گروه اجتماعی: زهراخانم که از عشق درون قلب پسرش خبر داشت به هر دری میزد تا جواب مثبت را از دختر مورد علاقه پسرش بگیرد. مرتبه سوم یا چهارم بود که مادر احمد به مادر پروین که از سالها قبل همسایه بودند گفته بود: «مگر پسر من چه عیبی داره که دخترت رو بهش نمیدی؟ چند سال دیگه واسه خودش آقا مهندس میشه، پدرش هم مثل دو تا پسر دیگهمون برای احمد یک خانه کوچک کنار گذاشته که اول زندگیشون اجارهنشین نباشند... پس چرا میگی نه؟»
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله خانواده سبز، این سوالی بود که مادر پروین خودش هم پاسخش را نمیدانست به همین خاطر نیز خودش را از موضوع کشید کنار: «من چه میدونم زهرا خانم؟ اصلا از خودش بپرس شاید قبول کرد، من که از خدامه دامادی مثل احمد داشته باشم...»
مادر احمد نیز - که نذر کرده بود این دختر نصیب پسرش شود - عصر یکی از روزها که پروین نوزده سال داشت و از کلاس ماشین نویسی به خانه بر میگشت، سر راهش را گرفت و کمی مقدمهچینی کرد و بعد رفت سر اصل مطلب: ببینم پروین جون، چرا به خواستگاری احمد جواب نمیدی؟
پروین که مدتها بود این سؤال را میشنید، سرانجام آب پاکی را ریخت روی دست زن و رک و راست گفت: «زهرا خانم امیدوارم بهتون بر نخوره اما... اما همانطور که خودتون هم میدونین و میبینین، آقا احمد یک پایش کوتاهتر از پای دیگشه و... خب منم اینطوری دوست ندارم و...»
زهرا خانم بعدها گفته بود: «اون لحظه دلم میخواست گیسهای این دختره پرادعا رو بکشم و گازش بگیرم.» اما این کار را نکرد و فقط گفت: «از خدات باشه، پسرم دست روی هر دختری بگذاره نمیگه نه... وانگهی، پای پسر من فقط دو میلیمتر کوتاهتره اصلا به درک...»
آن روز غروب وقتی زهرا خانم از طریق تلفن گلهاش از پروین را به گوش مادرش رساند، همه اعضای خانواده به پروین اعتراض کردند، اما دختر جوان که - غلط یا درست - تصمیمش را گرفته بود، بیتوجه به غرولندهای اعضای خانوادهاش روی حرفش ایستاد و کمکم موضوع از دهن اعضای هر دو خانواده بیرون رفت. هر چند بار که احمد توی کوچه پروین را میدید نه تنها با نگاهش رنجیدگی خود را به دختر همسایه میفهماند، در عین حال به خاطر نقص عضوی که داشت خجالت میکرد و آنقدر میایستاد تا او برود و راه رفتن او را نبیند! چند سالی از این ماجرا گذشت و دیگر هیچ کس به یاد نداشت میان آن دو نفر چه گذشته و... تا این که دو سال مانده به آخر جنگ، احمد که مهندسیاش را از دانشگاه گرفته بود، به عنوان نیروی تخصصی راهی جبهه شد تا در پشت جبهه به کارهای فنی بپردازد و... اما احمد دوام نیاورد و در یکی از عملیاتهای منطقه جنوب به خط مقدم رفت و... آخرین صحنهای که همرزمان احمد از او دیدند، لحظهای بود که ترکش یک خمپاره او را زخمی کرد و چون در منطقه تحت نفوذ عراقیها افتاده بود، احمد را به اسارت گرفتند...
هیچ کس... هیچ کس از علت غمی عمیق که بر چهره پروین نشسته بود اطلاع نداشت و حتی هنگامی که مادرش میپرسید: «چی شده؟» جوابی نمیداد. درست مانند آن پنج - شش مرتبهای که - طی دو سال گذشته - چند خواستگار به خانهشان آمده اما پروین به هیچ کدام پاسخ مثبت نداد و... تا بالاخره آن روزی که پروین هر شب برای رسیدنش دعا میکرد فرا رسید، روزی که نخستین گروههای اسرای جنگی (که جانبازان بودند) به کشور باز گشتند و چند صد نفرشان به تهران و چند نفرشان به منطقه آنها آمدند و یک نفر از آزادگان نیز پا داخل کوچهای گذاشت که پروین از داخل پنجره خانهشان ناظر مراسم استقبال از اسیر آزاده بود، هنگامی که احمد با یک پا داخل کوچه شد و خاک محلهشان را بوسید، پروین احساس خوبی داشت.
شب اول را تا پاسی از شب مردم در خانه زهرا خانم آمدند و از احمد دیدن کردند و رفتند، اما همین که پدر احمد خواست در خانه را ببندد، پروین همراه مادرش داخل حیاط شد و با حلقه گلی که در دست داشت به سراغ احمد رفت و گل را به گردنش آویخت و در حالی که نگاهش به سنگ فرش کف حیاط بود رو به احمد گفت: «اگر یک نفر قبلا اشتباه کرده و بخواهد از شما عذرخواهی کند، نمیبخشینش؟» احمد تبسم کرد و سرش را پایین انداخت و پروین خندید و... اما زهرا خانم که هنوز دلش با پروین صاف نشده بود به آرامی جلو آمد و رو به او گفت: «پروین جون، اون موقع که پسرم پاش کمی کوتاه بود، گفتی نه... اما حالا که یک پاش رو فرستاده بهشت...»
پروین بغض کرد و گفت: « اون موقع رو نمیدونم زهرا خانم... اما الان به انتخاب خودم افتخار میکنم...»
صدای مبارکباد در خانه پیچید... این اتفاق واسه چند روز قبل از شروع سال ۱۳۶۹ بود - ۲۶ سال پیش - حالا آنها یک پسر ۲۳ ساله و یک دختر ۲۱ ساله دارند...
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com