به گزارش بولتن نیوز، مدرسه، خانه کودکی و نوجوانی نسل به نسل ماست. مایی که 12 سال از بهترین روزهای سرخوشی و کودکانهمان را در آن زندگی کردیم. کلاس درس زیباترین اتاق خانهمان بود و لابهلای قفسههای چوبی کتابخانه محل پرواز رویاهای بی مرزمان، در آزمایشگاه ارشمیدس و ابوریحان میشدیم و در حیاط مدرسه همچون گنجشکان کوچک که لابهلای آخرین درختان پاییزی فریاد شادی سر میدهند، بازیگوشی میکردیم. چرا همه فعلهایم گذشته شد؟ مگر مدرسه اضمحلال نسلها را میشناسد، مگر مدرسه تنها خانهای نیست که درهایش روی صدها نسل همیشه باز است، مکانی که همه ما در چرخه اکوسیستم علمی و تربیتی آن قرار بالغ شدیم.
اما پشت این دیوارهای بزرگ و آن راهروهای طولانی و کلاسهای چیده شده کنار هم، داستانها نهفته که هیچ وقت ما از آن با خبر نشدیم و نمیشویم، آدمهایی یا شاید بهتر بگویم انسانهایی که قلب بزرگشان نیمکت تکتک ما دانشآموزان شد و میشود، آنها هزاران و میلیونها و میلیاردهای ارزی ریالی خود را از حساب بانکی عقلشان به حساب بانکی دلشان واریز کردند. انسانهای نیکسرشتی که خانه پدربزرگم، پدرم، برادرم، مادربزرگم، مادرم و من و شما، آنها را خشت روی خشت گذاشتند و بدون هیچ توقعی کلیدش را تحویلمان دادند.
این آدمها، یعنی این انسانها، خیلی زیادند، شاید هم بیشتر، علیپور، خسروشاهی، بجستانی و مردانی آذری تنها چهار نفر از 25 هزار نفریاند که در روایت ما گنجیدهاند. آنها که الان قلب بزرگ مدفونشان میز و نیمکت کلاسهای ماست و ما اینجا تنها یادشان را هجی کردیم.
سودای نیکنامی؛ از آلمان تا اردبیل
میانه جنگ جهانی دوم بود و پدر ورشکسته، دریغ از آهی در بساط زندگی. گرسنگی و فقر همسایه دیوار به دیوار خانهها بود. نانی نبود که سفرهای باشد، چه برسد به این که کسی بتواند خرج دفتر و کتاب حسنعلی کوچک را هم بدهد. معلم گفته بود باید برای امتحان برگه امتحانی بیاورید، رویش نشد به پدرش بگوید، نداشت؛ امتحان که شروع شد، نیمکت خالی روبهرویش بود، به معلم هم نتوانست راستش را بگوید، کف دستانش را برد جلو و چند ترکه آلبالو را نوش جان کرد. از فردا دیگر به مدرسه نرفت.
امین بود و امانتدار، اهالی دیجوجین روی صداقتش قسم میخوردند، یکی از آشناها که تاجر فرش بود از این جوان معتمد خوشش آمد و دستش را گرفت و بُرد آلمان، چندین سال بعد همین صداقت و امانتداری سرمایهاش شد و او را به یک تاجر بزرگ تبدیل کرد. نقش و نگارهای دستباف ایرانی برای حسنعلی آمد داشت.
با جیب پر پول به ایران برگشت، اما دستانش هنوز از درد ترکه آلبالو میسوخت، نیت کرد 72 مدرسه به یاد شهدای کربلا در روستاهای محروم زادگاهش اردبیل، بسازد، از حسین(ع) شروع کرد ولی 52 مدرسه که ساخت، پولهایش ته کشید، با همسرش تصمیم گرفت که خانهاش در ولنجک را بفروشد، اما اقوام نگذاشتند، چند سال بعد با کمک آنها باز هم مدرسه ساخت، نام شهیدان کربلا یک به یک بر سر در مدارس نصب میشد تا این که هفتاد و دومین مدرسه افتتاح شد و حسن علی به آرزویش رسید.
