگی را روی دخل میگذارد: «این چیزی است که خیرها توزیع میکنند و اینها میآورند به مغازهدارها میفروشند. این رب 16 هزار و 500 تومان قیمت دارد ولی نهایت که خیلی گران بفروشند، سه هزار و 500 تومان میفروشند. یکی دیگر از اشتباهات خیرها این است که از بیرون محل خرید میکنند و در محل توزیع میکنند. با این کار، زندگی 9 سوپرمارکت محل فلج شده، چون در هفته هفت شب خیرها جنس میآوردند و سوپرمارکتی فروش ندارد و ناچارند تعطیل کنند. الان باز خوب است، در محرم اگر بودید میدیدید. ساعت 6 غروب یک خیر میآمد، ساعت هفت یکی دیگر و همینطور ادامه داشت. یعنی اینجا جنگ بود.»
از فروشنده مغازه میپرسم که چه کار میشود برای این اوضاع کرد؟ میگوید: «خیرها هر چند تا هستند، جداجدا میآیند و با هم هماهنگ نیستند. راهکارش این است که یک دفتر بزنند و همه یکی شوند. اگر یک خیر امشب غذای گرم یا شیرخشک میدهد، همه در جریان باشند که امشب نباید در محل بیایند. فرداشب فلان اکیپ و خیریه بیاید. نباید طوری شود که هر شب 10 نفر با فاصله نیمساعت بلند شوند و به کورهها بیایند.»
کورهها و حرمت مومن
شرعا و قانونا نمیتوان جلوی اقدام خیرخواهانه خیرها را گرفت و نمیتوان هم آنها را اجبار کرد که در کورهای که دوست ندارند، هزینه کنند اما شیوه بینظمی که خیرها درپیش گرفتهاند، علاوهبر عدم رعایت عدالت در توزیع متوازن، کرامت انسانی کارگران کورهپزخانه را نیز مخدوش میکند. بهدلیل اینکه هیچ مکانیسمی برای توزیع وجود ندارد، کارگران میدانند که هرکس زودتر بهسمت ماشین حامل بسته ارزاق هجوم ببرد، سهمی به دست خواهد آورد و اگر خبردار نشود که ماشینی آمده و یا در میدان مشغول کار باشد، هیچچیز دستش را نمیگیرد. در این شیوه کودکان ناچارند برای گرفتن یک بسته دنبال ماشین بدوند که چیزی گیرشان بیاید یا نیاید. با سرعت گرفتن ماشین، کودکان چهار تا 10 ساله همچون برگ خزان از کنار ماشین، روی زمین میریزند. آخر خود خیرها چگونه با خودشان فکر نمیکنند که این چه شکل از کار خیر کردن است؟ هر آنقدر که کمک به محرومان ارزشمند است، زیر پا لهکردن کرامتشان دور از انصاف است. روز شنبه دو خیر به چند کوره حاشیه محمودآباد که ما آنجا بودیم، سر زدند. یکی از خیرها که یک مرد میانسال و همسرش بودند، با یک پژو 405 جیره خشک داشتند. ما در سمت دیگر کوره بودیم اما چند ده متر آنطرفتر سروصدا ما را بهسمت دیگر کوره کشاند. شیوه کارشان بهگونهای بود که گویی عمدا آمده بودند تا مردم را تحقیر کنند. خانم مشغول فیلمبرداری از این اقدام خیرخواهانهشان! بود و مرد هم سر مردم دادوبیداد میکرد که به تو بسته دادهام. پیرمردی را مخاطب قرار میداد که تو دو بسته ارزاق گرفتهای و پیرمرد مدعی بود حتی یک بسته هم نگرفته. اینقدر صحنه مشمئزکننده بود که حاضر نبودم آن را ضبط کنم، کامیار ولی گویا چند عکسی از این صحنه گرفت. من از حساب و کتاب خداوند آگاه نیستم ولی این روایت را از امام صادق(ع) شنیدهام که «الْمُؤْمِنُ أَعْظَمُ حُرْمَةً مِنَ الْكَعْبَةِ؛ حرمت مومن از حرمت کعبه بالاتر است.»
