به گزارش بولتن نیوز، مرتضی شهیدحنیفی شاعر جوان حوزه انقلاب و دفاع مقدس روز شنبه اینهفته ۱۵ تیر درگذشت. این شاعر، فرزند مرتضی شهیدحنیفی بود که در سال ۱۳۶۰ چند روز پس از شهادت پدر به دنیا آمد و به همیندلیل نام پدر را بر او گذاشتند. همانطور که از نام آثار این شاعر پیداست، بیشتر شعرهایش درباره جنگ و دفاع مقدس هستند.
از شهیدحنیفی تا به حال چندین مجموعه شعر منتشرشده است که عبارتند از: جنگ خاطرهها را مجروح میکند، سرفههای قانونی، جنگ زیر نور ماه و کتاب جنگ که در این میان کتاب شعرِ «سرفههای قانونی» مجموعهای از مرثیههای عاشقانه شاعر برای پدر و عموهای شهیدش است که نشر نیماژ منتشر کرده است. سرفههای قانونی، مجموعه ۲۷ شعر نیمه بلند است.
مرتضی امیری اسفندقه در پی حادثه درگذشت این شاعر جوان براثر ایست قلبی، غمنامه منثور و منظومی نوشته و در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده که همزمان با چهارمین روز درگذشت شهیدحنیفی منتشر میشوند.
مشروح متن سوگنامه امیری اسفندقه در ادامه میآید:
به نام خدا
مگر به عید خون کشد عزای مرتضی تو را
یک)
چُنان چون شبانههایِ دگر، شناور در شیون و شعر، جُغدانه در سیاهیِ پُشتِ بامِ خانه، بیچشم و بیچراغ، فرو بودم که علیسا آمد، نگرانِ دکتر علیرضا شعبانیان که حتماً، و الان با هم به نزد او برویم که حالش خوب نیست و با تلفنِ همراهش صدایِ دکتر را به من رساند
گریهای گیج، از آنسویِ خط، با من گفت و به درد که: مرتضی! مرتضی! گفتم: ها!
گفت: مرتضی! از مرتضی سخن میگویم، مرتضی! مرتضی حنیفی مُرد!
دو)
هفتم مادر، تمام شده بود. به بنیامین گفتم، تلفن کن به دکتر علیرضا حنیفی و بگو که بابا میخواهد بیاید مرتضی را ببیند.
دیوانهوار هوایی و دعایی او بودم. او…، همگریه و همپَرسه و همپیاله شبهایِ بیدرکجاییِ روزگارِ آموزگاریِ من، در خیابانهایِ سردِ شبِ پایتخت که در آن جز خداحافظ خداحافظ صدایی نبود.
گفت: گفتم. گفت: مرتضی هم سراغِ دلِ تو را میگیرد.
سه)
دکتر حنیفی گفته بود که مادر برای تسلیت میخواهد به خانهات بیاید. عاجزانه گفته بودم: نه!
صبحِ روزِ اتفاق، به دکتر حنیفی تلفن کردم و گفتم: من خود به خاکبوسیِ مادر مشرف خواهم شد.
و رفتم! دیرِ شب. بالا سرِ سروِ شکسته، شعرِ سپیدِ زخمی. مرتضی!؟
چهار)
در مسیرِ رسیدن به حوالیِ روحش، علیسا گفت: مرثیه او برای قیصر چقدر ساده و صمیمی است:
نه! قیصر جان نمیمیری تو هرگز
سهشنبه هشتمِ آبان دروغ است
در دل گریستم که آری، امّا آیا شنبه پانزدهم تیر، حقیقت دارد؟
این وقتِ شب، این لکّۀ سیاه مستِ سایه مرگ را به کجا میبرد این مرکبِ یکتیغ سیاه؟
پنج)
دکتر علیرضا شعبانیان گفت: به مرتضی گفتم که مادرت رفته است و تو نیز...
گفت: مرتضی وابسته به مادراست. فقط من میتوانم از سه کُنجش بیرون بیاورم.
و مرا از خانه بیرون کشید! با مرگش در دو شب مانده به اربعینِ مادر!
ناگاه بر درگاه او حاضر آمدم به فغان که غائبانه باخت فلک باز و دستی نبود که دستی از این بلا ببرد و...
