شاه از پلکان هواپیما بالا رفت؛ طناب دور سینه مجسمه بسته شد، جمعیت سر طناب را به طرف پایین کشید، از همه جای شهر غریو شادی برخاست، عکس خمینی روی دستها بالاتر رفت.
به گزارش بولتن نيوز،شاه از پلکان
هواپیما بالا رفت. طناب دور سینه مجسمه بسته شد، جمعیت سر طناب را به طرف
پایین کشید،...از همه جای شهر غریو شادی برخاست، عکس خمینی روی دستها
بالاتر رفت.
...
مجسمه کج شد، مجسمهها کج شدند. لوله
تفنگها رو به آسمان رفت، مردم گل گذاشتند در لوله تفنگ سربازها، سربازی
گفت: «مرگ بر شاه»، هواپیما از زمین بلند شد، مجسمه از کمر شکست، سر
مجسمه به زمین خورد و چند تکه شد، فریاد شادی، پایکوبی جمعیت، یک نفر روی
شانههای جمعیت اسکناس بدون شاه نشان همه داد، کسی فریاد زد: «شاه رفت».
جمعیت فریاد زد: «خمینی، خمینی خدا نگهدار تو، بمیرد، بمیرد، دشمن خونخوار
تو!»
...
شهر خندید، محمدعلی خندید، مدرسه رفاه برای آمدن امام خودش را آماده میکرد.
انصاف با زندانیامام
آمده بود، روی دیوارها نوشته بودند: «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی».
رژیم شاه سقوط کرده بود ، زندانیان سیاسی آزاد شده بودند، مدرسه رفاه شده
بود زندان; زندان جابه جا پر از ساواکی، ساواکیها همه دربند.
محمدعلی پیگیر و یک نفس، پلهها را بالا و پایین میرفت، به اتاقها سرکشی میکرد و میگفت.
«آقا با انصاف و عدل باهاشون رفتار کنین، برادر این چه رفتاریه با زندانی، اگه ما هم مثل اونا باشیم، چه فرقی داریم با اونا؟»
از
بلندگوی مدرسه سرود «خمینی ای امام» پخش میشد، شهر پر بود از پرچم و
شعار. جابه جا توی محلهها و گذرگاهها حجله بود و عکس کشتهها. امام گفته
بود که: «من توی دهن این دولت میزنم، من دولت تعیین میکنم.» و شاپور
بختیار رئیس دولت شاه، غیبش زده بود، فرار کرده بود. بهار هنوز نیامده بود
اما از سرمای خشک و استخوان سوز هم خبری نبود. اعتصابها تمام شده و
انقلاب پیروز شده بود. اسفند ۵۷ امام دستور تشکیل دولت موقت را به مهندس
بازرگان داد. دولت موقت وزیر میخواست. بازرگان نفرات کابینه را اعلام
کرد. لیبرالها، جبهه ملی، نهضت آزادی; همه حزبها و گروهها. مذهبیها
اما انگشت شمار بودند! اندک! این انتخاب به مذاق ملت خوش نیامد!
* * *
دل نگرانشهریور
۵۸ بود. باد بود و خشخش برگهای پاییزی. هنوز خورشید سر نزده بود،
محمدعلی به عادت همیشگی نماز شب را به اذان صبح وصل کرد و در انتظار اولین
جرقههای روشنایی ماند تا از سر سجاده بلند شود.
ساعت از پنجونیم که گذشت، ابرها زرد کهربایی شدند و روز ۱۹ شهریور از راه رسید. محمدعلی قبل از رفتن گفت:
«امشب احتمالاً دیرتر مییام.»
پوران پرسید:
«دیرتر از همیشه؟»
محمدعلی گفت:
«با
استعفای دکتر شکوهی از وزارت آموزش و پرورش بهعنوان کفیل آموزش و پرورش
خیلی مسئولیتم بیشتر میشه! بخصوص حالا که فقط ۱۲ روز تا باز شدن مدارس
باقیه!.»
و بعد با خود اندیشید:
«فقط ۱۲ روز!»
پوران
مشغول بهکار خودش بود اما لحن صدای محمدعلی را حس میکرد و میشنید،
میشنید و میتوانست حس هر کلمهاش را تشخیص بدهد; گلهمند و نگران! شاید.
فقط ۸ ماه از انقلاب میگذشت!
