شما گذشته از حوزه بازیگری و کارگردانی، به عنوان یک درامنویس خوب هم شناخته میشوید، چرا متن "هتلیها" خانم بیان را برای اجرا انتخاب کردید و از متنهای خودتان استفاده نکردید؟ این متن چه جذابیتی به لحاظ ساختاری و محتوایی برای شما داشت؟
حمیدرضا آذرنگ: من پنچ طرح و دو متن آماده داشتم حتی به بازتولید یکی از متنهایم هم فکر کردم. جلوتر که رفتیم، به تناسب زمانی که برای اجرا مشخص شده بود، داشتیم زمان را از دست میدادیم. خانم بیان "هتلیها" را برای جشنواره تئاتر فجر ارائه کرده بود، من به شدت به این متن علاقه داشتم، چراکه بسیار به جریان نوستالژیک متن علاقه داشتم و هم جنس گذشته و روحیاتم بود. چیزهایی در این متن وجود داشت که رهایم نمیکرد. در نهایت این متن را انتخاب کردیم و خانم بیان از جشنواره تئاتر فجر انصراف دادند و اجرای عموم رفتیم.
اما برای انتخاب این متن گزینههایی در خود اثر وجود دارد که من را ترغیب کرد به آن بپردازم، یکی از آنها بحث برخورد و بازخورد آدمهای عصر معاصر با یکدیگر در موقعیتهای مختلف است. در شرایط عادی همه در کنار هم میتوانند زندگی مسالمت آمیزی داشته باشند، اما روابط در بحران باید تعریف شود این در خانواده، نظام اجتماعی و بینالمللی هم معنا پیدا میکند. اتفاقی به نام جنگ در کشور ما رخ داد، که با واژه صلح حل شد؛ اما تبعات آن برای خودمان لاینحل ماند، زیرا آسیبشناسی در مورد آن شکل نگرفت، خیلی از زخمها هنوز عمیق و عفونی باقی مانده است. یکی از این اتفاقها غریبه بودن ما با یکدیگر بود. امروزه ما به هر شهری میرویم، ادعای مهماننوازی میکنیم، و هیچ جا، جای دیگری را قبول ندارد. جنگ در جنوب کشور باعث شد آدمها، امنیت و خانهشان را از دست دادند. آدمهایی که آرزو داشتند و زندگی را مثل ما دوست داشتند. این عطش به زندگی در شهرهای جنوبی آنقدر زیاد است که میتوان در آن زندگی غرق شد. برای همین میگویند خاک دامنگیری دارد. به نظرم این اصطلاحات از این مسئله ریشه میگیرد. مردم جنوب مجبور به کوچ شدند. تنها هم در تهران نبود، غالب شهرهای ایران محلی برای مهاجرت آنها شد. شهرکهایی که شرایط درخوری نداشت و نسبت به شرایط یک انسان، خیلی ترحمآمیز برخورد میکردند. در تهران هم در یک هتلی که بینالمللی نامیده میشد جمعیتی آمدند و در شرایط نامناسب زندگی کردند. گاه دوخانواده در یک اتاق با پردهای که میان آنها کشیده بود به موازات هم روزگار میگذراندند. حریمها شکسته شده بود و آنها مدام سرزنش میشدند که شما آمدید و بخشی از حقوق اجتماعی ما را ضایع کردهاید. آنها به عنوان شهروند درجه سوم و چهارم محسوب میشدند. ادبیاتی که در مورد این افراد استفاده میشد، ادبیاتی بود که ایجاد خشم میکرد و مردم میگفتند آنها بداخلاق و بیادب هستند. این مسئله عمومیت نداشت، اما آنچه غالب بود و شنیده میشد، چنین بود.
از دل این شرایط جنایت، فساد و فقر بیرون آمد و هیچوقت مردم این شهر و شهرهای دیگر فکر نکردند که چقدر در تولید و تعریف این واژهها مقصرند. معتقدم اگر بالاتر از پنجاه، پنجاه نباشد کمتر نیست و بخش اعظمی از ایجاد آن شرایط به خاطر میزبانها بود. این آدمها قرار بود بعد از اتمام جنگ به خانههایشان بازگردند اما چه کوله باری داشتند، چه با خود میبردند جز کینه، هم نسبت به آن طرف مرز هم نسبت به درون خاک کشور خود؛ اگر هنوز هم واژه جنگزده را برای مردم جنوب استفاده کنید، زخمشان سرباز میکند و برایشان درد دارد.
اما در این نمایش ما به جریان امروز جامعه هم پرداختیم، این روزها همه ما در شهرهای که زندگی میکنیم این احساس را داریم که این شهر متعلق به خودمان نیست. در کلان شهر هستیم اما هویتی نداریم که ما را به خودش متصل کند. در شهرستانها هنوز اقوام هستند اما در تهران این هیچ مفهومی ندارد. همه در کلان شهر مثل پایتخت "هتلی" شدند و حتی پاهایشان روی زمین خانههاشان سفت نیست، حتی اگر مالک آن باشند.