تا خبر به گوشش رسید که مسئولان نوسازی مدارس اردبیل، مدرسهای را که خودشان ساختهاند، قرار است به عنوان سپاس و نکوداشت به نام او کنند، خودش را رساند آنجا و با التماس از آنها خواست که نام دیگری که او دوست داشت روی مدرسه بگذارند. سال بعد دانشآموزان پشت میز مدرسه حمزه سیدالشهدا نشسته بودند.
به اسم و رسم فرزندی نداشت، میگفت همه بچههایی که در 269 کلاس شهدای کربلا درس میخوانند، فرزندان مناند. همه آنها که سال به سال قد میکشند و جایشان را به کوچکتر از خود میدهند. در وصیت نامهاش آورده بود که «من را جلوی در ورودی یکی از دورافتادهترین مدارس شهدای کربلا به خاک بسپارید که وقتی بچهها میخواهند وارد مدرسه شوند، خاک پایشان گرده روی مزارم شود.» حسنعلی علیپور 72 سالش بود که از دنیا رفت.
مدرسهساز گمنام
دوازده ساله بود که پدرش او را به قزوین فرستاد تا مدیریت کارخانه پارچهبافی را که سهامدار آن بود بر عهده بگیرد، جوان بود، اما خام نبود، خیلی زود توانست سودآوری کارخانه را بالا ببرد و استعداد ذاتیاش در کسب و کار را نشان بدهد، اما این ته آرزوهایش نبود. پس آستین همت را بالا زد و زبان انگلیسی را به ضرب و زور برنامه 15 دقیقهای رادیو نفتی بزرگی که خریده بود و یک معلم ارمنی که داشت، آموخت. بعد از چند سال هم دست نوعروسش را گرفت و راهی آلمان شد. تجارت فرش خوب پیش میرفت که به فکر تاسیس کارخانه مواد غذایی در ایران افتاد. مینو.
خانهای در آلمان نخرید چون فکرش در ایران بود و میگفت «ایران خانه من است، یک روز به ایران و زادگاهم تبریز برمیگردم.» اما این برگشت بدون همسر بود. رفعت کمپانیه خیلی زود در حالی که تنها 42 سالش بود، جلیل و دو دخترش را تنها گذاشت. آنها بعد از 19 سال بدون همسر و مادر به ایران برمیگشتند.
زندگی در آلمان توسعه یافته و بازگشت به زادگاه مستمند و فقیر دهه 40، ذهن جلیل را به مقایسه وامیدارد. مقایسههای دردآوری که روزها و ماهها ذهن او را مشغول خود کرده بود تا جایی که این دغدغه خود را با صفار هرندی و عالی نسب که هر دو از معتمدان خوشنام صنعت تهران بودند در میان میگذارد. نتیجه هم حمایت از 180 خانواده در قم، 160 خانواده در تهران و 150 خانواده در تبریز میشود، او سایه بالای سر یتیمان شهر و کشورش شد. برای آنها خانه خرید، هزینه زندگی، پوشاک و خوراک آنها را پرداخت و در یک کلام پدرشان شد.
ساخت موسسه درمانی و کمک ماهانه و مستمر به یتیمان، باز هم جلیل را آرام نمیکرد، این خانه از پایبست ویران است، فقر و نداری از سر سفره و شکم مردم به روح و روان آنها رخنه کرده، جلیل باید با ثروتی که داشت طرحی نو و ماندگار برای کشورش میانداخت؛ مدرسهسازی، آن هم نه در شهرهای بزرگ، بلکه روستاهای دورافتاده، آن هم نه در کنار جاده و راههای قابل دسترس، بلکه در قلب روستاهایی که کودکانشان برای رسیدن به مدرسه باید از رودخانه، جنگل و کوه عبور میکردند.
