حال بد روحیام را با دعا خوب میکردم
پسرم «علی» تقریباً چهارماهه بود که از حرکت نکردن مردمک چشمش متوجه شدم مشکل بینایی دارد. مراجعه به دکتر و پروسه درمان شروع شد و درنهایت دکترها اعلام کردند که «علی» مشکل کم بینایی دارد. آن شرایط و لحظات برای هر مادری که میفهمد بچه عزیزتر از جانش نقصی دارد، شرایط و روزهای بسیار سختی است. روزهایی پر از غم، استرس و هیجانات منفی.
من بعدها که از بیرون به شرایط آن روزهایم نگاه کردم فهمیدم ما خیلی وقتها مادرانی با این شرایط را مورد قضاوتهای نادرست قرار میدهیم. مثلاً میگوییم «این مادر جا زده است» درحالیکه واقعاً نمیشود آن شرایط بد روحی را اینطور قضاوت کرد. هرکسی باشد به هم میریزد. نوع نگاه جامعه و حتی خانواده خودمان، واقعاً به آدم فشار میآورد.
من خودم فرزند یک خانواده مذهبی هستم، زیاد توسل و توکل به خدا میکردم. یعنی تنها راه آرامشم یاد خدا بود. اطرافیان هم هرکس بهنوبه خودش درگیر این قضیه میشود. من حمایتهای معنوی خانوادهام را همیشه داشتم و با ذکر و دعا همیشه از آنها انرژیِ بلند شدن و ادامه دادن را گرفتهام. اما از آنطرف بهعنوان یک زن و مادر وظیفه داشتم به همسرم آرامش بدهم. درحالیکه خودم به همدردی نیاز داشتم. من این همدردی را فقط با دعا و توسل به درست میآوردم.
اگر به عقب برگردم بیشتر «علی» را بغل میکنم
من بهعنوان کسی که آن روزها را از سر گذرانده، اگر بخواهم به مادرانی در شرایط خودم توصیه کنم میگویم که آن لحظات برای همه سخت است اما زمان، حجم زیادی از آن غم و اندوه را برطرف میکند. باید به خودمان زمان بدهیم و آرامآرام اجازه بدهیم زمان، مشکلات ما را حل کند. یک مقدار که زمان میگذرد آدم به خودش میآید. اتفاقی که برای من افتاده اگر قرار است تمام زندگی من را منجمد کند یعنی من کاملاً یک آدم از بین رفتهام. باید با توکل به خدا با خودمان و حادثهای که برایمان اتفاق افتاده کنار بیاییم.
بهترین و بالاترین موهبتی که خدا به یک زن میدهد، بچهدار شدن است حتی اگر بچه آدم هزار و یک مشکل هم داشته باشد. الآن واقعاً حسرت خیلی از لحظات نوزادی و کودکی پسرم را میخورم. گاهی فکر میکنم میتوانستم در کنار پسرم بیشتر از بودن با او و حس مادر بودنم لذت ببرم. درحالی که خیلی از آن روزها را با ناراحتی و اعصاب خردی گذراندم. اگر برگردم به زمان بچگیهای «علی» بیشتر بغلش میکنم، میبوسمش و هرکاری که آن زمان نکردهام را برایش انجام میدهم. ولی حیف که آن روزها گذشته است.
کلیهام را به پسرم اهدا کردم
وقتی «علی» ۱۱ ساله بود خیلی اتفاقی متوجه شدیم که کلیهاش در حال از کار افتادن است و نیاز به پیوند دارد. فاکتورهای خونی ما شبیه هم بود و از همان اول دکتر پیشنهاد داد که اهداکننده من باشم. من هم با جانودل پذیرفتم. وقتی خدا نعمت و هدیه مادر بودن را به آدم میدهد، دوست دارد بدترین شرایط را خودش داشته باشد اما بچه آسیبی نبیند. «علی» هم خیلی بچه خوب و عاقلی است و خیلی قدردانی میکند ولی من وظیفهام را انجام دادم. خدایی نکرده هیچ منتی هم ندارم.
شبی که ما را عمل کردند بدترین شب عمرم بود. ازیکطرف خودم بهشدت درد داشتم، از طرف دیگر بچهام درد داشت و نمیتوانستم به او کمک کنم. فکر و ذکرم این بود که خدایا عمل موفقیتآمیز باشد و بدن علی کلیه را پس نزند. مدام اضطراب داشتم که بااینهمه درد و سختی نکند همه چیز خراب بشود. شما باورتان نمیشود سر پیوند علی من بسیار زخمزبان شنیدم؛ مثلا حرفهایی درباره اینکه کوتاهی کردهام و مراقب بچهام نبودهام که کلیهاش از دست رفته است! آن موقع من بدترین شرایط را داشتم؛ هم خودم درگیر شده بودم و هم بچهام درگیر شده بود؛ من آن موقع حرفها و واکنشهایی را نیاز داشتم که من را سرپا نگه دارد. نه اینکه من را زمین بکوبد.
دو روز بعد از اینکه جواب قبولی «علی» در آزمون مدرسه آمد، باید برای پیوند میرفتیم. باورتان نمیشود وقتی شنیدم علی با رتبه خوب قبولشده، شاید در طول سالهای تولد او اولین لبخند از ته دل، روی لب من آمد. بااینکه شرایط پیوند آنقدر برای من سخت تمام شد که از ماجرای چشمانش سختتر بود. بعد از عمل سه روز در بیمارستان بودم و آنقدر نگران بودم که اصلاً چشمهای این بچه را کلاً فراموش کردم. نمیدانم اگر آزمایش باشد، امیدوارم که از این آزمایش سربلند بیرون آمده باشیم.
حرف و نگاه مردم به «علی» آزاردهنده بود
بچه عادی که خودش سرپاست و کارهایش را انجام میدهد، بزرگ کردنش زحمت و دردسر کمتری دارد. اما مادرانی مثل من زحمتهای دوچندان دارند. باید مرتب مواظب باشیم بچه به اینطرف و آنطرف نخورد و بلایی سر خودش نیاورد. «علی» هم بسیار بچه کنجکاو و پر شر و شوری بود. تا اینکه او را به مهدکودک بردم. در مهدکودک تازه انگار چشمم باز شد و فهمیدم بچه من خیلی با بچههای دیگر متفاوت است. آنها گواش کار میکردند، علی نمیتوانست، نقاشی میکشیدند، علی نمیتوانست، لگوبازی میکردند، پسر من نمیتوانست با آنها بازی کند و... . میتوانم بگویم سختی از نوزادی «علی» تا پنجسالگیاش یکطرف، اولین حضور اجتماعی او و مهدکودک رفتنش هم یکطرف.
آن موقع اولین جرقههای این فکر که او را در مکانی بگذارم که بچههایی مثل خودش باشند، شکل گرفت. من از آن دسته مادرانی بودم که اصلاً باورم نمیشد بچهام را بگذارم مدرسه نابینایان! نه تصور این موضوع را میکردم و نه دوست داشتم تصور کنم. از این واهمه داشتم که یک روزی بقیه بفهمند من بچهام را به مدرسه خاص میبرم. درواقع حرف و نگاه مردم من را میترساند.
وقتی «علی» را به مهدکودک عادی میبردم، بدترین نگاهها را از سمت والدینی که بچه عادی داشتند، میدیدم. البته آن موقع سنم کم بود و پختگی الآن را نداشتم و نمیتوانستم برای آن والدین توضیح بدهم که اگر بچه شما در موضوع خاصی استعداد دارد بچه من هم در موضوع دیگری استعداد دارد. آنجا بود که فهمیدم «علی» در یک مهد یا مدرسه عادی به هیچ کجا نمیرسد و نمیتواند رشد کند و کمکم توانستم خودم را راضی کنم که او را به مدرسه نابینایان ببرم.
درواقع رفتن «علی» به مدرسه مخصوص نابینایان، باعث رشد و شکوفایی استعدادهایی در پسرم شد که در مدرسه عادی اصلاً دیده نمیشد. «علی» خیلی باهوش بود و دوران مدرسه همیشه شاگرداول یا جزء نفرات برتر بود. از سوم راهنمایی هم به مدرسه نمونه دولتی رفت و در آزمون مدرسه هم جزء نفرات برتر شد. مربیها و معلمان مدرسه هم هیچوقت نقص «علی» را به رویش نیاوردند. گفتند مثل همه بیاید آزمون بدهد و اگر قبول شد او را میپذیریم.
با وارد شدن علی به مدرسه عادی، مسیر زندگی ما عوض شد. حالا «علی» کنار بچههایی درس میخواند و با آنهایی رقابت تحصیلی میکرد که روزی من فکر میکردم خیلی از بچه من بالاتر هستند. زمان کنکور هم رتبه ۱۶۴ آورد و رشته حقوق در دانشگاه شهید بهشتی قبول شد. من خودم کتابها را میخواندم، متن کتابها را برایش تبدیل بهصورت میکردم و در موبایل ذخیره میکردم. موقع آزمون هم سؤالات و گزینهها را میخواندم تا تست بزند.
فرزندتان هر طور که باشد از مادری کردن لذت ببرید
وقتی در چهارماهگی علی فهمیدم مشکل بینایی دارد اصلاً فکر نمیکردم روزی به اینجا برسد. همیشه فکر میکردم که در آینده چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ اما اگر از همان اول میدانستم که بالاخره این بچه، با کمک خدا و باپشتکار خودش و با کمک من ممکن است بهجایی برسد، شاید اینقدر استرس و نگرانی به خودم راه نمیدادم. ولی آن موقع آدم نمیداند. مثلاً آن اوایل همیشه ترس این را داشتم که «علی» بهجز مشکل بینایی، مشکل مغزی هم داشته باشد.
امیدوارم خداوند در برابر هر سختی که میدهد اول صبر و تحمل بدهد تا لااقل فرد بتواند راه و مسیرش پیدا کند. من وقتی که علی در دانشگاه قبول شد بعد سالها گفتم «آ خیش!» و خستگیام دررفت.
من همیشه به مادرانی که فرزندان معلول دارند میگویم بچهات را محکم بغل کن و از او لذت ببر. از ماهبهماه نوزادی بچهات لذت ببر. اگر چهلروزه است از چهلروزگی او و اگر یکماهه است از یکماهگیاش لذت ببر. همینطور مسیر را آرامآرام طی کن؛ و در کنارش سعی کن بفهمی این بچه چه استعدادها و تواناییهایی دارد و آن را شکوفا کن. والسلام. اصلاً نگران آینده نباشید؛ اصلاً استرس و فشار را به خود راه ندهید. نگاههای مردم را کلاً بیخیال شوید،
باید آموزشی برای خانوادههای دیگر هم باشد که وقتی بچه مشکلداری را میبینند، آنها را با نگاهها و حرفها و قضاوتها اذیت نکنند. الآن شما بچههای عادی را هم نگاه کنید هیچکدام مثل هم نیستند. هر بچهای تواناییهایش را خودش را دارد و به همین خاطر مسیری را برای زندگیاش میخواهد که مسیر خودش باشد.
پدرها، مادرها را تنها نگذارند
یک توصیه هم برای پدرها دارم. اگر برای پدر، سختی یک مشکل مانند معلولیت فرزند، عدد ده باشد برای مادر قطعاً نمره آن بیست است. یعنی فشاری که روی مادر است چندین برابر است. متأسفانه خیلی از زوجها را میشناسم که مادر، تنها دارد این بار را به دوش میکشد، بچهاش را کاردرمانی و هزار کلاس دیگر میبرد. این یعنی شانه خالی کردن پدر.
از آنطرف اطرافیان هم باید حواسشان باشد زخمزبان نزنند. اگر بچه سرما خورد مرتب نگویند چرا مواظبش نبودی! بالاخره هر بچهای سرما میخورد. من سر جریان پیوند کلیه خیلی اذیت شدم. یکی دو مورد حرف شنیدم. مثلاً میگفتند چرا اینطوری شده است؟ چهکار کردهاید اینطور شده است؟ دنبال مقصر میگشتند. بیاییم حرفهایی بزنیم که آدم را دلگرم کند نه اینکه انگیزهها را از او بگیرد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com