این هشداری است که این متن به آن با رجعت به گذشته اشاره میکند. دیگر آنکه جهان نوستالژیکی دهههای گذشته که دوست میداشتم برای نسل امروز، یعنی متولدین دهه هفتاد به بعد که با نسلهای قبل به شدت فاصله گرفتند، معنایی ندارد. این فاصله به قدری است که انگار قرنها از این اتفاقات گذشته است. اگر این مسئله را هم آسیبشناسی کنیم در جامعه ما جای نگرانی وجود دارد، چرا که ما معمولا گذشتهها را حذف میکنیم و حل نمیکنیم. چیزهایی که ما را اذیت میکند، تلاش میکنیم تا صورت مسئلهاش را پاک کنیم نه خود مسئله را حل کنیم. به همین دلیل جریان نوستالژیک در جهان امروز ما هیچ تعریفی ندارد. البته این مسئله فقط متعلق به جامعه ما نیست، متاسفانه ما در دوره گذار از عصر کلاسیک به مدرنیته هستیم. این گذار تبعاتی دارد مانند بیهویتی، بیمحتوایی، گم شدن و تنهایی. آدمها امروز جامعه ما به شدت تنها هستند، میتوان گفت در کنار هم تنها ترند. این تبعاتی است که گریبان ما را گرفته و به سمتی میبرد که باید نگران آن بود.
قالب هنرمندانی که ردپایی از خود به جا گذاشتهاند، افرادی بودهاند که نسبت به شرایط و موضوعات حاشیه جامعه و زندگی روزمرهای که اتفاق میافتاده، احساس نگرانی و دین میکردند. قالب ادبیات داستانی که نسبت به این موضوعات نوشته شده، مربوط به شرایط پیرامونی هنرمند بوده است هم از جذابیت بیشتری برخوردار بوده و هم مخاطب گستردهتری را به سمت خود میکشاند. به نظرم این رسالتی برای هر هنرمندی است که این بار را به دوش بکشد. به گونهای هنرمند بودن در هر جامعهای ستمکش بودن است. این رسالت شریفی است که هنرمند را موظف به نزدیک شدن به چنین موضوعاتی میکند. من هم به عنوان کوچکترین عضو جامعه هنری به این موضوع عرق و علاقه پیدا کردم.
گویا بخشی از داستان این نمایش ریشه در خاطرات شما و خانم ساناز بیان دارد. خط داستانی نمایش از پیش تعیین شده بود یا بعدا به وجود آمد؟
حمیدرضا آذرنگ: از آنجایی که نویسنده مبنای یک اثر را پایهگذاری میکند و اگر نباشد موجودیت بقیه زیر سوال میرود. ترجیح میدهم راجع به متن کمتر صحبت کنم و بیشتر خود نویسنده اثر در مورد آن حرف بزنند. قصه تولدی که در متن شکل گرفته، قصهای است که در زندگی خود خانم بیان اتفاق افتاده است. تولد نه سالگیاش، بدون در نظر گرفتن هتلی یا غیر هتلی بودن بچهها، تمام دوستان او را به تولد دعوت میکنند. با وجود آن زمان هرچه خانوادهها به هتل بینالمللی نزدیکتر بودند، بعض بیشتری نسبت به آن حجم بزرگ بتونی که این آدمها را در خود جا داده بود داشتند. اما آنها هیچ تفاوتی قائل نشدند و آن کودک معصوم، که در آن زمان "سمیه" نام داشته و در قصه ما نام او "مژده" است، این اتفاق برایاش رخ میدهد. او تنها برای تولد دوستش گل میبرد و بچهها او را تحقیر میکنند. این اتفاقی است که با یک آدم میماند. این بخش روایی داستان برگرفته از یک خاطره واقعی است، در واقع یک داستان کوتاه در مورد همین تولد بوده است که بعدها مبنای نگارش یک نمایشنامه شد. خاطره دوم مربوط به شهید حمید توسلی است که روزی آن را برای بچهها تعریف کردم و آنقدر میان این دو شخصیت اشتراک بود و آنها در دوران دبستان به فردی خندیده بودند که حال رفته بود و دیگر هیچگاه او را ندیده بودند. به این نتیجه رسیدیم که این دو شخصیت در نمایشنامه باشند. چون این اتفاق هم برای فرزند خانواده میافتد و هم پدر. آنچه مهم است گذشته ماست. من معتقدم واژگانی برای ما خلق و معنا میشود که بدون آنکه در مورد آنها بدانیم، از آنها استفاده میکنیم. اینکه جریان نوستالژیک چیست؟ اینکه در جامعه ما و بیرون از مرزها چه معنایی پیدا میکند. این واژهها محلی برای هشدار به سیاستگذاران فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی است.
خانم کیانپور دیدگاه شما نسبت به مسله نوستالژی چیست و چگونه برای شما معنا پیدا میکند؟
آیه کیانپور: تمام آنچه که امروز هستیم، واکنشهایمان و آنچه از خودمان ارائه میدهیم، به کوچکترین خاطراتی بازمیگردد که شاید اصلا به یاد نداشته باشیم. اتفاقاتی که امروز ما را میسازد و اکنون ما را شکل میدهد. ممکن است با شنیدن یک صدا به یکباره گریهام بگیرد یا بوییدن یک گل خاطرهای را به یاد آورد. ما در حال حاضر، به خصوص به واسطه اتفاقاتی که طی چند سال گذشته در زندگیمان رخ داده و زندگی سرعت گرفته، با همان سرعت از گذشتهمان کنده شدهایم و سرگردانیم. ما شبیه دهه هفتادیها نیستیم. انگار یک قرن با ما فاصله دارند، برای خودشان مشکلی ایجاد نمیکنند و خوشحالاند. این سرگردانی برای نسلهای میانه یعنی دهه پنجاه و شصت وجود دارد. جهانی وجود دارد که تو آن را نمیتوانی بفهمی و گذشتهای که در آن خاطرات تلخ است که نمیخواهی به آن فکر کنی. تلخی که شیرین هم دارد، چون پناهگاهی که تو را شکل داده و در آن رشد کردهای. به همین دلیل حس توامان غم و شادی را ایجاد میکند. من به این مسئله حس نوستالژیک میگویم.
