به گزارش بولتن نیوز، آقای «دال» زندگی آبرومندی دارد؛ سری بین سرها دارد؛ دخترهایش را خانه بخت فرستاده و نوهدار شده؛ پا به سن گذاشته و در همه این سالها، با هزار مصیبت صورتش را با سیلی سرخ نگه داشته:
«نمیخواهم از من اسم ببرید؛ حتی اسم کوچکم را؛ از خانه و زندگیام هم عکس برندارید؛ نمیخواهم اسمم سر زبانها بیفتد، نمیخواهم حتی کسی به من کمک کند؛ اگر دامادهایم بفهمند، اگر فامیلها ببینند، دخترهایم سرافکنده میشوند. من این را نمیخواهم؛ فقط از دردهایم بنویسید؛ از مشکلاتم؛ تا بدانند که امثال ما هم هستند که در این شهرِ بیدروپیکر با این سختی نفس میکشند و هنوز زندهاند؛ درد من درد خیلیهاست؛ درد مردان میانسالیست که عمری دویدهاند و به هیچ جا نرسیدهاند».
درد «دال» درد طبقهی بینصیبِ کارگر است؛ یک عمر عرق ریختن؛ آجر روی آجر گذاشتن؛ جوش روی جوش زدن؛ گرما و سرما را به جان خریدن اما در انتها، بعد سالهای طولانی، حاصل همچنان هیچ است؛ همچنان شرمندگی باقیست؛ زندگی به آنجا که باید، نمیرسد؛ درجا میزند.
خانهاش محلهی مختاری تهران است؛ همان محلهای که سقفها کوتاهند و خانهها در دل هم فرورفتهاند؛ بغل به بغل؛ کیپِ هم؛ شبها صدای سرفههای خشک سیگارِ مرد همسایه را میشود شنید و البته نالههای مکرر همسر آقای «دال» را؛ او که دیگر محتضر است و روی یک تخت فنری کنار اتاق بیحرکت افتاده؛ زندگی نباتی.....
«دال» از زندگیاش راضیست؛ البته از زندگیاش نه، از لطف خدا راضیست؛ لحظه به لحظه خدا را شکر میکند؛ شکر میکند که چهارستون بدنش سالم است و میتواند این همه بار را بکِشد؛ میتواند این همه را «تاب» بیاورد؛ تاب آوردن این همه، ساده نیست. آنچه از خودش و روزگارش میگوید، در یک عبارتِ ساده خلاصه میشود: دوندگی مدام....اینها تصاویریست گسسته از آنچه هر روز بدون وقفه تکرار میشود.
پرده اول: روزها
«دال» پنجاه و نه ساله است؛ شغلش، تراشکاریِ روزمرد است؛ از جوانی تراشکار بوده، اما هیچ زمانی نتوانسته صاحبِ یک «شغل ثابت» با درآمد ثابت باشد؛ هرگز در استخدام شرکت یا کارگاهی نبوده؛ این روزها در مغازه تراشکاری فرد دیگری کار میکند اما حقوقبگیر او نیست؛ اگر کسی به مغازه مراجعه کند و درخواست کارگر تراشکار بدهد، دال را میفرستند سر کار؛ هرچقدر حقالسعی و دستمزد بگیرد، نصف آن را صاحب مغازه برمیدارد و نصف دیگر را به خود دال میدهد؛ نه قراردادی در کار است؛ نه مزایایی نه عیدی و نه حتی حق سنواتی؛ بیمه را هم خودش میپردازد، بیمهی خویشفرما:
« کاری اگر به تورِ آقای صاحب مغازه بخورد و خودش نخواهد و یا نتواند برود انجام دهد، من میروم انجام میدهم؛ هیچ مسئولیتی نسبت به من ندارد؛ تازه کلی خواهش کردهام که اجازه داده در مغازهاش بایستم و کاسبی کنم. از صبح ساعت نُه میروم مغازه و تا پنج یا شش بعدازظهر منتظر کار میمانم؛ اگر کار به پُستمان خورد که چندرغاز گیرم میآید وگرنه ولمعطلم؛ باید بدون یک قران درآمد برگردم خانه.»
درآمد این کارگری که روزی هشت ساعت، بیرون از منزل، سر کار است و دیگر مدتهاست دوران جوانی را پشتِ سر گذاشته، خیلی کم است؛ کمتر از آنچه بتوان تصور کرد؛ حتی از حداقل مزدی که زندگی را نمیچرخاند هم کمتر است:
«قبلا برجی هفتصد، هشتصد تومان درمیآوردم اما حالا خدا شاهدست که بیشتر از پانصد هزارتومان درنمیآورم؛ از این مبلغ دویست و خوردهای برای بیمه میپردازم. ته بساط چیزی برایم نمیماند؛ چطور زندگی را می چرخانیم؟ پول یارانه هست و کمک برادرها و اقوام. بخشی از همین درآمد کم را برای درمان همسرم می پردازم؛ آمپولهایی هست که باید هرماه بزند.»
روزهای کاریِ آقای «دال» چه با روزی و چه بیروزی، ساعت شش عصر به پایان میرسد، اما کار تمام نمیشود.....
پرده دوم: شبها
شبهای «دال» به پرستاری از همسر و تنها پسرش میگذرد؛ شب که خسته و کلافه از مزد کم و کار زیاد به خانه بازمیگردد، یک شیفت کاری سخت شروع میشود؛ از پوشک گذاشتن و شستشو بگیر تا پخت و پز و رفتوروب:
«هم همسرم مریض است و هم تنها پسرم؛ تنها پسرم معلول ذهنیست؛ سندورم داون دارد.»
قانون حمایت از معلولان در سال ۱۳۸۳ به تصویب رسیده و توسط وزارت بهداشت ابلاغ شدهاست؛ ماده ۱ این قانون میگوید: دولت موظف است زمینههای لازم را برای تامین حقوق معلولان، فراهم و حمایتهای لازم را از آنها به عمل آورد. در ماده ۳ همین قانون، پرداخت یارانه و تسهیلات به خانوادهها برای نگهداری از معلولان جسمی و ذهنی، پیشبینی شده است؛ اما این کارگر میانسال که حتی به اندازه حداقل دستمزد نیز درآمد ندارد، هیچ حمایتی از هیچ نهادی دریافت نکرده؛ نه یارانهای گرفته، نه حتی خدماتی مانند مشاوره و توانبخشی: از فرزندم هیچ حمایتی نشده...
مشکلاتِ «دال» یکی دوتا نیست؛ نه فقط تنها پسرش معلول است و نیاز به مراقبت و نگهداری دارد؛ بلکه همسرش نیز سالهاست مثل یک نوزاد نیاز به مراقبت و تروخشک کردن دارد: همسرم هم ده پانزده سال است که زمینگیر است؛ روی تخت خوابیده و فقط نفس میکشد. تومور مغزی داشت که چند سال پیش عمل کرد؛ دو سه سالی روی پایش بود؛ بعد از آن کم کم افتاده شد؛ بردیم دکتر گفتند در مغزش لخته خون است؛ دوباره با کلی هزینه عملش کردند ولی بعد از آن دیگر فلج شده و رو به قبله افتاده؛ دکترها ازش قطع امید کردهاند.
سالهاست که خودم همه کارهایش را انجام میدهم؛ برایش پوشک میگذارم؛ لباسهایش را میشویم، هفتهای یکی دوبار حمام میبرمش و غذا دهانش میگذارم؛ آن هم فقط غذاهای رقیق و مایع؛ شش عصر که میرسم خانه، دوباره کار شروع میشود. غذا می پزم؛ کارهای همسرم را میکنم؛ کارهای پسرِ معلولم هم هست؛ او را هم باید ضبط و ربط کنم؛ خدا را شکر او دیگر کار پوشک کردن و شستشو ندارد؛ اما باید کارهای روزمرهاش را انجام دهم، معلولِ ذهنیست دیگر؛ روزها که میروم سر کار،درب خانه را قفل میکنم تا پسرم نرود بیرون و گموگور شود. بعضی روزها دخترهایم میآیند و صبحها پیش مادرشان میمانند؛ اما آنها هم زندگی خودشان را دارند؛ زندگیِ آنها هم سخت است؛ مشغلهها برای همه زیاد شده....»
اما شاید روزی.....
آقای «دال» چند ماه دیگر شصت ساله میشود؛ امیدش ای انست که بتواند در شصت سالگی بازنشسته شود، گرچه یادش نمیآید که چند سال سابقه بیمهپردازی داشته؛ میگوید باید بروم همین روزها سابقه بیمهام را بگیرم؛ اگر خدا بخواهد شاید یک روز از همین روزها بازنشست شوم. او امیدوار است که بازنشستگی بتواند کمی آرامش با خود به همراه بیاورد؛ حقوقِ ثابتِ بازنشستگی، ماندن در خانه، اما استراحت نه، استراحتی در کار نیست. پرستاری تمام وقت از زنی معلول و رو به قبله و پسری که سندورم داون دارد، تمامی ندارد؛ این کار، بازنشستگی و دوران تقاعد ندارد.....
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com