گروه فرهنگی - سال 1336 در روستای قریس از توابع شهرستان خوی به دنیا آمد. مادر وپدرش از ابتدای كودكی سعی در تعلیم و تربیت اسلامی وی نمودند.
به گزارش بولتن نیوز، محمد از هشت سالگی روزه می گرفت و این نشانه علاقه او به فرایض دینی بود. مادرش می گوید: او را به مدرسه بردیم و در آنجا به درس مشغول شد. معمولا در درسهایش شاگرد ممتاز بود. تا اینكه انقلاب شروع شد. دیگر درس و خانواده را ترك كرد و در داخل با ضد انقلابها میجنگید و تبلیغات اسلامی میكرد.
بین سالهای 1355 و 1356 در بازار ملاحسن كار میكرد و فردی با ایمان و فداكار بود. حتی به صاحب مغازه توصیه میكرد كه اجناس خود را ارزان بفروشد تا افراد فقیر نیز بتوانند خرید كنند.
پس از پیروزی انقلاب و تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد سپاه شد و از آن به بعد خود را وقف جبهههای اسلام نمود و در این راه مسوولیتهای مختلفی را به عهده گرفت.
در سال 1358 با هم در یك گروه برای سركوب اشرار ماموریت داشتیم. ایشان برای این عملیات برنامه ریزی میكرد. او حتی در سختترین شرایط خوشرو بود. در سال 59 به خاطر درایت، لیاقت و شجاعت او، به عنوان فرمانده عملیات پیرانشهر برگزیده شد.
شهید قنبرلو به خاطر همین لیاقتهای ویژه و اخلاص و فداكاری سمتهای مختلفی را تجربه نمودند از جمله:
فرمانده واحد عملیات سپاه خوی
فرمانده واحد عملیات سپاه ارومیه
فرمانده واحد عملیات سپاه میاندوآب
قائم مقام سپاه سلماس
محمد در سال 1360 ازدواج میكند و اهداف خود را برای همسرش شرح میدهد تا او هم در ثواب اعمالش شریك باشد.
در 12 اردیبهشت ماه سال 1360 طی مراسمی ساده و دور از هرگونه تجملات و تشریفات با توافق و تفاهم طرفین به عقد هم در آمدیم. ایشان در همان ابتدا شرایطی را مطرح نمودند كه من هم با جان و دل آنها را پذیرفتم. ایشان گفتند: من سرباز اسلام و امام زمان (عج) هستم و پیرو مكتبی هستم كه پیامبر بزرگوارم پیرو همان مكتب بود.
من پیرو راه حسینم. حسینی كه علی اكبر و علی اصغر خود را نیز در كربلا به خاطر حاكمیت و عدالت خداوند قربانی كرد. شما بدانید كه با چه كسی ازدواج میكنید. با كسی كه حاضر است به خاطر اسلام و انقلاب از همه چیزش بگذرد.
شهید محمد قنبرلو كه به خاطر انقلاب درس و مشق را رها كرده بود به حكم همان وظیفه با وجود مشكلات فراوانی كه برایش بود تلاش نموده و در سال 63 موفق به اخذ دیپلم میشود. پشتكار و اهتمام او به مطالعه آنچنان بود كه در محور فاو با آن وضعیت مطالعه میكرد.
با وجود گرمای سوزان دریاچه نمك كه عرق از نوك خودكار كاغذ را خیس میكرد فقط با یك ماه مطالعه شهید محمد قنبرلو توانست با رتبه 530 در سال 1365 از رشته حسابداری دانشگاه تهران قبول شد.
او همیشه میگفت: ما باید به تمامی كوردلان ثابت كنیم كه ما میتوانیم هم درس بخوانیم و در دانشگاه قبول شویم و هم در جبهه حضور فعال داشته باشیم. مهم عمل به تكلیف شرعی و اطاعت كامل از فرمایشات امام امت میباشد.
شهید در كمك به نیازمندان و مستمندان كوشا بود و برای این كار تلاش مینمود. این امر هم در پیرانشهر مشهود بود و هم در هر جایی كه حضور داشت.
روزی وقتی از كنار دهلاویه میگذشتند روستایی در آنجا بود كه ساختمانهایش ریخته بود و مردمش در چادر زندگی میكردند. شهید میگوید ماشین را نگه دارند. پشت تویوتا مقداری نان و غذا بود. تا میایستد، بچهها دور ماشین حلقه میزنند.
محمد قنبرلو به آنها میگوید بروند ظرف غذا بیاورند. بعد تمام نان و غذا را بین آنها تقسیم میكند. وقتی میخواهند حركت كنند، میبیند دختر بچهای برای بردن غذا میآید. در داشبرد ماشین را باز میكند. تعدادی میوه مانده بود كه آنها را هم به دختر میدهد و بعد رو به سوی آسمان میكند و میگوید: خدایا شاهد باش كه ما هرچه داشتیم دادیم.
روزهای شهید این گونه میگذشت و شبها به آرامی به گوشهای میخزید و بساط نماز شب را پهن مینمود و به راز و نیاز با خدای خویش میپرداخت.
