گروه ادبیات ، نشر و رسانه: بسياري از ما محمود حسينيزاد را به عنوان مترجم توانمندي ميشناسيم كه آثار مشهوري از نويسندگان آلمانيزبان را با برگردان او خواندهايم اما آقاي مترجم پيش از اينكه براي ترجمه آثار ديگران دست به قلم شود، نمايشنامههاي گوناگوني را نوشته بود؛ نمايشنامههايي كه البته هيچ يك بخت اجراي صحنهاي پيدا نكردند و هر يك به دليلي با دري بستهرو بهرو شدند.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از روزنامه اعتماد، او بعدها شوق نوشتن را در ترجمه آثار ديگر نويسندگان يافت و با تسلطي كه به زبان آلماني داشت، شم ادبي خود را به كار گرفت و آثار گوناگوني را از اين زبان به فارسي برگرداند. اما وسوسه نوشتن دست از سرش برنداشت و بعد از سالها خود را به اين اشتياق دروني سپرد و نتيجهاش شد نگارش چندين داستان و چندي پيش نيز داستاني تازه از او منتشر شد؛ «بيست زخم كاري» كه داستاني نفس گير و پر التهاب درباره مفاسد اقتصادي در ايران معاصر است. حسينيزاد با نگارش اين داستان هم به وسوسه نوشتن پاسخ داد و هم بار ديگر به فضاي تئاتري مورد علاقهاش بازگشت. اين رمان بر اساس نمايشنامه مشهور «مكبث» اثر جاويدان شكسپير نوشته شده و گفتوگوي ما به بهانه انتشار همين داستان است.
اجازه دهيد از صفحه آخر كتاب و از جمله پاياني آن آغاز كنيم؛ اينكه گفتهايد اين رمان در فاصله سالهاي 84 تا 94 نوشته و چندين بار بازنويسي شده به چند دليل و در چند جا. طبيعتا اين جمله به نوعي كنجكاويبرانگيز است. اينكه اين بررسيها به چه دليل انجام شده است؟ از جانب خودتان بوده يا به توصيه وزارت ارشاد چنين كاري انجام دادهايد؟
اين بررسيها بهطور كلي بررسيهاي خود من بود. به اين معنا كه تنها ايرادي كه وزارت ارشاد مطرح كرد، اولين باري بود كه كتاب 12-10 سال پيش به اين وزارتخانه ارايه شد. در طول اين مدت اين رمان به سه ناشر داده شد و از طرف سه ناشر به ارشاد داده شد تا بالاخره ناشر سوم مجوز گرفت و سه بار هم نام رمان عوض شد. به محتوا و ديگر موارد كتاب كاري نداشتند و تنها به يكسري از واژگان ايراد گرفتند و تا جايي كه به ياد ميآورم، حدود 70-60 واژه را شامل ميشد و ميخواستند تا اين واژهها اصلاح شود كه همان زمان اصلاحشان كرديم. اما جوابي نيامد. رمان را دادم به ناشر ديگر و بعد هم ناشر ديگر. هيچ جوابي نميگرفتيم. بررسيها را خودم انجام دادم، چون موضوع كتاب، تقريبا موضوع روز است كه طبعا با تغير شرايط وارد مرحله ديگري ميشد. مثلا صحنهاي كه بار كاميونها را عوض ميكنند، در نسخههاي قبلي، بار كاميون، چيز ديگري بود كه در سال 96 ديگر اهميت خود را از دست داده بود و آن را به موادمخدر تبديل كردم. يا مثلا كاربرد لپتاپ و موبايل، 15-14 سال پيش كه اين رمان را نوشتم، هنوز به اين شكل نبود و اينها را خودم تغيير دادم. اما در مورد اين بررسيها در چند جا انجام شده به اين دليل است كه واقعا در مكانهاي مختلف آن را در دست داشتهام؛ تهران، آلمان، شهرهاي ديگر و... حتي از نظر فرمي هم عوض شد. فرم اوليهاي كه سال 84 به ارشاد ارايه داديم، كاملا فرم سناريويي داشت كه بعدها آن را عوض كردم. در كل ارشاد فقط همان ايراد واژگاني را گرفت اما مشكل اين بود كه مجوز انتشارش را نميداد.
