با آنکه ۴۸ سال بیشتر نداشت، اما موهایش به کلی سفید شده و خیلی مسنتر از سن واقعیاش به نظر میرسید. شاید هفت سال قهر با همسرش او را شکستهتر کرده بود، اما خودش میگفت سالها زندگی مشترک با همسر بیمارش، او را به صبر عادت داده است.
به گزارش بولتن نیوز، «سعید» آمده بود تا آخرین مراحل دادخواست طلاق توافقی را در دادگاه خانوادگی دنبال کند. تنها بود و این بار هم همسرش او را همراهی نمیکرد. آخرین روز رسیدگی به پرونده هم یک خانم وکیل به جای همسرش «لیلا» در شعبه ۲۴۴ حضور داشت. سعید میگفت: «همسرم حتی حاضر نشد به دادگاه بیاید به همین خاطر ناچار شدم برایش وکیل بگیرم و دستمزد وکیل را هم خودم بپردازم. فقط برای اینکه قال قضیه کنده شود و خودم و بچهها راحت شویم.»
با آنکه ۲۸ سال از زندگی مشترک سعید و لیلا میگذشت، اما آنها هفت سال آخر را در حالت قهر به سر میبردند و تا همین سال قبل که موضوع جدایی مطرح شد، حتی یک کلمه هم با هم حرف نزده بودند. معمولاً گفتوگوی آنها به واسطه حضور دو پسرشان انجام شده بود که حالا یکیشان ازدواج کرده و دومی هم پس از فارغالتحصیلی با آنها زندگی میکرد. همین بچهها، عروس و اقوامشان، سعید را متقاعد کرده بودند که طلاق برایشان بهتر از زندگی در سکوت و تنهایی است.سعید در راهروی مجتمع قضایی صدر منتظر نوبت رسیدگی به پروندهاش بود. گرچه راهرو کم و بیش شلوغ به نظر میرسید اما او در سکوت خودش فرو رفته و به سالهای از دست رفتهاش فکر میکرد. به روزهایی که در هفت سال گذشته از مسافرت رفتن، میهمانی دادن، یک جشن ساده و حتی غذا خوردن در یک رستوران محروم شده بودند. حسرت یک صحبت طولانی به دل سعید مانده بود. در ذهنش داشت همه چیز را مرور میکرد. به روز اول که مادرش حرف خواستگاری را به میان آورد و …
داستان زندگی مشترک او به یک عصر سرد زمستانی ۲۸ سال قبل بازمیگشت. آن روز وقتی مادرش از سفره نذری بازگشت، از دختری به نام «لیلا» حرف زد. دختری که فقط تعریفش را از زنهای دیگر شنیده بود، اما هر طور بود ته و توی ماجرا را درآورد و معلوم شد لیلا پنج سال از او کوچکتر است، دیپلم دارد و در یک خانواده متوسط بزرگ شده و خودش هم تمایلی به کار در بیرون خانه ندارد. از نظر هر دو خانواده، سعید و لیلا مناسب هم بودند؛ بنابراین مقدمات ازدواج آنها خیلی زود فراهم شد و بهار سال بعد زندگی مشترکشان را جشن گرفتند.اما برای سعید، شیرینی زندگی مشترک تنها دو سال دوام داشت و او خیلی زود رفتارهای همسرش را عجیب و غریب خواند. او می گوید: لیلا فرزند طلاق بود و بیشتر کودکیاش را در میان دعوا و بحثهای پدر و مادرش گذرانده بود. تجربیات زیادی از زد و خورد یا رفتن به کلانتری داشت و برای همین سر و صدای زیاد اعصابش را به هم میریخت و تحملش خیلی کم بود. با این همه سعید می گوید: سعی میکردم او را درک کنم و در آرام نگاه داشتن او سعی زیادی به خرج دادم. همان سال سعید تصمیم گرفت در اوقات فراغت تحصیلاتش را ادامه دهد و حتی لیلا را به ادامه تحصیل تشویق کرد. اما لیلا ترجیح داد بیشتر در خانه بماند و کمتر رفت و آمد کند. اولین پسرشان که به دنیا آمد، مشکلات روحی لیلا بیشتر شد و تحت نظر روانپزشک قرار گرفت. او به نوعی از افسردگی مبتلا بود که از شلوغی، همهمه یا قرار گرفتن در ازدحام جمعیت رنج میبرد. به توصیههای پزشک هم بیاعتنا بود و داروهایش را درست مصرف نمیکرد. از آنجا که برای درمانش همکاری لازم را نداشت روانشناسها هم نتوانستند کار زیادی برایش انجام دهند. گاهی خوب بود و گاهی عصبی میشد. در این میان سعید معتقد است که تلاش زیادی برای آرامش زندگی مشترکشان کرده است. مدتی بعد پسر دومشان به دنیا آمد اما اوضاع بدتر شد. خانواده لیلا هم نتوانستند وی را به کنترل رفتارش متقاعد کنند. هرسال که سن لیلا بالاتر میرفت، روزهای بیشتری را به بحث و دعوا میگذراندند. هفت سال پیش بود کهدر عید نوروز لیلا بهانهای پیدا کرد و جلوی میهمانان سعید را سکه یک پول کرد. بعد از آن دعوای مفصلی کردند و تا هفت سال هرگز با هم حرف نزدند.
سعید و خانم وکیل در گوشه راهرو روی صندلی نشسته بودند. تا چند روز دیگر همه چیز تمام میشد و سعید به جای ۱۴ سکه طلا و یک میلیون تومان مهریه باید ۱۳۰ میلیون تومان به همسرش پرداخت میکرد، اما راضی شده بود ۲۶۰ میلیونتومان به لیلا بدهد شاید بتواند سرپناهی برای خودش دست و پا کند.
خودش هم به خانه فعلی و حقوق بازنشستگیاش راضی بود، اما ته دلش به جدایی از مادر فرزندانش راضی نبود. دلش میخواست همه چیز درست میشد و میتوانستند دور هم باشند و با نوه کوچولویشان بازی کنند. اما زندگی روی تلخش را به سعید نشان داده بود. چند دقیقه بعد وقتی سعید و وکیل وارد دادگاه شدند همه چیز تمام شد، اما برای سعید انگار شروعی تازه بود. با خودش گفت: «شاید همین که مرا نبیند، برایش بهتر باشد. کاش میشد…»