باشگاه خبرنگاران
در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام،
زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت چهارم این خاطرات
به شرح ذیل است:
" قدر زیادی خون به داخل معدهام رفته بود. دکتر
با ریختن مقداری سوپ به دهانم قصد داشت خونهای لخته شده را از گلوی من
بیرون آورد. کار بخیه زدن و دادن سوپ تمام شد. او سعی کرد سرم را به پشتی
تختخواب تکیه دهد. حالم کمی بهتر شده بود و میتوانستم اطراف خودم را
ببینم.
متوجه شدم روبروی تخت من تعدادی سرهنگ و ژنرال نشستهاند.
یکی از سرهنگها به عربی سؤال کرد و همان سروان عراقی آن را به انگلیسی
ترجمه کرد:
-کجا را بمباران کردی؟
-نیروهای استتار شده در پشت تپهها را.
-چرا بمباران کردی؟
-من یک سربازم و طبق دستور عمل کردم.
-پدافند شما را سرنگون کرد؟
-نه، هواپیمایم آتش گرفت و پریدم بیرون.
اصرار
کردم بگوید به چه وسیلهای هواپیمایم را زدهاند، ولی نگفت. لحظات
غمانگیزی بود و خیلی کند میگذشت. از درد به خود میپیچیدم و توانایی
اینکه سر و گردنم را بگردانم، نداشتم.
بازجو فهمید که من حال
مساعدی ندارم، بازجویی را قطع کرد و همه حاضران اتاق را ترک کردند. قبل از
اینکه به خواب عمیقی بروم، توانستم ذهنم را مقداری به عقب برگردانم و
آخرین دقایق خداحافظی با همسرم و فرزندم را به یاد بیاورم.
در دل
خوشحال بودم وصیتم را به همسرم کردهام. پیش خود گفتم خدایا میشود یکبار
دیگر روی پسرم علیاکبر را ببینم و او را در آغوش بگیرم و ببوسم. دست و
پایم را به تخت بسته بودند.
از
آنجاییکه خسته بودم با همان حال به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم احساس کردم
که باید به دستشویی بروم. نگهبان مرا راهنمایی کرد و جلو دستشویی چشم و
دستم را باز کرد.
پس از 2 الی3 روز خودم را در آینه نگاه کردم؛
چهره وحشتناکی پیدا کرده بودم. لب پایینم شکافته و چند بخیه خورده بود.
لحظهای خودم را با چند روز قبل که شاداب و سرزنده بودم مقایسه کردم. تصمیم
گرفتم به هر نحو ممکن مقاومت کنم و روحیه خودم را در اسارت حفظ نمایم".
همسر امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" از لحظات خداحافظی و شنیدن خبر اسارت چنین میگوید:
" صبح پنجشنبه 26 شهریور آقای لشکری از دزفول زنگ زدند و گفتند:
- واکسن علی رو زدی؟
- بله.
- خانم مواظب باش تب نکنه!
- شما نگران نباش، با مادرم مواظبش هستیم.
- این روزها خیلی سرم شلوغه، صبح زود که پا میشم تا شب یا در پروازم یا در دفتر عملیات، ترجیح میدم شبها هم خونه نرم.
- اجازه بده برگردم خونه ( منزل حسین لشگری در دزفول)، حداقل میتونم غذا برای شما درست کنم.
- نه ... نه، شما ناراحت نباشید، توی عملیات یه چیزی میخورم."
چند لحظه بعد خبر
آوردند باند فرودگاه مورد اصابت قرار گرفته و پرواز انجام نمیشود. سرانجام
بهوسیله اتوبوس و با چند برابر قیمت بلیت تهیه کردیم و به تهران برگشتیم.
تا چند روز دوستان و آشنایان زنگ میزدند، میآمدند و میرفتند، چی شد، چی نشد، چی میشه؟ من هم جوابی برای آنها نداشتم.
از آن پس برای یک زن 18 ساله و یک بچه هشت ماهه، تنهایی بود و تنهایی".
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com