در عملیات بدر فرماندهی گردان بدر را به عهده میگیرد و تا آخرین لحظه در كنار شهید مهدی باكری میجنگد.
شهید محمد قنبرلو همیشه و همه جا از آقا مهدی صحبت میكرد. او میفرمود در عملیات بدر در كنار رودخانه دجله مشغول نبرد با دشمن بعثی بودیم كه آقا مهدی مجروح و سپس در روی زانوی من شهید شد. با چند نفر پیكر مطهرش را به قایقی انتقال دادیم تا به عقب خط بكشیم.
ولی مزدوران بعثی قایق حامل شهید را مورد هدف قرار داده و پیكر شهید به اقیانوسها پیوست. همیشه تكیه كلامش این بود كه بعد از مهدی زنده ماندن ارزش ندارد و باید شهید شد و پیش مهدی عزیز رفت.
عملیات كربلای 4 و 5 هم میگذرد و در هر كدام از اینها با تدبیر این فرمانده شجاع، خاطراتی ماندگار به جای میماند. عملیات كربلای 8 نزدیك است و این بار شهید قنبرلو خانواده خود را نیز به منطقه میآورد. همسرش میگوید: وقتی با هم به دزفول میآمدیم صحبتهایی میكرد كه رنگ و بوی شهادت میداد.
منطقه عملیاتی لشكر در كربلای 8، یك منطقه كوچكی بود و دشمن پاتك شدیدی داشت. شهید قنبرلو مقاومت عجیبی میكرد. حالات نیرو از زبان فرمانده شنیدنی است.
شهید قنبرلو واقعا یك فرمانده مهربان و نمونه بودند هر موقعی كه ما اصرار میكردیم كه شما نبایستی به خط بروید به شما احتیاج است، ناراحت می شد. در عملیات كربلای 8 كه فشار دشمن زیاد بود برادر عزیز گردانها را ادغام كردند و به خط رفتند.
از بی سیم كه صحبت میكردم، شور و شوق عجیبی داشت و تكرار میكرد برادران حیدر، صفدر ... در واقع خود را آماده كرده بود كه پر بزند. قبل از رفتن نیز غسل شهادت كرده و نماز خواند.
نحوه شهادت محمد قنبرلو را یكی از نیروهایش این چنین نقل میكند: حدود ساعت 9 صبح مورخه 22/1/66 یك تركش از ناحیه پشت سر اصابت كرد و در همان لحظه نوری صورت برادر عزیز را پوشاند كه ما قادر نشدیم جلو برویم. من متوجه شدم لبهایش تكان میخورد. خود را نزدیك كرده و گوشم را به جلوی دهانش بردم. میگفت مقاومت كنید، با من كاری نداشته باشید و جلو بروید.
حاتمی از دوستان شهید:
در سال 1355 و 1356 بااین برادر شهید در بازار ملاحسن با هم کار می کردیم, او فردی با ایمان، فداکار و درستکار بود . در مغازه ای که کار می کردیم به درستکاری و متدینی شهرت داشت و همه او را دوست می داشتند. او همیشه برای ما از نماز و روزه و مسایل اخلاقی صحبت می کرد. درمدرسه هم تمام همکلاسیها از وی درس اخلاق می آموختند و الگویی برای ما که هم سن و سال او بودیم به حساب می آمد. او همیشه با صاحب مغازه بحث می کرد و می فرمود: حاجی سعی کن ارزان بفروش تا مردم فقیر هم بتوانند بخرند. با اوج گیری مبارزات انقلاب اسلامی که کلاس راهنمائی را تمام کرداز مغازه بیرون آمد و شروع به فعالیت های انقلاب کرد. تا اینکه انقلاب اسلامی پیروز شد و وارد سپاه شد او هرکدام از دوستانش را می دید با آنها صحبت می کرد و آنها را تشویق می کرد که بروید دریکی از نهادها خدمت کنید به بینوایان و مستضعفان کمک می کرد و جوانها را برای رفتن به پایگاههای مقاومت تشویق می کرد و اگربعضی از مسایل دینی را نمی دانستند تشویق می کرد که به مساجد بروند و درمراسم و اجتماعات مذهبی شرکت نمایند.
یعقوب صمد لوئی :
با این شهید عزیز که در اوایل تشکیل سپاه خوی با هم آشنا شدیم .در سال 1358 در یک گروه در مأموریتها بودیم و درعملیات قطور برای سرکوب اشرار شرکت داشتیم . ایشان با شجاعت برای این عملیات برنامه ریزی می کردند .او حتی در سخت ترین موقع خوشرو بودند. از اوایل سال 1359 با توجه به درایت و لیاقت و شجاعت, این شهید بزرگوار به عنوان فرمانده عملیات پیرانشهر برگزیده شدند. درمدت خدمت دراین مسئولیت مأموریتهای محوله را با رشادت به انجام می رساند ,او درسخنرانی هایش به نیروهای تحت امرش آنها را به خلوص نیت، شرکت درنماز جماعت و دعاها و ترس از خدا دعوت می کرد.
قربان ذوالفقاری:
اینجانب با سردار شهید محمد قنبرلو درپیرانشهر آشنا شدم. اویکروز در موقع درگیری شهر در پیرانشهر با روحیه شاد و مقاوم نیروها را سازماندهی می کرد و خودش با نیروهای اشرار به مقابله می پرداخت . برخوردی صمیمانه و دوستانه با برادران بسیجی و سپاهی داشت. درانجام عملیات قبل از همه عمل می کرد و درمسایل مالی و دنیوی آخرهمه. در تقسیم غذا بین نیروها بعد از همه غذا می گرفت و صبر می کرد تا به همه غذا برسد، درشهر افرادی بی سرپرست زیادی بودند که نمی توانستند غذا برای خودشان تهیه کنند و جلو سپاه جمع می شدند. این شهید بزرگوارفرمود برادر قربان طوری غذا تقسیم کن که به این بی سرپرستان هم غذا برسد و اول از همه غذای اینها را بده و من هم طبق دستور او عمل می کردم .یکی از روزها با توجه به اینکه تعداد افراد بی سرپرست زیاد بود به عده ای از آنها غذا نرسید. من متوجه شدم آقا محمد درگوشه ای نشسته و فکر می کند. سوال کردم چرااینقدر به فکر فرورفته ای؟ فرمودند چرا باید در کشور اسلامی اینطور باشد که عده ای گرسنه و بدون غذا بمانند و باید اداره ای تشکیل شود که به وضع این بی سرپرستان رسیدگی کند.
بهرام مرندی:
بنده با برادر قنبرلو از تاریخ 1/7/59 آشنا شدم و دراکثر عملیات و درگیریهای پیرانشهر با هم بودیم. او مرد عمل بود و عاشق امام وشهادت. همیشه کارهایش را به خاطر خدا انجام می داد. فرماندهی برایش مفهومی نداشت و درمقابل کمبودها و مشکلات چون کوه استوار بود. بردبار بود و رزمندگان را درمقابل کمبودها و مشکلات دلداری می داد. در سخنرانی هایش برادران رزمنده را به اطاعت از امام و ولایت سفارش می کرد و هر دستور برحسب وظیفه می دادند اول از همه خودش انجام می داد. همیشه می فرمودند ما به خاطر خدا و تکلیف جنگ می کنیم او خصوصیات فرماندهان صدراسلام را داشت و رفتار و کردار و اخلاص عملش برای ما الگو و سرمشق بود و همیشه به رزمندگان سفارش می کردند که هرگز از روحانیت جدا نشوید.چون روحانیت پرچمدار اسلام هستند.»
همسر شهید:
ما در 12 اردیبهشت ماه 1360 طی مراسمی ساده و دوراز هرگونه تجملات و تشریفات با توافق و تفاهم طرفین به عقد هم درآمدیم .ایشان از همان دقایقی که می خواستیم زندگی مشترکمان را شروع کنیم شرایطی را قبلاً مطرح کردند که من هم با کمال میل آن را پذیرفتم. ایشان در این شرایط گفته بوند که من سرباز اسلام و امام زمان(عج) هستم من پیرو مکتبی می باشم که پیامبر بزرگوارم پیرو همان مکتب بود. من پیرو راه حسینم، حسینی که علی اکبر و علی اصغر خود را نیز درکربلا به خاطر حاکمیت و عدالت خداوند قربانی کرد و دنباله روی آن نهضت، نهضتهای دیگری بود که یکی از آنها همان انقلاب اسلامی بود که درایران به رهبری امام خمینی وقوع پیوست وشما بایستی بدانید که با کی ازدواج می کنید .با کسی که به خاطر انقلاب و اسلام و امام آماده است ازهمه چیزش بگذرد و می خواهد به توفیق خدای بزرگ در جهت خط امام حرکت کند و دراین راه هرگونه موانعی را اعم از پدرومادر و خواهروهمسر... کنارزده و سعی دارد رسالت و مسئولیتی که شهدای گلگون کفن انقلاب با اهداء خون پاکشان بردوشش نهادند به نحو احسن انجام دهد و منتهای آرزویش پیروزی بردشمنان اسلام و درنهایت شهادت درراه خداست . از همان اوایل ازدواجمان به من درس شهامت و شهادت که خود در مکتب مولایش آقا امام حسین(ع) آموخته بود ,می دادند و همواره برای من زندگی معصومین(ع) و همسران آنها علی الخصوص حضرت خدیجه و فاطمه و زینب (س) را می گفتند. از مصائبی که ایشان مظلومانه در زندگی کشیده و رنجهایی را که برده بودند داستانها نقل می کردند و به من سفارش می کردند که بهترین و نزدیکترین بنده خدا نسبت به او همانا صبورترین و باتقواترین بندگان است.
ازدواج ما با مهریه ای که یک جلد قرآن بود, بسیار ساده آغاز شد، من و او اعتقاد داشتیم زندگی که با نام خدا و کتاب گرانقدر او آغاز شده باشد ، زندگی سازنده و خوبی برای طرفین خواهدبود چون ما هر دو مکلف بودیم با خاطره نام و کلام خدا و قرآن و زندگی را برای هم شیرین کنیم ولی ایشان همیشه در ادای وظیفه زناشوئی برمن پیشدستی می کردند و آنچنان مرا شرمنده می کردند که عاجز از تلافی کردن از آن میشدم. همیشه اگر فرصتی برایشان باقی می ماند چه درجبهه و چه درسپاه و غیره به خانه می آمدند و ازحال ما جویا می شدند. همواره برایم اگر درجبهه ها بود نامه می نوشت و یا تلفن می کرد و سرآغاز نامه خود را همیشه با سلام به محضر آقا امام زمان(عج) و امام خمینی(ره) شروع می کرد. ایشان همیشه درنامه هایشان درس اخلاق برایم می گفتند. از زندگی پیامبران و مسلمانان صدراسلام می گفتند و مرا از مسائل روز آگاه می ساختند. همیشه تکیه کلامشان شهادت بود و هنگامیکه یکی از دوستانشان به شهادت می رسیدند خیلی ناراحت می شدند و حتی یک روزی به من گفتند که من لیاقت شهادت را ندارم همه دوستان به به لقاء ا... پیوسته اند ولی من قبول نشده ام. از باکری می گفت، از چگونه سوختن پیکر پاک او ومن در مقابل این سخن وی گفتم که نه، تو لیاقت شهید شدن را داری من لیاقت همسر شهید شدن را دارم.
حسین حاجی حسینلو:
درمورد ازدواج و تشکیل خانواده رزمندگان, برادر عزیز محمد به آنها می فرمود برادرانم درست که ما و خانواده مان با ماندن درجبهه متحمل زحمات بیشماری می شویم ولی ثواب ها با آنان که مجرد هستند خیلی فرق می کند باید مشکلات را تحمل کرد و ما باید حسین وار بجنگیم و خانواده های ما باید از حضرت زینب (س) درس مقاومت را یاد گرفته و پیروی کنند. ما باید به فرامین امام امت گوش کرده و عمل کنیم و درجبهه مانده و با کفار بجنگیم. محمد عاشق خانواده اش، پدرومادر، زن و فرزندان و خواهرهایش بود و همیشه برایشان فکر و دعا می کرد و تحمل آنها را از دوری خویش درک می کرد.
محمد لو :
ما با او طی چندین عملیات در مقابله با قاچاقچیان بودیم ,هم قاطع بود و هم خوش برخورد. برخوردهایش منطقی بود و دوست و دشمن را قانع می کرد. دریک از عملیات برعلیه قاچاقچی اسلحه و مهمات درمنطقه حصار و قطور با چهار، پنج نفر بودیم که شب فرارسید به یکی از خانه های منطقه که کردهای آنجا را می شناخت اهالی روستا با توجه به عادتشان که دور افراد ناشناس جمع می شوند به منزل آمدند و تا ساعت 11 شب صحبت و گفتگو شد و سرساعت 11 شهید محمد به صاحب خانه فرمودند به اینها بگوئید بروند ما با هم کارداریم که پس از رفتن آنها ما با صاحبخانه صحبت کردیم و بایک بلدچی به طرف حصار حرکت کردیم. دربین راه بلدچی می ترسید و محمد با خنده به او می گفت نترس. درست نزدیکی های صبح به محل مورد نظر رسیدیم و او مأموریت هرکس را مشخص کرد . ما پشت بام رفتیم تا سپیده دمید. وقت نماز صبح شد محمد به ما گفت که بروید پائین و وضو گرفته و نمازهایتان را بخوانید . ما آمدیم پائین و تفنگها را به زمین گذاشته و نمازمان را خواندیم. پس از روشن شدن هوا به من فرمودند در را بزنم . من در را زدم , خانم منزل جواب داد کیست؟ گفتم: به شوهرت بگو بیرون بیاید. او گفت درخانه کسی نیست دراین موقع از پشت حیاط منزل صدای تیراندازی شنیدیم و متوجه شدیم که قاچاقچی فرارکرد. با درایت و تدبیری که ایشان داشتند بدون کمترین مشکلی قاچاقچی را درحین فرار از منزل به دستگیر کردیم ,درموقع دستگیری او، ما با دستمال کمرش دستهایش را بستیم که دراین هنگام محمد گفت: دستهایش را باز کنید و ما به عنوان مهمان آمده ایم و باخنده رویی با او صحبت کرد و به او می گفت: ما برای پیداکردن اسلحه و مهمات آمده ایم. قاچاقچی با اطمینان خاطر محلهای مهمات را برای ما نشان داد. او برتمامی امور اهمیت خاص قائل و برادران سپاهی را از نظر فنون جنگی، اخلاق و ایمان آموزش می دادند و تمامی برادرانی که با او بودند و اکنون مسئولیتهای خطیری را در سپاه دارند و یا شهید شده اند. آنها در سخنانشان همیشه از اخلاص، بی ریایی و شجاعت و دوراندیشی او صحبت می کنند و سخنان او را همیشه با جان و دل قبول کرده و عمل می کردند. شهید قنبرلو مهارت خاصی در سازماندهی نیروها داشت و به تقویت روحیه و پشتیبانی نیروها اهمیت خاصی قائل بود.
یحیی گل صنملو :
من قبل از انقلاب که کوچک بودم گاهی همراه با پدرم برای خرید به بازار می رفتیم .شهید قنبرلو در بازار ملاحسن که دریکی از مغازه ها کار می کرد را دیده بودم و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی که وارد سپاه شدم و ایشان را که فرماندهی واحد عملیات را برعهده داشتند ,شناختم. او فردی مهربان بود ولی با آن مهربانی اش درتمام امورات و کارها قاطعیت فراوانی داشت . دریک عملیات در منطقه قطور که تمام نیروهای سپاه و کمیته خوی ونیروهای گردان جندا... شرکت داشتند. فرماندهی کل نیروها را این شهید بزرگوار برعهده داشتند .او با درایت عالی نیروها را سازماندهی کرد و اکثر مسئولیتها را به عهده برادرانی که به جبهه رفته بودند سپرد و مسئولیت هرگروه را مشخص کرد .شب هنگام نیروها وارد عملیات شدند. او به افراد مامور تهیه و توزیع غذا فرمود: نان و پنیر و خرما، چای داغ را در ساعتهای 9 الی 10 صبح آماده کنید تا بین نیروها تقسیم کنیم . به سرکشی و فرماندهی نیروها در تمام شب یک به یک ادامه داد و هرچند تا صبح نخوابیده بود ,به اینجانب فرمودند: غذاها را بردارند تا با ماشین بین نیروها توزیع کنیم و با روحیه ای شجاع و شاد هم به نیروها غذا می رسانید و هم برای آنها روحیه می داد.
حاج حسین خرازی :
شهید قنبرلو فرمانده واحد عملیات خوی بود که من ایشان را شناختم .محمد فردی مؤمن و آگاه و شجاع و خیلی مقرراتی بود، کارها و دستوراتش بسیار سنجیده بود و حکم یا دستوری که امضاء یا صادر می کرد غالباً بدون استثنا اجرا می شد چرا که تمام جنبه های آن را مورد بررسی دقیق قرار می داد و بعد اقدام می کرد. درسال 1363 ایشان فرمانده گردان قدس در تیپ بیت المقدس بود ,علیرغم کار و مسئولیتهای مهمی که درسپاه داشتند به تحصیل خود ادامه داد و درسال 1363 موفق به اخذ دیپلم گردید و خود را برای شرکت در آزمون سراسری آماده کردند .
علی یوسفی :
اراده ای قوی داشت. در تیپ بیت المقدس بعد از آنکه نیروها از اردوگاه شهدا به مرخصی رفتند ,به من فرمود علی ما به مرخصی نمی رویم و برای کنکور مطالعه می کنیم او کتابهای کنکور را تهیه کرده بود و برای مطالعه برنامه ریزی کرده و فرمود از صبح تا پاسی از شب مطالعه خواهیم کرد و فقط موقع اذان به نماز جماعت خواهیم رفت و روزهای سه شنبه در دعای توسل و پنج شنبه دردعای کمیل شرکت می کنیم, هرچند هوای اهواز بسیارگرم بود , کار او مرا به مطالعه علاقمند نمود و درهمان سال برنامه ریزی و پشت کارش سبب شد که هر دو درآن سال درکنکور قبول شدیم ولی به علت ضرورت دفاع مقدس به دانشگاه نرفتیم. دریکی از روزهای سال 1363 که درگردان قدس با هم بودیم پس از اتمام مرخصی در شهرستان خوی قرار شد برای اهواز بلیط تهیه کرده و برگردیم که از طرف سپاه خوی اطلاع دادند که یک دستگاه تویوتا وانت تیپ در سپاه است و آن را با خودتان ببرید. وضعیت موتوری ماشین مطلوب نبود و دارای ضمانت مسافرت نبود. با این وصف در سپاه خوی فقط سوئیچ تویوتا را تحویل ما دادند. محمد پس از صحبت با پارک موتوری سپاه خوی فرمودند خدایا با این وضع ماشین فقط به تو توکل می کنیم و از تو تقاضا داریم ما را در رساندن این بیت المال به تیپ بیت المقدس شرمنده و خجل نفرما. تویوتا ما را با آن وضعیت نامناسب تا اهواز برد و درست در درب دژبانی تیپ، تویوتا پنچر شد .
هوای گرم خوزستان در تیرماه 62 نفس انسان را می برد. قرار شد نیروهای گردان را برای بازدید به شهرستان سوسنگرد و دهلاویه و منطقه هویزه ببریم پس از بازدید نماز ظهر و عصر را در مسجد شهرستان ادا نمودیم و بعد رو به رزمندگان کرده وفرمود: برادران شماها با این سن و سال کمی که دارید با ایمان وشجاعت خودتان صدام را به زانو درآورده اید ,نیت های خود را خالص کنید و به فرمان امام عزیز باشید که انشاء ا... تعالی پیروزی نزدیک است.
روزی تصمیم گرفتم جایش را پیدا کنم. بعد از وضو گرفتن دنبالش کردم متوجه شدم او درحدود 200 متری مقر گردان درمحلی که آشیانه خودرو بود نشسته و مشغول نماز شب است و زار زار گریه می کند و با خدای خود راز و نیاز می کند. هنگام اذان صبح برای نمازجماعت به مسجد آمد پس از نماز جماعت هنوز هواتاریک بود من در محوطه گردان که قدم می زدم به کنارهمان آشیانه رسیدم چراغ قوه را درآورده و روشن کردم منظره ای در مقابل چشمانم مجسم گردید خدایا چه خبراست قطرات اشک گریه شهید قنبرلو کارتنی را که به هنگام نمازشب در زیرش پهن کرده خیش کرده است درهمان جا من دو رکعت نماز شکر خواندم و عرض کردم: خدایا چقدر به من لطف داری که ما را با این چنین افرادی همنشین و همرزم گردانیده ای.
مریضی و خستگی برایش مفهومی نداشت درسال 62 موقعیکه گردان قدس را در اردوگاه شهدا درهوای گرم تابستان به تیراندازی می بردم او سخت مریض شده و درچادر خوابیده بود و اینجانب گردان را به تیراندازی بردم. نزدیکیهای ظهر بود که متوجه شدم با آن وضعیت مریضی به میدان تیرآمده است .پرسیدم: تو که مریض هستی چرا آمدی؟ فرمودند: خواستم شما خسته نشوید. شهید قنبرلو یاور همرزمی شجاع برای شهید مهدی باکری بود و داغ شهادت مهدی در عملیات بدر او را تا لحظه شهادتش می سوزاند و در فراقش دائماً می گریست و از خداوند طلب شهادت می نمود چرا که او دراین عملیات درحالتی غریبانه این فرمانده و غمخوارش را از دست داده بود و تا آخرین لحظه شهادتش با او همراه بود.
حسین حاجی حسینلو :
شهید محمد قنبرلو همیشه و همه جا از مهدی صحبت می کرد، او می فرمود در عملیات بدر درکنار رودخانه دجله با آقای مهدی مشغول نبرد با دشمن بعثی بودیم که او مجروح شد و سپس درروی زانوی من شهید شد و به سوی معبودش شتافت . با چند نفر پیکر مطهر او را به قایق انتقال داده تا به عقب خط برگردانیم ,مزدوران بعثی با موشک آرپی جی قایق را مورد هدف قرارداده و درنتیجه قایق آتش گرفت و پیکر پاک آن شهید بزرگوار توسط رودخانه دجله به اقیانوسها پیوست و من با یک نفر دیگر از رودخانه شنا کرده و خود را به پیش نیروهای خودی رساندیم. شهید قنبرلو بعد از آن همیشه تکیه کلامش این بود که بعد از مهدی زنده ماندن ارزش ندارد و باید شهید شد و پیش مهدی عزیز و سایر شهدا رفت.
محسن ایرانزاد :
نقش مهمی را درعملیات بدر ایفا کرد و تا آخرین لحظه با سردار مهدی باکری بود. شهید مهدی با توجه به شناختی که از وی داشت گردان بدر را که به فرماندهی آقای محمد بود برای آخرین مرحله عملیات نگه داشته بود و تا آخرین لحظه های شهادت مهدی باکری درکنار او جنگید و پس از شهادتش می خواست پیکر برادر مهدی را به عقب بیاورد که قایق مورد هجوم گلوله آرپی جی دشمن بعثی قرار می گیرد .
در اوایل سال 1365گردان امام سجاد(ع) در لشکر عاشورا به فرماندهی این شهید بزرگوار تشکیل شد که بلافاصله دوستان و علاقمندان او که شیفته او بودند به دورش جمع شدند و گردانی با کادری بسیار قوی را تشکیل دادند. خصوصیات، مبارزات این شهید عزیز در سطح بالایی قرار داشت و با اندک مطالب و سخنان هرگز نمی توان او را شناساند .هرچه درباره اش بگوئیم کم گفته ایم, بنا به دستور فرماندهی لشکر 31 عاشورا مقرر شد گردان امام سجاد(ع) مأموریت نگهداری خط پدافندی شهر فاو عراق را که در عملیات والفجر8 فتح گردیده بود ,به عهده گیرد. این فرمانده شهید پس از توجیه و آماده سازی نیروهای گردان طی سخنانی برادران را به اتکاء به خداوند متعال، انجام تکلیف الهی درجنگ و داشتن اخلاص عمل و اهمیت زیاد دادن به دعاها و نمازهای شب سفارش کرد. او با لباس بسیجی در خط پدافندی فاو جلو کارخانه نمک با نیروهایش به انجام مأموریت می پرداخت که فرماندهی لشکر با توجه به شناختی که از وی داشت مسئولیت محور لشکر را در فاو به وی می سپارند. ایشان درمدت حضورش در منطقه فاو در تمام ابعاد فعالیت داشت دربعد نظامی دارای مدیریتی قوی بود و لذا در تمامی موارد پیش بینی های لازم را می کرد. در بعد معنوی در هوای گرم همیشه مشغول دعا در نماز بود. او با آن همه کار زیادش با روحیه ای قوی به مطالعه کتابهای کنکور ادامه داد و با یک ماه مطالعه با آن حافظه قوی اش توانست با رتبه خوبی از دانشگاه قبول شد.
سید فتاح کبیری :
خود را وقف انقلاب و اسلام کرده بود و زمانیکه در خط پدافندی فاو جلوتر از کارخانه نمک ,گردان امام سجاد(ع) مأموریت خط را برعهده داشت , شاهد بودم هنگام نماز مغرب و عشا به تنهایی دعای توسل را زیرلب زمزمه و با خدایش صحبت می کرد. او بنده ای مخلص بود که من هرگز در عمرم به غیراز او فردی با آن اخلاص و بی ریایی مشاهده نکرده بودم , مدیریت را با اخلاق اسلامی درآمیخته بود و هر وقت می دید که یکی از نیروها گرفته است و نارحتی دارد بلافاصله درآغوش می گرفت و با او درد دل می کرد. تبعیت از فرماندهی او برای ما الگو بود و درهرجائی تکلیف می شد آماده اجرای مأموریت می گردید.
یحیی گل صنملو:
زمانی که گردان امام سجاد(ع) به فرماندهی او عازم خط پدافندی فاو بودند و حقیر به اتفاق دو سه نفر از جمله شهید ولی مزرعه لی و این شهید بزرگوار در چادر فرماندهی گردان در پادگان شهید باکری دزفول بودیم، نیروهای گردان در حال آماده باش بودند.
از تبلیغات لشکر عاشورا برای مصاحبه آمده بودند، خبرنگار تبلیغات لشکر از فرمانده گردان امام سجاد(ع) پرسید: چه پیامی برای مردم شهید پرور ایران دارید؟ ایشان با بی ریایی فرمودند: من کوچکتر از آن هستم که برای مردم عزیز و متدین پیامی داشته باشم ,پیام من همان فرمایشات و دستورات حضرت امام خمینی است که فرموده اند: « به جبهه بشتابید و مجال به دشمن کافر ندهید.»
به گزارش بولتن نیوز، شهید محمد قنبرلو به دیدار یار شتافت و خون پاک خود را برای آبیاری انقلاب اسلامی اهدا کرد. او سر افراز رفت اما برای انقلاب اسلامی دو یادگار به جای گذاشت که از جمله آنها می توان به پسرش علی قنبرلو اشاره کرد.
جوانی رشید با لهجه شیرین آذری که امروز به عنوان عکاس در بولتن نیوز فعال است. قنبرلوی جوان با ورود به موضوعات مهم اجتماعی سعی دارد در دورانی که جنگ با توپ تانک به پایان رسیده راه پدر گرامی را با عکس گرفتن از موضوعات مختلف اجتماعی و فرهنگی ادامه دهد و به پاسداری از نظام بپردازد.
هر کدام از یادگاران این شهید بزرگوار در درس و کار خود به موفقیتهای دست یافته اند و آن را مدیون مادر فداکار خود میدانند علی لیسانس حقوق قضایی دارد و بنا به تصمیمی که چند سال پیش و بعد از فارغ التحصیلی خود گرفت وارد بحث خبر و عکاسی خبری شد و به نقل از خودش که میگوید قاضی و وکیل خوب زیاد داریم و عکاس و خبرنگار پیگیر کم داشتیم که ما هم خودمان را به آن کاروان تحمیل کردیم.
علی در سالهای اخیر به موفقیتهای دست یافته که اشاره به بعضی از آنها خالی از لطف نیست انتخابش به عنوان عکاس نمونه حوزه ایثار و شهادت در دوسال پیاپی توسط معاون رئیس جمهور و رئیس بنیاد شهید یکی از چند جایزه ایست که دریافت کرده چنان که در هنگام دریافت جایزه معاون دکتر احمدی نژاد به پشت تریبون آمده و در تعریف ایشان میگوید ما در هر خبرگزاری رصد کردیم که عکاس مراسمات شهدا را لیست کنیم با اسم قنبرلو برخوردیم و تا همین چند روز پیش هم ما نمیدانستیم ایشان فرزند شهید است.
تعداد پنجاه و خرده ای گزارش تصویری از مراسم خلبان شهید خالق حیدری در مهاباد گرفته تا یادواره شهدای مازندران را درکارنامه خود دارد رویکردش انتقادی و مطالبه گرایانه است.
بنا به گفته خودش بهترین عکسهایش را در مسیر پیاده روی نجف تا کربلا در روز اربعین گرفته و بخاطر این اتفاق خدا را شاکر است.
علی بعد از 24 سال از شهادت پدرش امسال راهی سرزمینهای نور شد و بنا به دلنوشتهایش در دفترچه ره آورد نور مینویسد: با ترس و لرز قدم در خاک کربلای ایران گذاشتم حس عجیبی که آرزوی تکرارش را دارم در قسمتی از نوشته هایش می افزاید: با اصحاب رسانه عازم سرزمینهای نور شدم طول سفر تمام فکرو ذکرم این بود که از کجا شروع و چه عکسی بگیرم همه طول پرواز در فکر این بودم که اولین تصویری که میبینم چه چیز خواهد از شانس من بود یا لطف خدا از اتوبوسی که مارا از فرودگاه تا شلمچه برد پیاده که شدم بالای سرم آسمان آبی با ابرهای سفید پنبه ای و در زمین سیلی از انسانهای عاشق در حال حمل تابوتهای شهدای که دقایقی قبل تر از ما از این مرز وارد کشور شده بودند با پرچمهای رقصان در باد مواجه شدم این منظره برای عکاس جماعت یعنی انتهای خوش شانسی در این لحظه و در حین عکاسی حسی عجیب به من فهماند که اینهم عیدی پدر به پسر در موج مواج جمعیت هر کسی به سمتی رفت به مانند قطره ای در دریا ما هم راهی شدیم به سمتی که وداع با شهدا بود و آنجا عیدی دیگری را درک کردم و در زمانی که هر عکاسی دنبال زاویه ای بهتر برای ثبت اثر بود به ناچار خودم را نزدیک کامیونی رساندم که در حال چیدن تابوت شهدای عزیز در داخل آن بودند مشغول گرفتن عکس صدای شنیدم که گفت تو که عکس مارا ندادی ولی ما که مثل شما بی معرفت نیستیم اگر دوست داری بیا بالا گیج و منگ دنباله صدا را گرفتم و نگاهم به داخل کشنده کامیون افتاد که دو دست برای کمک به من به سمتم دراز بود و جوانی که صورت خود را با چفیه پوشانده بود و و تنها نشانیش درشتی و برق چشمانش بود که باقیمانده ذهن کند من شده است گفتم با من هستی گفت نه خیر با شما هستم واقعا من و اینقدر خوشبختی محال بود به داخل کامیون که وارد شدم معلوم بود اعتبارش بالاست چون همه تحویلم گرفتند و دوباره مشغول گرفتن تابوتها شدند و من نیز عکاسی را دست گرفتم یک آن متوجه نگاه دیگر عکاسها شدم که چطور مرا زیر نظر دارند دنبال جوانی گشتم که مرا به داخل آورده بود ندیدم به یکی از برادران حاضر گفتم میشه همکاران من هم بیان بالا گفت نه خیر اگه عکس میخوان دوربین هایشان را بگیر و چند فریم برایشان بگیر گفتم نمیشه گفت پس برو پایین تا یکی یکی بیان بالا به ناچار پذیرفتم و علی رغم میل باطنی جای خودم را به عکاس خبرگزاری دفاع مقدس دادم و دوباری مسیر نامعلوم را پیش گرفت.
آلان که به عکسهای آن روز و اتفاقاتش فکر میکنم هنوز باورم نمی شود این عکسها را من گرفته ام بگذریم ....
1393/1/14 ساعت 2/30 صبح شیرگاه مازندران یکی از عادتهای خوبش گرفتن عکس یادگاری جمعی است که تقریبا آن را در بین کسانی که میشناسندش جا انداخته و توجیهش احتمال شهادت کسانیست که در قاب او ثبت میشوند و با این کار توانسته کلی عکس جمع آوری کند.
علی در زمان انتخابات ریاست جمهوری عکاس ویژه یکی از نامزدها بود ولی دعوت ستادهای دیگر نامزدها را نیز بی پاسخ نگذاشت و کار آنها را نیز انجام میداد در مورد بزرگترین آرزویش میگوید من دو آرزوی کاری دارم که خداوند یکی از آنها را برآورده کرده که انشاالله بصورت متداول ادامه پیدا میکند و آن عکاسی از چهره مقام معظم رهبری بود و هست و مورد دیگر آرزوی عکاسی از چهره امام زمان را در یک صبح جمعه در ذهنم دارم که با توجه به خطاهایم و باتوجه به کرامت خدایم امیدوارم این آرزو نیز برآورده شود.
اما برادر کوچکترش حسین است که دکترای علوم سیاسی خود را چند ماهیست به پایان رسانده و تمایلی به اشتغال در راستای رشته تحصیلیش را ندارد و ادامه تحصیل تا مقطع عالیه را صرفا جامه عمل پوشاندن به وصیت پدر و شادی دل مادرش عنوان کرده و در کسب و کار و تجارتش موفق می باشد.
ما نیز آرزوی موفقیت برای این خانواده را داریم و شادی روح پدرشان را که دینی گردن تک تکمان را دارند از پیشگاهش خواستاریم.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
درود خدا بر شهدای عزیز
علی آقا سلام ما را پذیرا باشید بعنوان یک همشهری برات و پدرت افتخار میکنم
شیخ ولی زاده - خوی
علی اقا انشاا... زیر سایه مادرفداکارتون روز به روز در زندگیتون موفق تر باشین و ارزوهاتون محقق بشه...
"شهید نظر میکند به وجه الله"
"شهاء زنده و نزد خداوند روزی میخورند"
پـاینـده با شـید.
ار کشاورزی