به گزارش بولتن نیوز به نقل ازاستان نیوز- در پی شنیدن وصف حال «حاج محمد محمدی»، یکی از آزادگان سرفراز استان، بر خودواجب دانستیم تا سری به خانه اش در برازجان زده و ضمن آشنایی با وی از زبان او بشنویم هر آنچه در عراق گذشت بر او و یارانش در آن پنج سالی که به قول خودش به اندازه 50 سال طول کشید!
-» دیدار با این پیرمرد چیزی به جز شرمندگی عایدمان نکرد! جانبازی که هنوز آثار جنگ را همچون خاطراتش به همراه خود دارد! او نه خود می خواهد با زندگانی بعد از جنگ درآمیزد و نه ترکش های بدن و چشم نابینایش این شرایط را برای وی محیا ساخته اند! آنقدر روایتگر خوبی است که هنگام صحبت هایش، هم صدای خمپاره ها را می شنوی، هم نوازش شلاق «گروهبان مشعل» بر گرده خود، و هم فداکاری رزمندگانی که برای یکدیگر جان دادند و زیر شکنجه بعثی های خبیث بال در بال ملایک گشودند!
-» در جنگ تحمیلی هشت ساله مسئول تبلیغات و تدارکات بود، اقلام مورد نیاز جبهه را به دست رزمندگان می رساند؛ از یک بسته خرما گرفته تا توپ دوربرد هزار کیلومتری!
-» در جمع مردم حاضر می شد و آنها را به شرکت در جبهه ها تشویق می کرد، برای رزمندگان از مردم کمک می گرفت.
-» با چشم خیس از پیرزنی می گوید که در روستای مکابری همه دارایی خود که مقداری پول خرد و تعدادی تخم مرغ بود را به رزمندگان هدیه کرد.
-» به غلامحسین کروبی مسئول سپاه بندر ریگ گفتم به صدا و سیما بگو از پیرزن گزارش تهیه بکند نه از آن مرد خیری که 80 هزار تومان برای تهیه خودروی نیسان کمک کرد! زیرا این پیرزن همه دارایی خود را داد ولی آن مرد بخشی از دارایی اش را. این تخم مرغ ها بر آن هشتاد هزار تومان افضل است!
-» مرد حادثه های تلخ و شیرین خرمشهر، از بیت المقدس می گوید، از فتح المبین و از همه دوستانی که جلوی چشمش پرپر شدند. از جراحت های عمیق و سطحی اش از تخلیه شدن چشم خود و از لگدهایی که به سرش اصابت کرده است!
-» بیت المقدس را که شروع کردیم عراقی ها خرمشهر را بطور کامل و بخشی از آبادان را در اختیار داشتند، رزمندگان در دارخوین مستقر شدند. در فتح المبین مسئول جمع آوری غنائم جنگی بودم، یک افسر عراقی اسلحه کمری و کیفش را به من داد که انها را به عقب فرستادم و بعد دوباره آن اسلحه و کیف به خود عراقی ها رسید وقتی بچه ها اسیر شدند!
-» 10/2/61 عملیات بیت المقدس با رمز «یا علی بن ابیطالب» شروع شد، مثل طوفان از لابلای نیزارها حرکت می کردیم، در خط آهن اهواز – خرمشهر مستقر شدیم و...
-» در مرحله سوم عملیات که خرمشهر آزاد شد سپاه اسلام 19 هزار اسیر از عراقی ها گرفت و واقعا خیلی شیرین بود، خیلی غرور آفرین بود.
-» در شلمچه، همینجا که اکنون زیارتگاه عزیزان اسلام است، محاصره شدیم، نتوانستیم برگردیم، هوا دیگر تاریک بود، هر خمپاره ای که می آمد چند تن از عزیزان سپاهی پر پر می شدند. فرمانده ما آقای نجفی از اهالی یاسوج بود، گفت من نمی خواهم اسیر شوم که ناگهان خمپاره ای امد و فرمانده ما به فیض شهادت نائل آمد. همزمان همه ما را به رگبار بستند، آنجا یا شکمی پاره بود یا دستی و پایی قطع شده بود. ان موقع که خرمشهر را پس گرفته بودیم، بخشی از بصره را هم در اختیار داشتیم، به ما اطلاع دادند برگردید ولی دیگر دیر شده بود و ما در محاصره دشمن گیر افتادیم. همه یا شهید شده بودند و یا زخمی؛ فرمانده نجفی که شهید شده بود من هم چشمم کامل در امد، چطور بگویم! مثل یک لامپ آویزان بود! بعد از مدتی عراقی ها آمدند و به زخمی ها تیر خلاص می زدند، از حلقم خون در می آمد، به همه تیر زدند ولی تیرهایی که به من خورد طوری نبود که من را بکشد، آنها خیال کردند همه را کشته اند! فردای آن روز تلویزیون عراق آمد فیلمبرداری کند، دیده بودند من زنده ام، با یک فرغون من را بردند چادر امدادگری، مقداری پانسمان و باندپیچی کردند. هنوز متوجه نبودم اسیر شده ام! بعدها من را فرستادند دانشگاه بصره، آنجا به جمع 125 نفر دیگر از رزمنده های ما که اسیر شده بودند پیوستم.
-» برایمان عجیب بود، هیچ چیزی را از قلم نمی انداخت! وقتی صحبت می کرد همه اتفاقات را با جزئیاتش توضیح می داد و همین باعث شده بود ما بتوانیم درک بهتری از شرایط آن موقع داشته باشیم، به نوعی حوادث را در ذهن خود بازسازی می کردیم.
-» جلوی اسرای ایرانی، یک عراقی به سر من لگد می زد و می گفت این دیگه چیه! این به درد نمیخوره! احمد پولادی از بچه های بندر ریگ که او هم اسیر شده بود، خودش را روی من انداخت و می گفت: «هذا مجروح، هذا مجروح»، چنیدن لگد هم آقای پولادی خورد و بعد رهایمان کرد!
-» بعد ما را با یک اتوبوس به بغداد بردند، در مسیر چون می دانستند بچه های ما دارای یک روحیه معنوی و مذهبی هستند، نوار و نی انبان می گذاشتند! غروب بود که رسیدیم، روبری وزارت دفاع مردم را جمع کرده بودند و فخر می فروختند که ما اینقدر اسیر گرفته ایم، ما پیروز شده ایم، اصلا از هزاران اسیر خودشان حرفی نمی زدند! ارتش زنجیروار دور ما را بسته بود تا مردم ما را نکشند، به آنها گفته بودند اینها جوانان شما را کشته اند!
-» بعد از
مدتی همانجا دست و پای زخمی بچه ها را می گرفتند و روی هم می انداختند، می
انداختند داخل یک کانتینری که تنفس درون آن سخت بود، خیلی ها همانجا شهید شدند، ما
می خواستیم بمیریم، دیگر نمی شد نفس کشید. ما را بردند به یک مرغداری که خیلی کثیف
بود، روز بعد از آنجا به بیمارستان انتقالمان دادند! رییس بیمارستان فحش می داد و
می گفت بگذار اینها بمیرند! شما سرباز خمینی را آورده اید اینجا مداوا کنید؟! افسر
عراقی جواب داد: اینها بسیجی هستند، پاسدار نیستند! رییس بیمارستان با فریاد گفت:
همه بسیجی ها پاسدار خمینی هستند! ما را تحویل نگرفت، دوباره ما را برگرداندند
وزارت دفاع و بعد از آن بردند بیمارستان دیگری!
-» ارتشی ها را بهتر تحویل می گرفتند، دو قشر را خیلی اذیت می کردند، یکی سپاهی ها و بسیجی ها و دیگری روحانیون! اصلا سپاهی ها را می بردند و قایم می کردند! هرکدام می رفت دیگر خبری از او نمی شد.
-» روزی برای ادامه درمان ما را فرستادن موصل، آنجا سید آزادگان حاج آقا ابوترابی، مهندس بوشهری و شهید تندگویان وزیر نفت را هم آوردند پیش ما، مدتی هم با حاج آقای ابوترابی همنشین بودیم، چه سعادتی واقعا نصیبمان شد! هرچه امروز از او تعریف می کنند نصف خوبیهای او هم نیست! بعضی وقتها که یک مهلتی می دادند جوانها فوتبال بازی می کردند، ما هم با حاج ابوترابی و چند نفر دیگر از ایران حرف می زدیم، «مشعل» گروهبان عراقی با تجمع ها برخورد می کرد، گفتم جاج آقا مشعل آمد، گفتند: بله مشعل جهنم هم آمد، اسمش نورانی بود! ولی خودش چهره کریحی داشت و خیلی زشت بود!
-» هفته ای دو بار باید ریش هایمان را از ته می زدیم، یکی به من گفت به مشعل بگو من پیرمرد هستم کاری با من نداشته باش تا ریشم را نزنم، من هم گفتم، تا توانست و دستش قدرت داشت من را کتک زد! گفت: چطور آنوقت که داخل جبهه عراقی می کشتی پیر نبودی؟!
-» هیچ وقت نگذاشتند من زخمم خوب شود! تا می خواست خوب شود به یک بهانه ای آنقدر کتکم می زدند که دوباره زخم ها دهان باز می کرد! یک روز که از بیمارستان برمی گشتم یکی از بچه ها که دید من نسبتا خوب هستم از روی خوشحالی بی اختیار فریاد زد: «الله اکبر» و دیگری جوابش داد «خمینی رهبر»، یک دفعه عراقی ها ریختند سر همه بچه ها، آنقدر زدند که پتوهای ما با خون خیس شد! یکی از بچه های لار همانجا شهید شد، به قصد کشتن کتک می زدند و می گفتند باید کسی را که شعار داده معرفی کنید، حس فداکاری اینقدر بالا بود که هیچ کس دیگری را لو نمی داد، ناگهان خسرو نیکنام از بچه های یاسوج و مهدی فاتحی اهل چاه خانی دشتستان پریدند وسط گفتند ما بودیم اینها را رها کنید، اینها را بردند و گفتند هر سرباز 150 ضربه شلاق به اینها بزنید، من هم که زخمهایم دوباره بر اثر کتک کاری همگی بازشده بود به بیمارستان برگرداندند.
-» خیلی بچه ها را اذیت می کردند، غذای آنها را با آب دهان کثیف می کردند، تا کسی اسیر بعثی ها نباشد نمی فهمد من چه می گویم!
-» در سال یک بار یا دو بار میوه می دادند، بسیجی ها سهمیه خودشان را نمی خوردند میدادند به مجروحین.
-» هر کسی را فکر می کردند تاثیرگذار است یک جا نگه نمی داشتند و همینطور در این اردوگاه های عراق می چرخاندند! حاج آقای ابوترابی را هم نگذاشتند زیاد آنجا بماند، نه تنها اسرای ایرانی بلکه مامورین خودشان را هم در یک اردوگاه بطور دایم نگه نمی داشتند تا مبادا با اسرا رفیق شوند، بین عراقی ها آدم های خوب هم کم نبود، سربازها و گروهبان هایی بودند که یواشکی به مجروحین و پیرمردها کمک می کردند.
-» مدتی بعد ما را نیز فرستادند استان الانبار، آنجا بود که ایران 100 اسیر که به درد جبهه نمی خورد را به عراق پس داد، آنها هم در مقابل 30 نفر پیرمرد، مجروح و یا شهروندان غیر نظامی که در شهرهای اشغال شده دستگیر کرده بودند با ایران معاوضه کردند. به خیلی از اسرای بی تفاوت ایرانی که زیاد پایبند نبودند پیشنهاد پناهندگی دادند ولی جالب اینجا بود که آنها هم پناهندگی عراق را نپذیرفتند! من هم که وضع مناسبی نداشتم با این 30 نفر آزاد کردند. ما را سوار بر هواپیما کردند، از آسمان مصر به ترکیه رفتیم، در آنکارا مقداری به ما رسیدگی شد، هواپیمای C 130 ایران ما را در آنکارا تحویل گرفت و از آسمان شوروی با چراغ خاموش اوردند مهرآباد. آقای آقازاده وزیر نفت به استقبال ما آمد، ما را بردند بیمارستان ترکش ها را در آوردند، بعد نیز به اتفاق آقای آقازاده، آقای آهنگران و جمعی از روحانیون خدمت حضرت امام(ره) رسیدیم که ایشان بسیار از ما دلجویی کردند و ما را مورد لطف خودشان قرار دادند؛ این دیدار را هرگز در عمرم فراموش نمی کنم.
-» مادر پیری داشتم که نابینا بود، وقتی برگشتم خانه دیگر من را نمی شناخت، چون زیاد بی تابی می کرد بچه های بسیج می رفتند خانه ما و به مادرم می گفتند ما محمد هستیم! تا مدتی باور می کرد ولی دوباره می فهمید! اما اینبار که خود واقعی من آمده بود باز می گفت تو دروغ می گویی محمد نیستی! با یک مشقتی به ایشان ثابت کردم که خودم هستم.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com