دقایقی بعد، برادر فروشنده مغازه هم میرسد. او دل پرتری از برادرش دارد و نزدیک به یک ساعت در بوستان نزدیک مغازه، از خیرین میگوید: «بحث ما آمدن یا نیامدن خیرها نیست. بیش از 20 گروه خیریه اینجا میآیند. این خیرها کوچکترین مجوزی برای توزیع ارزاق ندارند. اینکه یک اکیپ با دو پرادو در حد نو بیاید و بگوید 100 تا پفک میخواهیم که قیمت هرکدام هزار تومان بیشتر نباشد، شما ذهنت کجا میرود؟ همینها برای خودشان 250 هزار تومان نوشابه انرژیزا خریدند و خوردند. برای خودشان 250 هزار تومان و برای مردم 100 هزار تومان! دوربینهای حرفهای هم آورده بودند. ما ندیدیم نون گندم ولی میفهمیم که قیمت این دوربینها چقدر هست. اصلا 100 هزار تومان هزینه کردن، فیلمبرداری دارد؟»
او هم از توزیع نامناسب خیرها برایمان میگوید: «یکی از همین آدمهایی که در کوره مدیریت کار را برعهده دارد، به من زنگ زد و گفت ماکارونی میخری؟ گفتم آره. بعد دیدم 500 تا ماکارونی ریخته پشت وانت و آورده. میگفت وانت را برای جمعآوری ارزاق خریده. ما در همین محمودآباد کاسب داریم که در یک خرید، 40 کیسه برنج از کورهها خریده. خب، چرا این حجم برنج را خریده؟ چون توزیع نامناسبه. چون هر خیر بدون دانستن اوضاع کمک میکند.» ادامه میدهد: «شما با موبایل فیلم میگیرید ولی برخی خیریهها با دوربینهای فوقتخصصی فیلمبرداری میکنند. چند خانم با حجابهای دور از شأن انسان، پشت وانت از مردمی که دنبال غذا میدویدند، فیلمبرداری کنند و یک آقای تنومند که میتوانست تعادلش را حفظ کند، خانم را بغل کرده بود که راحتتر فیلمبرداری کند! آیا اینها به هم محرمند؟ فیلمبردار حتما باید خانم باشد؟»
از گِل تا کشتیکج
از چند ده کوره حاشیه محمودآباد، تنها چند کوره فعال و الباقی به فروش رفته است. یکی میگوید شهرداری این کورهها را خریده و قرار است اینجا شهرک صنعتی شود و یکی هم میگوید یکی از ارگانهای نیروهای مسلح زمینها را خریداری کرده است. در هرصورت، هرکدام از این دو باشد، منجر به رشد قیمت زمین در منطقه محمودآباد خواهد شد. طبیعی است که نباید در روستا کسی از کورهها و ساکنانش دلخوشی داشته باشد. یک ساعتی در بوستان روستای محمودآباد زیر سایه درخت چرتی میزنیم و دوباره راهی میشویم. اصلا شاید فاصله چند دقیقهای بین پایتخت تا کورهها را در همین خیابان «شهیدعلی بادفر» روستای محمودآباد هم بتوان درک کرد؛ جایی که در سمت چپ، بوستانی با طراحی منحصربهفرد و آلاچیقهای زیبا در کنار یک زمین فوتبال چمن مصنوعی و سالنی سرپوشیده و مجهز خودنمایی میکند ولی 500 متر پایینتر، دنیای دیگری درحال اضمحلال است.
در کوره بغدادی، به اولین میدان در زیر پای محوطه اتاقها میرویم. احمدآقا مشغول بیل زدن گلهاست تا آنها اصطلاحا «برسد» و برای فردا آماده خشتزنی شود. میگویم با فیلمبرداری که مشکلی ندارید؟ میگوید «بزار کلاهم رو بزارم تا شناسایی نشم.» چندمتری آنطرفتر رفت و یک کلاه سرش گذاشت و آمد. چاق نیست ولی کمی توپر است با سیبیلهای جوگندمی. حرف که میزند، مشخص میشود خوشبیان است. از لهجهاش میفهمم که تربتی است و سوال همیشگیام را میپرسم که چرا به تهران آمدید؟ میگوید: «بهخاطر اینکه تربت بیسروصاحب است و کسی نیست که از حق مردم دفاع کند. نه کارخانه، نه درآمد و نه شهرک صنعتی دارد. تربت دلسوز نداشته و به همین خاطر اکثر مردمش کارگرند. نمایندگان مجلس هم در چهار سال فقط برای خودشان کار میکنند. همیشه میگفتند فقرا طبقه سوم هستند ولی الان ما طبقه هزار و سه شدیم.»
-روزی چند ساعت بیل میزنید؟
-ساعتش مشخص نیست. از ساعت سه تا هفت صبح. نیمساعت برای صبحانه میرویم و دوباره میآییم تا ساعت یک. یکسری یک ساعت میخوابند و یکسری همان هم نمیخوابند و به میدان میآیند تا غروب.
- سخت نیست؟
- اگر اینجا کار نکنیم برای نان شب محتاج میشویم. زندگی خیلی سخت است. صبح بلند میشویم کیسه برنج 200 تومان است، هفته بعد 250. روغن نباتی از اول سال در همینجا از 50 هزار به 70 هزار تومان رسیده و هیچکس نیست بگوید برای چی اینجوریه. حقوقها و دستمزدها تقریبا برای از مجلس به بالا خوب است اما برای ما خبری جز بیچارگی نیست.
تقریبا بعید است با کسی حرف بزنم و دست از کار بکشد. بیشتر گفتوگوهایمان حین همین کار انجام دادنها و بیلزدنهاست که شکل میگیرد. احمدآقا از ما میخواهد که فاصلهدار بایستیم تا گلی نشویم. میگوید: «گِلی شوید باز باید برید تاید بخرید که میبینید امروز نسبت به دیروز هزار تومان گرانتر شده است.» ادامه میدهد: «آبوهوای منطقه ما خیلی خوب است اما درآمد نیست. الان که نه، از همان اول، حرف اول را پول میزده.» میپرسم که چقدر درآمد داشته باشید، حاضرید در تربت حیدریه کار کنید؟ میخندد و میگوید: «حقیقتش ما آنقدر از آن منطقه ناامیدیم که فکر نمیکنم درستشدنی باشد.»
بیشتر کسانی که در کورهها زندگی میکنند، زمینی در شهرستان ندارند و الا شاید تنها کاشت زعفران بخشی از آنها را از حاشیهنشینی نجات دهد. با این وضع برخی مثل احمدآقا زمینی در روستا برای کاشت زعفران اجاره کردهاند. از زعفران تربتحیدریه خیلی تعریف میکند: «زعفران تربت در جهان نمونه است ولی آنها هم خراب است. من خودم زعفران دارم ولی باید آب ساعتی یک میلیون تومان بخری. در یک ماه موقع برداشت محصول، قیمت کارگر بالا میرود. با هزینه اجاره زمین، پول کود و زحمتکشیاش وقتی میخواهی زعفران را بفروشی، تاجرها میآیند میگویند کیلویی پنج میلیون تومان. صد تا اسم هم برای زعفران درست کردهاند. نگین، شبهنگین، درجه یک، درجه دو، ممتاز و...» ادامه میدهد: «ایران ما اینجوریه دیگه. یکعده از مردم؛ نه که یک عدهای؛ 70درصد کار میکنند برای 20 یا 30درصد تا آنها سودشان را بکنند و عشق و حال و تفریح کنند. اگر همین زعفرانی که از ما پنج میلیون میخرند، به کشورهای عربی برسد، 40 میلیون میارزد. سود اصلی را تاجرها میخورند.» نمیدانم چطور میشود که گریزی هم به سیاست و ورزش میزند: «اصلا وزیر وزرایی که میگذارند مثل جریان فوتبالیستهای ایرانه. هر کسی باید در رشته کار خودش باشد. یَک مدیرایی مُگذارند دِ یَک جاهایی که اصلا هیچی حایشا نِیَه [نیست]. یارو مثلا از اول عمرش پاشو به توپ نَزَدَ، او رِ مُگذارن رئیس فدراسیون! بعد یک قراردادی مِرَه مِبَندَه [میبندد] نِمدَنُم باید چند میلیارد دلار جریمه بدن. چوب این کارا رو ملت میخورن متاسفانه. اصلا حالیشون نیست. کفاشیان که فقط مِخَنده فک مِنی قلقلکش میدادن. فقط بلد بود بخنده.»
در کوره آجرپزی هر تن آجر 230 هزار تومان قیمت دارد. تقریبا هر تن آجر 480 قطعه میشود. یک کارگر بهطور متوسط روزی 1500 آجر میزند. محصول نهایی پس از انتقال آجرها به کوره و خشک شدن 690 هزار تومان ارزش دارد. سهم کارگر خشتزن از این رقم 150 هزار تومان است. با این حساب قیمت هر آجر 479 تومان میشود که سهم خشتزن از آن 100 تومان یعنی کمتر از 21درصد است و سهم انباردار از هر آجر 19 تومان است. احمدآقا میگوید: «اینجا هر کار میکنی خرجت درنمیاد. به همین خاطر مجبوری به خودت فشار بیاری و بعد با مسکن دردهات رو آروم کنی.» با دست آقای محمودی پیرمرد سرکارگر کوره را نشان میدهد و میگوید: «همین آقای محمودی را اگر یک چکاپ کنی، همه مریضیها را با هم دارد.» آقای محمودی که به بیل تکیه داده، از جایش بلند میشود و دست در جیب شلوار کردیاش میکند و یک بسته قرص مسکن درمیآورد. زن احمدآقا هم به ما ملحق میشود. میگوید: «این آقا محمودی هر شب تا صبح از درد سیاتیک و کمر گریه میکند. مجبوریم کار کنیم و شب در اتاق دردش را بکشیم.» همسر احمدآقا بهشدت فوتبالی است اما نه فوتبالیستهای الان. یادی از بازی کریم باقری، خداداد عزیزی، مهدویکیا و... میکند و میگوید: «الان فقط فوتبال خارجیها رو میبینم و بعدش کشتی کج دوست دارم.» تا این جمله را میگوید، من و کامیار میزنیم زیر خنده. کامیار که کنار من روی زمین نشسته، نگاهی میکند و میپرسد که «کشتی کج یک کم برای شما خشن نیست؟» میگوید: «نه! خیلی دوست دارم. اون آقا که موهای بلندی داره؛ اسمش رو یادم نیست. اون رو خیلی دوست دارم. کشتی کج رو با پسرم میبینم. بعد از کشتی کج، وزنهبرداری رو خیلی دوست دارم. از ژیمناستیک هم بدم میاد.» زن و مرد خودشان با هم در کورهها کار میکنند اما فرزندانشان درس میخوانند. دختر احمدآقا نقاش ماهری است و جایزه هم گرفته. خودش میگوید: «فکر میکنید جایزه چی بود؟ یک سفال بود که با پنج تومن میشد خریدش اما از ما 25 هزار تومن برای ارسالش پول گرفتند.»
کارگران کوره برای اقامت در اتاقهای کوره، کرایه نمیدهند ولی گویا بین پنج تا 10 میلیون پول پیش میدهند و پول تا زمانی که اتاق در اختیارشان است و آنها ساکن هستند، پیش صاحب کار میماند و بعد تخلیه به آنها بازگردانده میشود. صاحب کار از کارگران پولی بابت آب و برق و گاز نمیگیرد و این امکانات رایگان است.
موز تلخ!
غروب که میشود کارگران خسته، آرامآرام کارها را تعطیل میکنند و کمکم به اتاقهایشان میآیند ولی باز هم کسانی هستند که در تاریکی شب کار میکنند. یک زن و شوهر جوان را پیدا میکنیم که با وجود تاریکی مشغول خشتزنی هستند. نور که میاندازیم، میبینم همان مردی است که چهارشنبه هفته قبل و برای اولینبار که به کوره آمدیم، بعد از اینکه آب خوردن به ما داد، پرسید که واکسن کرونا آمده یا نه؟ جوان ولی نحیف و کشیده است. ته چهرهاش به شهید حسن باقری شباهت دارد؛ به همان لاغری و همان سرسختی. یک پیراهن یاسیرنگ به تن دارد. در این وقت شب، با همسرش مشغول کار است. همراه با خداقوت، میگوییم که چند دقیقهای میخواهیم صحبت کنیم. کمی مِنمِن میکند که صحبت نکند ولی درنهایت کوتاه میآید و میگوید صبر کنید کارم تمام شود، میآیم. کمتر از یک دقیقه بعد، روبهرویمان در کنار یکی از آخورهها میایستد. او هم مثل خیلیهای دیگر سه بچه دارد؛ دو پسر و یک دختر. پسر بزرگش 6 سال و پسر دومش چهار سال دارد و دخترش هم 10 ماهه است. میپرسم:
-شما چه شد که به اینجا آمدید؟
-برای کار؛ برای اینکه درآمدی که آنجا داریم کفایت زندگی را نمیکند.
-کشاورزی میکنید؟
-نه. هیچی نداریم.
پیراهن یاسیرنگش خیلی خوب خیسی عرق کردنش را نشان میدهد. آدمیزاد بعضیوقتها سوالاتی میپرسد که ایکاش هیچوقت نمیپرسید. ایکاش از آقای محمودی نمیپرسیدم چرا به تهران آمدید و ایکاش از این جوان لاغراندام هم نمیپرسیدم که قبل از آمدن به تهران چه کار میکردی. حداقل کاش زمانی که همسرش صدایمان را نمیشنید، این سوال را میپرسیدم. گاهی باید خبرنگار کنار کار حرفهایاش، کمی انصاف هم داشته باشد و بداند در کجا چه سوالی بپرسد. من واقعا فکر نمیکردم چنین جوابی بشنوم و شرمنده شوم. دیگر سوالم را پرسیده بودم. اگر در تربت زمین و کشاورزی ندارید، پس چه کار میکردید؟ اینطور پاسخ داد: «حقیقت را میخواهید بدونید. من اونجا کار خاصی نداشتم و میرفتم دنبال ضایعات. گاهی جمع میکردم و گاهی هم نه. این مریضی لامصب آمد و بنزین هم اینطوری شد. حقیقت؛ خدایی! با موتور روزی پنج لیتر بنزین میزدم، میشد 15 تومن. 15 تومن هم استهلاک موتور میشد. کلا 70 تومن کار میکردم. 50-40 تومان برایم میماند؛ با اون نان و ماست هم نمیشد بخوری. گفتیم امسال با زن و بچه بیاییم اینجا که همه اسیر [شدیم]. اینجا میدانی چه جوریه؟ یک شمع که روشن میکنی، ذرهذره آب میشه، الان زنم و دو تا بچهام به خدا آب شدند. این برکت ندارد. درسته شاید روزی 150 تا 250 کار کنیم ولی برکت ندارد. خدایی کار سختی است.» سختی را هم اینطور تعریف میکند: «میدونی اگر بخوای حساب کنی، فکر کردن به این کار از کار کردنش سختتر است. باید خاک را پایین بریزی، آخوره بگیری، بعد آخوره را آب بدهی، خیس بخورد. بعد خاکستر الک کنی، بیاری و بعد یکی [قالب را] پر کنه و یکی خالی کنه. بعد خشتها رو جمع کنی و خشتهایی که سه قد شده رو جمع کنی باز تخته بکشی. برای هزار تا آجر باید 600 بار خم و راست بشی. برای دو هزار تا که 200 هزار تومان پولش هست، باید 1300 بار خم و راست بشی.» میپرسم با چقدر حقوق حاضر بودی تربت بمونی؟ رقمی نمیگوید ولی پاسخش جالب است: «ببین زندگی تا زندگی داریم. خواسته باشی در چه سطحی زندگی کنی؟ الحمدلله خدایی سطح توقعات زن و بچه ما زیاد نیست. اگر خواسته باشی زندگی کنی... .» از شدت ناراحتی میخندد، به من نگاه میکند و میگوید: «زیاد فیلم نگیر، قطع کن تا حقیقت رو بگم. ما زنده نیستیم؛ مرده متحرکیم. یک چیزهایی دلمان میخواهد و هوس میکنیم. به خدا قسم وقتایی شده با بچه خودم رفتم بازار. گفته موز بگیر. خدا راستی، اگر دروغ بگم. بهم گفت موز بگیر، گفتم موز تلخه نخور. حقیقتش پول نداشتم. یا همین زنم؛ 6 یا هفت ساله که یکدست لباس خوب هنوز برایش نگرفتهام، چون توانم نکشیده. برای بچههام هنوز یکدست لباس خوب نخریدهام.»
در تاریکی شب و در لابهلای صدای جیرجیرکها، صدای آب به گوش میرسد. محوطه غرق تاریکی است، انگار هیچوقت برق به این منطقه نرسیده است. رد صدا را دنبال میکنیم، به یک جوان میرسیم که با شلنگ آب درحال پر کردن آب در آخورههاست. میپرسم این وقت شب هم کار میکنید، یک نه میگوید و ادامه میدهد: «همین آخورهها رو اومدم آب بدم. خشک است؛ یه کم باید خیس بخورد و فردا بازش کنم و گل در بیارم.» از 13 سالگی وارد کورهها شده و 26 سالی سابقه کار دارد. در 39 سالگی میگوید: «ما یکجوری به این کار عادت کردهایم و برای ما خیلی سنگین نیست.» از دلیل تعطیلی کورههای دیگر میپرسم. جواب میدهد: «همه فروختند. بعد مرگ اربابها، بچهها بر سر ارث و میراث کوره را دادند و رفت. این ارباب خدایی هنوز کوره را نگه داشته.» میپرسم:
-اینجا 10 میلیارد میارزد؟
-بله. چند سال پیش عباس گودرزی اولین کسی بود که کورهاش را فروخت. اون زمان سه میلیارد پول گرفت. یک عده هم نتوانستند کوره را بچرخانند و یکی یکی فروختند و رفتند. مثل اینکه اون بالا داره شهرک صنعتی میشه و کارخانه میزنند.
