گروه فرهنگ و هنر: ابراهیم حاتمی کیا در غالب فیلم هایش ، برگ برنده ای دارد که حتی اگر آن اثر موفق هم نبود نمی توان از آن تک صحنه یا دیالوگ خاص گذشت. در این نوشتار 7 سکانس ماندگار این سینماگر را مرور می کنیم:
به گزارش بولتن نیوز، درباره «بادیگارد» یك اتفاق نظر نسبتا عمومی وجود دارد و آن كارگردانی پخته ابراهیم حاتمی كیا است. این اتفاق در صحنه آخر و جایی است كه مهندس هسته ای در حال ترور شدن است و حاج حیدر ذبیحی سپر او می شود و خودش به قتل می رسد. ویژگی نخست این سكانس ، هیجان موجود در آن است كه مخاطب را در سینما نیم خیز می كند. بعد از چند صحنه ، به سكانس قتل بادیگارد می رسیم و مواجهه همسر او با جسد. در این صحنه ، راضیه (مریلا زارعی) همسرش را زیر چادر می گیرد و دوربین در یك چرخش خیره كننده از تونل خارج می شود. این خروج تداعی كننده پرواز روح حاج حیدر است كه دارد از جسم او خارج می شود. حاتمی كیا با رها كردن دوربین و به رقص درآوردن آن ، بر آرامش روح قهرمانش صحه می گذارد.
شهر پاوه از همه طرف احاطه شده؛ راه فرای نیست؛ امكانات نمی رسد، مردم نگران هستند... . دكتر چمران و تیمسار فلاحی پور كه به شهر می آیند و به اصغر وصالی ملحق می شوند خون تازه ای در رگ ها جوشیده می شود. از آن سو هلیكوپتر امداد و نجات هم می رسد تا بعد از خالی كردن دارو و مواد اولیه ، مجروحانی كه حال شان از بقیه وخیم تر است به كرمانشاه منتقل شوند. امید موج می زند ؛ همه می خواهند سوار این پرنده آهنی باشند اما جا برای همه نیست. هلیكوپتر بلند می شود اما خیلی زود تیر می خورد، خلبان شهید می شود و سقوط.... . این صحنه از نظر اجرا یكی از قدرتمندترین سكانس های فیلم های حاتمی كیا است كه مخاطب را شوكه می كند. حس دیگر آن ، یاسی است كه بلافاصله مستولی می شود و امیدی است كه بر باد می رود.
پدر روزگاری مین می گذاشت و حالا همان مین پای دخترش (حبیبه) را قطع کرده. تصویر تکان دهنده ای است؛ حاتمی کیا حرف سنگینی می زند... . اوج فیلم «به نام پدر» جایی است که مهندس ناصر شفیعی روی تپه ای که پای دخترش قطع شده ایستاده و نجوا می کند:« همین تپه شاهد مرتضی. من خودم، خداجان، کمک کن، یا زهرا. عراقیها تا اینجا آمده بودن، داشتن می رسیدن تا اینجا ، ما یه سنگر دیده بانی داشتیم همین جا، من بخاطر آن نامردها، من، من اینجا را مین کاشتم. دنیا چرا اینطوری میشه مرتضی؟ کی به کیه؟ من تاوان چی رو باید پس بدم؟ چرا؟ حبیبه کجا بود؟» بعد از یك مونولوگ دیگر ، فریاد می زند:« خدااا من یک پدرم . من نمی تونم تحمل کنم. من جنگیدم نه اون، من اعتقاد داشتم نه اون، این پا رو بگیر، پای حبیبه رو پس بده. به خودت قسم راضی ام .»و به شدت می گرید.
نقطه اوج «به رنگ ارغوان» در همان سکانس طلایی حضور مافوق هوشنگ با بازی رضا بابک در اتاق او شکل می گیرد. مافوق قصه عشق هوشنگ ( مامور وزارت اطلاعات را فهمیده و خوب می داند که حالا دیگر نمی تواند به عنوان یک مهره روی او حساب کند. تاکید می کند که جای او اینجا) نیست و باید سریع از آن جا برود. هوشنگ قبول نمی کند. مافوق می گوید که اسم این کار تمرد است. بعد می پرسد، تو اگر جای من بودی با یک نیروی مثل خودت چه کار می کردی؟ هوشنگ می گوید که حذفش می کردم. می نشیند زمین و اسلحه را می گذارد روی میز. مافوق اسلحله را به دستش می دهد و می گوید:«کار خودت است.» هوشنگ که به آخرخط رسیده است، اسلحه را برمی دارد روی شقیقه می گذارد و ماشه را می کشد. هیچ گلوله ای داخل آن نیست. هوشنگ درحالی که پتو را روی سرش کشیده، می زند زیر گریه.
قاسم در فیلم «ارتفاع پست» نماینده جوان های جنگ زده ای است كه با گذشت سال ها از این واقعه شوم ، زندگی پیش را باز نیافته اند و مجبور است برای رسیدن به اندكی آسایش دست به كوچ اجباری و غیر قانونی بزنند. تمام دغدغه قاسم فراهم کردن یک زندگی معمولی برای زن و پسر معلولش است. دست به هواپیما ربایی نافرجام می زند و در نهایت در ناکجا آباد سقوط می کنند. حرف فیلم در این دیالوگ تاثیر گذار قاسم (حمید فرخ نژاد) فریاد زده می شود:« این قصه یه مرد بدبختیه که می خواد با زن و بچه اش کوچ کنه. اونم یک کوچ اجباری. درست مثل اجدادم. نمی فهمین؟ عین پدربزرگامون. ولی خوش به حال اونا. اونا هر جا دلشون می خواست می تونستن برن. مثل حالا نبود که همه جا رو دیوار کشیدن. پول می خوان، ویزا می خوان.هزار تا کوفت و زهرمار می خوان و این مرد بدبخت فقط یه سرمایه داره... اونم جونشه.»
نیاز به تعریف نیست. اسم «آژانس شیشه ای» که می آید همین نقطه اوج توی ذهن همه نقش می بنند. لحظاتی بعد از اینکه رئیس آژانس روبه حاج کاظم می گوید:« مگه برای اون هشت سال کشت و کشتار از من اجازه گرفتی که الان حق و حقوقتو از من میخوای؟ برو این وظیفه رو از همونهایی بخواه که این رو بهت تکلیف کردن! مگه اینجا بنگاه خیره است؟» حاج کاظم پاسخ می دهد:«مردک چیزهایی گفت که احساس کردم پرده گوشم پاره شده و دیگه چیزی نمی شنوم. دچار حالی شدم که سالهاست فراموشش کردم.» همینجاست که مشتش را داخل شیشه می زند. شیشه خرد می شود و از اینجا به بعد همه چیز به شکل اسلوموشن جلو می رود. هراس جمعی، پییش آمدن مامور و خلع سلاح شدنش توسط حاج کاظم، کشیدن ماشه« ژ3» و نهایتا همان صحنه معروف شلیک هوایی و غلتیدن فشنگ روی زمین و پیچییدن صدای آن در هوا!
یکی از ماندگارترین سکانس
های تاریخ سینماست که اوج تنهایی و دلتنگی های یک قهرمان را می بینیم.
جایی که سعید از وجود بیماری مهلکش خبر دار می شود و روی نیمکت جلوی
رودخانه راین می نشیند و شروع می کند به داد و بیداد و گلایه از خدای
خودش:« خدایا چرا اینجا» تا به این شکل طلایی ترین سکانس «از کرخه تا راین»
درقاب سینمای ایران ثبت شود. اما به غیر از این ، « از کرخه تا راین »یکی
دو سکانس به یادماندنی دیگر هم دارد ، یکی از آن ها در ادامه همین سکانس
است ؛ سعید برای راز و نیاز به گوشه یک کلیسا پناه می برد و جای دنجی پیدا
می کند و روی زمین می نشیند و سر به دیوار می گذارد و آرام آرام گریه می
کند.
منبع: تبیان
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com