به گزارش بولتن نیوز، روزنامه کیهان امروز چهارشنبه 13/06/92 در صفحه ی پاورقی خود نوشت:
پوران نشست روی ایوان و چشم دوخت به لامپ، پروانهها دور و اطراف لامپ میپریدند و کف زمین پر بود از پروانههای سوخته. از غوغای روز دیگر خبری نبود و شب میرفت تا شهر را خواب کند، انتظار آمدن محمدعلی را میکشید. هوا دم کرده بود از صداهای گنگ و نامفهوم.
محمدعلی کلید را انداخت توی قفل، قفل چرخید و در با صدای خشکی باز شد، پوران نیمخیز شد.
- اومدی محمدعلی؟
هوا نمناک و سنگین بود و شرجی هوا همه خشکی شب را بلعیده بود.
- شما هنوز نخوابیدی؟ شرمنده که اینقدر دیر اومدم. خواستم شب بمونم توی دفتر، مبادا این موقع زابراه بشین اما دلم نیومد، حتی یه ساعت دیدن شما و بچهها غنیمته!
درد در کتف و کمر و چشمها و رگ و پیاش میدوید و نوک انگشتها و تنش مورمور میشد. با این حال سعی کرد به رویش نیاورد.
طبیعت محمدعلی چنین بود که هیچوقت به خستگی مجال ماندن نمیداد. یاد گرفته بود که اگر بگذارد خستگی با کار بیاید، به زانو درمیآید، پس بهکار میپیچید و اگر درد همه تنش را به هم میپیچید، کار را به زانو درمیآورد، 22 ساعت کار یک نفس!
- خستهاین؟
محمدعلی به پشت افتاد و دستها را زیر سر گذاشت.
- خسته؟ کسی خسته میشه که برای رسیدن به مزدی کار میکنه، من که مزدور نیستم که خستگی کنم، من مزدم رو قبلاً گرفتم.
پوران پرسید:
«چه وقت؟»
- وقتی انقلاب اسلامی ما پیروز شد.
... مژههای بلند محمدعلی بسته شد و بعد پلکهایش سنگین شد روی چشمهایش، سنگین مثل شب!
* بنیصدر، رنج رجایی
با محمدعلی میشدند هفت نفر. بنیصدر میزبان بود. دیر آمد به عمد، این کارش عادت بود، همه به اجبار پیش پایش بلند شدند، شق و رق آمد و از مقابل همه رد شد حتی سر تکان نداد، نه اینجا که در هر مجلسی چنین بود، چه عزا و چه عروسی، چه هر اجتماعی یا هر بهانهای، انبانی از باور و خیال در او بود و این چیزی نبود که دیگران آن را حس نکنند. آشنایی با این روحیه کار امروز و دیروز نبود. هیچ وقت صمیمیتی در کار نبود. نه چون بنیصدر به دشواری به جز خودش میتوانست کس دیگری را دوست داشته باشد، همراهی دیگران برای او همانقدر برایش اهمیت داشت که لازمش داشت. چیزی مثل اجبار! دیگران هم این را میدانستند، آدمهایی مثل او گفت و نگاهشان کمتر دوستانه و خوشبین بود، حتی زمانی که روی خوش نشان میدادند، گفتشان از روی بخل بود. هر چند این گفت ممکن بود کمی از حقیقت هم باشد اما همیشه کینه است که در دلهاشان میجنبد، هراس از دست دادن جای خود.
بنیصدر به روشنی روز میدید که با آمدن محمدعلی جایش را از دست میدهد، جلساتش با ستون پنجمیها ـ منافقین ـ هم برای حفظ همین موقعیت بود که البته از چشم هیچ کس پنهان نمانده بود، حتی نهیب امام را هم به دنبال داشت اما بعضیها اینگونهاند; مغرور و خودباور!
بنیصدر میدانست که او تا زمانی محبوب است که مردم خودشان را نیازمند به او ببینند با بودن رجایی چطور میشد محبوب بود؟ توانایی محمدعلی ناتوانی او را به رخ میکشید و همین احساس بود که او را سر جای خود به لرزه درمیآورد.
جابه جایی را حس میکرد، دولت برای او و موقعیتش مخلی میشد، آن قدر جربزه هم نداشت تا برای موقعیتهای خطرناکی که کشور در آن افتاده بود، چارهای بیندیشد، جرأتش را هم نداشت.
بنیصدر صندلیاش را پیش کشید و بعد طوری که انگار محمدعلی را ندیده یا اگر دیده به حسابش نیاورده، پشت به او نشست و بیمقدمه گفت:
«من از این انتخاب مجلس خیلی متأسفم و همون طور که قبلاً هم گفتم، ایشون رو یک درشکه چی بیشتر نمیشناسم، شما مثل سقیفه عمل کردین و حق مسلم منو غصب کردین.»