محمدعلی
نگران بود و این را میشد از پیشروی موهای خاکستری در اطراف شقیقههایش
فهمید. سایهنشینها از سایهها بیرون آمده بودند به طمع آفتاب،
آفتابپرستها! هر روز به رنگی و شکلی، سخت میشد تمیزشان داد از دیگران!
محمدعلی
میدانست و باور داشت که آنها در کمین فرصت و مهلتی هستند تا خود را بروز
بدهند. این را از زندگی با آنها در زندان آموخته بود، از روزهایی که حتی از
زندان ساواک هم سختتر گذشته بود.
یکی پرسیده بود:
«آقای رجایی! در زندان ساواک چی به شما گذشت؟»
و محمدعلی جواب داده بود:
«شما همیشه سؤال میکنین ساواک با تو چه کرد؟ ولی هیچ وقت نپرسیدین، منافقین با شما چه کردند؟»
به
نظر آنها به ظاهر یکی مینمودند اما در باطن اینجور نبودند، بهنام خلق و
توده و فدایی مبارزه میکردند اما در دهلیزهای پیچاپیچ روحشان، دنبال فرصت
و اقبالی بودند تا نقاب از چهره بردارند، آن وقت قدرت و جاهطلبی و
ایدئولوژی مارکس و لنینشان مهلتی به انسان با مکتب نمیداد، میشکست و
ویران میکرد و ازاینرو بود شاید که محمدعلی هر روز سختتر و مصممتر
میشد.پوران ماند، محمدعلی بیرون زد، ناهار مختصری از نان و پنیر و سیب زمینی در کیفش بود.
محمدعلی
سر را به پشتی صندلی تکیه داد، پیش رویش خیابان روشن بود. موتوری پرشتاب
گذشت و یک لحظه خلوت خیابان و عابرها را آشفته کرد. راننده گفت:
«صدای انفجار بود، انگار.»
و
ماشین راند به طرف صدا، مردی روی زمین افتاده بود، یک دستش نبود، نصف صورت
هم نداشت، همان یک چشمش به بالا خیره و بیحرکت مانده بود.
مردم حلقه زدند دور جنازه، کسی گفت:
«کار منافقینه! خدا لعنتشون کنه، میخوان آبرو گلآلود کنن و ماهی بگیرن!»
محمدعلی دلش آشوب شد، مردم آمدند و جنازه را روی دست بلند کردند، یک نفر دست جنازه را آورد، جنازه روی دستها رفت، مردم فریاد زدند:
- مرگ بر منافق!
انقلاب دومروز
۱۳ آبان دانشجوها ریختند پشت در سفارت، آفتاب کشیده بود تا وسط خیابان،
چند نفر از دیوار سفارت بالا رفتند، ابتدا نگهبانها اسلحهها را گرفتند
سمت جمعیت، جمعیت پیش آمد، نگهبانها پس کشیدند توی سفارت، در سفارت بسته
شد، تلفن زنگ خورد، کسی با لهجه آمریکایی دستور داد:
«مدارک رو از بین ببرین، همهرو!»
دیوار
سفارت بلند بود و در آهنی از داخل جفت شده بود. دانشجوها از دیوار پریدند
داخل حیاط، پشت پنجرهها ۵۲ جفت چشم وحشتزده نگاه جمعیت کرد. مونیتورها
قطع شده بود و هیچ تصویری از دوربینها ضبط نمیشد. خیابان بند آمده بود،
مردم قاطی دانشجوها شده بودند، شاه رفته بود آمریکا و جمعیت شاه را
میخواست. شاه را میخواست تا محاکمه کند، حجلهها هنوز برپا بود. هر روز
از گمشدهها خبر میرسید. گمشدهها همه کشته شده بودند، جسدها سوخته بود
اما نشانهها درست بود، همه را ساواک کشته بود، کشته بود و اینجا و آنجا
بیخبر دفنشان کرده بود.
جمعیت خشمگین بود، شعار میداد، زهردار و
سمج، جمعیت بیم داشت، بیم! بیم از کودتایی دوباره، ۲۸ مردادی دیگر! امام
گفتنیها را گفته بود، ۳ روز قبل؛
«بر دانشآموزان و دانشگاهیان و
محصلین علوم دینیه است که با قدرت تمام حملات خود را علیه آمریکا و اسرائیل
گسترش داده و آمریکا را وادار به استرداد این شاه مخلوع جنایتکار
نمایند.»/کیهان