به گزارش بولتن نیوز، ساعت 6 بعد از ظهر چهارشنبه 30 بهمن سال 81 روز سخت و تلخی برای حاج قاسم و همشهری هایش بود.آن روز که در آستانه عید غدیر هم بود یک فروند هواپیمای تاکتیکی ترابری سنگین ایلوشین سپاه که از منطقه ی شرق کشور و زاهدان عازم کرمان بوده، در منطقه ی عمومی شهداد کرمان سقوط کرد.
276 نفر در این پرواز از رزمندگان و عوامل پرواز بر اثر سقوط هواپیما به شهادت رسیدند و نامشان در تاریخ درخشان این کشور ثبت شد. یکی از این شهدا سید مهدی احمدی پور بود که در زمان شهادت فرزندی یک ساله داشت به نام مهدیه. این دختر خانم الان در آستانه کنکور قرار دارد و بسیار دلتنگش پدر است. می گوید در این سالها یکبار حس کردم در کنار پدرم هستم و آن هم زمانی بود که با حاج قاسم سلمانی ملاقات کردم.
حاج قاسم در اسفند سال 96 در جمع فرزندان این شهدا حاضر شد و مهدیه سادات خاطره آن روز را برای ما روایت کرد:
بعد از شهادت شهدای غدیر کرمان هر چهارشنبه منزل یکی از خانواده های شهدای این سانحه هیئت برگزار می شود. یک شب که در هیئت بودیم از طرف بنیاد شهید کرمان پیامکی برایم ارسال شد که مضمون آن این بود: پنجشنبه جمعی از فرزندان شهدا در بیت الزهرا (حسینیه ای که متعلق به حاج قاسم بود و هیئت های ما همانجا برگزار می شد) دعوت هستند از جمله شما. وقتی پیام را خواندم با بقیه هم درمیان گذاشتم و آن ها را هم با خبر کردم، نمی دانستم چه مراسمی ممکن است آنجا باشد. پایان هیئت از هم خداحافظی کردیم و قرارمان را گذاشتیم برای همان روز که همدیگر را ببینیم.
روز پنجشنبه وقتی به ورودی بیت الزهرا رسیدم دیدم یک سری از خانم ها دارند خانواده هایی را که می خواهند وارد شوند بازرسی می کنند. یک لحظه به دلم افتاد نکند قراره حاج قاسم بیاید. خلاصه رفتیم داخل بیت الزهرا نشستیم. بعد از چند برنامه بلندگو اعلام کرد سردار سرافراز اسلام حاج قاسم سلمانی با شما خانواده شهدا دیدار خواهد کرد و هم زمان با این خبر سردار وارد شد...
وقتی حاج قاسم آمد اشک از گونه هایم جاری شد، انگار بهت زده شده بودم از شوق، فقط نگاهش می کردم، نگاه به قد و بالای حاجی منو یاد بابام انداخت. آخه من یکساله بودم که بابام شهید شد و هیچ خاطره ای از پدرم ندارم اما حضور بابام رو برای اولین بار بعد از 16 سال انتظار حس کردم.
در بدو ورود سردار دختر شهید بافنده رفت پشت تریبون دکلمه ای خواند سپس رفت در آغوش حاج قاسم(همان دختری که فیلمش زیاد پخش شد لحظه ای که به بغل حاج قاسم رفتن و حاج قاسم موهایش درست کرد) آن لحظه همه ی دختران شهدا گریه می کردند و حسرت دختر شهید بافنده را می خوردند که چقدر آرام در بغل حاج قاسم نشسته و او چه زیبا دست نوازش پدرانه بر سرش می کشید.
بعد از مدتی سردار سلیمانی یک صندلی پلاستیکی سبز گذاشت وسط بیت الزهرا و نشست و ما هم حلقه زدیم دورش. حاجی شروع کرد از خاطرات شهدا و از حضرت آقا و رفقای شهیدش روایت کردن. آخر حرفهایش گریه افتاد و گفت: بچه ها خوشبحالتان، باباهای شما چه زیبا پر گشودند اما این سعادت نصیب من نشد.
بعد لحظه های شهادت باباهای بچه ها رو توصیف می کرد و گفت: برام دعا کنید، از خدا بخواهید من هم بروم پیش باباهای شما که سخت دلتنگشونم.
همه گریه می کردیم. چرا آن لحظه معنای حرف های او را نفهمیدم. الان که فکر می کنم میگم ای کاش پا میشدم ازش تمنا می کردم عمو تو ما را خیلی دوست داری، تو الان دار و ندار مایی، تو را به خدا عمو قاسم نگو نگو. حرف رفتن نزن، کی برای ما به این زیبایی پدری کنه؟ کی حواسش به بچه های شهدا باشه؟ کی دلداریشان بده و دل های ما این همه آرامش بگیره؟
حاج قاسم در آخر از فرزندان شهدا خواستن حرف های دلشان را برای او بزنند. بچه ها انگار دارند با نزدیک ترین و رازدارترین فرد زندگیشان صحبت می کنند اشک می ریختند و از دغدغه های زندگی می گفتند. من هم فقط محو چهره ی او بودم. جواب تک تک بچه ها را می داد و با همه همدردی می کرد. فرزندان شهدا از کوچک ترین سختی های زندگی می گفتند و نامه برای حاج قاسم می نوشتند. به خودم آمدم و دست به قلم شدم:
بسم رب الشهدا والصدقین
سلام بابای خوبیها
بعد از رفتن پدرم تنها دار و ندارم بعد از حضرت قائم و حضرت آقا شما هستی. لبخند پرمهرت چهره زیبایت قد و بالایت پدرم را برایم تداعی می کند.
ایلوشن (هواپیمای حامل رزمندگان که سقوط کرد) نمی دانست آن شب سرد و برفی در شب عید غدیر، 276 خانواده را به سوگ می نشاند، اری می دانم او مامور بود و معذور. عمو جان باورتان می شود پدرم چند صباحی است به خوابم نیامده است؟ از او دلگیرم...
من دلم برای دیدار با حضرت آقا پر می زند. گفتید درد و دلهایمان و درخواست هایمان را بنویسیم که من می خواهم از شما هر زمان که من پا در جاده ی زندگی مشترک گذاشتم شما و حضرت آقا باید سر سفره عقدم حضور داشته باشید و...
بعد رفتم کنارشان گفتم: عمو جان میشه برام دستنوشته ای بنویسد که برام همین نامه کوچک را نوشت بعد گفت: مواظب خودت باش دخترم.
خواستم با حاج قاسم عکسی بیندازم، آقایی کنارش بود که گفت: موقع اذان ظهر است و حاجی می خواهد برود وضو بگیرد برای نماز، اجازه بدید برود. بعد حاج قاسم با یک نگاه خاصی به آن آقا اشاره کرد که بعدش آن مرد گفت: چشم. سردار سلیمانی گفت: دخترم بیا اگر می خواهی من خودم دوربین رو بگیرم سلفی بگیریم؟ اما من خودم کنارشان سلفی را انداختم.
به خواست این فرزند شهید تصویرش نامشخص است
حاج قاسم اجازه نداد وقتی فرزندان دورشان حلقه زدن و دارند درد و دل می کنند کسی فیلم بگیرد. به فیلمبردار گفت این یک دیدار بسیار خودمانی است. فیلمبردار گفت: چشم و نشست روی زمین اما حاج قاسم گفت: نه نمیشه، دوربین را بیاور من ببینم که بعداز آن فیلبمردار تازه دوربین را خاموش کرد. حاجی همه جوره حواسش جمع بود.
حاج قاسم بعد از اینکه متوجه شدند ورودی دارند خانواده ها را بازرسی می کنند گفتند: اینها خانواده های شهدا هستند، از خود ما هستند چرا این بی احترامی رو کردید؟ گروه بازرسی سریع همه چی را جمع کرد و از خانواده ها عذر خواهی کردند.
انتهای پیام/
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com