به گزارش بولتن نیوز، فاجعه سیل در استان گلستان پیش از این توسط برخی از اهالی قلم مورد توجه قرار گرفته بود. ابراهیم حسنبیگی و یوسف قوجق دو نویسندهای بودند که در زمان رخداد این فاجعه طبیعی نسبت به آن اظهارنظرهایی ارائه کرده بودند. میثم امیری نویسنده و از مدیران بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان نیز روز سیزدهم فروردین ماه سال جاری با حضور در منطقه سیل زده آق قلا، روز طبیعت را با ساکنان این منطقه گذرانده است. آنچه در ادامه میخوانید گزارشی است از این حضور به قلم امیری.
سیل ۹۸ زودتر از آنچه که فکرش را میکردیم شروع شد؛ حتّی پیش از تحویل سال. «حوّل حالنا» احتمالاً بدون «الی احسن الحال» مستجاب شد و دگرگونی آبی طبیعت، نصف مملکت را درگیر کرد و در ترکمن صحرا بیشتر از دیگر جاها ماجرا آفرید.
برابرِ دیدهها در «سلاق یلقی» و شهر آققلا و دو سه مسیر دیگر، مردم ترکمن صحرا نیاز ندارند سیزده به در به دل طبیعت بزنند؛ کافی است -همانند «آخوند رهبر» - دمِ در خانهشان بنشینند و گذر آب روانی را ببینند که نه آغازی دارد، نه انجامی، نه کُند میشود، نه تند؛ حرکتی است یکنواخت که از بالادست میآید و به پایین دست میرود و چه بسا در شیب بالاترِ پاییندست دوباره رو به عقب، رو به بالا میپاید و در چرخهای معیوب میافتد. اینجا آب سربالا میرود. چنین پدیدهای را «بحران پایدار» مینامم؛ روایتی فشرده از روزگار مردم ترکمن صحرا در سیل ۹۸ در روز سیزدهم فروردین.
آسمان بعد از حدود بیست روزِ ابر و باران و بوران، صاف و بیابر است. حدود دویست کیلومتر راه میکوبیم تا از مازندران به جلگهٔ ترِ گلستان برسیم. وقت ناهار وارد «سلاق یلقیِ» آققلا میشویم؛ روستایی در خلاف جهت بندر ترکمن و گمیشان و لبِ دریا؛ جلگهای و همراستا با صدها روستای ترکمن؛ نشسته به هامونی گسترده. خواننده عنایت دارد که صحاریِ ترکمنها «عریضترین» دشت بر پهنهٔ دشتهای شمال ایران است.
در «سلاق یلقی»، «سازمان حج و زیارت» به نام «کارکنانش» ناهار تقسیم میکند. این نام را با برچسبْ روی درِ ظروف یکبار مصرف آلومینیومی چسبانده است. مردم به صف ایستادهاند. کسی از صف بیرون نمیزند. چهرهها آرام است و روستا همچون دیگر مناطقی از صحرا به بحرانی پایدار رسیده است. هر کس به اندازه تعداد اهل خانه غذا برمیدارد. حس نمیکنی که کسی زیاد برداشته است با این که میدانی ترکمنها عیالوارند.
کودکی با پنجشش غذا در دست به سختی راه میرود. غذاها را از دستش میگیرم و نشانی خانهشان را میپرسم. همقدم میشویم. میگوید توانستهاند آب را از خانهشان بیرون کنند. کمی پسینتر میفهمم این موفقیت چندان به همّت اهل خانه ربط ندارد، بلکه به موقعیت خانه در ناهمواریهای جلگه ربط دارد. اگر خانه اندکی و حتّی کمتر از اندکی از زمین اطرافش بالاتر باشد، آب راه خود را مییابد و بیرون میرود. غذا را که میرسانم «الله اکبر» بلند میشود. «الله اکبر» ی قاطع و برّنده و صلا دهنده نه مانند «الله اکبر» شیعیان که همچون پیچ و تابی اسلیمی در هوا پراکنده میشود. گنبدی خشتیمانند و کوتاه را میبینم، ولی نمیدانم راه از کدام طرف است.