و بعد به سمت محمدعلی برگشت و به طعنه گفت:
«این نتیجه انتخاب سقیفهاس!»
نگاهها برگشت به سمت محمدعلی. محمدعلی متین و بردبار سر جایش نشسته بود. حرف بنیصدر زهر داشت، زهر کام محمدعلی را تلخ کرده بود اما بدون اینکه میدان به دشمنی در کلامش بدهد، مؤدبانه گفت:
«برادر رئیس جمهور! خواهش میکنم در بهکار بردن الفاظ و عبارات خودتون تجدیدنظر کنید، این الفاظ در شأن یک رئیس جمهور نظام اسلامی نیست!»
بنیصدر پوزخندی زد و گفت:
«تو چیزی سرت نمیشه، اینا اینجا تو رو آوردن تا...»
زخم عقرب بود این حرفها، محمدعلی از تندخویی پروا داشت اما آنچه بر زبان بنیصدر گذشته بود، درونش را گداخته بود، با این حال آن قدر درونش گنجا بود تا بدون اینکه زبون به نظر برسد، خوددار باقی بماند.
سکوت کرده بود و بنیصدر بیپروا حرف میزد. جملاتی که هر کلمهاش سخت بود، تیز و بیشفقت، تیز بود و میبرید، تیزیاش گاه راه به گلو میبرد و گاه به استخوان مینشست.
میشد بیپرواتر جواب داد، میشد خیلی حرفها را زد اما خواست امام این نبود و برای محمدعلی چیزی جز این خواسته مهم نبود; مصلحت نظام، پس آرام ماند. آرام ماند و به خاطر آورد، سالهای مبارزه و شکنجه، همرزمهایی که دیگر نبودند، شهدا و گم شدهها، چهرههای زرد و تکیده آدمهایی که فقر و اعتیاد گریبانشان را گرفته بود، خیلی چیزهای دیگر را به خاطر آورد، فرنگیها، تحقیر و همه مشقتهایی را که مردم تحمل کرده بودند، راستی در همه این سالها بنیصدر کجا بود؟ از انقلاب چه میدانست؟ اصلاً شاید برای همین بود که نمیتوانست بفهمد مردم از شاه و شاه بازی خستهاند. بعد ناگهان فریادی، صدای بنیصدر را برید، میشد حدس زد طاقتش بالأخره تمام شده است.
- خاک بر سرت بکنند! چقدر کسر شأن یک نظام است که تو رئیس جمهور آن باشی.
مرد از جا کنده شد و به طرف در رفت، در سالن محکم به هم خورد و هاشمیرفسنجانی بیرون رفت.
جنگ ناخواسته
صدای آرام روز آمد، 29 شهریور 1359، خبر هم رسید: «عراق به ایران حمله کرد.»
نجوا افتاد در شهر:
«حالا چی میشه؟
با تحریم موفق نمیشیم.
باید گروگانها رو آزاد کنیم بیقید و شرط.
آمریکا از عراق حمایت میکنه.
بیسلاح کاری از پیش نمیبریم.»
روز دوم دولت بود. محمدعلی به مردم گفته بود:
«سرمایه ندارم برای نخستوزیری که عنوان کنم، جز این مختصر آبرویی اگر در گذشته پیدا کردم، آن هم در نخستوزیری تقدیم این حرکت انقلابی مردممان میکنم.»
محمدعلی این را گفته بود اما خوب میدانست که بنیصدر عزمش را برای مبارزه با دولت جزم کرده است. حالا هم که این جنگ.
ارتش ضعیف بود، بازسازی هنوز انجام نشده بود، سلطنتطلبها فرار کرده بودند، تحریم بود و تهیه سلاح ، سخت. هواپیماها و ابزار جنگی خریداری شده هم در گرو آمریکا. امام فرمان بسیج 20 میلیونی را داده بود. سپاه و بسیج تشکیل شده بود و دیگر نجواها کاری از پیش نمیبرد! اما خطر حمله جدی بود و در این شرایط بنیصدر فرمانده کل قوا.
نیروهای ارتش به دستور بنیصدر به جنوب اعزام شدند، عراق پیشروی کرد تا خرمشهر، سپاه میدان خواست برای جنگ اما میدان اصلی جنگ در ریاست جمهوری بود، هیچ فرمانی برای اعزام سپاه نیامد.
شکست پشت شکست! ارتش به تنهایی کاری از پیش نمیبرد. امام نهیب زد:
«بنیصدر فراموش کرده رئیس جمهور است.»
محمدعلی دستور بسیج اقتصادی را داد. فشار اقتصادی نباید مردم را فرسوده کند.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com