در نمایش "هتلیها" این مسئله چگونه برای شما تداعی پیدا میکند؟
آیه کیانپور: دهه هفتاد نمایشنامه، موقعی است که من هم سن "نگین" نمایشنامه بودم. آن دوران، بحثهایی در هر خانهای وجود داشت، زیرا آدمها از یک گذشته انقلابی آمده بودند و عقاید متفاوتی داشتند. بر سر عقایدشان میایستادند، مانند الان نبود که هیچ چیز مهم نیست. من در خاطراتم که مربوط به آن دوران میشود، جمعهای خانوادگی را به یاد میآورم که همه در مورد تفکراتشان بحث میکردند. این تفکراتی که در کودکی میشنویم، کم کم تبدیل به ارزشهای اخلاقی میشود. حتی اگر در مقابل آن بایستیم، همیشه در ناخود آگاه ما وجود دارند و با ما هستند. گذشتهای که در این متن تعریف میشود شبیه اتفاقهایی است که برای من افتاده است. حال نه عین به عین، اما هست. بخشش، بحثی است که زاییده تفکر درست و غلط است. هم سن و سالهای ما خیلی درگیر بخشیده شدن هستند. این به خاطر نوع تربیت ماست که انگار موارد زیادی رخ داده، که من باید بابت آن بخشیده شوم تا بتوانم لبخند بزنم و پذیرفته شوم، بتوانم دوست بدارم و دوست داشته شوم.
آقای کبودوند، نوستالوژی برای شما چگونه معنا پیدا میکند؟
سام کبودوند: نوستالوژی از جایی شکل میگیرد که ما یک جهانی داشتیم که ارتباطمان با آن قطع شده است، برای همین چنین حسهایی درون مان شکل میگیرد، منشاء آن هم احساسات و درونیات آدم است. بیشتر نوستالژیهایمان به کودکی برمی گردد. کم پیش میآید بگویم این اتفاق مرا یاد دوسال پیش انداخت. چون دنیای ما با امروز تفاوت زیادی داشته است.
دو داستان در نمایش به موازات یکدیگر تعریف میشود. نقش شما و خانم همتی آن حس نوستالژیک را بیشتر ایجاد میکند. برای شکل دادن آن چگونه عمل کردید؟
سام کبودوند: در آن برهه زمانی آدمها شبیه هم بودند. مانند اکنون نبوده که اینقدر با هم تفاوت داشته باشند. مابه ازای آن را دیده بودیم. دهه هفتاد ۱۲ ساله بودم. چیزی که در ایفای این شخصیت برایم سخت بود، این است که این جنس کاراکترها ناخودآگاه تعریفی به بازیگر میدهد که هم برای بازیگر و هم تماشاچی جذاب است و محیط گستردهای برای بازیگر به وجود میآورد که بتواند هم در آن طنازی کند و هم وارد ورطه خطرناکی شود. سختی این کاراکتر در این بود که مجبور بودم خیلی کارها را نکنم تا از فضای نمایش دور نشوم. این قرار داد ما بود تا تماشاگر تا انتهای نمایش بتواند جلوههای مختلف این کاراکتر را ببیند.
خالی شدن از محتوا و رفتن به سlت فرم مطلق، تاوان گذار از کلاسیک به مدرنیته است
در هنر معاصر، وقتی میخواهند به معاصر بودن فکت بدهند سه عنصر نوستالژی، هویت و جنگ را در نظر میگیرند، که موضوعات اصلی هنر معاصر هم هستند. آیا برحسب اتفاق و اندیشه پشت کار از این سه موضوع در نمایش حرف میزنید. چقدر به این معاصر بودن فکر کردید؟ چرا در حال حاضر جامعه باید در مورد نوستالژی حرف بزنید؟
حآذرنگ: نوستالژی با آن مفهومی که دوستان بیان کردند، بازگرداندن یک اتفاق مشابه از گذشته به زمان حال حاضر است. چقدر جهان ما این نوستالژیِ را درست تعریف کرده؟ متاسفانه جهان ما، جهان جاماندگیها است، جهان نوستالژی نیست. ما آنقدر در گذشته جا ماندهایم، که تمام جهانمان، رجعت به گذشته شده است. این دردی است، دردی است که مزمن شده و نیاز به درمان دارد. به وجود آمدن هستی دلیل بر حال و امروز بودن است تا فردا را ساختن. ما آنقدر در گذشته ماندیم که امروزمان نه معنایی دارد نه خواهد داشت و ما باید نگران فردایمان هم باشیم. ما در این نمایش دوطبقه داریم. زمان زیادی هم برای این اتفاق، این بیهویتی، تنهایی و غربت نگذشته است. یکی از هشدارهای متن همین جاماندگی هاست که ما نتوانستیم عذرخواهی کنیم و خودمان را ببخشیم. آن میل به بخشیده شدن به نظام اعتقادی ما باز میگرده. دائم در حال احساس گناه هستیم و دائم میخواهیم بخشیده شویم. به خاطر دارم، وقتی عید مهمان به خانه ما میآمد، روزهای تلخ ما بود برای آنکه امنیت ما گرفته میشد چون باید نگران امنیت مهمانمان میبودیم. از آن طرف بوم افتادن بود. یک مدل رفتاری بود که با جنگ زدهها میشد و مدل دیگر در خانهها بود که اتاقت را به میهمان میدادند و تو باید حرف نزنی و گوشه گیر باشی. هر دو طرف اغراق آمیز بود و در این اغراقها جاماندیم. نسبت به خودمان، تربیتمان، نظام اجتماعیمان معترضیم. پس اسم این نوستالژی نیست، جاماندگی است.
به همین دلیل روانکاوی تا این اندازه در جامعه کاربرد پیدا کرده و میخواهد ما را به گذشته بازگرداند تا درمانی برای امروزمان پیدا کند. دیالوگی در متن هست که میگوید: "آدمهای آن موقع روی آرمانها و حرفهایشان پافشاری میکردند." این استواری را امروز در نظام مدیریتی، قشر کلان عام به هیچ عنوان نداریم. به خاطر شرایط اقتصادی به راحتی تغییر موضع میدهیم و این فاجعه است. آرمانهایمان دیگر جایگاهی ندارد. یا دیالوگ دیگری هست که میگوید: "من میخواهم بدانم آدم میتواند بزند تو گوش آدم" همین دیالوگ ساده یعنی در آن زمان انسانیت پشت این مسئله بوده است. اما این در حالیست که امروز میتوانید چند دقیقه تو خیابان بایستید و ببینید چند نفر تو گوش فرد دیگری میزند، از این بدتر یک نفر مقابل چشم ما میمیرد، مورد سرقت قرار میگیرد و کسی از خودش دیگر این سئوال را ندارد که آیا یک انسان میتواند به خاطر زدن کیف پول یک انسان میشود چاقویی در لباس پنهان کرد؟ از کجا به اینجا رسیدیم؟ اینجاماندگیها چقدر ما را به اینجا رسانده است؟ این اتفاقها تراژدی عصر ما را شکل میدهد. کاملا از محتوا خالی شدهایم و به سمت فرم مطلق میرویم. شاید این تاوان گذار از کلاسیک به مدرنیته باشد. اینکه چه نتیجهای حاصل شده از این مسئله در دنیا و ما به چه نتیجهای میرسیم، دردناک است.
به راحتی در یک برنامه تخصصی تلویزیونی از نماینده مردم در مجلس میپرسند شما فیلم میبینید و او به راحتی پاسخ میدهد: نه، هرگز! من چرا باید فیلم ببینم! اگر نباید ببینی چرا روی این صندلی نشستهای؟ بحث افراط و تفریط است. این بحث قاطی شدن شرایط تعهدی با تخصصی است. یعنی ما انقدر بها دادیم به تعهد که گویی کسانی که با ما نیستند، متعهد نیستند و یکسری آدم متخصص که به خوبی کار میکنند، مجبور به ترک ایران شدند، حذف شدند، گوشه نشین شدهاند. این تعاریف غلط است نگرانیهایی هست که در متن نسبت به این مسئله هشدار میدهد.
این نمایش دو روایت به موازات هم دارد. در واقع داستان در دو طبقه به تصویر کشیده میشود. هر طبقه بیانگر دوره متفاوتی است. برای ایجاد انسجام این دو زمان، به چه صورت عمل کردید؟ من زمانی که نمایش را نگاه میکردم، چنین حسی نداشتم.
حمید رضا آذرنگ: این دقیقا حرف متن است و اگر اتفاق افتاده باشد مسیر درستی را طی کرده است. آن گرمایی که در گذشته اتفاق میافتد را نباید در زمان حال ببینید، این مسئله در روند طراحی صحنه ما هم شکل گرفته؛ آن باری به هر جهت بودن که در طراحی منزلهای امروزی است که هیچ هویتی در آن نیست. شما نمیتوانید از خانه پی به هویت مالک آن ببرید، در حالی که در گذشته با وارد شدن به منزل کسی میتوانستید کالا آن را حس کنید. این نقطه هدف کارگردانی و نویسندگی است که بسیاری از نقطه ضعف ما یاد میکنند و من آن را کاملا نقطه قوتمان میدانم. اینکه تا چه اندازه میتواند در جهان امروز درک شود بماند. ما دلیل اینکه به من خرده میگیرند که چرا دارم جهان گذشته را تا این حد با جزئیات نشان میدهم، این است که آدمهای امروز رجعتی به گذشته داشته باشند و ببینند که چه اتفاقی افتاده است.
فکر میکنم برای بسیاری از تماشاگران شما این سئوال پیش میآید که اگر طبقه دوم نبود، چه اتفاقی میافتاد؟
حمید رضا آذرنگ: چقدر زیباست این مسئله. اگر امروز ما نبود چه اتفاقی میافتاد؟ از گذشته وام میگیریم. چه داریم جز، کپی کردن از اتفاقهایی که مال ما هم نیست. عمد من این بود. در کارگردانی من کوچکترین ترفندی برای کارگردانی مدرن بکار نبردم. نیازی نداشتم. به خاطر این مسئله به من خرده گرفتند. انگار نمیتوانستم این کار را انجام بدهم. من "دو لیتر در دو لیتر صلح"، "خنکای ختم خاطره" و... را اجرا کردم. سبقه من مشخص است، که چقدر انتزاعی کار میکنم. من به هیچ سبکی معتقد نیستم. احترام میگذارم، وجود آنها ما را معنا میکند. اما خودم در هیچ سبکی قرار نمیگیرم، چون باید خودم باشم. اگر در کادر دیگری قرار بگیرم، دیگر من نیستم. در "خیال روی خطوط موازی" یا "روزی روزگاری آبادان"، به شکستن نظامهای رئالیستی و سورئالیستی پرداختم و هیچکس سوالی از من نکرد. اینجا دقیقا میخواستم یک جریان ناتورالیستی به شکل مفرط اتفاق بیفتد تا به گذشته رجعت کنم. برایم مهم نیست بگویند کارگردانیات ضعیف است. برایم مفهوم مهم است، نه به رخ کشیدن کارگردانی. برایم تصویر مهم است، اینکه من چقدر توانا هستم مهم نیست. برایم جزئیات مهم است اینکه وقتی فیلم سی و شش تایی "کوداک" نشان میدهیم از میان تماشاچیان صدای آخ میشنوم. نیازی به مدرن کردن فضا نداشتم. اصرار من بر جریان نوستالژیک بوده است وگرنه گذشته قابل تعریف و مقداری قابل دفاع دارم.
این سئوال را برای همین مطرح کردم، چون مخاطبان کارهای شما آثار متفاوتتان را در ذهن دارند. اشاره شما به مفاهیمی که در نظر دارید میتواند کمک کننده باشد.
حمیدرضا آذرنگ: در برخورد با یک اثر، تمام تعاریفی که از بیرون به ذهن دیگران میرسد به ذهن ما رسیده است و از آن عبور کردیم. درست نیست اگر فکر کنند ما چیز دیگری به ذهنمان نرسیده و آمدیم یک دکور دو طبقه حجیم زدهایم. قرارداد من با مجید علی اسلامی بود که در نهایت ریز بینی کار انجام بدهی. حتی در اتاقهایی که شاید دیده نشود، روی میزها برای بچه عروسکهایی گذاشتیم که تماشاگر ما شاید نبیند اما کودک بازیگر ما میبیند. من با قشری مواجه هستم که همه متخصص نیستند و قرار نیست مرا قضاوت تکنیکال کنند و بگویند چقدر کارگردان است یا نه. مردم میآیند تا قصه بشنوند. چیزی که در جهان ما دارد به سمت نابودی میرود. حتی وقتی متن کلاسیک از نویسندگان بزرگان دنیا را دست آویز قرار میدهیم به راحتی میتوانیم پنج پرده آن را حذف میکنیم، بدون هیچ احترامی. و آنچه به دست میآید دیگر حرف نویسنده نیست. این بیاحترامی مطلق به یک نویسنده است، چون نیست ما هر کاری میتوانیم بکنیم؟. توانایی من در نشان دادن حرف یک آدم بحثی جداست و تواناییام در نشان دادن خودم بحث دیگری است که اصلا هنری نیست. قالب کارهایی که میبینیم طراح صحنه، موسیقی و... به یک سمت میروند و قصد خودنمایی دارند. چیزی که در نمایش "هتلیها" از روز اول تاکید کردم آن بود که ما قرار است یک رویا، یک خواب، یک جریان جاماندگی در گذشته را نشان دهیم و از آن عبور کنیم. مخاطب از سالن بیرون برود و با خودش فکر کند. متن موضوعاتی را بیان میکند که نگرانیهاش خیلی بیشتر از خوشحالیهایش است. امیدوارم مسئولینی که هرگز به تئاتر وصل نیستند، بیایند و ببینند چه اتفاقاتی در دوران مسئولیتشان افتاده است که ما به این روزگار رسیدیم که آدم از در خانهاش با ماشین که بیرون میآید، باید درها را قفل کند، شیشهها را بالا بدهد که اتفاقی نیفتد.
من میخواستم خواهش کنم یک سال را به نام "امنیت اجتماعی" نام گذاری کنیم. برای آرامش مردم. اقتصاد بخشی اعظمی از اتفاق است اما وقتی امنیت نباشد، اقتصاد به درد میخورد؟. سه ماه پیش منزل مرا دزد زد، بدترین اتفاق این بود که وقتی میگفتم به من دزد زده است، به جای اینکه بگویند چرا؟ میگویند، مگر نمیدانی چند وقت پیش برای من همین اتفاق افتاده است. و از دل این مساله خرافهای بیرون میآید که میگویند نگران نباش "دست دزد آمد دارد". من این حرفها برام مهم است، ما در حال از دست دادن چیزهایی هستیم که باید نگران آنها باشیم. زمانی دوران باروری اقتصادی خانهها بود، همه در حال گرفتن سبقت گرفتن در خرید مبل بودند، از آنجا به اینجا رسیدیم، بدون آنکه تعریفی برای آن بدهیم، که چرا باید روی مبل نشست؟ به راحتی نشستن روی آن فکر نکردیم تنها تعریف چشم و هم چشمی داشتیم، اینها چیزهایی است که ما از دست دادیم. هر اتفاقی در جامعه ما میافتد به لحاظ فرهنگی روی آن کار نمیشود. فقط یک ابزار میآید، مدرنترین آن را تهیه میکنیم بدون آنکه بدانیم، چه فرقی با هم دارند؟ این جهان ماست و این نگرانیهای من است.
برای به تصویر کشیدن این دغدغهها در روایت گذشته چگونه عمل کردید؟
حمیدرضا آذرنگ: چه اتفاقی میافتد که ما این حس را با وسیلههای قدیمی بیان میکنیم. اینکه ما در طراحی صحنه تنها حاشیههای فرش را در کار استفاده کردیم، برای این است که ما آنقدر درگیر حاشیه شدهایم که اصل را از دست دادیم. گل داستان از بین رفته و تنها حاشیهها را دنبال میکند. یک لحظه شیرین در فلاش بکهای ذهنی کودک نمایش ما وجود ندارد. چه اتفاقی میافتد که مخاطب با حجم چیدمان مدرن طبقه بالا نمایش ارتباط برقرار نمیکند. نمیتوانستیم از رنگهای گرم استفاده کنیم، نمیشد، این گرما در وجود ما و خانههایمان نیست. ما در جریان مستقیم با کائنات هستیم. به این معتقدم، وقتی انرژی را به اطرافمان ندهیم، نمیتوانیم آن را پس بگیریم. شما طبقه بالا را هرطور که میخواهید طراحی کنید، ببینید اگر روحش برگشت. آن دختر در طبقه بالا میگوید: تو این خانه دراندشت دارم از بیصدایی کر میشوم. بلند میشوم، میروم هتل دوتا آدم ببینم. اینها تراژدی عصر ماست. من نباید تلاش کنم تا آن را جذاب نشان بدهم.
