کد خبر: ۴۶۸۲۹۲
تاریخ انتشار:
داستان تجربه ای که پیش روی شما هم شاید باشد

رویا وجودش برای مریم موهبتی خاص بود

رویا وجودش برای مریم موهبتی خاص بود که برایش شادمانی به ارمغان آورد! و توانست بعد از سال‌هایی سخت و شکست دوباره بلند شود و تلاش خود را از سر بگیرد و بتواند باعث هدایت فرزندانش به مسیر درست شود.
رویاگروه اجتماعی: طلوع خورشید در افق نمایان بود و نسیم ملایمی می‌وزید سرمای هوا دلپذیر بود. گویی پیله سرد ناخوشی‌های زمستانی شکسته بود و داشت جایش را به بهار دل‌انگیز می‌داد. مریم مشغول اسباب‌کشی به خانه نو بود. مدتی کوتاه می‌شد که از همسرش جدا شده و حالا با کوله‌باری از خاطرات که همچون گردی روی ظرف‌هایش نشسته بود، باید با آن خانه خداحافظی می‌کرد. او آن روز در کنار یک دوست صمیمی و قدیمی به نام رویا بود. رویا دختری مهربان که یادگار دوران دبیرستان وی که به تازگی او را بعد از سال‌ها پیدا کرده بود... رویا بر خلاف مریم خیلی زود ازدواج نکرده و درسش را در دانشگاه در رشته پزشکی به اتمام رسانده و امروز پزشک حاذقی بود و حال بعد از سال‌ها غم خوار این روزهای سخت مریم شده بود...

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله خانواده سبز، شمیم گل‌های تازه سنبل که رویا برای مریم آورده بود در فضا طنین‌انداز بود و رادیو موسیقی الهه ناز را پخش می‌کرد و رویا در حالی که استکان‌ها را در کارتن جا می‌داد، به مریم گفت تا دوم دبیرستان که من تو را می‌شناختم چقدر به فکر ادامه تحصیل در دانشگاه و دانش آموز ساعی و زرنگی بودی چی شد که اینقدر زود ازدواج کردی!

مریم پاسخ داد عقلم را به هوسی زودگذر، باخته بودم و جز میثم نمی‌توانستم به دیگری فکر کنم. من و میثم در راه مدرسه سال سوم دبیرستان آشنا شدیم. او در غروب پاییزی دل انگیز که با نم نم باران همراه بود به سمت من آمد و گفت تا به حال، دنیا دختری با این چشمان زیبا به خود ندیده است!

جمله او همچون تیری قلب مرا نشانه گرفت و مدهوش او شدم... من در خانواده‌ای بزرگ شده بودم که محبت پدر و مادر به خود ندیده بود. به همین خاطر بسیار زود عاشقش شدم... پدر من نظامی بود و در منزل بسیار خشک و بی‌روح رفتار می‌کرد، مادرم نیز چون پدرم از لحاظ محبت کلامی روحش را ارضا نمی‌کرد. پرخاشگری‌اش را روی ما جابه‌جا می‌کرد و من نیز از محیط سرد و غم‌انگیز خانه فراری بودم... اما وجود میثم همچون فانوسی، روشنایی بخش، تاریکی اتاق تنهایی‌ام بود... آن روزها موقعی که میثم صدایم می‌کرد و می‌گفت چطوری عروسکم قلبم می‌تپید صورتم گلگون می‌شد و تمام غصه‌هایم را فراموش می‌کردم در مدت آشنایی هر روز برایم یک شاخه گل می‌آورد. ما به خاطر سختگیری‌های پدرم زمان کوتاهی بعد از تعطیلی مدرسه با هم بودیم و هیچ وقت نتوانستیم شخصیت واقعی او را بشناسیم و یک سال بعد از این دوستی به اصطلاح خیابانی! در حالی که هیجده سال بیشتر نداشتم، با وجود مخالفت سرسخت خانواده‌ها و تهدید به خودکشی، هر دومون به هدف‌مان رسیدیم. بعد از عقد متوجه شدم همسرم مواد مخدر مصرف می‌کند و به طبع آن از تعادل روحی محروم بود اما به خاطر حرف مردم و نریختن آبروی پدرم و تصورات قالبی که آن زمان داشتم طلاق نگرفتم با وجود اختلافات، پدرم همچنان می‌خواست زندگی ما پایدار بماند. در این راه، برای ما مسکن و خودرو تهیه کرد و بهمون کمک مالی می‌داد ولی گویی فایده‌ای نداشت!

به خودم آمدم زن خانه‌‌دار سی و پنج ساله‌ای بودم و مادر دو پسر دو ساله (سام) و (سالار) چهارده ساله! در طول این مدت بیماری افسردگی‌ام عود کرد و تمرکزم به شدت ضعیف شد همه این وقایع دست به دست هم داد تا من و همسرم بعد از ۱۷ سال زندگی مشترک از هم جدا شویم! رویا با تعجب پرسید چطور؟

مریم گفت: در طول زندگی همسرم بارها مرا کتک می‌زد. طوری که یک بار به علت جراحت‌های زیاد در بیمارستان بستری شدم و تحت معالجه ویژه پزشکان قرار گرفتم و همسرم توسط مراجع قانونی بازداشت شد. او تحت تأثیر مواد مخدر از تعادل روحی محروم بود هر روز بین ما دعوا و تشنج به پامی‌شد. به خصوص زمانی که وی نمی‌توانست مواد مخدرش را تأمین کند.

در زمان مجردی یادت می‌آید، دوستان صمیمی زیادی داشتم و به کوهنوردی و گردش‌های دسته‌جمعی علاقه‌مند بودم، ولی بعد از آن بیشتر علاقه‌مندی‌هایم به سردی گرایید، اما در تمام غم‌ها و ناراحتی‌های بعد از ازدواج تنها یادآوری آن خاطرات شیرین شوق زندگی را در من زنده می‌کرد!

آن روزها به علت خشونت کلامی و سوء ظن همسرم نسبت به دوستانم بعد از ازدواج، رابطه‌ام با دوستانم کمرنگ شده و غم و اندوه در وجودم آشیانه کرده بود. در خانواده ما سابقه افسردگی وجود نداشت و من در دوران قبل از ازدواج اختلال روانی خاصی را تجربه نکرده بودم اما به خاطر جو پرخشونت زندگی متأهلی افسردگی گرفتم.

رویا 

همسرم بسیار ایرادگیر و بددهان بود و به من ناسزا می گفت. این موضوع روح من را همچون گلی پژمرده کرده بود، گویی در وجودم غم پاییز غم‌انگیزی اتفاق افتاده بود که پایانی نداشت. رویا با تعجب پرسید پس چرا در مورد اعتیاد همسرت به کسی چیزی نمی‌گفتی؟ و مریم گفت: همسرم به علت مصرف مواد مخدر به شدت می‌ترسید که دیگران متوجه بشوند برای همین مرا مجبور به پنهان‌کاری کرد بدتر از همه وقتی بود، که رئیس کاری همسرم او را به علت دیر آمدن و نداشتن عملکرد شغلی نرمال و مشکلات در روابط میان فردی، اخراجش کرد و اوضاع برایم بسیار تأسف‌بار شد! خصوصا که به صورت ناخواسته باردار شده بودم! در طول مدت بارداری همسرم همچنان مرا کتک می‌زد و من به خاطر زنده ماندن فرزندم خانه را ترک کردم و به منزل پدری رفتم و متأسفانه آنجا هم مرتب تحت نکوهش و سرزنش پدرم قرار گرفتم... همسرم هم ول کن نبود و به خاطر ترک منزل از من شکایت کرد و نیز مرتب به نزدیک منزل پدری‌ام می‌آمد و با داد و فریاد جلوی همسایه‌ها آبروریزی می‌کرد.

میثم در نهایت با خواهش و التماس و ابراز پشیمانی و وعده و وعید که مواد مخدر را ترک خواهم کرد مرا به خانه باز گرداند و به کمپ ترک مواد مخدر رفت و ظاهرا ترک کرد. چند ماهی بعد از به دنیا آمدن فرزندم اوضاع خوب بود اما متأسفانه به علت ارتباط با دوستان ناباب که مصرف کننده مواد مخدر بودند و اخراج دوباره از کار جدید به سمت مصرف مواد مخدر بازگشت و خشونت‌های کلامی و فیزیکی او بار دیگر شروع شد. دیگر اوضاع برایم غیرقابل تحمل شده و تصمیم به جدایی گرفتم. اما او دوباره به کمپ ترک مواد مخدر رفت و بعد چند سال ترک کرد، اما خشونت‌های کلامی و عدم تعادل روحی او همچنان باقی مانده بودند... او از من خواست بیا دوباره بچه‌دار شویم و من فکر کردم فرزند جدید اوضاع را بهبود می‌بخشد و بار دیگر باردار شدم. اما متأسفانه کمکی به زندگی‌ام نکرد بلکه اوضاع بدتر شد! در این میان پدرم و خانواده همسرم به خاطر بیکاری میثم ما را از لحاظ مالی تأمین می‌کردند. اما با نکوهش و سرزنش بی‌امان قلب مرا می‌شکستند و این طعنه‌ها و سرزنش‌ها به میثم هم انتقال پیدا می‌کرد. و همین عدم حمایت روانی از او باعث شد، دوباره سراغ مواد مخدر برود دیگر اوضاع واقعا غیرقابل تحمل شده بود. تصمیم گرفتم بار دیگر از طریق مراجع قانونی اقدام کنم و این کار را کردم و با ثابت کردن اعتیاد همسرم و پرونده ضرب و شتم پزشکی قانونی این بار با کلی کشمکش بالاخره از او جدا شدم و حضانت فرزندانم را گرفتم اما به خاطر فشارهای زیادی که این مدت متحمل شده بودم به طور فزاینده‌ای غمگین شدم و افسردگی در وجودم نمایان شد پانزده کیلو کمبود وزن پیدا کردم! ساعت دو صبح بیدار می‌شوم و دیگر نمی‌توانم بخوابم! بابت جزئی‌ترین مسائل بهم می‌ریزم و خلقم پایین آمده و فقدان انرژی در طول روزم کاملا مشهود است، وقتی در مواجهه با مشکلات هر چند کوچک قرار می‌گیرم، بابت جزئی‌ترین انتخاب‌ها احساس عذاب وجدان می‌کنم... برای پسرانم نمی‌توانم کاری کنم... احساس عذاب وجدان و بی‌ارزشی می‌کنم. گاهی هم به خاطر حرف‌های مردم از این بابت که اگر من همسر بهتری بودم، شاید امروز کودکانم فرزند طلاق نمی‌شدند احساس سرافکندگی می‌کنم!

مریم سرش را روی شانه رویا گذاشت و شروع به گریستن نمود...

صدای اذان مغرب طنین انداز بود و کارها تقریباً تمام شده... گپ دوستانه‌ای دوباره بین آنها شکل گرفت. رویا مشغول بریدن کیکی بود که در مدت کوتاهی پخته بود. رو به مریم کرد و گفت:

مریم تا به حال برای افسردگی اقدام درمانی انجام دادی؟ مریم پاسخ داد فقط دارو درمانی. البته قرص‌هایم هم سر موقع نمی‌خورم! رویا ادامه داد من یک دوست روان‌شناس دارم که بسیار می‌تواند به تو کمک کند بیا با هم فردا پیشش برویم... مریم آهی کشید و گفت هیچ کس نمی‌تواند برایم کاری کند، بسیار ناامید هستم اما حرف تو دوست عزیزم را زمین نمی‌گذارم و می‌آیم.

فرداص بح دو دوست قدیمی به اتفاق هم به کلینیک روان‌شناسی مراجعه کردند روان‌شناس بعد گرفتن تست‌ها و شرح حال تشخیص اختلال افردگی قطبی داد!!

در سیر درمان مریم توانست عقاید و افکار خود کارآمد منفی خود را به طور منظم ارزیابی کند، همچنین تحریف‌ها و سوگیری‌های خود را تشخیص دهد، او متوجه شد در وی استعدادهای زیادی وجود دارد و ورزش را به صورت حرفه‌ای ادامه داد و توانست به عنوان مربی در باشگاهی استخدام شود روان درمانی به او کمک کرد تا نسبت به مشکلاتش دید بهتری پیدا کند و توانایی‌های بالقوه خود را شناسایی کند امید به زندگی در وی تقویت شد. در طول مسیر، «روان درمانی»‌به او کمک کرد با تمام یاس‌ها و باورهای منفی که در مورد خود و دنیای اطراف داشت روبه‌رو شود و خودش را اصلاح کند... او از اعتقادات افراطی بر پایه یک بار وقوع و به کار بردن کلمات نامناسب آنها در موقعیت‌ها و رویدادها دست کشید، همچنین برداشت از یک موقعیت به صورت بزرگ‌تر یا کوچک‌تر از آنچه که واقعا سزاوار آن است... رویا وجودش برای مریم موهبتی خاص بود که برایش شادمانی به ارمغان آورد! و توانست بعد از سال‌هایی سخت و شکست دوباره بلند شود و تلاش خود را از سر بگیرد و بتواند باعث هدایت فرزندانش به مسیر درست شود.

امروز مریم گویی دوباره به دنیا آمده است و می‌تواند به وسعت وحشت شب‌هایی که گذشته بودند به خورشید زندگی لبخند بزند و به آینده‌ای زیبا، چشم بدوزد که در انتظار او و فرزندانش بود...

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین