کد خبر: ۳۹۷۱۸۸
تاریخ انتشار:
حسرتی برای خیابان «کریم‌خان‌ زند»؛ گذرگاه نوستالژیک پایتخت

سرمایه جای فرهنگ را تنگ می کند

من بچه کریمخانم! از معدود خیابان‌هایی که پس و پیش از انقلاب بهمن 1357 نام خودش را حفظ کرد. ما یعنی خانواده کوچک ما از هفت سالگی من ، به حوالی کریمخان نقل مکان کرد. محله جدید روزهای شلوغ و عصر و شب خلوتی داشت که باعث می‌شد صبح‌ها دلپذیر و عصرها غم‌انگیز باشد. بخصوص عصرهای روز تعطیل، پنداری غبار غم روی خیابان کریمخان و حواشی‌اش پاشیده بودند. ماشین‌هایی که انگشت شمار از آن رد می‌شدند و رهگذرانی که با عجله پیاده روی عریض خیابان را طی می‌کردند تا به مقصد دیگرشان برسند، همه نشان از این داشت که این خیابان چیزی برای عرضه به رهگذران ندارد و کسی را به پرسه زنی دعوت نمی‌کند، که در آن دهه پرسه زنی به مفهوم امروزه‌اش البته خالی از خطر هم نبود!
به گزارش بولتن نیوز به نقل از روزنامه ایران، من بچه کریمخانم! از معدود خیابان‌هایی که پس و پیش از انقلاب بهمن 1357 نام خودش را حفظ کرد. ما یعنی خانواده کوچک ما از هفت سالگی من ، به حوالی کریمخان نقل مکان کرد. محله جدید روزهای شلوغ و عصر و شب خلوتی داشت که باعث می‌شد صبح‌ها دلپذیر و عصرها غم‌انگیز باشد. بخصوص عصرهای روز تعطیل، پنداری غبار غم روی خیابان کریمخان و حواشی‌اش پاشیده بودند. ماشین‌هایی که انگشت شمار از آن رد می‌شدند و رهگذرانی که با عجله پیاده روی عریض خیابان را طی می‌کردند تا به مقصد دیگرشان برسند، همه نشان از این داشت که این خیابان چیزی برای عرضه به رهگذران ندارد و کسی را به پرسه زنی دعوت نمی‌کند، که در آن دهه پرسه زنی به مفهوم امروزه‌اش البته خالی از خطر هم نبود!


مرغ آمین
نخستین بار که فهمیدم در محله‌ای خاص زندگی می‌کنم، اوایل دهه هفتاد خورشیدی بود. فضای سال‌های دهه 1360، جای خود را به عصر سازندگی داده بود و روشنفکران به آرامی سرشان را از لاکشان بیرون می‌آوردند و به دنبال هوای تازه بودند که به کتابفروشی مرغ آمین حمله شد. این حمله و به آتش کشیدن کتاب فروشی در اوایل دهه هفتاد خورشیدی با‌وجود آنکه آن سالها تلگرام و فیس بوکی در کار نبود، سریعاً به خبرها وارد شد و به گوش من نیز رسید. این خبر را همان ایام از رادیوی ترانزیستوری قدیمی پدرم شنیدم. از وقتی یادم می‌آید با صدای خِرخِر پارازیت روی برنامه‌های بامدادی بیدار شده بودم و هر جای دنیا هم که رفتم و در هر خانه‌ای که شب را به صبح رساندم، در هنگامه بیداری صبح، دلتنگ این صدا ماندم...بگذریم... طبق معمول آن روزها ، پدر و برادرم به تفسیر و تأویل این خبر مشغول شدند و من در میانه بحث به عنوان یک پسربچه نه به هولناکی اتفاق، که به اهمیت محله‌ای فکر می‌کردم که در آن زندگی می‌کردیم. لحظه‌ای از غرور برای یک پسربچه که حالا حرفی دارد برای هم سن و سالهایش. اما این لحظه خوشحالی با دیدن کتابفروشی آتش گرفته و صورت‌های نگران و آشفته کتابفروش‌ها با آن عینکهای دورمشکی و پیشانی‌های پرچین و چروک، که از قضا شبیه به دوستان پدرم بودند، بدل به ناراحتی شد. چند نفری با دست‌های گره کرده گوشه‌ای ایستاده بودند و بوی کاغذ سوخته و نم، ترکیبی مهوع ساخته بود. آن تصویر یکی از ماندگارترین تصاویری بود که در ذهنم تا به امروز نشسته است و البته نام خیابان کریمخان....
از گذر تا پاتوق
تا سال‌های آخر دانشگاه ، کریمخان برای من فقط یک خیابان بود. خیابانی که از آن می‌گذشتم، سوار بر اتوبوس، تاکسی یا پیاده. با عجله عموماً و گاه با هیجان و مواردی حتی با تلخی. راهها در آن روزها به دانشگاه ختم می‌شد و دانشگاه تهران قلب همه اتفاقات سیاسی بود. دانشجویی مثل من هم که سر در سودای سیاست داشت، بی‌توجه به خیابان می‌گذشت و به قلب حوادث می‌رفت. در سال‌های پایان دانشگاه که آتش سیاست رو به سردی می‌رفت و شعله‌های اصلاحات فرو می‌نشست، دانشجویانی که زندگی روزنامه‌ای داشتند، به کیستی و چیستی خود و جنبش اصلاحات و تاریخ و جامعه و حال و گذشته‌شان علاقه‌مند شدند و کتابخوانی در فقدان فعالیت سیاسی آشکار وجهه اصلی عملشان شد. من نیز که پیش از فعالیت سیاسی و از دوران کتابخوانی علاقه‌مند رمان و داستان و تاریخ بودم، کتاب‌های جدی جامعه شناسی و اقتصاد سیاسی به فهرست کتاب‌های خواندنی‌ام وارد شد. رمان را می‌شد بدون معلم خواند بخصوص که پدری و برادری داشتم تا برایم نکته‌های ارزشمند آن را باز کنند و معنای باطنی‌اش را برایم بگویند. اما کتاب‌های جامعه شناسی و فلسفی و اقتصادی را بی‌معلم نمی‌شد خواند و معلمی از آنگونه که من می‌پسندیدم در عرصه عمومی نمانده بود. در جست‌و‌جوی کتاب کورمال کورمال کتابفروشی‌های کریمخانی را در همسایگی‌مان دوباره کشف کردم. آب در کوزه و ما تشنه لبان؟ کم کم فهمیدم که پاتوق اهل فرهنگ از روبه روی دانشگاه و خیابان انقلاب به کریمخان و کتابفروشی‌هایش منتقل شده است. کم کم فهمیدم بهمن فرمان آرا، حسین سناپور، اکبر معصوم بیگی، رسول یونان و دهها روشنفکر، کارگردان، بازیگر و نویسنده را می‌توان در ساعت‌های مختلف این خیابان دید. می‌توان تعریف آخرین کتابهایشان را از زبان خودشان شنید و سؤالاتی را که به ذهنت می‌رسد، از آنها پرسید. نوعی حکمت مشایی در این خیابان جاری شده بود. می‌شد با سیدعلی صالحی قدمی بزنی و با آن زبان شعرگونه کلمات تعمید شده را به گوش جان بشنوی. می‌شد با اکبر معصوم بیگی دقیقه‌ای همکلام شوی و از شعبده‌هایی که اهل سرمایه و افسون در جیب دارند، بیشتر آگاه شوی. می‌شد نویسنده‌ها و مترجمان بسیاری را دید و در جوارشان قدم زد و از کلماتشان بهره برد و نظرگاه‌هایشان را دانست... و مخلص کلام چه خوش زمانی بود.
کسی می‌گفت، به یاد ندارم که بازار، شامه تیزی دارد. براستی هم این‌گونه است. در تمام سال‌های ابتدایی دهه هشتاد که اصلاحات رو به فروکاهش بود، کافه‌های زیادی در این منطقه روییدند. بازار فهمیده بود که دوران خیابان و دانشگاه به انتها رسیده (که بعدها فهمیدیم موقت بوده) و فعالان اجتماعی سیاسی به کافه‌ها سر ریز شده‌اند برای نوشیدن فنجانی قهوه تا شاید شور و هیجان سابق در رگهایشان به حرکت دربیاید و گپی و گفتی یا حتی سرکشیدن به کتابی و دفتری در تنهایی. قدم زدن در حواشی کریمخان به هر رهگذری می‌فهماند که این محله، یک محله عادی نیست. پر است از کافه و گالری و نمایشگاه یا حتی ترکیبی از این هرسه که شبیه به موبایل‌های هوشمند همه خدمات را با هم ارائه می‌کند!... هستی انسان است که آگاهی آن را بر می‌سازد یا آگاهی در جست‌و‌جوی هستی متناسب بر می‌آید؟

از سر ویلا تا پارک سر کریمخان
کسانی که روزهنگام از کریمخان می‌گذرند، زشتی‌های آن را نیز می‌بینند. واقعیت این است که تصاویر ناب جز در ذهن ما وجود ندارد و هر چیز در این دنیا به دوغ و دوشاب آمیخته است. کریمخان زشتی‌هایی هم دارد. زشتی این خیابان نه به خاطر جویهای پر از موش و زباله‌های رها شده در کف سنگفرش و نه به خاطر شلوغی و بوق موتورسیکلت‌هایی است که عابران پیاده را می‌ترسانند. زشتی کریمخان بانک‌هایی هستند که این خیابان را به اشغال خود درآورده‌اند. از سر خیابان تا آخر آن بیش از بیست بانک وجود دارد. این تعداد بانک در این خیابان فرهنگی چه می‌کنند؟ چه می‌خرند و می‌فروشند که به این شعبه‌های درندشت احتیاج دارند؟ حضور آنها این خیابان را گران کرده است. آنقدر گران که خرید مغازه‌ای و تأسیس کتابفروشی تقریباً در آن غیرممکن است. بانک‌ها باعث می‌شوند که حیات و‌گذار خیابانی تابع ساعت کاری آنها شود و آنچه در حاشیه آنهاست از فرهنگ و روشنی تهی شود. آری بانک‌ها روز این خیابان را زشت کرده‌اند. البته آنها با بازاری کردن تمامی عرصه‌های زندگی و کالایی کردن تقریباً همه چیز باعث شده‌اند شب کریمخان نیز به زشتی آلوده شود.
شب کریمخان هم زشتی‌هایی دارد. کسانی که شبانه به کریمخان می‌آیند، به هوای خریدن دارویی کمیاب از داروخانه 13 آبان یا سر زدن به کافه‌ای در آن حوالی یا حتی قدم زدنی دیرهنگام در خیابان، زشتی‌های شبانه کریمخان را هم دیده‌اند.

اما بعد
من بچه کریمخانم. واقعیت‌های مستمر را، اما، وقتی می‌فهمیم که گسستی در امر روزمره اتفاق بیفتد. اینکه چندماهی نباشی و وقتی به خانه بر می‌گردی، متوجه بشوی که سرکریمخان را جرثقیل‌ها و دستگاه‌های مخلوط کن سیمان به اشغال خود درآورده‌اند، تغییرات برایت ملموس می‌شوند. می‌فهمی که خانه ات را که در حقیقت خیابانت است، بی‌حضور تو بی‌اذن تو بی‌آن‌که لحظه‌ای به تو به عنوان یک شهروند فکر کنند، دارند شخم می‌زنند. بهانه در ابتدا مشروع است. دو خطه شدن مترو در زیر زمین. مترو به عنوان بخشی از حمل و نقل عمومی نه تنها مشروع و لازم است بلکه باید ترویج و تبلیغ هم بشود. در این شکی نیست. اما اینکه به بهانه ساختن مترو پارکی را شخم بزنند و از آن تک بوستان در گرمترین منطقه‌ای شهری یک پاساژ تجاری دربیاورند، دیگر چه باید گفت؟ اینکه پارک سر کریمخان را بروبند و به جنگل آهن و شیشه جانوری بدهیبت بیفزایند، با خاطره جمعی من با خاطره جمعی شهروندان چه می‌کند؟ روزگاری در این پارک زنانی به اعتراض ایستاده بودند، روزگاری رهگذران خسته‌ای در آن نشسته بودند، روزهای تابستان گرم تهران را شهروندانی با کمک سایه‌های خنک این بوستان کوچک راحت‌تر گذرانده بودند و برخی از آنان لحظه‌ای از آرامش را در این بوستان تجربه کرده بودند...هر یک از این لحظات‌، تاریخی در خود دارند که باید ثبت شود و ماندگار بماند و آنوقت شهردار ما در خدمت سودا و سرمایه دو سر این خیابان را، دو سر این گذر فرهنگی را و دو میدان مهم این شهر را بدل کرده است به مگامال. متر به متر آن را گز کرده و فروخته است. حسرت به دلم! ای کاش همتی بود که نمی گذاشت خاطره‌های شهر را مگامال‌ها لگدمال کند، نمی گذاشت گلها و درختهای خیابان، طعمه هجوم پول و سرمایه شود... باید آموخت خاطره‌های انسانها از شهرشان باید حفظ شود، شهر حقی بر گردن ما دارد و نباید شخم زده شود، یک بوستان یا یک خیابان فقط شیء نیست که بتوان آن را خرید، فروخت یا له کرد و به شکلی دیگر درآورد. که هر تکه آن بخشی از
وجود ماست.
خیابان می‌تواند خانه ما شهروندان باشد و بخشی از وجودمان.... همه اینها را گفتم که بگویم خیابان کریمخان با همه زیبایی‌ها و زشتی‌هایش خانه دوم من است. خانه یک شهروند معمولی که از آن خاطره دارد و در این خاطره ها با هزاران انسان شریک است. خاطره‌های شیرین و تلخ... پس نباید چنین مورد تهاجم سفته بازان و مال سازها قرار بگیرد... فقط همین!
منبع: روزنامه ایران

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین