گروه اجتماعی: یاسر عرب، نویسنده و مستندساز، با این مقدمه که «از شهرستان اسبابکشی کردن به تهران معنی پیچیدهای دارد. شبیه خروج از حوض آب به دریایی مواج. مثل همان صحنههای شلوغ و پر دود و ترافیکی که توی فیلمها دیدهاید! تهرانیها چه جور آدمهایی هستند؟ پاسخ به این سؤال برای من ممکن نیست!» در یادداشت پیش رو، در مورد اولین روحی که با ورود به تهران دیده، نوشته است.
به گزارش بولتن نیوز، متن این یادداشت به شرح زیر است:
سالهای سال به تهران رفتوآمد داشتم اما وقتی داشتم با اسباب منزل و (بهناچار) برای زندگی به تهران وارد می شدم حس و حال دیگری داشتم. از خانه ای 550 متری در شهرستان خیز برداشته بودم برای زندگی در آپارتمان 75 متری در قلب این کلان شهر! تازه می فهمیدم چه میزان خنزر و پنزر دارم که دیگر جایی برای زیستن کنار آنها وجود ندارد! توی راه غرق مناسبات برادرانه ای بودم که در شهر کوچک مان داشتم. خانواده ی ما ارزاق یومیه را از سوپر محل تهیه و جالب اینکه تنها خودمان حساب ماه مان را داشتیم. پایان برج لیستی بلند از جمع خرید های ماهانه را در مقابل صاحب سوپری به شکل عدد و رقم جمع می زدیم تا مشخص شود در آن ماه چه میزان خرید کرده ایم؟ این اعتماد دو طرفه (ما به قیمت جنس و او به جمع خریدهای ماهیانه ی ما) در ابتدا و به چه علتی شکل گرفته بود؟ یادم نمی آمد! در تهران با چه نوع موجوداتی مواجه خواهم شد؟ یاد دیالوگ فیلم دختر لر افتادم «میای بریم تهرون؟» «تهرون؟ تهرون که میگن شهر قشنگیه اما مردمش بَدَن!» خلاصه اواخر شهریور بود که ساکن محله ی انقلاب شدیم. خانه را باجناق ام پیدا کرده بود. نزدیک محل کار، فاصله کم با دانشگاه، در همسایگیِ کتاب فروشی ها و کنارِ خیابانهای تظاهرات!
هوا گرم بود و یخچال را در دقایق ابتدایی حضور به برق نزده بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. صاحب خانه بود. میانسال، مودب و خندان! سرخی بر گونه ها و سپیدی بر موی سر اش نشسته بود. در یک دست سینی با چند لیوان و در دست دیگر پارچ شربتی خنک! یک محبت سرد! از دست او و یک سلام گرم از دهان من، شروع آشنایی ما بود. تا عصر مشغول جابجایی شدیم و دم غروب باز مراجعه کرد! در یک دست سینی نان گرم و در دست دیگر کاسه ی آشِ رشته ی ولرم! باز تشکری کردم و اینبار کمی خجالت زده گفتم «خودتان را به زحمت انداختید!» گفت «نه! تو هم مثل پسر من... میدانم سرتان شلوغ است و حتما فرصت تهیه شام نداشته اید!» (درست حدس زده بود)
فردای آن روز زیر و بالای خانه و انباری و پشت بام و کولر و ... را با دقت و وسواس بسیاری به من آموخت و آدرس نانوایی و قصابی درست و هر آنچه تجربه از محل و محله داشت منتقل کرد. وقتی در مورد شارژ ماهیانه ساختمان پرسیدم گفت «شارژ را مهمان اباعبدالله هستید!» گمان کردم خواب نما شده که اضافه کرد. «واحد همکف حسینه است. چهارشنبه شب ها مجلس داریم شما هم تشریف بیاورید!» منتظر چهارشنبه بودم که زود از راه رسید. جلسه ی قرآن، زیارت عاشورا و روضه و بعد پذیرایی مختصر و سبک از شامی تا آش و از نان و پنیر و سبزی تا آبگوشت! شام تبرکی است که چهارشنبه شب ها برای همه اهل ساختمان آورده می شود. چه آنهایی که در مجلس شرکت کرده اند و چه آنها که توفیق نیافته اند. همان روزها فهمیدم انشعاب آب یکی است و حاجی خود اش حساب و کتاب هر واحد را به تعداد نفر و مصرف تخمینی آنها دارد و تقسیم می کند. روزهای بعد اما دیدم که آب بهای گلدانهای حیاط اش را جداگانه محاسبه و از پرداخت ساختمان تفریق کرده است.
«پسرم این چتر را با خود ات ببر بیرون، باران است» «نازنین این زنجیر و قفل را آورده ام برای دوچرخه ی دختر ات، نکند دزد بیاید آن را ببرد!» «عزیز جان این گل را قلمه زدم برای همسرتان که به خانم ام گفته دوست اش دارد» «فاطمه شما هم مثل نوه ی من، حوصله اش سر رفت بگویید بایید توی حیاط ما بازی کند» «دارم می روم کربلا آمدم حلالیت بطلبم» «از کربلا برگشته ام سوغاتی آورده ام برایتان» «کرونا آمده تو را به خدا مراقب باشید» «پسرم نکند دست تان تنگ باشد! باشد چند ماه دیگر اجاره را بدهید!» «پسرم من هستم ها... کاری بود به من بگویید!» «پسرم ببخشید پله ها این ماه تمیز نشده، گفتم نکند کسی بیاید برای نظافت خود اش کرونا داشته باشد!» مانده ام ... این پیرمرد چرا اینطور است؟ چرا نشاط و انرژی و خیرخواهیاش تمام نمیشود؟ چرا سلامهای اش بیات نمیشود؟ چرا نگاه مهربان اش هر بار بدرقهی رفتن ام از خانه است؟
آدم مذهبی باشد. هیئتی باشد. مومن باشد. اهل قرآن و زیارت عاشورا باشد. اینطور هم انسان باشد. اینطور پشت و پناه باشد. مایه ی دلگرمی و آرامش دیگران باشد. فخر مولای اش باشد. انگار همه ی روح اش را به خدا و خوبی ها فروخته باشد... چه خوب است... نه؟
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com