گروه دین و اندیشه - حجه الاسلام والمسلمين عليرضا توحيدلو در یادداشتی نوشت:روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد حضرت آیت الله شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد.
به گزارش بولتن نیوز، شیخ بهایی گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟
نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
علامه فقیه شیخ بهایی گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی آمد و ماجرا را تعریف کرد. علامه شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ شیخ بهایی گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. طلبه جوان با این که ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام علامه شیخ بهایی به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که عالم گرانقدر شیخ بهایی گفته بود برو!!!؟ و گفت: این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدتی کمی شاگرد با دو مأمور به دکان بازگشت.
مأموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟
پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟
زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟ پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من من کردن و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام. من با علامه شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیائید تا به نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی برویم.
مأموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد علامه شیخ بهایی آمدند. ماموران پس از ادای احترام به عالم گرانقدر شیخ بهایی، قضیه آن جوان طلبه را به او گفتند. او مأموران را مرخص کرد و گفت: آری این جوان راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن مأموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده: به علامه شیخ بهایی! گفت؛ حضرت استاد؛ قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردید! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف حاضر شد بابت آن ده هزار سکه بپردازد.
عالم گرانقدر حضرت شیخ بهایی گفت: ای جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. طلبه جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.(۱)
ارزش وقت
آچاريا يكی از فلاسفه معاصر هندی است. وي درباره محدود بودن زمان زندگي، به ساعت هاي آخر زندگي اسكندر مقدوني اشاره مي كند.
اسكندر مقدوني به روايت تاريخ، فرد بسيار جاه طلب و جهان گشايي بود كه در سي وسه سالگي درگذشت. روزي كه مرگ وي فرا رسيد، آرزو داشت كه فقط يك روز ديگر زنده بماند تا بتواند مادرش را ببيند. او نيازمند بيست وچهار ساعت زمان بود تا بتواند فاصله اي را كه سفر، ميان او و مادرش ايجاد كرده بود، از بين ببرد و به نزد او بازگردد به ويژه اينكه به مادرش قول داده بود، هنگامي كه تمام دنيا را تصرف كرد، به پيش او بازگردد و همه جهان را به او هديه كند. بنابراين، اسكندر از پزشكان خواست تا بيست وچهار ساعت مهلت براي او فراهم كنند و مرگش را به تأخير بيندازند. پزشكان به وي پاسخ دادند كه بيش از چند دقيقه به پايان عمر او باقي نمانده است و آنها نمي توانند كاري برايش انجام دهند. اسكندر گفت: »من حاضرم نيمي از تمام پادشاهي خود را يعني نيمي از دنيا را در ازاي فقط بيست وچهار ساعت بدهم. آنها گفتند: »اگر همه دنيا را هم به ما بدهيد، نمي توانيم كاري برايتان انجام دهيم. اين كار غيرممكن
است.
در آن لحظه، اسكندر به بيهوده بودن تمامي تلاش ها و سختي كشيدن هايش پي برد و فهميد با آنكه كل دنيا را در دست داشت، قادر به خريد بيست وچهار ساعت وقت براي زندگي و ديدار مادرش نيست. او آن گاه دريافت كه سي وسه سال عمرش را چگونه به بيهودگي گذرانده است.(۲)
ارزش فرصت
گويند؛ ابوريحان بيروني در پشتكار و اهتمام و بهره گيري از فرصت ها، فردي بي نظير بود.
حكايت زير علاقه فراوان او به علم و دانش و استفاده از فرصت هاي محدود عمر را نشان مي دهد: »آن گاه كه در بستر بيماري، نفس در سينه او به شماره افتاده بود، يكي از يارانش بر او درآمد و بر بالين او نشست. در آن حال، ابوريحان از او پرسيد: حساب »جده هاي هشت گانه« را كه وقتي مرا گفتي، بازگوي كه چگونه بود؟ دوستش گفت: اكنون چه جاي اين سؤال است؟ گفت: اي مرد! كدام يك از اين دو امر بهتر است: اين مسئله را بدانم و بميرم يا ندانسته و جاهل درگذرم؟ گويد: پس آن مسئله را به او گفتم و از آنجا بيرون شدم. هنوز قسمتي از راه را نپيموده بودم كه شيون از خانه او برخاست.(۳)
همچنين، نقل مي كنند كه ميرزاي شيرازي در بستر بيماري بود و اطرافيان مي خواستند او را در اين دقيقه هاي واپسين عمر به سخن گفتن وادارند.
