کد خبر: ۲۰۷۳۸۸
تاریخ انتشار:
مصاحبه با مادر شهیدی که در قبر خندید

و خدا، این شهید را هنگام خاکسپاری خنداند

اولین بار که عکس شهید حقیقی را با نام شهیدی که در قبر می خندد دیدم، باورم نمی شد روزی قسمت شود و افتخار صحبت با مادر این شهید را پیدا کنم اما به لطف خداوند این افتخار حاصل شد.
و خدا، این شهید را هنگام خاکسپاری خنداند
گروه سبک زندگی، اولین بار که عکس شهید حقیقی را با نام شهیدی که در قبر می خندد دیدم، باورم نمی شد روزی قسمت شود و افتخار صحبت با مادر این شهید را پیدا کنم اما به لطف خداوند این افتخار حاصل شد.

گروه فرهنگی بولتن نیوز، تماس که گرفتم با صدای گرم و مهربان مادر شهید مواجه شدم که لهجه یزدی و جنوبی را به همراه داشت؛ مادر و پدر شهدا اصالتشان یزدی است اما در اهوازه به دنیا آمده اند. پای صحبت های مادر شهید می نشینیم تا برایمان، از ناگفتنی ها بگوید.

1. صغری نان پرداز هستم؛ مادر شهیدان محمد رضا و محمود رضا حقیقی؛ ساکن اهواز، سال 40 با پسر دایی ام اکبر حقیقی ازدواج کردم که ثمره این ازدواج دو پسر و یک دختر بود که پسرانم را در هشت سال دفاع مقدس تقدیم اسلام کرده ام.

2. پسرانم دوران کودکی پر از جنب و جوشی داشتند، همسرم فرهنگی بود لذا ما زندگی ساده و متوسطی داشتیم و همواره سعی می کردیم از گناه دوری کنیم. زمان طاغوت که ساز و غنا همه جا رواج داشت، ما از غنا دوری می کردیم. همسرم همواره حساب مالش را داشت و خمس را پرداخت می کرد. بعدها که فرزندانم شهید شدند هرکس دلیلی برای این افتخار از ما می پرسید پاسخی به جز مال حلال نمی دادم.

3. از کودکی بچه ها سعی می کردیم تا فرائض دینی را به آنها آموزش بدهیم. مثلا محمد رضا و محمود رضا از هشت سالگی روزه می گرفتند؛ محمد رضا وقتی کوچک بود روضه حضرت علی اصغر (ع) را خیلی دوست داشت و از پدرش می خواست تا روضه را برای او بخواند سپس به پهنای صورت اشک می ریخت.

4. محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت که امام خمینی (ره) وارد ایران شدند و انقلاب به پیروزی رسید. در آن هنگام محمدرضا به مسجد محل برای تعلیم اسلحه می رفت. یک روز به محمدرضا گفتم: پسرم، حالا که برای تعلیم اسلحه می روی می دانی اگر دشمن به ایران حمله کند وظیفه داری؟ گفت: بله مادر، می دانم که باید برای دفاع بروم؛ گفتم: نمی ترسی؟ پاسخی به من داد که همیشه مهر خاموشی بر زبانم زد و گفت: نه مادر، مگر انسان بیش از یکبار می میرد؟ پس چه بهتر که آن یکبار جان خود را تقدیم اسلام کند.

5. محمودرضا حدود یک سال و هشت ماه از محمد رضا کوچکتر بود. ابتدا محمدرضا وارد جبهه شد و سپس محمود رضا. در شهادتشان هم کوچکتری و بزرگتری را رعایت کردند. بچه ها قبل از اینکه به منطقه اعزام شوند یا بعد از مرخصی ابتدا به دیدن پدربزرگ و مادربزرگشان می رفتند، سپس به خانه می آمدند. یادم می آید که 17 بهمن 64 برای مرخصی آمده بودند اهواز و این آخرین باری بود که محمدرضا برای مرخصی آمده بود. هنگام رفتن با صدای بلند گفت: مادر، من دارم می روم. یک نگاه به سرتا پایش انداختم؛ ته دلم لرزید مبادا این آخرین بار است که محمدرضا را می بینم، چند دقیقه بعد از رفتنش به خانه مادربزرگشان رفتم تا بار دیگر محمد رضا را ببینم اما دیر رسیدم و محمدرضا رفته بود.

