کد خبر: ۵۱۰۱۲۳
تاریخ انتشار:
چرا «دانکرک» را دوست ندارم

شعبده‌بازی در لانگ‌شات

غایب بودن دشمن در کل فیلم هم واقعاً چیزی بیش از یک «ایده» نیست. به کاری نیامده و حاصلی برای فیلم ندارد. موسیقی آقای هانس زیمر هم که این‌قدر تحسین می‌شود، به گمانم دمده است و منطبق بر سلیقه‌ای که خوشش می‌آید آهنگساز جای فیلمساز بنشیند.

گروه سینما و تلویزیون: دانکرک را روی پرده‌ی آی‌مکس دیدم، در ابعاد بزرگ، با صدای عالی، در بهترین شرایط و البته که با توقع بسیار. فیلمی است عظیم و جاه‌طلبانه که تلاش می‌کند با کنار هم چیدن جزییات یک موقعیت حماسی در اوایل جنگ جهانی دوم ما را به شدت تحت تأثیر قرار دهد. مشخص است که تولید پرزحمتی داشته، به‌خصوص با در نظر گرفتن این‌که کارگردان اصرار داشته کمتر از جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری استفاده کند و بخشی از وسایل و ادوات جنگی واقعی را وارد صحنه کرده است. و با در نظر گرفتن استفاده از دوربین‌های پاناویژن و فیلم‌برداری با نگاتیو هفتاد میلی‌متری. و با در نظر گرفتن باند صدای دقیق و کارشده‌ی فیلم و باند موسیقی پیوسته‌اش که تقریباً کل زمان فیلم را شامل می‌شود.

شعبده‌بازی در لانگ‌شات

به گزارش بولتن نیوز به نقل از آی سینما، و با در نظر گرفتن بسیاری از دیگر ملاحظات فنی ـ تکنیکی متمایز و قابل اعتنا. اینها همه «روی کاغذ» تأثیرگذار و قابل تحسین به نظر می‌رسد. اما من هنوز عادت دارم مثل کودکی که قرار است جادوی سینما را کشف کند، اینها را بگذارم پشت در تا راه را برای تاثیرگذاری بکر و بدوی هر فیلم تازه باز بگذارم. رفتم توی سالن، نشستم روی صندلی و به پرده چشم دوختم تا ببینم فارغ از همه‌ی اینها، در دنیای فیلم چه خبر است. و راستش هرچه تا آخرین دقایق منتظر ماندم، دنیایی اطرافم شکل نگرفت و تا انتها تماشاگر «ایده‌»‌ها باقی ماندم. همیشه در معرض این خطا قرار داریم که «ایده‌»‌های به نتیجه نرسیده‌ی فیلمساز را در ذهن خودمان به نتیجه برسانیم و تحسین کنیم. همیشه این احتمال وجود دارد که دقت نکنیم داریم چیزهایی را توصیف می‌کنیم که روی پرده ندیده‌ایم بلکه فقط می‌دانیم فیلمساز تلاش کرده ما چنان چیزهایی را ببینیم. دلش می‌خواسته ببینیم.


دانکرک
فیلم «لانگ‌شات» است. نه فقط از جهت تصویری، بلکه در شیوه‌ی روایت و زاویه دیدی که به موضوع دارد هم با «لانگ‌شات» پیش می‌رود. و خب قصه‌ها در لانگ‌شات به نتیجه نمی‌رسند. در لانگ‌شات نمی‌شود «شخصیت» ساخت و قصه‌ای که شخصیت ندارد همدلی‌برانگیز نیست. موقع دیدن فیلم، از جایی به بعد ناچار می‌شویم دانکرک را بابت پشت صحنه‌اش تحسین کنیم نه بابت آن‌چه مقابل‌مان نمایش داده می‌شود.

فیلمی است که در طول تماشا توجه ما را به پشت صحنه جلب می‌کند. قهرمان‌های فیلم، سازندگانش هستند نه آن آدم‌هایی که جلوی چشم ما راه می‌روند. در طول فیلم باید به خودمان بگوییم نگاه کن! چه تصاویر مهیبی، چه روایت دقیقی، چه موسیقی باشکوهی... اما راستش فیلمسازی با مهندسی فرق دارد. همه‌ی مهارت‌های تکنیکی و شعبده‌بازی‌های بصری قرار است به درد ساختن شخصیت بخورد و یک لحظه‌ی انسانی از کار دربیاورد. اما فیلمساز آن‌چنان مشغول تنظیم سمفونی‌اش میان زمین و آسمان و دریا و ناوها و هواپیماها و اسلحه‌ها و گلوله‌ها شده که یادش رفته همه‌ی اینها وقتی با «انسان» اتصال برقرار کنند تاثیرگذار می‌شوند.

شعبده‌بازی در لانگ‌شات


راستش را بخواهید دانکرک از منظر یک فیلم جنگی ماهرانه (صرفاً به لحاظ تکنیکی) هم چندان پدیده‌ی بدیع و تکان‌دهنده‌ای نیست. نماهای هوایی با همین کیفیت را در فیلم‌های مشابه دیده‌ایم، سکانس‌های نبرد مؤثرتر از این را دیده‌ایم، موقعیت‌های ملتهب‌تر از این را هم تماشا کرده‌ایم. غایب بودن دشمن در کل فیلم هم واقعاً چیزی بیش از یک «ایده» نیست. به کاری نیامده و حاصلی برای فیلم ندارد. موسیقی آقای هانس زیمر هم که این‌قدر تحسین می‌شود، به گمانم دمده است و منطبق بر سلیقه‌ای که خوشش می‌آید آهنگساز جای فیلمساز بنشیند. نمی‌فهمم چطور می‌شود از این تلقی از موسیقی فیلم لذت برد که در تمام دقایق فیلم از ابتدا تا انتها به ما گوشزد کند نقطه‌ی عطف ماجرا کجاست، در کدام لحظه باید آرام بمانیم، در کدام لحظه باید مختصری هیجان‌زده شویم و کجا باید درست و حسابی به شوق بیاییم!


سو‌ءتفاهم نشود:‌ کریستوفر نولان را دوست دارم، یادآوری (memento) یکی از فیلم‌های محبوب زندگی‌ام است، دو سه تا از دیگر فیلم‌هایش را هم بارها دیده‌ام و حتی آن فیلم‌هایش را که چندان دوست ندارم با کنجکاوی و علاقه تماشا کرده‌ام. اما تصور می‌کنم مسیری که نولان در پیش گرفته و روز به روز در آن خبره‌تر می‌شود تبدیل فیلمسازی به مهندسی است. تقسیم کردن موقعیت داستانی دانکرک به زمین و آسمان و دریا، سازمان‌دهی یک روایت ظاهراً پیچیده و منظم یا همه‌ی ترفندهای دیداری و شنیداری که طراحی شده حتی به‌اندازه‌ی یکی از لحظات موقعیت دردناک لئونارد (گای پیرس) در فیلم درخشان یادآوری درگیرکننده نیست.

حالا دیگر وقتی به نولان فکر می‌کنم اولین تصویری که در ذهنم شکل می‌گیرد یک دوربین لغزان و سیال در فضاهای وسیع و غریب است؛ لانگ‌شات‌هایی از شهر با ساختمان‌هایش که دارد در هم می‌پیچد، آدم‌هایی که در حالت بی‌وزنی معلق‌اند و به هم شلیک می‌کنند، مردی که در فضاهای بین‌ستاره‌ای میان بعد سوم و چهارم گم شده، تعدادی کشتی‌ در حال انفجار، تعدادی سرباز که توی یک بندر گیر افتاده‌اند و تعدادی قایق بزرگ و کوچک و چند هواپیما که اقیانوس را می‌پیمایند. اینها باشکوه‌اند و ابهت دارند، اما قصه‌ها درباره‌ی «تعدادی» از چیزها نیستند و در لانگ‌شات روایت نمی‌شوند. قصه‌ها درباره‌ی آدم‌های مشخص و لحظات معینی هستند که در «نمای نزدیک» متواضعانه و صمیمانه ما را در آغوش می‌کشند و تجربه‌ای را با ما سهیم می‌شوند که یکه و یگانه است.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین