به گزارش بولتن نیوز، اعتماد نوشت: صبح آرام شروع شده. خورشيد بيسر و صدا از پشت لنجها بيرون ميآيد، تنها صدايي كه در ساحل شني چابهار به گوش ميرسد صداي برخورد آرام موجها بر تن شني ساحل و بدنه چوبي لنجهاست. گوشه ساحل دو زن با چادرهاي سياه چند قدم مانده به مرز دريا و ساحل، روي پاهايشان نشستهاند. رو به دريا و پشت به آدمهاي تك و توكي كه در ساحل رفت و آمد دارند.
لنجها كمكم از ساحل دور ميشوند تا در دل دريا تور پهن كنند. خورشيد نارنجي بالاتر آمده. زنها شروع ميكنند به كندن زمين، با پنجههايشان خاك مرطوب ساحل را كنار ميزنند. تنها مشت خاكهايي كه از گودال به بيرون ميريزند از دور پيداست. گويي گودالي حفر ميكنند. با چه هدفي؟ دفن طلسم يا... نزديكتر. صداي ضعيف گريه كودكي از نزديكي دو زن بلند ميشود و توي صداي موجها گم ميشود. ساحل صداي گريه كودك را ميجَود. نزديكتر. زنان بيتوجه به گريههاي كودك چالهاي اطراف بدن او ميكنند. نزديكتر. كودك را دفن كردهاند توي خاك ساحل. نزديكتر. كودك ناي گريستن ندارد. صورتش خيس اشك است و نگاهش پر از التماس. زنان به كارشان ادامه ميدهند. نزديكتر. كودك تا سينه توي خاك ساحل مدفون شده. دو زن با دست خاكها را كنار ميزنند تا كودك را از خاك بيرون بكشند. نزديكتر. سايه غريبه روي خاك ساحل حواس زنان را پرت ميكند. يكي جوانتر و آن ديگري مسن. زن جوان روبنده بسته. فقط چشمانش پيداست. كودك توي چاله ايستاده و نفسش از گريه بند آمده. هنوز اشك ميريزد.
- چه كار ميكنيد؟
زن جوان گلهمند، گويي شكايت به كسي ميبرد، با صدايي خسته و مستاصل، نفس زنان به كودك اشاره ميكند: «يك سال و نيمشه، هنوز راه نميره.» كودك دمي آرام ميگيرد و چشم ميدوزد به دهان مادر كه در پشت روبنده سياه تكان ميخورد. زرينه دو كودكش را با بيماري عجيبي كه توان راه رفتن را از آنها گرفت، از دست داده. حالا محمدرضا سومين كودك اوست كه پاهايش توان كشيدن بدنش را ندارد. به زن پير اشاره ميكند: «دو تا بچه خالهام هم با همين مريضي مردن.» مادرش هم سه كودكش را قرباني بيماري ناشناختهاي كرده كه به جان استخوانهاي فرزندانش افتاده بودند. زرينه با گوشه چادرش اشكهاي صورت كودكش را پاك ميكند: «اون دو تا بچه ديگهم راه ميرفتن حالشون خوب بود، يهو تو ۵ سالگي دست و پاشون شبيه كبريت شد. بعد هم آنقدر ضعيف شدن كه مردن.» حالا هم محمدرضا نگراني را به دل مادرش آورده. زن مسن هنوز سرگرم كنار زدن خاكهاي ساحل از اطراف جسم نحيف كودك است. دومين بار است كه از سرباز به چابهار ميآيد تا كودكش را با شنهاي ساحل درمان كند: «خاك ساحل براي بدنش خوبه، 20 دقيقه ميگذارمش تو خاك بمونه، بعد ميارمش بيرون، چند نفر اينجوري نتيجه گرفتن.» كودك برهنه از فشار خاك ساحل رهيده، اما هنوز هقهقش مجال نفس كشيدن نميدهد. زرينه چادر سياهش را روي شنها رها ميكند، آستينهاي سوزن دوزي شده لباسش را بالا ميزند، كودك را زير بغل ميزند و ميرود به سمت دريا. آب كه به زانوهايش رسيد، تن كودك را به آب ميسپارد. خاكها از تن محمدرضا جدا شدهاند، صورتش ديگر اشك ندارد و مبهوت و آرام نفسش را بريده بريده تازه ميكند. كودك برهنه و خيس در آغوش مادر آرام گرفته. مادر از دريا بيرون ميآيد. حالا محمدرضا لاي چادر زرينه پيچيده شده. پاهايش از تنش نحيفترند.
- چرا دكتر نميبري بچه رو؟
دكترا كه چيزي حاليشون نميشه، بردمش زاهدان دكتر گفت نميدونيم مريضي بچه ت چيه، چند روز بيمارستان بستري بود. خوب نشد كه.
كمي آنسوتر، روي ميز دكتر بهداري اسپكه پر از پرونده است. انگار زمان اينجا متوقف شده. ابزار و در و ديوارها در چهل سال پيش متوقف شدهاند. پزشك بهداري نفس عميقي ميكشد و ميگويد: «ما آخرين جايي هستيم كه وقتي مريض ميشن بهمون مراجعه ميكنن، اول ميرن پيش مولوي و فالگير، وقتي به ما ميرسن كه كار از كار گذشته. هنوز اعتماد لازم به پزشك ندارن، اگر هم بيان پيش ما نه به توصيههامون عمل ميكنن نه نسخهاي رو كه براشون مينويسيم تهيه ميكنن. خيلي بايد روي فرهنگ بهداشتي مردم كار بشه.»
روايت اول: اسپكه؛ سرزمين قابهاي عجيب
سكوت. اين صدا را در همه جاي سيستان و بلوچستان ميشود شنيد. به تعبيري ميشود گفت سيستان و بلوچستان شهر سكوت است؛ سكوتي عميق و پر از حرف. مردمانش آنقدر آرامند و با چشمانشان گفتوگو ميكنند كه نيازي به فرياد و پر حرفي ندارند. ماشين از جاده نيكشهر ميپيچد در خيابان اصلي «اسپكه». پنداري دنياي ديگري خودش را توي قاب پنجره ماشين جا ميدهد. آدمها گويي مسخ، آرام، در سكوتي وهمناك راه ميروند. ماشين توي دست اندازهاي خيابان پيش ميرود. زني كنار خيابان كودكش را روي زمين نشانده، نگاهش به ناكجايي در انتهاي خيابان است و از خردههاي پفك توي دامنش در دهان كودك ميريزد و كودك سرگرم خردههاي پفك كف پيادهروست و هيچ منعي هم نميبيند براي خوردن خوراكي كودكانه آلودهاي كه از زمين برميدارد. اسپكه گويي دنيايي ديگر است. صدا ندارد. سكوت حكمراني ميكند. شايد هم با اينهمه تصوير گوشها ديگر صدايي نميشنوند. تصويرها ولي پر از فريادند. زني سيهچرده تكيه زده به پايه زردرنگ صندوق آبي كنار خيابان و از آفتاب گرم بلوچستان به سايه بلند بالاي صندوق پناه برده. گودي دستش را بيرمق و خسته به سوي هر عابري بلند ميكند. آنسوتر روي سكوي ورودي مغازه زنان پابرهنه با لباسهاي مندرس راه خريداران سوپرماركت را ميبندند و تا دستشان از اسكناس و سكهاي پر نشود پاي مشتريهاي مغازه را رها نميكنند. سر كه ميچرخاني گمان ميبري كه در ميان لوكيشين فيلمبرداري فيلمسازي هستي كه ميخواهد با فيلمش سياهنمايي كند و تصويري اغراق شده از فقر به بيننده نشان دهد. انگار همهچيز در اين خيابان كوتاه و شلوغ در يك كابوس نفسگير اتفاق ميافتد؛ كابوسي كه خواب را ميربايد و مجالي به رويا نميدهد.