هر چه مي گفتند، چشم هاي مبارک ايشان بسته بود. يكي از طلاب كه براي عيادت ايشان آمده بود، گفت: الان او را وادار به سخن گفتن مي كنم و مسئله اي پرسيد وگفت:آقاخوردِن ته ديگ سوخته چه حكمي دارد؟
آقاچشم هايش را باز كرد و فرمود: مانعي ندارد. براي اينكه اگر چيزي بخواهد از نظر شرعي مانعي داشته باشد، يا بايد نجس باشد يا
بايد خبيث باشد و يا اينكه ضرر داشته باشد و...(۴)
زمان در اختیار توست
صاحب جواهر، با نوشتن يك دوره فقه، ثابت كرد انسان زماني موفق و پيروز مي شود كه بتواند در برابر سختي هاي زندگي سربلند بيرون آيد. اين عالم بزرگوار در استفاده از وقت بسيار كوشا بوده و حكايت زير نشان دهنده اهميت وقت در نزد ايشان
است:
ايشان در يكي از روزهايي كه به نوشتن اين كتاب جواهر( گران بها و شريف مشغول بود، فرزندشان از دنيا رفت و پدر و مادر را در غم و اندوه فرو برد. مراسم غسل و كفن انجام شد، ولي تشييع جنازه و تدفين به فردا موكول گرديد. لذا جنازه را در خانه مرحوم صاحب جواهر گذاردند. ايشان يك خانه محقر با دو اتاق داشتند كه يكي از آنها براي مطالعه و ديگري براي خانواده شان بود. لذا ناچار، تابوت فرزند را در اتاق مطالعه قرار دادند. آقا بعد از اينكه نمازشان را در مسجد خواند و به منزل مراجعت فرمود، از يك طرف جنازه پسر را مي ديد و از درگذشت او ناراحت بود و از طرفي ديگر مي بايست كتابشان را بنويسد. لذا بر سر جنازه جوان، دل را متوجه خدا كرده و مشغول نوشتن جواهر شد وثواب آن را براي فرزندشان نثار و هديه كرد. كتاب جواهر، دّري گران بهاست كه در حوزه هاي علميه درخشيد و اهل علم و فقه از آن بهره ها جستند.(۵)
مداومت و پشتكار
سكاكي مردي آهنگر بود و در كار خود مهارت بسياري داشت. گويند روزي با آهن، صندوقچه اي بسيار كوچک و ظريف ساخت و آن را به دربار پادشاه وقت برد و منتظر دريافت پاداش و انعام از سوي شاه شد. در همين وقت، يكي از دانشمندان وارد مجلس شد و شاه و تمامي حاضران به احترام او از جاي برخاستند. سكاكي به شدت تحت تأثير قرار گرفت و پرسيد كه اين شخص كيست؟ در جواب وي گفتند؛ كه يكي از علماي معروف است. سكاكي به فكر فرو رفت و از اينكه عمر خود را در مسيري غير از كسب علم تلف كرده بود، اندوهگين شد. به همين خاطر، پس از خروج از دربار، مستقيماً به سوي مدرسه شهر شتافت تا درس فقه بياموزد، ولي به او گفتند كه سن و سالش اجازه تحصيل را به او نمي دهد. سكاكي دست بردار نبود. ازاين رو، معلم يك مسئله بسيار ساده فقهي را به او آموخت و از او خواست كه آن را به ياد بسپارد و فردا در مدرسه بيان كند. با وجودي كه سكاكي تلاش فراواني كرد، ولي موفق نشد و مورد تمسخر ديگران قرار گرفت. ده سال از اين ماجرا گذشت.
روزي از شدت اندوه و دل تنگي سر به كوه و صحرا نهاد و گذرش به جايي افتاد كه قطره هاي آب از بلندي بر روي تخته سنگي مي چكيد و بر اثر مداومت، سوراخي در دل سنگ ايجاد شده بود. سكاكي با مشاهده آن منظره، با خود گفت:
نه ذهن و حافظه تو از اين سنگ سخت تر است و نه علم از اين آب نرم تر. اگر مداومت و پشتكار داشته باشي، سرانجام موفق خواهي شد.
اين را گفت و به شهر بازگشت و با اينكه حدود ۴۰ سال داشت، به كسب علم پرداخت و با توكل به خدا و جديت در كار، به عنوان يكي از دانشمندان و فضلاي روزگار خود شناخته شد. حاصل تلاش هاي او در كتاب هاي گوناگوني جمع آوري شده است كه از آن جمله مي توان به كتاب مفتاح العلوم او اشاره كرد. اين كتاب، شامل چهارده علم در زمينه هاي گوناگون ادبي است.(۶)
راز سحرخیزی
گويند بزرگمهر، وزير دانشمند انوشيروان، سحرخيز بود و ديگران را هم از جمله انوشيروان را به سحرخيزي فرا مي خواند و پيوسته به انوشيروان مي گفت:
سحرخيز باش تا كامروا باشي!
از بس بزرگمهر اين جمله را تكرار كرد، انوشيروان خشمگين شد و تصميم گرفت كه او را گوشمالي دهد. به همين دليل، به چند نفر از سربازان دستور داد كه در هيئت دزدان درآيند و سحرگاهي جلوي بزرگمهر را بگيرند و همه اموال و لباس او را به غارت برند و فقط لباس زير بر تنش بگذارند. دستور شاه اجرا مي شود و بزرگمهر با همان حالت به دربار مي آيد. انوشيروان او را به باد مسخره و استهزا مي گيرد و به او مي گويد:
شما كه اين همه مرا به سحرخيزي پند و اندرز مي دهيد، اينک اين ثمره و نتيجه سحرخيزي است كه دامن گير شما شده است؟!
باشد كه ديگر نه خودت سحرخيز باشي و نه مرا به آن سفارش كني!
بزرگمهر بي درنگ پاسخ مي دهد:
قربان، سحرخيزي هميشه سودمند است. منتهي امروز دزدان از من سحرخيزتر بودند و به همين جهت هم در كار خود موفق بودند و كامياب شدند!
انوشيروان با اين پاسخ محكم، از غفلت و بي خبري بيرون آمد و از اين سخن پند گرفت و از وزير فرزانه خويش پوزش طلبيد و دستور داد لباس و وسايل بزرگمهر را به همراه خلعت فاخر به او بازگردانند.
راهنمایی درست والدین
در زمان جنگ، مردي را به صحراي موجاو در كاليفرنيا براي تربيت سربازان مي فرستند. زن نيز با شوهر خود همراه مي شود، ولي از اينكه مجبور است در چنان مكاني زندگي كند كه درجه حرارتش به ۱۲۵ درجه مي رسد، به سختي ناراحت مي شود، به ويژه زماني كه شوهرش را براي مانور به صحرا مي فرستند و او ناگزير است در كلبه اي تنها و بي كس زندگي كند؛ جايي كه به جز سرخ پوستان و مكزيكي ها كه بيشتر آنها انگليسي بلد نبودند، كسي زندگي نمي كرد. به همين خاطر، اين زن از داشتن هم زبان نيز محروم بود. خودش مي گويد كه نامه اي به والدينم نوشتم و به آنها گفتم كه حتي دقيقه اي ديگر نمي توانم در اين سرزمين دورافتاده زندگي كنم. پدر اين زن در پاسخ، تنها دو سطر برايش مي نويسد كه آن دو سطر زندگي او را دگرگون مي سازد: »از پنجره زندان، دو نفر زنداني، خارج را مي نگريستند. يكي گل و لاي ديد و
ديگري ستارگان فروزان. منظور پدر از بيان اين دو جمله، اين بود كه بايد آن زن بينش خود را تغيير دهد و به قول سهراب سپهري،
چشم ها را بايد شست.
اين زن مي گويد كه پس از مطالعه نامه پدرم و توجه به مفهوم آن، سعي كردم به جاي اينكه همواره كمبودها و زشتي ها و سختي هاي منطقه اي را كه در آن گرفتار شده بودم ببينم، زيبايي ها و خوبي ها را هم مشاهده كنم. او پس از آن با بوميان دوست شد و به كارهاي بافندگي و سفالي آنها علاقه نشان داد و كوشيد تا فنون و صنايع دستي آن منطقه را ياد بگيرد. همچنين، در زمينه گونه هاي گياهي و جانوري منطقه به مطالعه پرداخت و ضمن آن، صدف ها و گوش ماهي هايي متعلق به ميليون ها سال پيش را جمع آوري كرد و حاصل اين مطالعه و بررسي را در كتابي به نام بازوهاي درخشان نوشت. خودش مي گويد: »از زنداني كه خود ساخته بودم، به خارج نگريستم و ستارگان فروزان را يافتم.(۷)
از فرصت ها استفاده بهینه شود
یک كشاورز اهل فلوريدا پس از خريد يک مزرعه متوجه شد كه تعداد زيادي مار زنگي در آن زمين وجود دارد. افزون بر آن، خاک زمين استعداد رويش گياه خاصي را ندارد. به همين دليل، در ابتدا بسيار دل سرد و نوميد مي شود و سعي مي كند زمين را بفروشد، ولي موفق به اين كار نمي شود. سرانجام فكري به خاطرش مي رسد و تصميم مي گيرد از فرصتي كه در اختيارش نهاده شده است، نهايت استفاده را ببرد. او به مطالعه زندگي مارها مي پردازد و متوجه مي شود كه بسياري از گونه هاي نادر مار در مزرعه اش وجود دارد. بنابراين، با آزمايشگاه هاي سم شناسي ارتباط برقرار مي كند و گونه هاي كمياب خود را به آنها مي فروشد. همچنين، درمي يابد كه گوشت برخي مارها براي تهيه كنسرو و پوست آنها براي تهيه كفش و كيف زنانه مناسب است. از اين رو، با كارخانه هايی كه در اين زمينه ها كار مي كردند، قرارداد مي بندد و در مدتي كوتاه به ثروت و شهرت زيادي مي رسد. از سوي ديگر، مزرعه او مكان مناسبي براي بازديد جهانگردان مي شود و سالانه حدود ۲۰ هزار جهانگرد از مارهاي سمي آن مزرعه
ديدن ميكنند.(۸)
اين دو داستان پاياني نه تنها نشان دهنده عزم و اراده آدمي در رويارويی با مشكلات و سختي هاست، بلكه بيانگر خلاقيت و ابتكار عمل انسان در استفاده از فرصت ها و ابرهاي زودگذري است كه در زندگي اش پديدار مي شوند. شايد اگر هر يك از قهرمانان اين حكايت ها، به جاي همت و استفاده بهينه از زمان و مكاني كه در آن قرار گرفته بودند، به آه و ناله بسنده مي كردند، نه تنها موفقيتي در زندگي به دست نمي آوردند، بلكه دچار افسردگي و بيماري هاي رواني و جسماني بسياري مي شدند و حيات خويش را به خطر مي انداختند. »بسياري از افراد، علت شكست خوردن خود را در زندگي، پيش نيامدن فرصت هاي خوب براي خود قلمداد مي كنند. حال آنكه مردان بزرگ، فرصت ها را خلق كرده اند، به طوري كه حتي از عادي ترين وقايع، بزرگ ترين فرصت ها را به وجود آورده اند. بنابراين، اشتباهي بزرگ تر از اين وجود ندارد كه انسان به جاي اينكه براي خود فرصت بيافريند، در طول عمر منتظر فرصت بنشيند.(۹)
مردان بزرگ هيچ چيز را در اختيار بخت نگذاشته، كاخ سرنوشت خود را به دست خود پي افكنده اند. آنچه ما بخت و اقبال مي ناميم، چيزي جز بيداري بعضي اشخاص در استفاده از فرصت هاي فّرار نيست.(۱۰)
به جاي ماتم گرفتن بر جنازه ناكامي هاي گذشته، بايد براي پيروزي هاي آينده فعاليت كرد. گذشته، مرده و مرّمت ناپذير است. آنچه قابل اصلاح است، حال و آينده است. پس برخيز اين ماده خام حال و آينده را به شكل و صورتي كه دلخواه توست،
دربياور !(۱۱)
منابع:
۱- کتب علوم غریبه «سر المستتر» علامه شیخ بهایی. گوهر شب چراغ ؛ محمد حسین نائینی
۲- زندگي به روايت بودا، ص ۸۶
۳- هزار و يک حکايت تاريخي، ج ۲، ص ۶۰
۴- پندها و حکايت های اخلاقی، ص ۲۳۱
۵- پندها و حکايت های اخلاقی، ص ۲۳۳
۶- پندها و حکايت های اخلاقی، ص ۲۳۳
۷- آيين زندگي، ص ۱۶۲
۸- رمز موفقيت، ص ۳۱۶
۹- رمز موفقيت، ص ۳۱۶
۱۰- رمز موفقیت، ص ۳۱۳
۱۱- رمز موفقیت، ص ۳۱۱
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
شب تان پر ستاره
واقعا قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!
عالي عالي عالي
داستان طلبه و شيخ بهايي كه هوشمندانه بود
خيلي خوشم آمد
تا آخر خوندم حق را ادا كرديد چرا پخته حرفهاي ياد گرفتم
سپاسگزار شما و بولتن هستم
واقعا درسته فرمودين
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري
چون امروز بعضي از خانواده ها قدر فرزندان و خانواده شون نمي دونن
يا بعضي از كارفرمايان قدر كارگرانشون نميدونن
يا بعضي از مسولين قدر مردم ايران رو نمي دونن
بعضي از فرزندان هم قدر پدر و مادرانشون نمي دونن
بعضي دوستان هم قدر دوستان خوبشون نميدونن
خلاصه من با نظر شما موافقم كاملا
داستان اول خیلی قشنگ بودمن تازه ضرب المثل قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری داستانش چه بود
من موافق پادشاه هستم
چرا
طلا فروش و بازاری و کلا شغلهای آزاد ساعت ده میرن سر کار سحر خیز هم نیستن
ولی وضعشون از من کارمند که شش صبح میرم تا بوق سگ کار میکنم بهتره
و پر از نکات زیبا و آموزنده
سپاسگزارم از بولتن نیوز
و همواره امیدوار و موفق زندگی کنند
خيلي قشنگ بود هم راجع به شيخ بهايي و طلبه
و هم راجع به اسكندر مقدوني و مادرش
واقعا دنيا
دنياي بي ارزشي هست درود به قلم تون
عزت تان پايدار
ارزش و بهای هر کاری را افراد خِبره و دانا در همان کار میدانند.
به عبارت ساده تر می توان گفت ارزش هر چیزی را هر کس در حوزه کاری و فعالیت خود می داند، مثلا قصاب و نانوا تفاوت بین سنگ و گوهر را نمی توانند تشخیص دهند.
نتیجه اخلاقی: در مورد ارزش و قیمت چیزی که درباره آن هیچ اطلاعاتی نداریم سخن نگوییم.
شخصی ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ:
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﻴﺰ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﭼﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻱ؛
ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﮔﻔﺖ؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻭﻗﺘﻲ ﻓﻘﻴﺮﻱ ﺑﺮ ﮐﺮﻳﻤﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻴﺸﻮﺩ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﻲﮔﻮﻳﻨﺪ ﭼﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻱ...
ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻲ...؟
ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻳﮏ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺍﺳﺖ
ﻧﻪ ﻳﮏ ﻣﮑﺎﻓﺎﺕ...
ﻓﺮﺻﺘﻰ ﺍﺳﺖ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺎ ﺑﺒﺎﻟﻰ
ﺑﻴﺎﺑﻰ
ﺑﺪﺍﻧﻰ
ﺑﻴﻨﺪﻳﺸﻰ
ﺑﻔﻬﻤﻰ
ﻭ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﻨﮕﺮﻯ...
ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩﻫﺎ ﺑﻤﺎﻧﯽ...
و باد گرفتاریهایشان
البته یه عده کم که پدرانشان وضع شون خوبه الحمدالله اموراتشان میگذره از طریق پدر
ولی خدا میدونه عده زیادشون هم خیلی به شکل بدی گذران عمر میکنن به قدری وضع معیشتشان خراب است که خدا میداند
و اکثر آنها در حاشیه مشهد زندگی میکنند
صاحب الزمان به فریاد همه ما و اون ها برسد
سلام خدا جویان عزیز
امروز: پنجشنبه ۹۹/۶/۲۷
میگویند....
می رود قافله ی عمر،چه ها می ماند..؟
هر که غفلت کند از قافله جا می ماند
شیشه ی عمر چه زیباست ولی حساس است
که به رویش اثر ِلکه و "ها" می ماند
باید از شیشه ی خود لکه زدایی بکنی
خوب و بد در پس ِاین شیشه بجا می ماند
هر که نیکی کند و دست کسی را گیرد
دست ِاو یکسره در دست ِخدا می ماند
هر که یک ذره در این حادثه ظالم باشد
آخر ِقصــــه گرفتـــــــار ِبلا
می مانـــد
میدانستید....
آدمها
قند را می شکنند تا از حلاوتش بهره گیرند
رکورد را می شکنند تا به افتخارش برسند
هیزم را می شکنند تا به گرمای آتش برسند
غرور را می شکنند تا به افتادگی برسند
سکوت را می شکنند به آوازی برسند
برای همه شکستن هایشان دلایل خوبی دارند آدمها
هنوز نفهمیدیم چرا آدمها" دل" میشکنند؟!
بدانیم .....
اين را بایستی درک كنیم كه ما مالک هيچ چيز در اين دنيا نيستیم. همه ى آنچه ما را احاطه كرده است موقتی است...
زندگیتون سرشار از موفقیت
خدایا شکرت
روزتان پر از انرژی های مثبت آخر هفته اتان حسینی التماس دعا جلالوندی
مَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ کَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِی کُلِّ سُنْبُلَةٍ مِأئَةُ حَبَّةٍ وَ اللّهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ
کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق میکنند، بسان بذری هستند که هفت خوشه برویاند که در هر خوشه یکصد دانه باشد، و خداوند برای هر کسی بخواهد دو یا چند برابر میکند، (رحمت) خدا وسیع و او دانا است.
(سوره بقر آیه ۲۶۱)
الهي پنجشنبهتون پر از
برکت
خوشحالی
آرامش
سعادت
و موفقیت
اوقات خوشی داشته باشید
امام حسین (علیه السلام):
شایسته شأن مؤمن نیست که ببیند کسی خدا را معصیت میکند ولی به او اعتراض نکند.
کنزالعمال ج۳ ص۸۵
صادق زاده علی
۹۹/۰۶/۲۷
پس از گذشت سالها از زندگی چنین آموختم که زمان میگذرد، زندگی در جریان است.
فاصله جدا میکند.
بچه بزرگ میشود.
عشق تغییر میکند.
گاه کمرنگ میشود.
قلبها میشکنند.
پیشرفت اجتماعی تمام میشود.
شغل تغییر میکند.
پدر و مادر، تو را در مسیری از راه ترک میکنند.
و تنها دوستانت با تو ماندگارند!
هیچ تفاوتی ندارد که چه فاصله زمانی و مکانی میان شما وجود دارد، یک دوست واقعی هیچگاه آنقدر از تو دور نیست که برایت در دسترس نباشد.
در زمانی که به او نیاز داری
در کوره راه زندگی وقتی عرصه به تو تنگ میشود، دوستانت هستند که در کنارت میایستند و تشویقت میکنند
تا سختی را پشت سر بگذاری.
برایت دعا میکنند.
از تو حمایت میکنند
برای شادیات تلاش میکنند
و دستهایشان را باز میکنند تا در آغوششان آرامش بگیری.
دوستان واقعی تو برایت قانون ها را میشکنند و همراه راهت میشوند تا مسیر درست را در زندگیت پیدا کنی و به شادی برسی.
دوستان تو زندگی تو را سرشار از خوشبختی میکنند.
دنیای تو بدون آنها دنیا نیست و تو نیز بدون آنها کامل نیستی.
دوستانت را حفظ کن...
*تقدیم به دوستان بی نظیرم*
حاج آقای عزیز و بولتن نيوز
مردی روی قبر شیخ افتاده بود وبا شدت گریه می کرد. وقتی علت گریه اش را پرسیدند، گفت:
جماعتی مرا وادار کردند به این که شیخ را به قتل برسانم. من شمشیرم را برداشته نیمه شب به منزل شیخ رفتم . وقتی وارد اتاق شیخ شدم، دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم بی حرکت ماند وخودم هم قادر به حرکت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آن که بطرف من برگردد گفت:
خداوند چه کرده ام که فلان کس را فرستاده اند که مرا بکشد ( اسم مرا برد ) . خدایا من آن ها را بخشیدم تو هم آن ها را ببخش
آن وقت من التماس کردم ، عرض کردم: آقا مرا ببخشید.
فرمود : آهسته حرف بزن کسی نفهمد برو خانه ات صبح نزد من بیا
من رفتم تا صبح شد همه اش در فکر بودم که بروم یا نروم واگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جراءت داده رفتم . دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند ، رفتم جلو وسلام کردم ، مخفیانه کیسه پولی به من داد و فرمود:
برو با این پول کاسبی کن
من آن پول را آورده سرمایه خود قرار دادم وکاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازار شدم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم
براي شما حاج آقا و بولتن نيوز و اموات تون
صلوات هديه كردم
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
حکمت صلوات
صلوات : بهترين هديہ از طرف خداوند است.
صلوات : تحــــفہای از بهشـــت است.
صلوات : روح را جـــــــــــــــــلا میدهد.
صلوات : دهـــان را خوشبــــــو میڪند.
صلوات : شــــــــفيع انســـــــان است.
صلوات : موجب ڪمال نمـــــاز ميشود.
صلوات : موجب تقرب انســـان است.
صلوات : رمز ديدن پيامبر(ص) در خواب است.
صلوات : سپــری در مقابل آتش جهنم است.
صلوات : محبـــوبـــترين عمـــل است.
صلوات : آتش جهنم را خاموش ميڪند.
صلوات : فقـر و نفــاق را از بين ميبرد.
صلوات : زينــــــت نمــــــــــــــاز است.
صلوات : بهترين داروی معنــوی است.