شرح این فاجعه مگر مرگ من آرد به زبان، ورنه من عاجزم ز گفتن و تو از شنیدنش
شش)
دکتر حنیفی را الّا در عزای امام حسین (ع) و روضههایِ حضرت زهرا (س) گریان ندیده بودم
و گریست به آه و درد و دریغ چشم در چشمِ دیوار و در خانه مرتضی میگریست و در او هزار چشم نهان گریه میکردند و خواهرانِ او، آنسو، در ماتمِ برادرشان گریه میکردند، و گریه بر مرتضی میگریست!
هفت)
در محضرِ مادر و خواهر و برادران و همسر و دختر یکسالهاش در آغوشش گرفتم، در موجاموجِ زیارتِ عاشورا و لای لایِ مادر!
همان «مسیح» که دکتر سیّدحسن حسینی گفته بود همان بود.
پیشانی بلند، چشمها بسته بشکوهیِ همه پنجرههایِ باز رو به دریا و دهانی که به تعبیرِ قیصر انگار گفته بود پرواز، با دهانی نیمهباز انگار از آفاقِ دور و روشنِ بارانی میخواند، هنوز
رخصتم داد تا موهاش را نوازش کنم. و پایَکش مالم و بر دستهایش بوسه زنم و بنگرمش و بگریمش
حرمتِ داغِ مادر، و حریمِ همسر و فرزندش نگذاشت، چندان مویه کُنم و موی کَنم،...
و جامه بر تن درم که خانهاش بر سرم خراب شود
هشت)
پزشک نیمهشب آمد بالای سرش در داغادغ مویه و مصیبت، پتو از رویِ او یکسو زدم. مرتضی را آزمود. مرگ آزمای را! مرگ آشامِ شهید پرور زندگی شاهد و زخمی را
پزشک شب میآزمود و من بالای سرش در محضر قامتهایِ شکسته آههایی کشیده
گفت: تمام
گفتم: نه!
گفت: تمامِ تمام
گفتم: شاید...
آیینه خواست، آوردند.
آئینه به پیشِ دهانِ مرتضی گرفت.
از بالای سرش در آینهاش دیدم. مرتضی دو تا مرتضی شد. آینه در آینه شد.
گفتم یکی از این دو مرتضی پاسخم خواهد داد حتماً شاید!
از هیچکدام امّا...
پسِ پُشتِ پلکهایِ بستهاش ندانم فریاد کدام زندانی بود که آزادی را بر لبانِ برآماسیده، گلِ سرخی پرتاب میکرد.
نگاهش را در اعماقِ جانِ جوانش ربوده بود. ناپیدایِ دوری و نوری ناپیدا.
و مادر میخروشید. و خواهر نیز به داغ که: تو هم از نخست شهید بودی
نه)
پزشک آیینه از پیشِ دهانی مرتضی باز گرفت. انگار میخواستم آینه را مهآلود ببینم. به پزشک گفتم...
گفت: نه!
گفتم: یک بار دیگر آزمون کن
پزشک، خیر، به من ساکت نگاهی کرد که: آینهدانی که تابِ آه ندارد.
در گوشیش گفتم: مرتضی بلند شو لطفاً! مادر اینجاست! حالش … بلند شو مرتضی دیوار و در خانه میگریست، و مادر به درد نامِ او را تکرار میکرد. جگرخراشترین فریاد در گلویِ درد! هیچگاه و هرگز نام مرتضی را اینقدر سوگوار از هیچ دهانی، باز نشنیده بودم
ده)
آمبولانس آمد!
اسبِ سفیدِ وحشی!
کوچه مستِ عزایِ مرتضی بود؛ بر تختی روانش، در عقبی آمبولانس قرارش دادیم. من با سر رفتم. داخلِ آمبولانس که: تاجِ شعرش به سر بگذارید به حمدی و فاتحهای جدایم کردند!
دیگر بار در آمبولانس فرو رفتم. دکتر حنیفی دستم را گرفت. دستم را کشیدم از دستش و سر فراگوش مرتضی بردم و گفتم: به شکوفهها، به باران...
یلام مرا به مادرم برسان. التماس دعا مرتضی...
و بازگشتم.
یازده)
دیگر بار، برای واپسین مرتبت، در فرصتی کوتاهتر از خطبه تندر که هنوز دربِ آمبولانس باز بود، جِرق و بُراق به داخلِ آمبولانس فرو رفتم.
مسافری دیگر در کنارِ مرتضی آرمیده بود. درازکش بر مرکبِ مرگِ طوسیفامش، پوشیده در کاورِ مشکی، با برچسبِ سفید بر سینه که نامش را بر آن نوشته بودند.