جلیل هر سال سود حاصل از تجارت و کارخانههایی که داشت به معتمدینش در سراسر کشور میفرستاد و از آنها مدرسه میخواست، حاصل کار هم در نهایت 452 مدرسه در تمام روستاهای دورافتاده این مرز و بوم شد، مدارسی که بر سر در هیچ کدام از آنها نامی از جلیل نبود. تا نام ائمه، شهدا، دانشمندان و ادیبان این مرز و بوم بود چه معنی داشت که اسمی از جلیل آورده شود؟
مسئولان آموزش و پرورش هیچ گاه اسم او را نشنیده و دانشآموزان او را هیچ گاه ندیده بودند. گمنامی را خوش میپسندید. میگفت «ثروتم حاصل ذکاوتم نیست، شرایط نابسامان اقتصادی کشور عدهای را ثروتمند کرده و بقیه را فقیر نگه داشته است. من وظیفه دارم این ثروت را به خود مردم برگردانم.» او ثروتش را بیهیچ هیاهو با مردم تقسیم کرد، برای یتیمان خانه خرید، اولین شرکت انتشارات فنی ایران را راهاندازی کرد، بخش زیادی از سرمایهاش را در میانه جنگ ایران و عراق به حساب ارزی هلال احمر واریز کرد و 452 مدرسه ساخت. او سال 86 وقتی در خانهاش در سوئیس فوت کرد، روبان افتتاح چند مدرسه در روستاهای ایران به نیابت از او در چندین روستای ایران قیچی شد. جلیل خسروشاهی پدر بینشان و آوازه هزاران کلاس درس و دهها هزار دانشآموز و معلم این مرز و بوم است.
غلامرضا و برادران
شنیده و دیده بود مدارس تهران همه سه نوبتهاند، دانشآموزان در کلاسهای کوچک و قدیمی درس میخوانند و تاریکی شب کوچه پس کوچههای بازگشت به خانه، دل کوچکشان را میلرزاند. چه کاری از دست او ساخته بود؟ باید چه میکرد؟ پولش را داشت، حوصله هم همین طور. باید مدرسه بسازد، آن هم در تهران. فقط یک مدرسه. با کریم و علی مشورت کرد. آنها به پیشنهاد برادر بزرگتر احترام گذاشتند. مدرسه در مدت کوتاهی ساخته شد. اولین مدرسه برادران مردانی آذری.
صدای خنده و شادی بچهها که در حیاط مدرسه پیچید، وقتی آخر سال توانستند حروف زندگی را هجی کنند، غلامرضا ذوقزده شد. چه کاری بهتر از این؟ کجا باید زکات اندوختههایش را میپرداخت؟ باز هم علی و کریم را فراخواند و از تصمیمش گفت. «باید با سود سرمایههایمان مدرسه بسازیم.» دل برادران مردانی آذری با هم بود. قرار شد مدارس دخترانه را به نام مادرشان زهرا بگذارند و مدارس پسرانه را به نام پدرشان محمد مردانی آذری. پاسداشت مقام پدر و مادر؛ سپاس از رنج و مشقتی که برای آنها تحمل کرده بودند. کلنگ دومین مدرسه را هر سه برادر با هم بر زمین زدند.
غلامرضا عضو مجمع خیرین مدرسهساز شد، آنجا بود که فهمید کشور از لحاظ فضای آموزشی محروم است بخصوص در آذربایجان شرقی، زادگاه خودش. پس نیت کرد. «هر جای ایران که کاشانهای برای معلم و دانشآموز وجود ندارد، مدرسه میسازم.»
زمین مدارس را خودش پیدا میکرد و مصالح آن را با کریم و علی میخریدند. کلنگ مدارس یکی پس از دیگری به زمین میخورد. خوابگاه، پانسیون، کلاس درس. هر مدرسهای که تمام میشد، یک اتاق کوچک در آنجا برای خودش میساخت. جایی که بتواند راحتتر با دانشآموزان صحبت کند. محلی برای واگوییهای کودکان و نوجوانان فقیر و مستمند. این کلاسهای سیمانی با دانشآموزان معنا پیدا میکرد. باید دلشان را برای درس خواندن قرص و محکم کرد.
میگفت که «ثروتی که داریم به مثابه خزانه الهی است که کلید آن به دست ما سپرده شده»، آنها با خزانه الهیشان مدرسه میساختند و درس سخاوت و مهربانی را به دانشآموزان میدادند. غلامرضا، کریم و علی خود از دل کویر فقر ریشه زده بودند و معنای نداری را میفهمیدند. پس وقتی با پشتکار هم، دعای مادر و کمک ناپدری مهربان توانستند روز به روز ثروتمندتر شوند، به داد ندارها رسیدند.
33 مدرسه، پنج خوابگاه و پنج پانسیون تمام دارایی ماندگار غلامرضا از این دنیا شد. سقف هزاران تخته سیاه و سرپناه هزاران دانشآموز. او نیت کرده بود که 150 میلیارد تومان مدرسه بسازد؛ با برادرانش، اما دست تقدیر روزگار خیلی زود این خالق خوشفکر و با نشاط مدرسهسازی ایران را از صفحه روزگار جدا کرد. قتلی نافرجام دست غلامرضا مردانی آذری را از نوازش پدرانه بر سر دانشآموزان ایرانی کوتاه کرد. وقتی کشته شد 35 میلیارد تومان از سرمایهاش را مدرسه ساخته بود، اما قتل او پایان داستان علاقهاش به دانشآموزان و کلاسهای پرسروصدا و بانشاط نبود. کریم و علی این روزها هنوز دلشان پیش عشق غلامرضاست، مدرسهسازی، مدرسهسازی و مدرسهسازی.
همه چیز از صدقهسر سلطان طوس
کارمند بانک ملی بود، هر روز صبح پشت صندوق مینشست و کار ارباب رجوع را راه میانداخت. خسته بود و بیانگیزه. چند سالی بود که دیگر دل و دماغ کار کردن نداشت، به دنبال راهی رو به جلو بود. کارمندی او را به مقصد نمیرساند. باید این لباس تنگ را از تن درمیآورد. پای اراده در حال دویدن بود و جسم علیاکبر پشت باجه بانک نشسته بود. پس بانک را رها کرد و دنبال ارادهاش دوید.
ساختمانسازی را شروع کرد، اما نه بساز و بفروشی، همه چیز حساب شده بود، دائم در حال رصد آخرین تکنولوژیها در ساخت و ساز بود، مطالعه داشت، دستاورد کشورهای پیشرفته را رصد میکرد و همین پشتکار و دوراندیشی بود که توانست خیلی زود چند شرکت ساختمانی را در خراسان و تهران راه بیندازد. او که فقط یک صندوقدار بانک بود توانست استانداری، ساختمان مخابرات تهران، فروشگاه اتکا در مشهد، تصفیهخانه اهواز و چند بنای بزرگ دیگر را در دهه 30 و 40 شمسی مهندسی کند. علیاکبر اما این اراده قوی و موفقیت بزرگ را مدیون مهمان خراسان میدانست، میگفت هر آنچه که امروز به آن رسیدم از صدقه سر حضرت رضا در شهرمان است. به همین دلیل خیلی زود به زود به زیارت مهمان طوس میرفت و ارادت خود را به آن حضرت نشان میداد، اما این ادای محبت تنها کلامی نبود، علیاکبر اولین وقف خود در راه امام رضا (ع) را در دهه 30 با ساخت مدرسهای در روستای محروم تربتحیدریه به نام «قطبالدین حیدر» آغاز کرد، اما زد و بندهای حکومتی خیلی زود مانع کارش شد.
سال 70 وقتی که کشور با بحران کمبود مدرسه روبهرو بود، مجمع خیرین مدرسهساز تشکیل شد، علیاکبر هم یکی از اعضای مجمع بود. باز هم نیت مدرسهسازی کرد، اما این بار 72 مدرسه، نیتی که میگفت با کمک خود 72 تن خیلی زود بنا خواهد شد. راست میگفت، در عرض دو دهه همه مدارس ساخته شد.
او در جوانی و میانسالی درس بخشش را خوب یاد گرفته بود، ثروتاندوزی علیاکبر را در پیری طماع نساخته بود، کارخانههای بلوکسازی سبکی که با مشقت فرمول ساخت آن را از اروپا وارد کرده بود و سالها عمر، انرژی و توان مالیاش را روی آن نهاده بود، در سالهای کهولت و پیری وقف عشقش کرد و آن ارادت کلامی را برای همیشه عملی ساخت. سال 1385 که علیاکبر بجستانی مقدم فوت کرد تازه همه رابطه این عاشق و معشوق را فهمیدند. موقوفات بجستانی صرف زائران عشق شد.
فهیمهسادات طباطبایی