کتانیام به کار نمیآید. به مقر میروم. سپاهیان و هیأتیها و بسیجیهای دیروز و امروز و خیریّن جمعند. چکمهای کوتاهقامت میپوشم. افراد مقر ایستادهاند به نماز جماعت. همراه با آخوندهایی همه جوان. آخوندها عمامه را از لباس کار سبز و خاکی جدا نکردند تا به طور فابریک با همین هیبت تبلیغی هم برای «شرع انور» کرده باشند. پیش خودم نقدشان میکنم که مسجدِ مسلمین همین نزدیکی است و اینها اتاق بیروح مقر را برگزیدهاند. مسجد تنها نزدیک نیست، همسایه هم هست. در دلم «لا صَلاةَ لِجارِ المَسجِدِ إلاّ فی المَسجد» ی میگویم به باورمندان به نقلِ علی بن ابیطالب از میزانالحکمه. جوانانی بیل در آغوش در ورودی مقر روی زمین نشستهاند. بر چهرهشان گِل نشسته و بین ریشهایشان پخش شده است. به خیابان اصلی میآیم. صدای اذان قطع شده است.
باید از پشت مقر بپیچم به سمت حیاطِ مسجد. آب تا دو سوم چکمه یعنی وسط ساق بالا آمده است. از روی رد آب بر دیوار میشد فهمید که آب حداکثر به اندازه یک وجبِ دست پایینتر آمده است. در حیاطپشتی مسجد وضو میسازم. آب آشامیدنی وصل است. وصل بودنِ آب آشامیدنی یعنی وضع در این روستا سامانی یافته است. مشکل اساسی آبی است که در صحن مسجد، گلآلود نگاهت میکند. در عبادتگاه مردم، بیست نفری نشستهاند. یکیشان جوانتر از من است به قیافهٔ طلبههای سنّی و با سبیل تراشیده. لبخند میزنم: «نماز شروع شده؟» او به همراه دو سه نفر دیگر از ردیفی جلوتر میگویند: «نه.» مسجد کوچک است و تمیز با فرشهای دستبافتِ لابد ترکمنی. پیرمردی با محاسن بلند و آراسته و قبای باز پیشنماز است. کلّا قبای آخوندهای ترکمن جلوباز است. دو سه ردیف جلوتر از من هم آخوند سیدی نشسته است با لباس سبز جهادیهای سپاه و چفیهای قهوهای و سیاه بر گردن. کنارش میایستم و آرام میگویم: «مُهر اضافه نداری؟» ندارد. با مُهر او به طور اشتراکی نماز را به پایان میبرم. وسطش هم یکی دو بار خندهام میگیرد از پاسکاری مُهر بین من و او. ترکمنها چه فکر میکنند از این شیعهبازیها؟ آخرش رو میکند به من: «فکر کنم موالات نمازتان به هم خورده باشد.» میگویم: «مطمئنّی؟» نیست.
نماز که تمام میشود، همان طلبهٔ سنّی شروع میکند به خواندن قرآن. آیهای در رد مشرکین میخواند و پیش خودم میگویم نکند منظورش ما هستیم؟ با سوز میخواند بنده خدا. فکر کنم تمرکزش را به هم زده باشیم. وقت بیرون رفتن از مسجد با من گرم میگیرد و دو دستی دست راستم را میفشرد و بر صورتش میکشد. شرمنده میشوم. ترکمنی هم از حضور و کُمَکَم در روستا تشکر میکند. سر تکان میدهم. در دلم خطاب به او میگوید: «چه کشکی، چه کمکی پسرِ خوب؟» پسرِ خوب البته پیرمردی محاسن سفید است که خندهای کودکانه در صورتش میرقصد.
به مقر برمیگردم. سفره ناهار پهن است و بیشتر همراهان چلو مرغ خوردهاند. جوانِ سپاهی میگوید که هر چه آب از روستا خالی میکنند، جایش را آب تازهای پر میکند. طبق موقعیت جغرافیایی روستا راست میگوید. شاخهٔ از گرگان رود از کنار روستا رد میشود. این رود از مینودشت آمده است و در دل گنبد کاوس و ترکمن صحرا پیچیده و دلپیچهاش بالا زده و همهٔ روستاها را بیش یا کم درگیر کرده است. ظرفیتش پر است. جوان سپاهی میگوید یکی دو تا از گروهها باز گشتهاند. آب را نمیشود تخلیه کرد. وسط صحبتهایش، یکی از بچهها میآید داخل و به سپاهیِ جوان میگوید که عازم است برای کار. فرمانده میگوید تنها آب جاهایی را خالی کنند که ورودی ندارد. در جاهای دیگر هم تنها لجن را خالی کنید. او میگوید خالی کردن آب از خانههایی که ورودی دارند کار عبثی است. بیشتر خانهها هم ورودی دارند. او همان دو سه اقدام انفجاری سپاه را مناسب میداند. توضیح میدهد که با همین کارها، آب آققلا به گمیشان هم رفته است و در آنجا مردم با قایق رفتوآمد میکنند. البته خواهناخواه این آب باید به سمت دریا برود. لایروبی کانالها و مصبها در کنار مسیلهای تازهساز، راه بیرون رفتن این آب است. وگرنه به این راحتیها آب بیرون نمیرود. این آب گِلی و لجنآلود دردسرهای بهداشتی هم درست خواهد کرد. هر کسی چیزی میگوید. فکر میکنم که گروههای جهادی بیشتر برای حفظ روحیهشان به این میدان آمدهاند بیآنکه روشن باشد که آیا به این تعداد نیرو نیاز داریم و اگر نیاز داریم کارویژههایشان در هر روستا چیست. فرمانده جوان سپاهی میگوید دقیقاً نمیداند که چه کار باید بکند و منطقه و شرایط جغرافیاییاش را به خوبی نمیشناسد. ولی بچهها با انگیزهاند و خودش اضافه میکند که ولی این بیبرنامه بودن باعث میشود آنها سرخورده شوند… یاد دولت سازندگی و ابتدای دهه هفتاد میافتم که بسیجیها را فرستاد به بیابانها برای کویرزدایی. از مقر میزنم بیرون.
به سمت روستای «میرزعلی» پیاده میروم. جادّه را جابهجا آب گرفته است. حیاط برخی از خانهها خشک است و برخی تر. این به هیچ چیز ربط ندارد مگر پستی و بلندی زمین. آب را به داخل زمینهای زراعی میفرستند که بیشتر گندم است. البته بعید نیست همین آب دور بخورد و برود در شاخهای از گرگانرود در نقطه دیگری از روستا بیرون بزند. مثل مشک میماند؛ یک طرفش را میگیری، طرف دیگرش باد میشود و برعکس. یادم رفت از بچهها درباره آن گروه بپرسم که تا زانو در آب بودند و سینه میزدند و «به به» میگفتند و حال میکردند. تلفنم زنگ میخورد. باید بازگردم تا به آققلا برویم.
در شهر آققلا هر چه بیشتر به سمت «کلآباد» میرویم ارتفاع آب بیشتر میشود. قرار است برویم به دیدارِ «عبدالرّزاق رهبر» مشهور به «حاج آخوند رهبر»؛ بزرگ سنّیهای ترکمنصحرا. هر چه به منزلش نزدیکتر میشویم، ارتفاع آب بیشتر میشود. سر چهار راه میایستیم. جوانی هم سرِ چهارراه دارد بنر تبلیغی میچسباند؛ فروش ویژه پوشاک با جایزه یک دستگاه پراید در قرعه… میخندم و بهش میگویم: «مثل این که با آب کنار آمدهاید…» دقیقاً از اینجا به بعد آمد و شد تنها با تراکتور یا قایق امکان پذیر است. آب گلآلود موجی نرمی برمیدارد و از بالای جدول وسط بلوار سرریز میشود به طرف دیگر.
«آخوند رهبر» برایمان تراکتور میفرستد. سوار تراکتور میشویم. آمد و شدهای هم تک و توک دیده میشود با تراکتور یا قایقهایی کوچک. خانهٔ «آخوند رهبر» یک بنای دو طبقه است. تا لبِ ایوان طبقه اوّل را آب برداشته است. دم دروازه قایقی هم آماده است. پیشکارِ آخوند، یکی دو نفر از هیکلیهای جمعمان را با قایق میبرد تا برسند به ایوان طبقه اوّل و از آنجا بروند بالا. ما هم با تراکتور میرویم در خانه کناری. روبهروی خانه آخوند رهبر هم مسجد و تشکیلات علمی دیده میشود؛ آن قدری وسیع هست که فکر کنی باید بزرگترین مدرسه علمی سنیها در شمال ایران باشد. درِ خانه کناری هم باز است. نردبان متصل به دیوار را میبینیم. از کنار دیوار با نردبان میرویم روی دیوار. از روی دیوار هم میرویم بالای سقف حلبی گالوانیزه انباری منزل آخوند. از تهِ سقف انباری دست میرسانیم به ستون بالکنِ طبقه دوم. از روی نرده بالکن رد میشویم و از راه بالکن وارد اتاق کوچکی میشویم.
برق در این محله قطع است. آخوند رهبر در تاریکی با همه روبوسی میکند. با عمامهای که به سبک سنّیها بسته شده و با قبای باز و روی گشاده. ریش نسبتاً سفید و قد کوتاه و صورت گرد و نمکینی دارد. چشمهایش وقت لبخند ریزتر هم میشود. مینشینیم. میگوید: «حالم عوض شد. رویم باز شد. چه خوب کردید که آمدید. منتظرتان بودم.» دست شناسمان را فشرد. میگوید: «ثابت شد بر من که وحدت واقعی است و همه ما با هم برداریم.» در ضلعی از اتاقش هم عکسهایی پشت به پشت هم روی زمین به دیوار تکیه داده شدهاند. عکسهایی است از دیدارهای او با رهبر و دکتر بهشتی و هاشمی و دیگران.
آخوند رهبر میگوید: «اینجا را آق قلعه میگفتند. اینجا شهر زندگی ملوک وقت بوده. قلعه را هم برای جلوگیری حمله غیر و سیل ساختند. دورادور شهر قلعه بود. این را بعد از انقلاب تخریب کردند...
به شیرینی سخن میگوید. واژهها را کلمه به کلمه ادا میکند. جوری لهجه دارد که گمان میکنی راحتتر آن است که ترکی صحبت کند: «اینجا دو مسیل آب داشت. یکی در شمال آققلا. من ده دوازده سالم بود که سیل دیدم. ولی این سیل به شهر نمیرسید و از این مسیلها میرفت بیرون. آن وقتها این سیلها فقط برکت بود. چون این مسیلها پر از ماهی میشد...
این طور به نظر میرسد که این مسیلها نابود شده باشد: «من به آقای استاندار و به حاج آقای نور هم گفتم این مسیلها باید ترمیم شود. باید این را درست کرد. موانع را از جلویش برداشت تا این آب راحت عبور کند… حالا دیشب یک جای جدید را هم کندند...
ناراحت است. دستهایش را هم گره زده و چین بر پشیانیاش موج انداخته است: «به مردم ظلم شد. باید مسیل را آزاد گذاشت؛ متأسفانه جلویش چیزهایی ساختند… خداوند هر چیزی را با امعان حقیقت خلق میکند. همین بشر به خلقت خداوند تجاوز میکند...
یکیمان میگوید که حاج آقا این حرفها را به آنها بگویید. تلخ میخندد: «اینها آخوند را قبول ندارند. فقط از ترس قبول دارند… آخوند به کنار، ما تجربه داریم. حتّی یک چوپان هم تجربه دارد و میداند مسیر آب کجاست و راهش چیست. رسول اکرم علم نباتات را از چوپان سوال میکرد.
انگار که چیزی یادش آمده باشد. از مقام مسئول همقوم و هممذهبش در آققلا هم شکایت میکند: «طرف هیچ چیز بلد نیست، مسئول هم شده. او میآید به من میگوید حاج آقا ما سیل را مهار کردیم… این جور دروغ میگوید.»
تنها یک مسئول توی این سیستم گل و بلبل میتواند به یک عاقل که خانهاش همین الان وسط آب گرفتار است پز بدهد که «حاج آقا ما سیل را مهار کردهایم.»
آخِرِ صحبتها، «آخوند رهبر» مختصری از کارهایش میگوید. او برای عاشورا هم مجلس میگیرد و اضافه میکند که در مسجدْ بابالنّسا درست کرده که برخی از سنیها را ناراحت کرده است. خداحافظی میکنیم و از همان راه متزلزلی که آمده بودیم با ترس و لرز برمیگردیم. راننده تراکتور، کلتهٔ عزیز منتظر ما بود تا بازگردیم به جایی که خشکتر است و از آنجا به خانهمان در مازندران. داریم برمیگردیم که رادیو اعلام میکند نداجا یکی دو دستگاه لایروب فرستاده است به ترکمنصحرا. امیدوارکننده است.
اقلام اهدایی را صبح داده بودیم، ولی باز دلمان پیش ترکمنهای باصفای صحرا بود که مجالی نیافتند تا از چشمانداز سحرآمیز صحرایشان در روز طبیعت بهره ببرند. وقتی در صحرایشان میایستی، از قلههای برف گرفته تا جنگلهای انبوه تا جلگه و مزارع سرسبز تا آبیِ دریا زیرِ گنبدِ دوّار در دستانت بود؛ حیف که سیل آمده و همنشین خانهها شده است و این تصویر رؤیایی را چون مار غاشیه میگزد. ناپایداری لازم است تا بتوان بر بحران پایدارِ منطقه پیروز شد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com