زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و بافروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .»جان گفت نسیه نمیدهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت :...«ببین این خانم چه میخواهد؟خرید این خانم با من .»خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟زن گفت : اینجاست .
- « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .خواربارفروش باورش نمیشد .مشتری از سر رضایت خندید .مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند .در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه دار داد و گفت: فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟
منبع: ام.استوری