ما بسیاری از این موارد را میبینیم، اما بازهم تغییری در زندگیمان رخ نمیدهد.
حمیدرضا آذرنگ: به خاطر همین این جریان را با جزئیات تعریف کردم، شاید اتفاقی رخ بدهد. با ریزه کاری طبقه پایین را مقابل چشمان مخاطب قرار دادم تا امروز خود را ببیند و مقایسه کند. باید بگذاریم مردم بفهمند، زیرا این درد جامعه ماست. امروز برای نشان دادن خودمان، دستمان روی شانه دیگری است. فشارش میدهیم پایین، تا دیده شویم. آن بالا هیچ اتفاقی نمیتواند بیفتد، چون یک آدم مدام میگوید من باید برم و دیگری میگوید بمان. آدمی که مدام میگوید برم، قدرت رفتن ندارد و آنکه میگوید بمان، قدرت نشستن و حرف زدن ندارد، چیزی برای گفتن ندارند. چه میتواند از دل جهان امروز ما دربیاد که دو آدم بخواهند در مورد آن حرف بزنند. یکی از شخصیتهای نمایش دائم میگوید: بنشین تا صبح با هم حرف بزنیم، ولی هیچ حرفی نمیشنوید. این جهان بیقصه امروز است. وگرنه میشد راجع به حتی گرمای نان سنگک با هم حرف بزنند. میشد راجع به اینکه چگونه صبح از خواب بیدار شوند، چای دم کنند حرف بزنند. اما دیگر این اتفاقات نیست. دیگر هیچ مادری رختخوابش را در پشتبام کنار کودکانش نمیاندازد. این نزدیکی وجود ندارد، چون بیم از قضاوت شدن دارد ما را میکشد. دائم خودمان را در حال قضاوت دیگران میبینیم. این مسئله زندگی ما را از بین برده است. و نگرانیهایما برای جاماندگیهایمان است.
شما در این نمایش نقد نوستالژیها را میکنید یا نقد دنیای معاصر؟
حمیدرضا آذرنگ: نوستالژی را من دوست دارم، چون شیرین است. آنچه ما اینجا از آن یاد میکنیم شیرین نیست زخمهای ماست زیرا تعاریف برای ما غلط شده است.
پس نقد جاماندگی انسان معاصر را میکنید؛ زیرا اینها دو مقوله جدا از یکدیگراند.
حمیدرضا آذرنگ: مطمئنا از جاماندگیها به جهان معاصر میرسیم. من عصر حاضر را نمیخواهم نقد کنم، چون عصر حاضر در جامعه ما شاید این نقد را دارد و شاید در کشورهای جهان سوم هم این نقد وجود داشته باشد. کشورهایی که همیشه درگیر حاشیه بودند مانند افغانستان، پاکستان و... اما در سمت دیگر، ژاپن میبینید که چگونه گذر میکند از جهان کلاسیک و چه چیزهایی را هنوز به خاطر دارد. نمایش "کابوکی" در دنیا مورد پذیرش است. ما چه مواردی را از دست دادهایم و چه چیزهایی را نگه داشتیم که باید آنها را دور میریختیم. پس درست است نقدم به جاماندگی هاست.
آقای کبودوند کمی در مورد نقشتان و تحلیل که بعد از خوندن متن داشتید، صحبت کنید.
سام کبودوند: کاراکترهای این اثر، هیچ کدام آدمهای بد و خبیث نیستند، همه افرادیاند که قابل دلسوزیاند فقط نوع نگاهشان با هم فرق میکند. "امید" فردی است که درگیر زندگیاش است همه چیز را از صفر شروع کرده و قدر داشتههایش را میداند و برای آینده تلاش میکند. کاری که شخصیت «مجید» نکرده و در گذشتهاش مانده است. میخواستیم «امید» آدم دوست داشتنی ولی حق به جانبی باشد. کار پیچیدهای نداشتیم. البته من دیر کاراکتر را پیدا کردم چون سعی کردم از کلیشه دور شوم.
خانم کیانپور تحلیل شما از نقش آلاله چه بود؟
آیه کیانپور: "آلاله" را میتوانم با اتفاقهایی که برای خودم در زمان تمرین افتاد توصیف کنم. «آلاله» از بیرون برایم آشنا بود اما ربطی به من نداشت. زمانی که پیشنهاد نقش به من داده شد، آنقدر از این همکاری خوشحال شدم که خیلی در مورد آن نپرسیدم. وقتی فهمیدم باید "آلاله" را بازی کنم به شدت ترسیدم، چون کاراکتر پیچیده و عجیبی است و خیلی با من فرق دارد. همیشه آدمهایی مانند او را از دور نگاه کرده بودم و کاملا درک میکردم چرا وقتی «نگین» شخصیت روبه روی «آلاله» قرار میگیرد، مدام میخواهد برود و نمیتواند یک لحظه به آن اعتماد کند. کم کم به فصلهای مشترکی با کاراکتر رسیدم. دیدم این آدم آنقدر محبت ندیده که نمیتواند محبت کند. حرفی ندارد بزند، میخواهد یک رابطه انسانی داشته باشد اما نمیتواند. «نگین» به دنبال یک سقف میگردد در حالی که او سقفی دوهزار متری دارد. سقفی که هیچ دردی را دوا نمیکند. ایجاد این تنهایی، بازیگر را دچار پارادوکس میکند. تو میدانی این آدم غم بزرگی دارد ولی مدام باید بخندد. او مدام درگیر قهوه خوردن، بازی کردن و خوابیدن است. خواب برای او یک کنش دفاعی ست. میخوابد که فراموش کند.
اما اینکه را باید بگویم که جذابیت کاراکترهای بالا به اندازه کاراکترهای طبقه پایین نیست، آنقدر این موضوع مشهود است که من به عنوان بازیگر، گاهی بعد اجرا دلم میخواست بروم در آن اتاقها چرخی بزنم. نمیدانم چقدر توانستم این نقش را ایفا کنم. ما با دختری مواجه هستیم که از نسل امروز ماست و ارتباطش با گذشته خیلی قطعتر از دوستش است که به خانه او آمده است. این تنهایی را از دوران کودکی با خودش آورده است و الان تنها میخواهد یک دوست را نگه دارد. حتی ما در دیالوگها حرفی از عشق و خانواده نمیشنویم. زیرا امروزه دوستها دارند جای اعضای خانواده را میگیرند. تنها چیزی که در این کاراکتر مشهود است و آن را دوست داشتم این بود که واقعا دوست و همدم میخواهد تا همه چیز در اختیار دوستش بگذارد، اما ناتوانیاش حتی در ارائه آن چیزها او را نگران و مستاصل میکند.
سام کبودوند: یک نکتهای که در متن و کارگردانی رعایت شده، آنست که کاراکترهایی که در گذشته هستند اصلا پیچیدگی ندارند، ولی کاراکترهای زمان حال پیچیدهاند.
حمیدرضا آذرنگ: این جهان بیهویتی یکی از نشانههای کار است، ما همه چیزمان دارد هویتش را از دست میدهد. فکر کنید، تولدی که در نمایش اتفاق میافتد. مادری که شرایط آن جشن را مهیا میکند، مشابه آن اتفاق در طبقه بالا هم رخ میدهد. شما در طبقه بالا، چیزی جز لوازم مصرفی و مصرفگرایی نمیبینید. هیچکس هویت ندارد. درگذشته موسیقی حتی در جشنهایمان هویت داشت. الان موسیقی برای شادابی و فراموش کردن لحظههاست و بعد از آن خورد و خوراک است. تنها حرفهایی که زده میشود در مورد غذا، لباس و موسیقی همان جشن است. این در حالی است که در گذشته جشنها محلی برای صحبت کردن و حل مشکلات بود. اینکه میگویید جهان معاصر ما، انگار میخواهد همه آدمها را بدون قانون کپی رایت، شبیه هم بکند. آنقدر که یک تماشاچی تئاتر برای اینکه قضاوت نشود به بیدانشی، سلیقهاش را نمیتواند بیان کند در کاری که بدش میآید، بلند میشود دست میزند و چشمهایش نفهمیدن را فریاد میزند. ولی از سالن خارج میشود، با خودش خلوت میکند و میگوید این چه بود؟ برای همین تیپها، شخصیت شدهاند و شخصیتها احساس میکنیم تیپاند. برای همین است "امید" و "مهناز" با آن تیپی که برای خودشان انتخاب کردند، مردم به آنها میخندند. چون فردیت معنا ندارد. ما غرق در جریان عمومی شدیم، که قرار است همه شبیه هم باشیم. بنابراین طبیعی است زمانی که به روستا میرویم، فکر میکیم روستاییها تیپاند. چون انتخاب خودشان را دارند و از منظر ما که شبیه هم هستیم تیپاند و هرگز فکر نمیکنیم شاید ما تیپهایی هستیم که هیچ هویتی نداریم و آنها شخصیتهایی هستند که پر از ابعادند. ما عمدا بخشی از گذشتهمان را در ویترین گذاشتیم تا مخاطب خودش را در گذشته ببیند نه حال و این کار را با جزئیات، اتفاقات رقم زدیم.
با جریان روشنفکری امروز مشکل دارم
آیا این نمایش نقد روشنفکری است؟
حمید رضا آذرنگ: من به شدت با جریان روشنفکری حال حاضر و مفهوم امروزیاش مشکل دارم، چون روشنفکران تکلیفشان با خودشان هم روشن نیست. ما از یکسری آرمان، باور، هدف و ایده که به ما تزریق شد شکل گرفتیم. آقای "عیاری" مستندی دارد که با کارگرهای خیابان انگلیسی حرف میزند. مردم راجع به سیاست با یک دانشی حرف میزنند که شعور من امروزی به آن نمیرسد. این اتفاق موجب انقلاب و شکوفایی میشود اما بعد از آنچه اتفاقی میافتد که ما دچار بیهویتی میشویم؟ بخشی از آن به نظرم جریان روشنفکری ماست که نمیتواند به درستی آن را هدایت کند. به نظرم، روشنفکری شده به رخ کشیدن قامتهایی که به رخ کشیدن برایشان بیشتر از هر چیزی ارزشمند است. یک آدم برای اینکه ابراز روشنفکری کند، مدام هویت خود را در حذف و نقد دیگران را میکند. ما راهکار نداریم، فقط معترضیم. جریان روشنفکری ما فقط اعتراض است.
روشنفکری در این نمایش خیلی پررنگ است. کتابهای دکترشریعتی را در کتابخانه خانه مجید میبینیم و ...
حمید رضا آذرنگ: وقتی چیزی خلق و متولد میشوند، نیازمند نگهداری هستند. ما نگهداری خوبی از شرایط نداشتیم، ما محافظان خوبی نبودیم که به این شرایط رسیدیم. آن آدمها کجا هستند؟ خود دکتر "شریعتی" یک انسان روشنفکر، اندیشمند و با ایمان بود با رویاهای درخشان! جهان روشنفکری امروز ما دیگر رجعتی به آنها ندارد. تنها معترض است. در نظام مدیریتی ما هم چنین است. یک مدیر وقتی روی کار میآید، تنها میز را نگه میدارد. خوب و بد مدیر قبل را حذف میکند. هموژنیزه کردن همه را ویران میکند. هموژنیزه با پاستوریزه فرق دارد، در پاستوریزه کردن چیزهای بد حذف و چیزهای مفید نگه داشته میشوند اما در هموژنیزه کردن خوب و بد حذف می شوند؛ اکنون جامعه ما اینگونه است.
سم بازیگری، بازیگری است
بازیگر کودک نمایش در این نمایش بسیار درخشان عمل میکند. اصولا بازی گرفتن از کودکان در صحنه امر بسیار پیچیده و سختی است....
حمیدرضا آذرنگ: بله، ستایش محمودی دختری است که یک خانواده او را حمایت میکنند. زبان انگلیسی و فرانسهاش کامل است. در درس نابغه است و در بازیگری هیچ چیز کم نمیگذارد. تمام شرایط حرفهای را رعایت میکند. مانند یک بازیگر بزرگسال به موقع میآید و میرود. حتی وقتی باید روی صحنه گریه کند، پشت صحنه تنها مینشیند و آن بغض را به وجود میآورد. اینها نایاباند و من مطمئنم او جزء درخششهای تئاتر و سینمای آینده ایران است. من با ستایش سرفیلم "بلوک 9 خروجی 2 " کار کرده بودم و تواناییهایش را میشناختم. میدانستم از عهده این کار به خوبی بر میآید. یک نگرانی من این بود که آنجا مدیوم تصویر بود و کات خوردنهای متوالی دارد. وقتی او سر تمرین این آمد جملهای به من گفت که من حیرت زده شدم. گفت: "من عاشق تئاتر شدم چون آن کاتهای بیخودی را ندارد و آدم روی صحنه زندگی میکند."
آیه کیانپور: ستایش استعداد عجیبی دارد. او فقط یک بازیگر خوب نیست، بسیار آدم حرفهای است و رفتار درستی دارد. معمولا وقتی با بچههایی در این سن روبرو میشویم که در سنی کم وارد فضای حرفهای میشوند، ممکن است رفتارهای غیر حرفهای از آنها ببینید. اما ستایش بسیار مودب و حرفهای و خوش انرژی ست.
حمیدرضا آذرنگ: چون چیدمان زندگیاش از طرف خانواده درست شکل گرفته است. برای اینکه بچه همسایه زبان یاد گرفته به دنبال آموختن زبان نرفته است و این خانواده هدفمند برای تربیت فرزندشان عمل میکنند و این موضوع قابل تقدیر است.
آقای کبودوند، من از بازیات خیلی لذت بردم، چون درست بود. میتوانستید از تماشاگر خنده بگیرید ولی به دنبال آن نبودید. مرکز ثقل داستان نمایش شما هستید زیرا پیش بینیهای که شما در نمایش میکنید این آیندهای که درون آن حضور داریم را رقم زده است، چگونه با این شخصیت کنار آمدید؟
سام کبودوند: اولین چیزی که یک بازیگر باید بشناسد، نمایشنامه است. متن فضایی را القا میکند که به عنوان بازیگر حق نداری از آن عبور کنی وگرنه آن را بین خواهی برد. بیشک کمکهای کارگردان خیلی تاثیر داشت. من بازیگر غریزی هستم، تکنیک بلد نیستم و شاید به این علت در مسیر تمرین کاراکتر دیرتر برایم شکل میگیرد. من بازیگر اوراکت هستم در تمرین برونریزی دارم. ذاتا شوخ طبعی دارم برای همین سعی کردم کاراکترم را جدی ببینم و باورش کنم.
حمیدرضا آذرنگ: خوشحالم در این نمایش با سام کبودوند کار کردم. یکی از رسالتهای بازیگر، کشف داشتههای بازیگر است که خودش هم به آن اشراف ندارد. گاهی آنقدر دچار جهان امروز میشویم که چیزهایی که بیرون از ماست بهتر دیده میشود. مواردی که در کلاسهای بازیگری به بدترین شکل گفته میشود و سعی میشود کپی یک آدم دیگر را به بیرون ارائه دهند. در صورتی که هیچ چیزی جز این نیست که داشتههایش را پیش رویش بگذاری و بگویی تو این هستی و آن را پرورش بدهی. از روزهای اول فقط کد دادم، باقی همه تواناییهای خود اوست. او این توانایی را آنقدر خوب نشان داد که موجب حیرت من شد. یک جاهایی در بازی سام، روی صحنه خندهام میگیرد، چون به زندگی نزدیک شده است، از روز اول تعهد داشتیم که در نمایش از زندگی دور نشویم و فراتر نرویم.
بازی نسیم ادبی چطور بود؟
حمیدرضا آذرنگ: بازی نسیم ادبی بسیار سخت است. یک آدم آرمانگرا و درون گرا که با حجم اتفاقات روبرو است. او فوقالعاده از پس اجرای آن برآمد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com