راننده آمبولانس گفت: بیا بیرون! وگرنه در بسته میشود و...
بیا بیرون!
من خیره به برچسبِ رویِ سینه همسفر مرتضی که آیا این کیست که تا بهشتِ زهرا با مرتضی همراه است و همکوپه!
سوگمندانه نامش ربابه بود!
گیج واگیج از آمبولانس سرم را بیرون کشیدم. چشم در چشم عزاداران و با حیرتی تام و تمام گفتم: نامِ این شخصِ دیگر، نامِ مادرِ من است.
ربابه!
دکتر حنیفی آمد. و در او نگریست و با من گریست و راننده آمبولانس ما را دور کرد و در را بست...
دوازده)
آمبولانس، در خیابانِ آبپاشی شده به همراه ماشینِ شهرداری، ساعتِ سه بعد از نصفِ شب به راه افتاد.
من و دکتر حنیفی عقب سرِ آمبولانس نگران.
آمبولانس میرفت آهسته، که آرامِ جان میبرد و آن دل که با خود نداشتم.
دکتر حنیفی گفت: مرتضی رفت! آب پشتِ سرش بریزید.
سیزده)
آمبولانس میرفت، ساعتِ سه نیمهشب، در راسته خیابانِ فروزش از سر کوچه توسّلی و من از عقبش!
آمبولانس میرفت، و من سر به دنبالش!
آمبولانس رفت! از چشمِ زمینِ تار و تیره من خارج شد. پیچید به مرگ. من ماندم و پس از ان در نگاهم بود اگر حرفی، گروهی اشک و پرسش ایستاده بود.
چهارده)
و این واپسین پرسه و شبگردیِ من بود با مرتضی در دو شب مانده به چهلّمِ مادرم
از پسِ پرسهها و همهواییها و همپروازیها با آن همگریه نجیب و غریب، در غروبها و نیمهشبها و گاهها و بیگاههایِ مرکز و پایین شهرِ تهران.
شهری که زیر سیگاریِ کوچکِ مرتضی بود.
با دریغ و داغ
* مرتضی امیری اسفندقه
مرثیه غزل یک
داغِ تو بغضِ پرپرم را بُرد از یاد
فریادهایی آخرم را بُرد از یاد
پرواز نه! پرپر زدم، چل روز، داغت
پروازهایِ پرپرم را برد از یاد
حرفی نگفته داشتم از مرگِ مادر
داغِ تو حرفِ آخرم را برد از یاد
***
باور نکرده مرگِ مادر را، تو رفتی
مرگت تمامی باورم را برد از یاد
کوچیدن ناگاهت ای جانِ جوان، پاک
زیر و بم و خشک و ترم را برد از یاد
داغت رسید از راه و مرگِ ناگهانت
شبهایِ شیونپرورم را برد از یاد
***
بیمادری و بیرفیقی آه! فرهاد *
داغِ تو داغِ مادرم را برد از یاد
* تخلص هنری مرحوم مرتضی شهیدحنیفی
غزل مرثیه دو)
تنها فقط همین، منم و درد همنفس!
در ظلمتِ زمانه نامرد، همنفس!
کوچه مگو، بگو قفس و قبرِ خاطرات
در قبرِ این قفس، منم و درد، همنفس!
برگرد و زندگی به رگِ لحظهها بریز
مرگ است هر نفس، نفسِ مرد، همنفس!
***
سوسوزنان به کوچه و پسکوچه، این منم
رسواترین ستارۀ شبگرد، همنفس!
پائیزیند، بعدِ تو سبز و بنفش و سرخ
زردند رنگها، همهجا زرد، همنفس!
تاریکِ نخوتند، سیاهه سیاهه رُعب
دلسردم از دلِ همه، دلسرد، همنفس!
***
جز زخمِ تازهای به سرِ زخمِ کهنهای
شعرت نداشت هیچ رهآورد، همنفس!
شعرِ تو سبز شد سرِ راهِ دلم، دلم
شعرت اگر نبود، چه میکرد، همنفس!
نه! شعرِ من نداشت، به جز شعرهایِ تو
در کوچههایِ گیج همآورد، همنفس!
نقشی به غیرِ باخت، نمانده، مریز طاس!
بر تخته شکسته این نرد، همنفس!
آمد نسیمِ نیمهشب، آشفتهوار و باز
پلکی پیامی از تو نیاورد، همنفس!
تنها مرا رها مکن ای جانِ شیفته
دق میکنم، به مرگ تو! برگرد همنفس!
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com