بهداري اسپكه روز شلوغي را آغاز نكرده. كارگران در حال كار در ساختمان نوساز بهدارياند، پزشك شيفت ميگويد: «اين ساختمان ده سالي ميشود در حال ساخت است.» زنان توي حياط بهداري روي پاهايشان نشستهاند و گفتوگو ميكنند. اتاق انتظار خالي است. صندليها پشت هم رديف شدهاند رو به ديواري كه رويش چند در چوبي قديمي است. زني كودكش را در آغوش گرفته و آمده تا دكتر مداوايش كند. چشمان پسرك سيه چرده، پر از رنگ سرمه است. سوءتغذيه! اين نخستين چيزي است كه حتي بدون هيچ تخصصي با ديدن چهره كودك ميشود تشخيص داد. پزشك بهداري ميگويد: « غالبا سوءتغذيه دارن. هنوز
با همون سبك و سياق پدرانشون زندگي ميكنن. تقريبا همه مردم مشكلات گوارشي و زخم معده دارن. دليلش هم برميگرده به سبك زندگي شون. همه با هم از يك ظرف غذا ميخورن.
يكسريهاشون هنوز از قاشق استفاده نميكنن. مثل قديما با دست غذا ميخورن. همين باعث ميشه بيماري زود تو خونه شيوع پيدا كنه. خيلي به بهداشتشون اهميت نميدن. بيماري انگلي خيلي زياده. آب آشاميدني خيلي در دسترسشون نيست و همين مشكلات گوارشي شون رو تشديد ميكنه.»
حال مردم اسپكه را از پزشك بهداري ميپرسيم كه از شهري در شمال غرب آمده تا در جنوب شرق به هموطنانش خدمت كند؛ آن هم نه به اجبار و براي گذراندن طرح كه به انتخاب خود. نگران است، ميگويد سالها براي اصلاح فرهنگ بهداشتي مردم تلاش شده، اما هنوز مشكلات وجود دارد. تغيير اين فرهنگ كار سادهاي نيست، چرا كه بهداري امكانات كافي ندارد: «چند ساله ما اجازه توزيع وسايل پيشگيري از بارداري نداريم. در صورتي كه اينجا بهشدت نياز به كنترل جمعيت داره. شايد يكي از تغييرات مثبتي كه تو اين چند سال اتفاق افتاده اين باشه كه هيچ زايماني ديگه تو خونه انجام نميشه و بدون استثنا همه ميرن بيمارستان براي زايمان. اين تا حدي براي ما جاي اميدواري داره. اما ازدواج تو سنين پايين هنوز هم نگرانكننده است. خانم 30 ساله اينجا داريم كه نوه داره. ازدواج كودكان و بارداري در سنين پايين خيلي زياد است در صورتي كه مادر تغذيه درست نداره، بارداريهاي پياپي، در حالي كه نه امكانات بهداشتي كافي هست نه تغذيه درستي دارن. خيليها براي اينكه يارانه بگيرن بيمحابا بچهدار ميشن. هستن كسايي كه ماهي يك ميليون يارانه ميگيرن. يك مرد چند تا زن داره و چندين بچه.» پيرزن، زن جواني كه همراه دارد را به دنبالش ميكشد و آرام و خميده دستان چروكيدهاش را از زير چادر بيرون ميآورد و بيرمق توي حرف دكتر ميپرد و زير لب سوالي از پزشك ميپرسد و پزشك ارجاعش ميدهد به داروخانه و شروع ميكند به گفتن ماجرايي كه او را به عنوان پزشك شگفتزده كرده: «يك خانمي اومد براي ويزيت. حالش اصلا خوب نبود. هرچي اصرار كردم ديدم روي صندلي نميشينه، فقط ميگفت درد دارم يه مسكن بهم بده. اين خانم دو ماه قبل زايمان كرده بود، خود ما فرستاديمش بيمارستان براي زايمان. با علايمي كه ديدم فكر كردم خونريزي زنانه داره، به يكي از همكاران خانم گفتم در مورد مشكلش صحبت كنه، يك تعدادي از خانمها هنوز با پزشك آقا راحت نيستن. خونريزي شديد داشت و بعد از اينكه آزمايش گرفتيم متوجه شديم دو ماهه بارداره. يعني فرداي زايمان آخرش دوباره باردار شده بود. من به عنوان پزشك چنين موردي رو نه تو كتابها خوندم نه جايي شنيدم. اما اينجا اتفاق افتاده. چنين مواردي متاسفانه كم هم نيست و تلاش ما براي فرهنگسازي براي تنظيم خانواده هم بينتيجهست.»
پزشك بهداري در مورد خدمات به بيماران ميگويد: «يكي از چالشهاي ما اينجا اينه كه مردم آزمايشهايي كه براشون مينويسيم رو انجام نميدن، چون پول ندارن، همين روند تشخيص بيماريها رو به تعويق مياندازه، ما تا متوجه نشيم مشكل بيمار چي هست كه نميتونيم درمانش كنيم. البته براي بعضي از افراد انجام آزمايشها رايگان است، مثل مادران باردار و افرادي كه كارت كميته امداد دارن و بيماران خاص، اما. پوشش بيمهاي خوبي داريم تو منطقه اما متاسفانه فرهنگ استفاده از دفترچه بيمه هنوز جا نيفتاده. تو خانواده همه دفترچه بيمه دارن، اما هيچ كس با دفترچه خودش نمياد دكتر، ما هم براي اينكه ياد بگيرن از دفترچه خودشون استفاده كنن، دفترچه ديگران رو ازشون قبول نميكنيم.» ويزيت بهداري اسپكه براي بيمهشدگان 500 تومان و براي كساني كه دفترچه ندارند 11 هزار تومان است. شرايط اقليمي بر شيوع بيماريها تاثير زيادي داشته: «ما تا چند سال پيش اينجا مالاريا داشتيم، اما الان به دليل خشكسالي چند سال اخير ديگه مورد مالاريا نداشتيم، اما سرخك رو هميشه داريم. دليل شيوع سرخك هم به شرايط اقليمي برميگرده. واكسن بايد در شرايط خاصي نگهداري بشه، وقتي دماي نگهداري از حدي پايينتر يا بالاتر باشه واكسن بيتاثير ميشه. در مورد سرخك همين اتفاق ميافته. با اينكه واكسن بچهها مرتب دريافت ميشه، اما تاثير نداره و بچهها و حتي بزرگسالا به سرخك مبتلا ميشن، متاسفانه ما تلفات هم داشتيم از اين بيماري.» اما برخورد مردم با بيماريهايشان هنوز هم رنگ و بوي سنت دارد و گويي اعتمادشان به روشهاي علمي براي درمان بيماريها هنوز جلب نشده: «اينجا بچه زردي (يرقان) ميگيره، به جاي اينكه بيارنش بهداري، بچه رو به مدت طولاني زير آفتاب قرار ميدن كه درمان بشه، اما آفتاب اينجا به قدري داغه كه چند مورد پيش اومد كه بچه زير آفتاب از بين رفت.»
البته چندي پيش علياوسط هاشمي، استاندار سيستان و بلوچستان خبري اعلام كرد كه شايد بتوان اميدوار شد به حل مشكلات عديده استان در حوزه بهداشت و درمان، هاشمي در تعطيلات نوروز اعلام كرد: «سال 1396 را ميتوان بهار بهداشت و درمان استان ناميد چرا كه در اين سال بسياري از پروژههاي اين بخش افتتاح خواهد شد و بدينترتيب ثمرات توجه و عنايت دولت به حوزه سلامت استان سيستان و بلوچستان به زودي آشكار خواهد شد.»
عبدالمالك زينالديني، مدير پايگاه خبري «لاشار نيوز» هم زاويه ديگري از زادگاهش را نشانمان ميدهد: «منطقه لاشار 44 هزار نفر جمعيت دارد كه مركز بخش آن اسپكه است. 90 درصد مردم اين منطقه از نظر معيشتي دستشون تو جيب يارانه است. 10 درصد باقيمانده هم يا كارمند هستند، يا فرهنگياند يا مشاغل اداري ديگر دارند. كشاورزي تو منطقه بود اما متاسفانه چند سال پيش خشكسالي شد و به طور كلي آب قنوات لاشار خشك شد. محصول اين منطقه بيشتر خرماست. يك زماني بهترين خرماي سيستان و بلوچستان از نخلستانهاي لاشار به دست ميآمد. اما الان 5 سالي ميشه كه به دليل خشكسالي رونق از كشاورزي منطقه رفته.»
با موردي كه زين الديني به آن اشاره ميكند، ميشود پي به ريشه مشكلات بهداشتي برد: « از نظر آب آشاميدني هم مردم منطقه مشكلات زيادي دارن. ما در بخش لاشار روستاهايي داريم كه هر دو ماه يك بار آب لوله كشي براشون وصل ميشه. باقي مواقع بايد 50 هزار تومن بدن تا يه تانكر 1000 ليتري آب بخرن. آب لولهكشي هم كه دو ماه يك بار بهشون ميرسه، آنقدر آلوده است كه از نظر بهداشتي استفادهاش منع شده، اما مردم مجبورند استفاده كنند.» مردم اسپكه شغل خاصي ندارند. هر ماه منتظر واريز يارانه هستند. هر چند بعضي از مناطق عشاير نشين دام دارند و در آمدي از اين راه دارند. اما خشكساليها رونق از زندگي عشاير هم گرفته، هر چند زين الديني ميگويد: «چند ماه اخير كه بارندگي شد تا حدودي شرايط دامداران بهتر شد، اما هنوز قنوات منطقه خشك هستند.»
مدير پايگاه لاشار نيوز از وضعيت بهداشتي مردم هم ميگويد: «مسائل بهداشتي متاسفانه خيلي براي مردم مهم نيست. معتقدن براشون مشكلي پيش نمياد چون بدنشون عادت كرده. اينجا بارها ديدم كه مغازهدارها مواد خوراكي تاريخ گذشته به مردم ميفروشن، مردم هم كه غالبا سواد ندارن متوجه نميشن و همون مواد تاريخ گذشته رو استفاده ميكنن. اينها سياه نمايي نيست، بايد منعكس شود.» روستاها و شهرهاي فراموش شده زيادي در استان پهناور سيستان و بلوچستان وجود دارند كه هر كدام به نوعي پنجه در پنجه بيرحم مشكلات معيشتي دارند. اسپكه شايد يكي از مناطقي بود كه ميشد گوشهاي از مسائل مبتلا به مردم اين استان را در آن ديد؛ بلايي كه خشكسالي سر مردمان اين ديار آورده و بيتوجهي به موضوع بيكاري مردم اين منطقه آن را تشديد كرده. دوري از مركز آنها را از امكانات اوليه زندگي هم دور كرده.
روايت دوم: رمين؛ نقطه پايان ماهيها
رشته كوههايي از تور ماهيگيري در اسكله رديف شدهاند. اين يعني لنجها از راه رسيدهاند. ماهيها تخليه شدهاند و تورها تن به آفتاب سپردهاند تا جاشوها بارديگر آمادهشان كنند براي ماموريتي دوباره، براي اسير كردن ماهيهاي اقيانوس. ماهيگيرها لميدهاند روي تورهاي خاكستري و لنجها در سكوت تن دادهاند به آفتاب گرم ساحل «رمين» در حراج بازار اسكله اما غوغايي به پاست. سيلويي وسيع با سكوهايي كوتاه براي ارايه ماهي. پر همهمه و شلوغ. آنها كه ماهي تازه ميخواهند تلاش ميكنند تا بهترينها را از ميان انبوه ماهيها جدا كنند. حوالي ظهر كار كارگرهاي بازار تقريبا تمام شده. بشكههاي آبي رنگ، ماهيهاي مانده و خرچنگها و سفرهماهيهايي كه اشتباهي به تور افتادهاند را در خود جا ميدهند تا در سوي ديگر اسكله خميرشان كرده و تبديلشان كنند به غذاي حيوانات. سويي ديگر زني كنار سكوي كوتاه چمباتمه زده و ماهيهاي ريز باقيمانده از بساط ماهيفروشان را دانه به دانه وارسي ميكند. سرپوش آبشش ماهيها را دانه به دانه كنار ميزند و نگاهي مياندازد و از مشتي ماهي ريز سرخ و طوسي كه مرد روي زمين ريخته چند تايي را در دست ميگيرد، سراج پسر 10 سالهاش كارگر حراج بازار است، روزي 5 هزار تومان دستمزد ميگيرد و اين ماهيهاي باقيمانده را اگر قابل مصرف باشند به رايگان به او ميدهند. با كلافگي ماهي را به زمين مياندازد:
«به درد نميخوره كه» و ماهي ديگر را برميدارد و نگاهي به آبشش مياندازد و پشت و رويش ميكند و بلند ميشود، شايد امروز اين چهار ماهي صورتي توي دستهايش نهار يا شام فرزندانش باشند. سركارگر بازار ماهي ميگويد: «اينجا زياد ميان از اين خانمها، ماهيهايي كه قابل فروش نيستن و كهنه ان رو بهشون ميديم ببرن. كسي نميخره اين ماهيها رو، ما ميريزيم تو اين بشكهها ميفرستيم براي خمير شدن» بوي ماهي مانده تا منتها اليه مغز رسوخ ميكند. مردي خوشحال از صيد مار ماهي گوشهاي معركه گرفته و بعضي از گردشگران هم خرچنگهايي را از ميان بساطي كه قرار است خمير شود جدا ميكنند و ميبرند، بعضي هم با ماهي شير بزرگي كه روي دست ماهي فروش مانده عكس يادگاري ميگيرند. بيرون از حراج بازار زبير روي سينه لنج به دستهايش تكيه داده و رفت و آمد روي اسكله را به تماشا نشسته، 20 ساله است و جاشوي لنج، ميگويد: «تا اندونزي و سومالي براي صيد ميريم. امروز بعد از 65 روز برگشتيم از دريا.» از صيد اين سفرشان راضي است، در مورد درآمدش ميگويد: «براي 65 روز روي آب بودن به من يك ميليون و 500 هزار تومان ميدن، ميخوام پولامو جمع كنم لنج بخرم.» قيمت لنج از 400 ميليون تومان تا يك ميليارد و 500 هزار تومان بر اساس قدرت موتور و تجهيزات داخل آن متغير است، زبير ميخواهد تا چند سال ديگر يك لنج كوچك بخرد و براي خودش كار كند: «اگر بتونم 500 ميليون جور كنم يه لنج كوچيك ميخرم، همه صاحب لنجها همين كارو ميكنن، ميشه يه لنج رو بازسازي كرد و مجهزش كرد.» سختي شغل جاشوها توي لبخند زبير كمرنگ ميشود، اما چشمانش چيز ديگري ميگويند، از مشكلات كارگري لنج ميگويد: «همه كارها سخته، شما كار آسون سراغ داري؟ خب كار ما هم يه جور سخته ديگه. ما دو ماه روي آبيم، پامون به زمين نميرسه. زير آفتاب. گرمازده ميشيم، داشتيم كسي رو كه تو دريا تلف شده از گرما. كارمون خيلي سخته. بعد هم ميدوني اين در آمدي كه ميگم مال وقتيه كه صيد خوب باشهها. وگرنه ماهي كم باشه خيلي كمتر از اينها به ما ميدن. هر چقدر صيد باشه ما حقوق ميگيريم. بعد هم كه از كار بيفتيم هيچي دستمون نيست. بازنشستگي نداره كار ما.»
زبير اهل رمين است بعد از ماموريتش روي آبها، چهل روزي در خشكي است. هر چند در اين مدت هم باز بايد روي اسكله باشد و كارهاي مربوط به تعميرات لنج را انجام دهد و هر زمان صاحب لنج بگويد باز راهي ميشود به دل اقيانوس. تحصيلاتش را در دوره ابتدايي به پايان رسانده و بعد در لنج مشغول به كار شده: «اينجا همه پسرها از بچگي مشغول كار ميشن، كماند كسايي كه درس ميخونن و ادامه ميدن ميرن دانشگاه.»
روايت سوم: تن پر قصه جاده
جادههاي مسطح در دل دشت وسيعي كه تا بينهايت ادامه دارد و در بعضي نقاط نخل يا گوني از دل خشكي خاك سر برآورده تا استقامت را فرياد بزند. شنهاي روان در بعضي نقاط جاده با جسارت وارد حريم عبور ماشينها شدهاند. اما جاده آنقدر شلوغ نيست كه تغيير مسير راننده مشكلي ايجاد كند. در فواصل مختلف كنار جاده چهار پايههاي فلزي قرار دارد كه رويش پر از دبههاي صورتي رنگ بنزين است. مرداني در نزديكي چهارپايهها در سايه كوتاهي پناه گرفتهاند تا مشتري بنزين از راه برسد و سهم روزيشان را با فروش بنزين بگيرند. يكي از فروشندهها مردي 25 ساله است؛ اسماعيل ديپلم كشاورزي دارد، تا چندي پيش هم كشاورزي ميكرد، اما خشكسالي به جان روزگارشان افتاد، مدتي در گرگان كار كرده و حالا چند ماهي است كه كنار جاده بنزين ميفروشد: «ليتري 1500 و گاهي 2000 تومان ميفروشيم، بستگي به شرايط داره.» حوالي جايي كه اسماعيل بنزين ميفروشد پمپ بنزين نيست، كسي هم اگر نياز به بنزين داشته باشد براي رسيدن به نخستين پمپ بنزين ناچار است اين مبلغ را بپردازد: «تو شهر بنزين ليتري 1200 تومنه، اما فاصله خيلي زياده. ما هم زن و بچه داريم، چارهاي نداريم جز اين كار.» كليدواژه قاچاق سوخت به پاكستان كافيست تا سكوت تنها پاسخ اسماعيل شود، خودش را سرگرم دبهها و بطريهاي يك ليتري گازوييل و بنزين ميكند كه روي چهارپايه فلزي زنگ زده چيده و بعد از چند دقيقه ميگويد: «ما اين كارو نميكنيم، اما اگر هم كسي بكنه حق داره، شما نميدوني زندگي چقدر سخته اينجا، شما با همين ماشين برو ببين نخستين آباداني كه ميبيني چقدر فاصله داره، برهوته اينجا، سيستان و بلوچستان هيچي نداره، نه آب، نه آباداني. شما تو اين مسير اومدي يه كارخونه بزرگ ديدي؟ جايي كه منِ جوون بتونم توش كار كنم؟ اين كار رو هم نكنيم بايد سرمون رو بذاريم بميريم. كسي كه به فكرمون نيست. مجبوريم يه جوري شكممون رو سير كنيم.»
روايت چهارم: ما آدمهاي ترسناكي نيستيم
صبح زاهدان آرام و با حوصله شروع شده. مردان در سكوت خيابان پا به ركاب دوچرخه ميزنند تا به محل كارشان برسند. مالك هم كم كم دكه فروش فلافلش را كنار خيابان آماده ميكند تا مشتريهاي سر صبحش را زياد منتظر نگذارد، ميگويد: « فلافل بدم يا نخود شور؟ مهمون من باشيد.» جواب منفي مان را كه ميشنود، ميگويد: «شايد شما عادت نداشته باشي اما اينجا بعضي از مردم صبحها فلافل و نخود شور ميخورند.» مالك، جوان 23 سالهاي است كه تا كلاس سوم راهنمايي درس خوانده، كارگري در تهران و اصفهان را تجربه كرده اما در نهايت به اين نتيجه رسيده كه به شهر خود رود و شهريار خود باشد: «گفتم يه تومن تو شهر خودم دربيارم ارزش بيشتري داره تا با كارگري تو غربت بخوام دو تومن دربيارم.» كيسهاي كه پر است از مايه فلافل توي ظرف مخصوصش ميريزد و پيشخوان دكه كوچك و سيارش را مرتب ميكند و بياينكه سوالي بپرسم ميگويد: «همه فكر ميكنن ما مردم خطرناكي هستيم، اما واقعا اينجوري نيست. اينجا مردم خوبي داره، الان شما يه خانم تنها ساعت 7 صبح اومدي تو خيابون كسي مزاحمت شد؟ حرفي بهت زدن؟ تازه اگر كمك بخواي هم همه اينجا حواسشون بهت هست، اينجا خيلي به خانمها احترام ميگذارن. ما نخستين جايي بوديم كه فرماندار زن داشتيم.» مالك خاطرات تلخي از تهران و اصفهان دارد كه روايتش شرمندهام ميكند: «توي تهران كيف من رو دزديدن، هيچي نداشتم، خودم بودم و لباس تنم، فقط يه شماره حفظ بودم از يكي از آشناها كه تهران بود. اما به هر كس ميگفتم موبايلشو بده تا تماس بگيرم مثل دزدها به من نگاه ميكردن، من خودم دزد زده بودم، اما بقيه فكر ميكردن دزدم. خيلي آشفته بودم. يك روز سرگردون تو خيابونا گشتم تا بالاخره صاحب يه دكه روزنامهفروشي به دادم رسيد و يه كارت تلفن داد كه تونستم با آشنامون تماس بگيرم. چند ماه بعد وقتي از تهران اومدم حال بد روز اول تهران اومدنم يادم بود.» مالك حالا به درآمد اندكي كه از دكه سيارش دارد راضي است. ميخواهد زندگياش را سامان دهد و براي آيندهاش برنامه دارد، ميگويد: «اينجا همه همزبانم هستن، قبولم دارن، همين مغازه رو ميبيني صاحبش مثل پدرم ميمونه. تا حالا نشده چيزي بخوام نه بگه.» و براي چندمين بار تاكيد ميكند: «ما بلوچا آدماي ترسناكي نيستيم، اينجا هم جاي ترسناكي نيست. فقط روزگار و مسوولا با ما خوب تا نكردن. ما از چرخ روزگار جا مونديم خانم، اما معرفت سرمون ميشه، انسانيم.»
از جذابيتهاي توريستي تا مشكلات معيشتي
نوروزي كه گذشت، نام سيستان و بلوچستان ترجيعبند جملات فعالان و مسوولان گردشگري بود. نتيجه تمام اين تبليغات اين بود كه بسياري از كساني كه در تعطيلات بار سفر بستند، مقصدشان جنوب شرق ايران بود. به گفته شهروندان نقاط مختلف اين استان پهناور و همينطور متوليان امور گردشگري در استان، حضور گردشگران نوروزي به شكل چشمگيري در استان افزايش پيدا كرده بود. گفتنيها از جاذبههاي ديدني استان گفته شده و بسياري به چشم خود جاذبههاي تاريخي و طبيعي آن را ديدند و بر تمام تبليغاتي كه در مورد اين استان ديده و شنيده بودند صحه گذاشتند. اما سكه اين استان روي ديگري هم دارد. همان مردمي كه ميهماننوازيشان يكي از جاذبههاي مهم گردشگري جنوب شرق است، مشكلاتي دارند كه شايد سعه صدر مجال بيانش را به ميهمانان نميدهد. جنوب شرق مردماني دارد صبور و آرام، كه سالهاست بار سنگين فراموشي را به دوش ميكشند و فرهنگي كهن دارند كه هر روز بيشتر از قبل قرباني فقر ميشود. هر چند همواره تصوير محروميت و كمبود امكانات از اين استان منعكس ميشود و شهروندان سيستاني و بلوچستاني از اينكه هميشه از زادگاهشان به عنوان استاني محروم ياد شود راضي نيستند، اما از سويي بيان نشدن مشكلات و سرخ نگه داشتن صورت رنجور اين مردمان با سيلي هم راهي براي حل مشكلات متعدد استان نيست. بيان مشكلات و مطالبهگري شايد نخستين قدم براي ايجاد تغيير در استاني باشد كه قرار است در سال 96 نامش را بيشتر بشنويم و در موردش بيشتر بنويسيم و بخوانيم. استاني كه قرار است در سال 96 مقصد گردشگران شود و اين هدف ملزوماتي را ميطلبد كه تامينشان تنها با تقويت روحيه مطالبهگري مردمان اين ديار امكانپذير خواهد شد. ذرهبينمان را در سفري به اين استان روي زندگي مردم انداختيم. زندگي ساده و در برخي مناطق، محقر مردماني با قلبهايي وسيع كه قانعاند و الفباي زيادهخواهي را بلد نيستند.
منبع: سلامت نیوز