چقدر طول كشيد تا مجوز دادند؟
10 سال شد.و در اين مدت متناسب با اتفاقات روز، آن را تغيير داديد.
بله. مدام صحنهها را عوض ميكردم، من اعتقاد ندارم كه وقتي چيزي نوشته شد، نوشته شده و ديگر نبايد به آن دست زد. مثلا چاپ سوم اولين مجموعه داستانم، «سياهي چسبناك شب» كه نشر «چشمه» اخيرا آن را منتشر كرده است، هم نسبت به چاپ اول آن تغييراتي دارد. به نظرم هيچ دگمي وجود ندارد كه ديگر كتاب را عوض نكنيم و كتاب را ميتوان تغيير داد. همين كار را با رمان مورد گفتوگو هم ميكردم. در طول اين مدت مدام ميخواندم و دستكاري ميكردم.
ميتوان گفت كه اين يك ويژگي تئاتري است كه متن در هر اجرا در حال زايش است.
البته؛ ميشود چنين برداشتي هم داشت. مثلا در فاصله اين چند سال نقطهگذاريهاي من تغيير كرده است. نقلقولهايم هم همينطور و طبعا در تجديد چاپ «سياهي چسبناك شب» يا همين رمان حاضر اين تغييرات را اعمال كردم.
صحبتي مطرح كرديد درباره فرم. به ويژه در صفحات آغازين كتاب كه خواننده تازه دارد با اثر آشنا ميشود، فرم سناريويي يا نمايشنامهاي خود را به نوعي نشان ميدهد. حتي جاهايي شبيه شعر ميشود و ميبينيم كه مثلا برخي از جملات فعل ندارند.
از نظر فرم متن اگر بگوييد، بيشتر سينمايي است. اصلا قطعهايش فيلمنامهاي است. از نظر نثري البته نثر خود من است كه هميشه كوتاه است و موجز و بريده و گاه ساختمان جمله به هم ريخته است و همانطور كه ميگوييد جملههاي بيفعل هم زياد دارم ولي اين ديگر ضرباهنگي خاص دارد. نثر و زبان اين رمان ديگر مثلا نثر تغزلي «اين برف كي آمده» يا «سياهي چسبناك شب» يا نثر ژورناليستي «سرش را گذاشت روي فلز سرد» نيست. ولي فرم، كلا سينمايي است و به هر حال تحت تاثير «مكبث» بودهام.
«مكبث» در طول تاريخ بارها اجرا شده و همچنان بسياري از هنرمندان شاخص آرزوي اجراي آن را دارند. از آغاز قصد داشتيد رمانتان را بر اساس «مكبث» اثري بنويسيد يا در پروسه نگارش آن فكر كرديد ميتوان به «مكبث» هم ارجاعي داشت؟
از آغاز اين قصد را داشتم. درست است كه برخي «شاه لير» يا «رومئو ژوليت» را خيلي شاخص ميدانند ولي به نظرم «مكبث» بهترين كار شكسپير است.
چرا؟
چون اولا موضوعي را مطرح ميكند كه همانطور كه ميبينيد، در قرن بيست و يكم همچنان كاربرد دارد. در حاليكه ديگر «رومئو و ژوليت» را به اين شكل نميتوان استفاده كرد مگر اينكه مانند فيلم «رومئو ميميرد» كه جت لي بازي ميكرد به آن بپردازيد و متن را ببريد در حال و هواي فيلمهاي چيني و تايواني و بزن بزن كار كنيد. يا مثلا در مورد «اوتللو»، وارياسيون كاملا تازهاي ارايه دهيد تا اينكه يك نفر به خاطر يك دستمال همسرش را بكشد. آن متنهاي شكسپير كه هميشه و هنوز و حتي تا قرن بيست و هشتم هم همچنان جاي كار دارد، آثاري است كه آلمانيها از آنها به عنوان درامهاي شاهانه ياد ميكنند. مانند «ريچارد سوم» يا «شاه لير» و... چون همچنان موضوعاتي مانند جنگ و جاهطلبي و مساله قدرت و غيره وجود دارد. «مكبث» هم از اين نظر بهترين است كه شخصيتپردازيهايش خيلي ويژه است. همان موضوعهاي هميشگي كه گرفتارش هستيم. جاهطلبي. قدرتطلبي. نقش تعيينكننده زنها، خيانت و غيره. شايد خود مكبث هم از اول ميداند كه نميتواند نقشش را تا به آخر پيش ببرد اما با وسوسه زن چنين ميكند و آن جادوگران و غيره. و به همين دلايل فكر ميكنم يكي از بهترين آثار شكسپير است. از آغاز قرار بود اين رمان بر اساس مكبث نوشته شود. منتها شكل اوليه كمي حالت نيمچه كمدي داشت. اما بعد ديدم اصلا شدني نيست و نميتوان اثري به اين عظمت را كمدي كار كرد. البته موضوع همين بود يعني داستان درباره مفاسد اقتصادي در ايران بود ولي كمي خندهدار!
جالب است؛ سالها پيش نمايشي به نام «ها هملت» در جشنواره تئاتر فجر اجرا شد كه اتفاقا «هملت» را به شكل كمدي كار كرده بود اما همان زمان هم تعدادي از دوستان كه تعصب زيادي روي شكسپير داشتند، برآشفتند و گفتند مگر ميشود تراژدي «هملت» را به صورت كمدي اجرا كرد. گويي يكسري از علاقهمندان شكسپير چنين نگاهي دارند كه مثلا نبايد «هملت» را كمدي كار كرد. ظاهرا شما هم در برخورد با «مكبث» چنين نگاهي داشتهايد.
تا حدودي؛ متوجه شدم اين احتمال وجود دارد كه حاصل كار يك كمدي ايراني بشود. مثلا شبيه آنچه صدا و سيما پخش ميكند. البته ممكن است كسي هم پيدا شود و يكي از آثار شكسپير را روحوضي اجرا كند ولي واقعا چنين چيزي نيست. اگر شما بخواهيد كارتان قدري در حالت طنز برود كه خنده بگيرد، شبيه آن اجرايي ميشود كه سال گذشته از «هملت» توسط گروهي آلماني در جشنواره تئاتر فجر ديديم كه آن نمايش هم بر اساس بازي بازيگر بود و بازي او آنقدر قوي بود كه همه را تحتتاثير قرار ميداد. ولي در مورد اين رمان از اول نگاهم به «مكبث» بود و البته به جز اين كار، در نظر دارم دو كار ديگر از شكسپير را هم اقتباس كنم. به هر حال ما انگار هنوز در قرون وسطي داريم زندگي ميكنيم و همچنان ميتوانيم شكسپير را به زمان حاضر تعميم دهيم.
درست است و به خوبي توانستهايد بحث قدرت را در جامعه امروزين ما مطرح كنيد. اما آيا از آغاز هم قرار بود اين بحث در همين سطح از جامعه ما مطرح شود؟
فكر ميكنم قشري كه امروز فساد اقتصادي را در ايران به وجود آورده، آدمهاي بيريشه و بيفرهنگي هستند كه به جاهايي وصلند و كارهايي ميكنند. اما ايده من از اول همين بود. پروژه اول كه كمي كمدي بود، شخصيتهايش به اصطلاح «بازاري» بودند چون همين موضوع را ميتوانيد به بازار سنتي هم ببريد. البته در اينجا ديدم بهتر است اين كار را نكنم.
از ليدي مكبث گفتيد يا همان «سميرا» در رمان شما. در پرانتز بگويم از كمرنگ بودن حضور اين كاراكتر در رمان شما خوشحالم چون فارغ از نگاه جنسيتي، نمايشنامه «مكبث» به نوعي ضد زن است. يعني همه آتشها از زيرسر ليدي مكبث بلند ميشود. در رمان شما حضور كمرنگ اين شخصيت براي من به عنوان يك خواننده زن خوشايند است. اما اصولا هم نقش و حضور زنان در اثر شما كمرنگ است.
چون در اين قشر اصلا زنها نقشي ندارند. الان شما فقط از آقازادهها صحبت ميكنيد. از خانم زادهها صحبت نميكنيد. اصلا زني را نميبينيد. تمام بزرگاني كه با چند ميليارد دلار گرفتندشان، همه مرد هستند و فقط يك زن بوده تا به حال. بقيه همه مرد هستند اصلا زن در اين قشر جايي ندارد. شايد مثل سميرا پشت پرده باشند ولي زن براي آنها مانند همان صحنه مولودي است كه الان در رمان كمرنگتر شده و حضور و نقش زنان تنها در اين حد است كه دور هم جمع شوند و طلاهايشان را به رخ يكديگر بكشند و... واقعيت اين است كه زن در اين قشر جايي ندارد.
بله فضا بسيار مردانه است. حتي شوخيها به تناسب شخصيتها همه مردانه است و نميگويم ضعف كار است و ويژگي آن است.
ويژگي هست ولي واقعيت هم هست. مردان ايراني هرگز درباره زنانشان با هم شوخي نميكنند. ما اگر بخواهيم با هم شوخي كنيم يا درباره خودمان حرف ميزنيم يا از مسائل جنسي خودمان ميگوييم. مثلا هرگز درباره خواهر يكديگر شوخي نميكنيم. به خصوص در اين قشر كه به هر حال مذهبي هستند و اعتقاداتي دارند و ممكن است فسادي هم داشته باشند. بنابراين هيچ زماني زن در جمع حضور اينها وارد نميشود.
به يكسري چيزها خيلي اشارهوار ميپردازيد. مثل رابطه ريزآبادي و سميرا كه همهچيز را خيلي ملايم مطرح ميكنيد. آيا اين هم به دليل ذات اين اثر بوده يا مميزي و ملاحظات ديگر؟
خير. اين هم به دليل برداشت خود من از ادبيات است. اگر اين رمان را در سوييس هم مينوشتم، همين بود. ميتوانستم با جملهپردازي و غيره و غيره تا ۳۰۰ صفحه هم پر كنم. ولي كل اين كار و كل كارهاي خودم ايجاز دارد، فقط اشاره است و مثلا ميشد گفتوگوي مالكي با نجفي كه شاهد قتل بوده را در بيست و سي صفحه نوشت. اما چرا؟ از نظر من نصف صفحه كافي است. يا صحنه ديگري كه مشخص ميكند زن و شوهر با هم مغازلهاي داشتهاند. فقط به بيان اين بسنده شده كه موهاي مرد به بدن زن چسبيده و همين كافي است يا همان صفحهاي كه از اخوان با يك موجود مذكر فيلم ميگيرند و اين صحنه واقعا همين است و سانسور اصلا نقشي در پرداخت آن نداشت. ميتوانستم آن صحنه را باز كنم و بگويم دوربين را كار گذاشتهاند و چه و چه. ولي كاملا به اشاره ميگذرم. هرچند ميدانم برخي متوجه موضوع نشدهاند چون همين اشارهها كافي است و انشاءالله همه مخاطبان متوجه ميشوند. تنها صحنهاي كه قدري گستردهتر است، صحنه كوليهاست كه بيشتر از همه طولاني است ولي بقيه صحنهها با ضرباهنگ بسيار تندي جلو ميروند.
شخصيتهاي داستان همه با فاميلي ناميده ميشوند به جز دو برادرها، ناصر و منصوردر حاليكه اينها همه اقوام يكديگر هستند اما حتي وقتي در رابطه زن و شوهري قرار ميگيرند، باز هم به نام خانوادگي ناميده ميشوند و ما نام كوچك شخصيتها را متوجه نميشويم.
احتمالا شما كمتر با گروههاي مردانه و به خصوص با اين قشر پولدار در تماس بودهايد. اما واقعيت اين است كه آنها به همين شيوه يكديگر را خطاب ميكنند و همه فاميلي را به جاي نام به كار ميبرند يا حاج آقا. مگر اينكه خيلي به يكديگر نزديك باشند مثل ناصر و منصور كه برادر هستند. به جز اين، تعداد اسامي در كار زياد ميشد و بهتر بود هر شخصيت را فقط با يك نام مشخص كنيم تا اينكه هم نام داشته باشد و هم فاميلي.
فرموديد سه بار نام رمان را عوض كردهايد. به دليل همان بازنويسيهايي بود كه انجام ميداديد؟
خير. به دليل مميزي بود و فكر ميكرديم شايد با نام جديد بتواند مجوز بگيرد. خود من يك بار براي پيگيري كار اين كتاب به ارشاد رفتم و يك راهنمايي كوچك كردند و آنجا به من گفتند لازم نيست اسم را هم عوض كنيد ولي فكر كردم شايد اين اسم بهتر باشد و نام قبلي را عوض كردم. در كل سه بار اسم عوض كرد كه البته هر سه اسم نقل قولهاي «مكبث» است.
رمانتان خيلي تلخ و سياه است. هيچ روزنهاي از اميد يا راه رستگاري وجود ندارد. حتي يك لكه نور...
خب موضوعش تلخ و سياه است. اين عكسي را كه اخيرا در فيسبوك دست به دست ميشد ديديد؟ عكس خاوري در كازينوي كانادا. لكه اميدش كجاست؟ يا همين صحبتهاي اخير كه خيلي تلخ است، خيلي. حاضرم در اين باره مقالهاي بنويسم و به ديوار بزنم. بنابراين اصلا اميدي نيست. شما در اين طبقه چه اميدي ميبينيد؟ تلخ است چون واقعيت اين موضوع تلخ است. زماني 120 ميليون تومان شهرام جزايري خيلي بالا بود اما الان شما از 120 ميليارد صحبت ميكنيد آن هم به دلار نه تومان. پس خيلي تلخ است.و انگار هيچ چارهاي هم وجود ندارد. اگر بتوانيد براي آن وضعيت چارهاي پيدا كنيد، براي خيلي چيزهاي ديگر هم ميتوانيد راه چاره بيابيد.
ولي فكر نميكنيد بهتر بود كمي با مخاطبتان مهربانتر ميبوديد؟
خب مخاطب ميتواند با آگاهي از اين از وضعيت خودش تصميم بگيرد. يكي از دوستان ميگفت ضرباهنگ اين كتاب خيلي سريع است كه در پاسخ به او گفتم چون بلايي كه سرت ميآيد آنقدر سريع است كه اصلا متوجه نميشوي بنابراين بايد ريتم كتاب تند باشد.
داستان در شخصيتها و قشري اتفاق ميافتد كه خيلي مذهبي هستند اما همه نوع جنايتي در ميان آنها رخ ميدهد. از قتل و قاچاق و فساد مالي و. . . بعد ميبينيم كه زنهايشان نذر ميكنند و مولودي ميروند و اينها همه نوعي تناقض است.
اينگونه ظاهرسازيها واقعا هست. تظاهر به مذهبي بودن و در درون هم اعتقاداتي داشتن. البته آن نذر كامل اعتقادي است و فكر ميكنند با اين شعائر ديني ميتوانند گناههايشان را پاك كنند.
آقاي حسينيزاد! ميدانيم سالها پيش نمايشنامه مينوشتهايد. هرگز به انتشار نمايشنامههايتان يا نوشتن نمايشنامههاي تازه فكر نكرديد؟
نوشتن را با نمايشنامهنويسي شروع كردم. اما نه! به اين فكر نكردم كه دوباره نمايشنامه بنويسم چون خيلي آدم ايدهآليستي نيستم كه به قول آلمانيها براي كشوي ميزم نمايشنامه بنويسم. پيش از انقلاب، يك نمايشنامه نوشتم كه برنده جايزه هم شد، قرار بود آقاي انتظامي آن را همان زمان با شهره آغداشلو و... اينها اجرا كند اما بعد به تلاطمهاي انقلاب برخورد كرد و نشد. قبل و بعد انقلاب دو نمايشنامه ديگر نوشتم بر اساس شاهنامه. يكي بر اساس داستان سياوش. يكي بر اساس حمله اعراب و ماجراي يزدگرد كه خواندند و گفتند به به. عالي! يكي از آقايان قصد داشت آن را اجرا كند كه همزمان شد با اجراي نمايشنامه «مرگ يزدگرد» بهرام بيضايي ! انگار كه مثلا يك بار پرداختن به يزدگرد كافي است! اما بعد در تئاتر ترجمههاي زيادي داشتم ولي ديگر دنبال نوشتن نرفتم.
به شكلي ديگر به علاقهتان پاسخ داديد.
بله. از برشت، ميلر، از نمايشنامههاي جديد آلماني و... ترجمه كردم. نمايشنامههايي هم ترجمه كردم كه چاپ نشدند مثل «جزيره» آتول فوگارد كه يكي از بچههاي تئاتري آن را از من گرفت. فردوس كاوياني همان نمايشنامه را اجرا كرد كه نميخواهم بگويم ترجمه من بود ولي به نام «جزيره» اجرا شد. يا نمايشنامه «اركستر زنان آشوويتس» كه من ترجمه كردهام و جالب است كه در تهران همين نمايشنامه را با همين نام اجرا كردند و وقتي يكي از دوستان تئاتري به كارگردان گفته بود دست كم نام مترجم را در بروشور قيد ميكرديد، ايشان گفته بود خودم ترجمه كردهام. در حاليكه اصلا نام اين نمايشنامه به زبان انگليسي چيز ديگري است. «اركستر زنان آشوويتس» بر اساس ترجمه آلماني است و متاسفانه اين كارها را هم انجام ميدهند. مثلا از رمان دورنمات «قاضي و جلادش» فيلم سينمايي درست كردهاند. فكر كنم صدا و سيما هم تهيه كننده است. در يك ورسيون ايراني. هيچ نامي هم از مترجم اثر نيست.
اما چرا نوشتن را دير شروع كرديد؟
به اين دليل كه ترجمه، خود، جايگزين نوشتن است به ويژه وقتي ميخواهيد ترجمه خلاقي داشته باشيد، بايد از شم ادبي خود استفاده كنيد و به اين دليل به نوعي جايگزين نوشتن بود. اگر آن سهگانههاي مرا خوانده باشيد، پاساژهاي بهشدت اتوبيوگرافيك دارند و چيزهايي بود دوست داشتم بنويسم. البته دير به قول شما. پيش از آن نيازي به نوشتن حس نميكردم و ترجمه اين نياز را جبران ميكرد. فقط خواستم فكرهايي از خودم را پياده كنم كه حاصلش شد آن داستانها و بعد ادامه پيدا كرد.ولي ظاهرا به مذاقتان خوش آمد و دچارش شديد.
بله درست است. شما ميتوانيد درباره چيزهايي بنويسيد كه شايد در ترجمه، آنها را پيدا نكنيد. بسياري از دوستانم ميگويند ترجمه را رها كن و بنويس ولي گاهي فكر ميكنم كتابهايي هست كه ارزش ترجمه و معرفي شدن دارد. به هر حال هر دو كار نوشتن و ترجمه، يكديگر را بالانس ميكنند.
خودتان الان كدام يك را بيشتر ترجيح ميدهيد؟
دلم ميخواهد بنويسم. همانطور كه گفتم دوستاني هم هستند كه ميگويند فقط بنويس. ولي باز هم ميبينم شدني نيست چون چيزهايي هست كه دوست دارم آنها را ترجمه كنم ولي خودم نوشتن را بيشتر دوست دارم. مدتهاست به همين رماني فكر ميكنم كه گفتم قرار است آداپتهاي از اثر ديگري از شكسپير باشد ولي هنوز نوشتنش را آغاز نكردهام. يا رماني ديگر كه موضوع ديگري دارد كه البته هيچ ربط مستقيمي به نمايشنامه شكسپير ندارد ولي ميتواند ملهم از يكي ديگر از آثار شكسپير باشد كه هنوز كار بر آن را آغاز نكردهام اما دوست دارم هر دو اثر را بنويسم.
احتمالا از آن نويسندگاني هستيد كه از آغاز تصوير كارتان را تجسم ميكنيد و تصويري مينويسيد.
بله خيلي زياد. حتي از همان اولين جمله. شايد شش ماه فقط همان جمله اول در ذهنم تكرار ميشود. و بعد شروع ميكنم. البته خيلي كوتاهنويس هستم و نگارش رمان برايم سخت است. تا حالا دو، سه داستان بوده كه قصد داشتهام در قالب رمان بنويسم ولي ديدهام در ده صفحه كافي است و درست نيست بيهوده آن را گسترش دهم و به همين دليل به داستان كوتاه تبديل شده.
اين كوتاهنويسي به دليل روحيه خودتان است؟ زيرا برخي از دوستان اين شيوه را به دليل كمحوصلگي مخاطب امروز انتخاب ميكنند.
نه. ربطي ندارد. خودم داستان كوتاه خيلي دوست دارم. اگر قرار به رعايت حال و روز زمانه بود كه بايد الان ده تا رمان آبكي نوشته بودم! ميدانيد دوستاني هستند كه مثلا در همين كانالهاي تلگرامي به داستان كوتاه فحش ميدهند و علنا توهين ميكنند كه كسي داستان كوتاه مينويسد، اصلا ادبيات را نميفهمد! اگر قرار بود به سبك آنان كار كنم خب رماني چند صفحهاي مينوشتم و تمام؛ ضمن اينكه معتقدم نوشتن داستان كوتاه از نگارش رمان، سختتر و نيازمند خلاقيت بيشتري است. كلا اين ژانر را دوست دارم.
برخي از دوستان نويسنده ميگويند وقتي شروع به نگارش ميكنيم، از آغاز نميدانيم قرار است به كجا برسيم. يعني اثرشان در پروسه نوشتن شكل ميگيرد. اما ظاهرا شما مقصدتان را ميدانيد.
بله. آدم خودش ميداند. البته اين هست كه در پروسه نوشتن اصلا اثر زير و رو ميشود. حتي داستان كوتاهي دارم كه تا به چاپ برسد واقعا صد و هشتاد درجه تغيير كرده است. چون شما مدام در حال تغيير دادن هستيد. ولي معمولا نويسنده ميداند چه ميخواهد. به هر حال چارچوب داستان بايد در ذهنتان باشد. بعد جزييات به ذهنتان ميآيد.
چرا دوست داريد درباره مرگ بنويسيد؟
پيش از اين هم گفتهام چون به هر حال قطعيترين بخش زندگي است. هيچ چيز ديگري را نميتوانيد اين اندازه قطعي بدانيد؛ ضمن اينكه من دير هم شروع به نوشتن كردم و مراحلي را پشت سر گذاشته بودم و به اين مرحله نزديكتر هستم.
برنامهاي براي ساخت ورسيون سينمايي رمانتان داريد؟
اين موضوع هم مثل ديگر موارد دنياي هنري ادبي ما ايرانيهاست! فكر ميكنم يكي از بهترين جملاتي كه در اين سالها باب شده اين است كه همهچيزمان به همهچيزمان ميخورد! صحبتهايي شده براي ساخت سينمايي يكي از داستانهايم. ولي مثلا كارگردان گفت آخرش را كه از نظر من بهترين جاي اثر است، بايد تغيير بدهيم! كارگردان ديگري آمد براي داستان ديگري. گفتم لطفا تمام نوشتههاي من و حتي ترجمه را بخوانيد تا با دنياي من آشنا شود. رفت! اين كتاب پيش از اينكه رمان شود، به صورت فيلمنامه دست زاون قوكاسيان بود و اصلا ايدهاي براي رمان شدن آن وجود نداشت. اما گفته بودند از نظر لوكيشن و هزينه و اينها براي ساخت در ايران دشوار است.
بحث مضمون كار در بين نبود؟
خير. تنها مسالهاي كه مطرح شده بود، تعدد لوكيشنها و هزينه بالاي ساخت بود.
شما به زبان آلماني تسلط كامل داريد و بخش زيادي از عمرتان را در اين كشور گذراندهايد. زمان نوشتن رماني از خودتان گير و گرفتي برايتان ايجاد نميكند كه بخواهيد از آن فضا بكنيد؟
خير چون به هر حال بيشتر عمرم را در اينجا سپري كردهام و آنجا هم كه بودم، واقعا ايراني كاملي هستم. خيلي زيادي ايراني هستم. شايد كمي زيادي. اصلا دلم نميخواهد مدتي طولاني از ايران دور بمانم. ولي اين حرف از اين نظر درست است كه در زبان تاثير دارد. يعني زمان نوشتن تاثير دارد. چون به هر حال بيشتر ترجمه كردهام و كلنجاري رفتهام تا بتوانم اين دو زبان كاملا ناهمگن را به هم نزديك كنم، ميدانم بر فارسيام تاثير گذاشته است.
همين موجزنويسي شما به زبان آلماني برنميگردد؟
خير. اين ويژگي كه به تاريخ بيهقي و مولوي و نثر ابراهيم گلستان برميگردد كه حق بزرگي بر گردن من دارند. ولي از اين جهت حرفتان درست است كه قدرت كلام در آلماني خيلي زياد است. مثلا با يك فعل يا يك جمله كوتاه، شما يك عالم تصوير و مفهوم به دست ميدهيد. چون در فارسي هميشه ترس از پرگويي دارم، سعي ميكنم گزيدهگويي كنم. اين احتمالا تحت تاثير آلماني است.
تا به حال در محافل ادبي و روشنفكري آلماني داستانهايتان را خواندهايد؟
چندين بار. تقريبا همه آنان معتقدند فضاي داستانها غريب است ولي چون خودم داستانهايم را به آلماني برميگردانم، طبعا تغييراتي ميدهم و هرگز آن را ترجمه مطلق نميكنم.
به فكر انتشار داستانهايتان در آلمان نيستيد؟
چرا ميتوان چنين كرد. ولي خيلي اين موضوع را پيگيري نكردهام. چون اگر قرار است كارتان را در آنجا منتشر كنيد، حتما بايد درست و درمان باشد. اگر قرار باشد در يك انتشاراتي بي نام و نشان و مثلا با تيراژ 400 نسخه منتشر شود كه بهتر است اين اتفاق نيفتد.
معمولا دوستان نويسنده ميگويند آنچه از ادبيات معاصر ما در ديگر كشورها منتشر ميشود، بيشتر براي مطالعات ايرانشناسي دانشگاههاست و كمتر به دست كتاب خوانهاي معمولي ميرسد.
نه به اين شدت كه ميگوييد، اما كم و بيش. طوري نيست كه مثلا اين ترجمهها را در كتابفروشيها ببينيد. ولي كم كم مخاطب خود را پيدا ميكند. فكر ميكنم سياست ناشرانشان اين طور است كه كمي هم ادبيات فارسي داشته باشيم. ولي خيلي برايشان جدي نيست و بيشتر حالت تزييني دارد. انتشاراتيهاي بزرگ ويترينهاي بزرگي دارند و دوست دارند از هر زباني كتابي داشته باشند.
خود ما چه ميتوانيم بكنيم براي معرفي بهتر ادبيات معاصرمان؟
اگر با جريان ادبي دنيا آشنا شويم و به روز بنويسيم، به هر حال خريدار دارد. هرچند وقتي پاي ترجمه به ميان ميآيد بيشتر بازار كتاب دنيا لااقل در آلمان، در اختيار ادبيات انگليسي زبان است، باز هم فكر ميكنم اگر با روند روز دنيا پيش برويم، ميتوانيم خواهان داشته باشيم.
يك سوال هم دارم به عنوان پرسش پاياني كه نوعي كنجكاوي شخصي است. ظاهرا شما نقاشي هم ميكشيد. هيچوقت فكر نكردهايد نقاشيهايتان را در نمايشگاهي به نمايش بگذاريد؟
(ميخندد) خير خانم! در سبك آبستره و اكسپرسيونيستي نقاشي ميكنم. به ندرت. ميشود هم ارايهشان كرد. نقاشيهايم مثل داستانهايم است. روي برخي از آنها چهار بار كشيدهام. عكس هم ميگيرم. بعضي دوستان و افراد خانواده هم توصيه ميكنند كه نمايشگاه بگذار و غيره. ولي واقعا داستان در ديزي و حياي گربه است. زرنگ باشيم و بتوانيم گليممان را از ادبيات بيرون بكشيم، خودش خيلي است!
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com