در روزشمار وقایع حسینی به روزی می رسیم که سپاه حر در مقابل امام حسین (ع) قرار می گیرد و ایشان بعد از نشان دادن نامه های کوفیان می گویند که نه بر گفته هاتان باور داشتم و نه بر یاریتان سودایی در سر.
به گزارش بولتن نیوز، مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده است و تا اربعین ادامه دارد، قرار است روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت کند و امروز بیست و هفتم ذیحجه بیست و یکمین یادداشت وی را می خوانید:
بیست و هفتم ذیحجه
«قافله سالار گفت: با ما هستید یا علیه ما؟
گفت: علیه شما!
گفت: لا حول و لا قوة الّا بالله العلی العظیم.
و سپس رو به یاران کرد.
گفت: به این سپاه خسته و تشنه آب دهید و اسبانشان را سیراب کنید.
مردان سپاه و اسبان به یاری کاروانیان، سیراب شدند و در نماز، به قافله سالار اقتدا کردند.
پس از سلام نماز، لختی درنگ کرد و سپس رو به سپاه حُربن ریاحی برخاست.
گفت: ای جماعت کوفیان، نامههاتان به من رسید و فرستادگانتان نزد من آمدند و گفتند، امام و رهبری نداریم، دعوت ما را اجابت کن که شاید خدا به واسطۀ تو ما را هدایت کند. لذا از مکه به سویتان آمدم، اگر هنوز بر دعوت خود وفادارید، با من همپیمان شوید.
مردان سپاه حُر همهمه کردند.
ادامه داد: مگر برایم ننوشتید که حق را برایتان فراهم آورم؟
حُر گفت: به خدا قسم من نه از این نامهها مطلعم و نه از کسانی که نزد تو آمدند.
قافله سالار گفت: نامه ها بیاورید.
نامه ها را که دید.
گفت: من به این نامه ها کاری ندارم.
قافله سالار گفت: بخدا سوگند از جفایتان در شگفت نیستم، نه بر گفته هاتان باور داشتم و نه بر یاریتان سودایی در سر. اگر در این راهی که پیش گرفته اید اصرار ورزید و از حق روی بگردانید، من نیز از شما روی گردانده و باز خواهم گشت!
حُر گفت: از امیر خویش عبیدالله بن زیاد فرمان دارم تا شما را تحت الحفظ به کوفه برم.
قافله سالار به یک آن، رو به او کرد و عبا از تن بر گرفت.
گفت: مرگ برای تو نزدیکتر از این آرزوست.
و رو به عباس ادامه داد: عباس! حرکت می کنیم.
به اشارۀ حُر، مردان سپاه سوار بر اسب شدند و مقابل کاروان صف کشیدند.
حُر ریاحی بر اسب جهید و تازیانه کشید و فریاد زد.
گفت: باید همراه من به کوفه بیایید.
عباس گفت: در مدینه می ماندیم اگر بنا بود تسلیم امیر تو باشیم.
گفت: من فرمان جنگ و جدال ندارم، اما موظفم شما را به کوفه برم.
عباس گفت: پاسخ ات را نشنیدی؟
حُر نگاه چرخاند. مردان کاروان را آرایش گرفته و با شمشیرهای از نیام به در آمده آمادۀ کارزار که دید، لحظه ای تامل کرد.
گفت: پس به راهی روید که نه سوی کوفه باشد نه مدینه. من هم قاصدی سوی عبیدالله روانه می کنم، شاید خداوند به راهی هدایت کند که خیر من در آن باشد!»