-شما هم چند روز دیگر راهی تربت میشوید؟
-من همیشه همینجا میمانم ولی امسال خانمم بهانه میگیرد که برویم، دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.
- چرا تربت نمیمانید؟
- آنجا کار هست ولی مزد خوبی ندارد. بنایی روزی 60 تومن، هیچی نیست. الان زعفران را کیلویی جمع میکنند مثلا 10 کیلو جمع کنند 100 تومن میشود. هر کارگر چون علف زعفران خوب در نیامده، روزی 20 یا 25 کیلو جمع میکند ولی علفها که در بیاد، در روزهای آخر کمتر جمع میکند. اما این کار هم کلا یک ماه تا 40 روز است.
دوشنبه 24 شهریورماه
در گزارشهای میدانی، نمیتوان به اظهارات یک یا دو نفر اکتفا کرد. باید دقیقتر جستوجو کرد و از منابع مختلف درباره یک خبر پرسوجو کرد. ساعت 5/2 روز دوشنبه، برای اطلاع از عملکرد خیریهها، به موسسه خیریه اباصالح المهدی(عج) در شهر ری که اصلیترین خیریه فعال در کورههای آجرپزی است، سر میزنم. این همان موسسهای است که علیرضا طاهریان با آنها همکاری دارد. خیریه در یک ساختمان با معماری دوستداشتنی قدیمی واقع شده است. وارد حیاط میشوم، چند فرد میانسال مشغول کارند و دور تا دورشان تا جایی که چشم کار میکند پر از کارتنهای بستهبندیشده ارزاق برای توزیع است. وسایل دست دوم هم به چشم میخورد که خیرین برای خانوادههای محروم به خیریه دادهاند. آدرس میگیرم و وارد یک اتاق بزرگ میشوم. حجم قفسههای پر از کتاب و صدای زیبای حدود هشت تا 10 قناری که در قفسهای جداگانه نگهداری میشوند، انسان را به رویاهایش نزدیک میکند. بعد چند دقیقه انتظار، خانم مبشری یکی از مسئولان خیریه برای پاسخگویی میآید. اول میخواهد بداند که درباره کورهها و خیریه چه چیزی میدانم و بهدنبال چه هستم. تاکیدم روی سازماندهی کمکهای مردمی را که میشنود، شروع به توضیح میکند. حین توضیحاتش یادآوری میکنم که من باید صدا را ضبط کنم و حتیالامکان فیلم هم بگیرم. میخواهد کمی صبر کنم تا توضیحاتش تمام شود. کامل که توضیح میدهد، میگویم خب! حالا باید همینها را یکبار دیگر بگویید. قبل از قبول کردن، کارت شناسایی میخواهد، کارتم را که میبیند، قبول میکند و به یکی از اتاقهای خلوت موسسه میرویم. این اتاق هم پر از کتاب است ولی از قناریها اثری نیست.
مشکلی به نام ساماندهی
موبایلم را روی مونوپاد نصب میکنم و ضبط را شروع. در کورهها، دو نوع کمک وجود دارد؛ بخشی را خیریهها میرسانند و بخشی را خیرها. عمده آشفتگی و بیسامانی در توزیع، مختص خیرهایی است که از سر نوعدوستی راهی کورهها میشوند ولی عدم شناختشان از محیط و منطقه و شرایط کورهها، زمینهساز برخی مشکلات شده است. این مساله درباره خیریهها کمتر صادق است و به نظر میرسد آنها شناخت تا حدی دقیقتر نسبت به کورههای آجرپزی دارند. آنگونه که خانم مبشری میگوید، در محمودآباد حدود 12 تا 13 کوره دایر است که در هرکدام از آنها بین 25 تا 50 خانوار ساکن هستند. یکعده از ساکنان کوره، خانوادههای مهاجر از تربتحیدریه، تربتجام و تایباد هستند که به علت اینکه آنجا کار برایشان فراهم نیست، به تهران میآیند. آنها در داخل شهر بهخاطر کرایههای سنگین، امکان زندگی ندارند و ناچارند سر کورهها مشغول کار و ساکن شوند. یک بخش دیگر از ساکنان کورهها، افغانستانیهایی هستند که آنها هم به علت مشابه راهی کورهپزخانهها میشوند. کورههای محمودآباد از امکانات اولیه زندگی محروم هستند و کارگرها خیلی سخت زندگی میکنند. میگوید: «تصورش را بکنید که خانوادهای با چهار بچه به تهران آمدند و همه در یک اتاق کوچک زندگی میکنند.» خیریهها با توجه به اینکه خدماتدهی دائم به محرومان دارند، ناچار به شناسایی و تشکیل پرونده برای تکتک اتاقها و کارگران کورهها هستند. مبشری میگوید که در کنار خدمات موسسه «یکسری کمکهای دیگر به کورهها میشود. این کمکها بهدلیل ویروس کرونا، مراسم نیمهشعبان و محرم امسال بیشتر شد، زیرا یکسری از دوستان بهدلیل کرونا، جشنها و ایام سوگواری را در داخل کورهها که فضا باز است، برای ساکنان کورهها برگزار کردند. این مراسم که از طریق صداوسیما پخش شد، یکسری از خیرها متوجه شدند چنین مکانی نزدیک گوششان است. یعنی از کورههای محمودآباد تا زعفرانیه شاید سه ربع راه باشد. خیرها دیدند با فاصله کمی از آنها، افراد چطور زندگی میکنند. مردم دیگر هم آدرس پیدا کردند و خودشان راهی محمودآباد شدند.»
این شکل کار باعث کمی پیچیدگی در نحوه اجرا شده است. میگوید: «این اتفاق در سال 99 بیشتر افتاده و چون میبینیم به جز ما افراد عادی هم به کورهها میروند و کمک میکنند، ما ناچار به سازماندهی متفاوت در کمکهایمان شدیم تا اینطور نباشد که یک خانواده در یک ماه چهار بار سبد ارزاق بگیرد و یک خانواده مستمندی که در «مافتون» و «دوتوهه» [در حاشیه کهریزک] زندگی میکنند و هیچکس جایشان را بلد نیست، شب گرسنه بخوابند. ما کمکها را سازماندهی کردیم تا عدالت رعایت شود.» عدم هماهنگی بین خیریهها و خیرها باعث توزیع مازاد در کورههای در دسترس و کمبود موادغذایی در کورههای غیرقابل دسترس شده است. خانم مبشری میگوید که علاوهبر کورههای محمودآباد، در «فرونآباد» کورههایی وجود دارد که در تمام سال، کارگران در آن زندگی میکنند. به علت اینکه هیچ خیری بهدلیل راه طولانیاش آنجا را بلد نیست، این افراد غیر از خدمات موسسه، کمک خاصی دریافت نمیکنند و در محرومیت شدیدی زندگی میکنند. او درباره شیوه توزیع کمکهای مردمی میگوید: «برای کارگران کوره دفترچه تهیه شده و همه کارت دارند. ما در هفته سه بار دو وانت لباس به کورهها میبریم. بهعنوان مثال میگوییم برای کوره شمس با توجه به جمعیتش، سه گونی لباس کافی است. کوره بغدادی، 50 خانوار زندگی میکند، 10 گونی سهمش میشود. برای هر کوره مسئولی مشخص شده است که وظیفه توزیع این لباسها را دارد. لباسها را یک مکانی میگذارند و هرکس یک مقداری میبرد. ما یک دفتر داریم که در آن کمکها ثبت میشود و امکان ندارد در یک روز برای یک کوره هم غذا، هم لباس و هم سبد ارزاق ببریم. این مساله اما برای خیرها صدق نمیکند. آنها اصلا اطلاعی از سایر کمکها ندارند، چراکه هر ازچندگاهی به کورهها سر میزنند. مبشری میگوید: «خیری که با یک وانت غذا میرود، چه میداند که نیمساعت قبل خیر دیگری غذا برده. البته ما به مردم آموزش دادیم که اگر غذا به اندازه 24 ساعت دارند، به خیر بگویند یخچالمان پر است تا غذا را جای دیگر توزیع کند.» جدا از مشکلاتی که خیرها در توزیع بستههای ارزاق برای ساکنان کورهها به وجود میآورند، احتمال این وجود دارد که خودشان نیز دچار مشکل شوند. مبشری میگوید: «خیرینی که مستقیم با خیریه کار میکنند، برای توزیع غذا یا بسته ارزاق زنگ میزنند و میگویند که ما 500 پرس غذا داریم که میخواهیم سر کورهها توزیع کنیم. به موسسه میآیند و یک نماینده را با خود میبرند تا در پخش کمکشان کند و مشکلی پیش نیاید. این کمکها در دفاتر هم ثبت میشود تا دفعه دیگر کمکها به یک کوره دیگر برود. ولی یکسری خودشان کورهها را بلدند و مستقیم به کوره میروند و مشکلاتی درست میکنند. اگر شب باشد افراد مجرد در محمودآباد با موتور دنبالشان میافتند تا کمک بگیرند. اگر به آنها ندهند، اذیتشان میکنند و اگر بدهند، الکی دادند و اینها نیاز به کمک ندارند.» مبشری میگوید: «کسانی که دوست دارند به کورهها کمک کنند، ما را پیدا کنند و قبل از حرکت با ما تماس بگیرند. ما یک راهنما دنبالشان میفرستیم تا هم منظمتر و هم با مدیریت بهتر هر چیزی که دارند بین کورهها تقسیم کنند.» میپرسم یعنی مساله شما این نیست که بستهها و یا غذا را به شما بدهند؟ میگوید: «نه! ما فقط همراهشان یک راهنما میفرستیم. کافی است تماس بگیرند و ساعت و روز را بگویند، ما کمکشان میکنیم. خوب است بدانید، چند سال پیش که کورهها گازکشی شد، ما به تمام کسانی که لولهکشی داشتند، یک بخاری دادیم. آنموقع قیمت بخاری 220 هزار تومان بود و مثل امروز گران نبود. ولی در همان زمان و پیش از اینکه اینها بخاریشان را وصل کنند، متاسفانه یک خیری آمده بود، برای همه بخاری آورده بود. خب، آنها هم انسان هستند و میگیرند. اگر همین کمک با هماهنگی بود، میتوانستیم به کورهای که بخاری ندارند، یک بخاری بدهیم.»
مجموع آنچه در محمودآباد درباره خیریهها شنیده بودم، با آنچه در موسسه خیریه شنیدم، درک واقعبینانهتری را شکل داد. یکبار توزیع ناعادلانه ثروت و امکانات، منجر به مهاجرت مردم از شهر و روستا به حاشیه شهر تهران شده است. ایکاش حداقل خیرها تلاش کنند تا در توزیع امکانات حداقلی زندگی در کورهها، یکبار دیگر مردم گرفتار توزیع ناعادلانه نشوند و الا مشخص نیست این چرخه معیوب تا کجا ادامه خواهد داشت.
آرمان و سرنوشت نامعلوم
بعد از موسسه، برای سومین روز راهی کورههای آجرپزی شدم. اینبار بهجای ماشین، با موتور به کوره رفتم. در وسط میدان، از چند ده متر دورتر صدای «عمو، عمو» میشنوم. برمیگردم میبینم آرمان با پای برهنه درحال دویدن بهسمت من است. تا میرسد، با همان زبانی که من تقریبا نمیفهمم، سرش را نشانم میدهد. فرق سرش جای خون است. یکی از کارگران کوره میگوید، یکی از بچهها در میدان با تیشه به سرش زده است. در کورههای آجرپزی، هیچکس به فکر کودکانی نیست که از حداقلیترین امکانات تفریح برخوردار نیستند. در هر کوره حداقل 20 تا 50 کودک بین سه تا 12 سال زندگی میکنند ولی جز دویدن در میان خاکها، هیچ ابزاری برای بازی ندارند. بین دهها و صدها خیری که به فکر غذای این کودکان هستند، ایکاش کسانی پیدا شوند که چند تاب و سرسره برای کورهها بسازند تا آرمان و امثال آرمان بهجای بازی در خاک، بتوانند همچون کودکان دیگر تفریح کنند. برای چهارمین روز، پنجشنبه هم به کوره رفتم. امیدوار بودم آرمان با آن دندانهای شیری سفیدرنگ و آن خندههای دوستداشتنیاش، همچنان در کوره باشد و به شهرستانشان نرفته باشد. ساعت 11:30 به کوره میرسم و به میدان میروم ولی اثری از او نیست. بعد از کمی پرسوجو، در محوطه پیدایش میکنم. برخلاف روزهای قبل، لباسهایش خاکی نیست. معلوم است که کارشان در میدان تمام شده است و آماده بازگشت به شهرستان هستند.
شاید اگر فکری برای حل مشکل بیکاری در تربتحیدریه، تربتجام و خواف نشود، کمتر از 10 سال دیگر باید در یکی از همین کورههای محمودآباد، در میان گلولای بهدنبال آرمان 13 سالهای بگردم که دیگر آن خندههای شیرین را بر لب ندارد و مشغول کوبیدن گِل در قالب و یا قالبکشی است. این قصه نیمی از همین مردان و زنانی است که عمرشان را در حاشیه شهر و میان محرومیت حرام کردهاند تا برجهای سر به فلککشیده شمال تهران بیشتر سر راست کنند و به آسمان نزدیکتر شوند.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com