صلوات : گنــــاهـان را از بيـــــن میبرد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
دیدم در نظرات این داستان شیخ مرتضی چقدر قشنگ بود
به هر حال ممنون از همه عزیزان
مَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ کَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِی کُلِّ سُنْبُلَةٍ مِأئَةُ حَبَّةٍ وَ اللّهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ
کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق میکنند، بسان بذری هستند که هفت خوشه برویاند که در هر خوشه یکصد دانه باشد، و خداوند برای هر کسی بخواهد دو یا چند برابر میکند، (رحمت) خدا وسیع و او دانا است.
(سوره بقر آیه ۲۶۱)
الهي پنجشنبهتون پر از
برکت
خوشحالی
آرامش
سعادت
و موفقیت
اوقات خوشی داشته باشید
امام حسین (علیه السلام):
شایسته شأن مؤمن نیست که ببیند کسی خدا را معصیت میکند ولی به او اعتراض نکند.
کنزالعمال ج۳ ص۸۵
صادق زاده علی
۹۹/۰۶/۲۷
مَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ کَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِی کُلِّ سُنْبُلَةٍ مِأئَةُ حَبَّةٍ وَ اللّهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ
کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق میکنند، بسان بذری هستند که هفت خوشه برویاند که در هر خوشه یکصد دانه باشد، و خداوند برای هر کسی بخواهد دو یا چند برابر میکند، (رحمت) خدا وسیع و او دانا است.
(سوره بقر آیه ۲۶۱)
الهي پنجشنبهتون پر از
برکت
خوشحالی
آرامش
سعادت
و موفقیت
اوقات خوشی داشته باشید
امام حسین (علیه السلام):
شایسته شأن مؤمن نیست که ببیند کسی خدا را معصیت میکند ولی به او اعتراض نکند.
کنزالعمال ج۳ ص۸۵
صادق زاده علی
۹۹/۰۶/۲۷
مَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ کَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِی کُلِّ سُنْبُلَةٍ مِأئَةُ حَبَّةٍ وَ اللّهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ
کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق میکنند، بسان بذری هستند که هفت خوشه برویاند که در هر خوشه یکصد دانه باشد، و خداوند برای هر کسی بخواهد دو یا چند برابر میکند، (رحمت) خدا وسیع و او دانا است.
(سوره بقر آیه ۲۶۱)
الهي پنجشنبهتون پر از
برکت
خوشحالی
آرامش
سعادت
و موفقیت
اوقات خوشی داشته باشید
امام حسین (علیه السلام):
شایسته شأن مؤمن نیست که ببیند کسی خدا را معصیت میکند ولی به او اعتراض نکند.
کنزالعمال ج۳ ص۸۵
صادق زاده علی
۹۹/۰۶/۲۷
ولی اسکندر مقدونی تکان دهنده
دنیا بی ارزش است...
حضرت عيسي (ع) با جمعي در جايي نشسته بود. مردي هيزم شکن از آن راه با خوشحالي و خوردن نان مي گذشت.
حضرت عيسي (ع) به اطرافيان خود فرمود: «شما تعجب نمي کنيد از اين که اين مرد بيش از يک ساعت زنده نيست؟».....
.......
ولي آخر همان روز آن مرد را ديدند که با بسته اي هيزم مي آيد. تعجب کردند و از حضرت(ع) علت نمردن او را پرسيدند. حضرت(ع) بعد از احوال پرسي از مرد هيزم شکن فرمــــــــــــود: «هــــــــيزمت را باز کن».
وقتي که باز کرد، مار سياهي را در لاي هـــــــــيزم او ديد.حضرت عيسي (ع) فرمود: «اين مار بايد اين مرد را بکشد ولي تو چه کردي که از اين خطر عظيم نجات يافتي؟»
گفــــــت: «نــــان مي خـــــــوردم که فقيري از مقابل من گذشــــــــت. قدري به او دادم و او درباره من دعا کرد.»
حضرت عيسي (ع) فرمود: بر اثر همان دستگيري از مستمند، خداوند اين بلاي ناگهاني را از تو برداشت و 50 سال ديگر زنده خواهي بود.
اموات تون قرین رحمت الهی
واقعا حظ می کنم با باعث افزایش فکری
من و امثال من میشوین
دست تون دردنکنه
عزم و اراده نوری و الهی
پیروز کسی است که در همه موقعیتهای خیر یا شرّ زندگی، عزم و اراده الهی و نوری داشته و به نفس و منافع خود هیچ توجهی نداشته باشد! بلکه در زندگی فردی یا اجتماعی، تنها به رضای الهی متوجه باشد و به آن عمل کند.
دعاهایتان مستجاب
دعای امام عصر بدرقه راه زندگیتان
بسیار مطالب تون جالب و عالیه
دررررررررود
داستانهای قشنگی بود و نظرات هم قشنگ
من همه موارد را خواندم و رضایت داشتم
ولی بیشتر از شیخ بهایی و طلبه
و صاحب جواهر و همه بیشتر از بیشتر از موضوع سحرخیزی بزرگمهر و انوشیروان لذت بیشتری بردم و کیف کردم واقعا لبخند برلبم نشست و صفای کردم
لب تون همیشه خندون دل تون بی غم
قدر گوهر گوهری
این سفره چون نام برکت
چون اسم آسمان و ستاره
یا هر چیز دیگرحرمت دارد
مثل نام مادر یا غرور زیبای پدر
حرمت دارد
این نان هر چند از گندم است
ولی بوی مهربانی می دهد و حرمت دارد
کنار این سفره هر کس که بنشیند
باید یادش بماند که این نشستن تطهیر خویشتن است
و نام دیگران چون نانشان حرمت دارد
بسم الله بگویید
این سفره بی نام خدا همه چیز را کم دارد
قدرشناس خدا و کسانی که به ما چیز یاد می دهند
حاج آقای توحیدلو قدردان شما و بولتن نیوز هستم
کمالی از شیراز
قدر جوانی شون
قدر سالمتی شون نمی دونن
و فقط از این شاخه به اون شاخه می پرنن
خدا کنه از فرمایش هایتون درس بگیرن
شب جمعه ودلم تنگ تو ای راه نجات
بازهم فاصله ها بغض گلوگير شده است
السلام ای شه بی يار و قتيل العبرات
خیلی خیلی داستان تون عالی بود
سپاس برادر
حرارتی است قدیمـی که در دلـم دارم
به امرِ حضرت سلطان، حسین می گویم
به لطف فاطمه ارباب محترم دارم
حسین گفتم و جان و دلم به جوش آمد
مرا ببخش، فقط اشک تازه دم دارم
نشد که زائر کرب و بلا شوم، باشد
دلم خوش است میان دلم حرم دارم
شب جمعہ
شب زیارتےارباب بےڪفݧ
صلی الله علیک یااباعبدالله
اللهم ارزقنا کربلا
قدر جوانی شون
قدر سالمتی شون نمی دونن
و فقط از این شاخه به اون شاخه می پرنن
خدا کنه از فرمایش هایتون درس بگیرن
خیلی از مباحث تون خوشم اومد
واقعا قلم تون محشره
در این روز جمعه که روز امام زمانه
آقامون مولامون دست تون بگیره
ببینیم تون
خدا رو شکر که توی بولتن هر روز دنبال تون می کنم
این از طرف من
صمیم زادگان هستم استادتوحیدلو عزیزو عشقم
انسانها هنگام مرگ چه چیزهایی می بینند؟!
امام علی (علیه السلام) فرمود:
در آخرین روز از روزهای دنیا و اولین روز از روزهای آخرت چهره هایی برای انسان متمثل می شوند. اولین چهره ای که متمثل می شود ازاو می پرسد تو که هستی؟ می گوید من اموال تو هستم. به او می گوید من برای تو زحمت کشیدم در این آخر عمری می بینی شدیداً گرفتارم تو به چه درد من می خوری؟ اموالش به او می گوید تو به اندازه یک کفن حق داری. کفنت را بردار بقیه مال تو نیست و مال بازماندگان است. از این ناامید می شود که چهره دومی برایش تمثل پیدا می کند. می پرسد تو که هستی؟ می گوید من اهل تو هستم . اهل یعنی خانواده، زن، فرزند، پدر، مادر، دوست ، آشنا، کسانی که عنوان اهل به آنها اطلاق می شود. می گوید من برای شما زحمت کشیدم. استراحت شما را به استراحت خودم ترجیح دادم الی آخر و کارهایی که برایشان انجام داده را بازگو می کند و گرفتاری خودش را مطرح می کند. اهلش به او می گویند ما تو را تا قبر همراهی می کنیم ، دفن می کنیم و بر می گردیم زیرا نمی توانیم همراهت داخل قبر بیاییم. چهره سوم که اعمالش هست تمثل پیدا می کند به او می گوید تو که هستی؟ می گوید من اعمال تو هستم. به او می گوید من نسبت به تو خیلی دل خوشی نداشتم سخت بودی برای من حالا به چه درد من می خوری؟ اعمال می گوید من همه جا همراه تو هستم. در عالم برزخ، قبر، قیامت و...