6. شب قبل از شهادت محمدرضا خواب دیدم که برایش به خواستگاری رفته ام. به محمد رضا گفتم پسرم خوب به دختر خانم نگاه کن، نامش فاطمه است. سرش را پایین انداخت و گفت نامش که زیباست. فردا صبح، عملیات والفجر 8 با رمز یا فاطمه الزهرا آغاز شده بود و محمدرضا هم در آن عملیات شهید شده بود و شهادتش به منزله عروسیش بود. محمود رضا هم مجروح شده بود و او را به بیمارستان امام خمینی (ره) منتقل کرده بودند.

7. چند روز بعد که پیکر محمدرضا را برای تشییع آوردند اجازه خواستم که زیارت عاشورا بخوانم. بعد از خواندن زیارت عاشورا هنگامی که خواستند سنگ لحد را بگذارند به یکباره صدای پدر محمدرضا بلند شد که محمدرضا می خندد! باورم نشد چون چهره محمد رضا یخ زده بود و چندین روز بود که در معراج شهدای آبادان و اهواز مانده بود. امکان نداشت که این اتفاق بیفتد. همه فامیل بر سر جنازه جمع شده بودند. از آنها خواستم که بگذارند به جلو بروم، وقتی محمدرضا را دیدم باورم نمی شد؛ آنقدر زیبا خندیده بود که هیچگاه از یادم نمی رود؛ هفت تا از دندانهایش مشخص بود.

8. شب خواب محمدرضا را دیدم. گفتم: مادر جان، به چه می خندیدی؟ گفت: خنده ام دلیل داشت، خداوند هر آنچه در دنیا و آخرت بالاتر است را به من نشان داد. متوجه حرفش نشدم. گفتم: یعنی خانه و ماشین و باغ و...؟ گفت: نه مادر جان، خیلی بالاتر از اینها. خوابم را برای یکی از دوستانم تعریف کردم گفت: چه چیزی بالاتر از وجه الله که شهید دیده است.

9. محمود رضا سه ترکش از عملیات والفجر 8 در بدنش به یادگار داشت که پزشکان تنها یک ترکش را در آورده بودند و دو ترکش هم در بدنش باقی مانده بود. به او تذکر داده بودند که وقتی شرایطش بحرانی شده بود باید ترکش های دیگر را هم از بدنش در بیاورد. قبل از عملیات کربلای چهار می گفت: مادر جان، نگاه کن دیگر نمی توانم دمپایی را درست پایم کنم انگشتانم حس ندارد هربار که از او می خواستم که برای عمل جراحی برود به شوخی می گفت: هر وقت که کفش نو خریدم برای عمل هم می روم.

10. یازده ماه بعد از شهادت محمد رضا، محمود رضا در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در جزیره سهیل شهید شد. 14 سال بعد، محمود رضا را به همراه 600 شهید ابتدا به مزار امام خمینی (ره) و سپس به حرم امام رضا (ع) برده بودند. چند شب قبل از اینکه محمود رضا را بیاورند خواب دیدم که به همراه همسرم روبروی حرم امام رضا (ع) ایستاده ام و خادم ها دور من را گرفته اند. یک مدال بزرگ و زیبا به گردن من انداختند. ابتدا مدال را از چشم مردم پنهان کردم، ولی دوباره خادم ها یک مدال دیگر به گردنم انداختند و گفتند پنهانش نکنید همه باید این مدال را بر گردن شما ببینند. سه روز بعد جنازه محمود رضا رسید، چند تکه استخوان و یک پلاک و تکه ای از بادگیرش بود.

11. بعد از شهادت محمودرضا از دانشگاه امام حسین(ع) تماس گرفتند و گفتند چرا محمود رضا که با رتبه سه رقمی در دانشگاه پذیرفته شده، برای تکمیل ثبت نامش به دانشگاه نمی آید؟ تا قبل از تماس از دانشگاه ما حتی نمی دانستیم که محمودرضا در دانشگاه قبول شده است، هیچ کدام از کارهایشان بوی ریا نداشت.

12. گاهی از من می پرسند که از اینکه فرزندانت شهید شده اند ناراحت نیستی؟ اشک نمی ریزی؟ می گویم کسی ناراحت می شود و اشک می ریزد که خسارت کرده باشد، اما پسران من آبروی مرا در دنیا و آخرت حفظ کردند.

مصاحبه : سمیرا حمیدی

منبع: ماهنامه قافله نور استان قم


شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین