نام؟
محمدرضا؛ که برای اینکه به مخاطب فشار نیاید به رضا تبدیل شده!
نام خانوادگی؟
رفیعزاده؛ که باز در جهت رعایت افکار عمومی تهش رفته و به رفیع تبدیل شده و در واقع «زاده»زده شده!
تحصیلات؟
کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی، همان فوقلیسانس سابق! که البته با اعمال شاقه و به زور کلاس رفتن و سر کلاس از زیر میز با پیامک به جلسات كاري و جریانات ادبی و طنز مشورت دادن و صفحهبند روزنامه را در بستن صفحات ادبي همراهي از دور كردن و... طی شد. در حقيقت تيكشي شد!
شغل؟
خداوند تبارک و تعالی در زمینۀ اشتغالزایی حرف اول را میزند و ابر و باد و مه و خورشید و فلک را به كار انداخته است. در ادامه همین عنايات خاصه، چون «لطف او ناگفته ما ميشنود»، عنایتی هم به من فرمود و مختصر طبع طنزآمیزی به من موهبت کرد. يك چيزي كمتر از آن «سر سوزن ذوق» سهراب سپهري كه نخواستم نامش فاش شود! خیلی زور زدم وارد رشته پزشکی، حقوقیاي چیزی بشوم كه آن زمان تبش داغ بود و البته در رشتۀ حقوقش وارد شدم و نيمترمي هم رفتم؛ اما در نهايت نشد كه نشد و از آنجا که بالاخره آب راه خودش را پيدا میکند، همین قریحۀ مختصر و انشاءالله مفيد طنز، برایم ایجاد اشتغال کرد! البته اشتغالزايي دولت را زير سؤال نبريم. ولي ما خودمان، خودمان را سر كار گذاشتيم!
دورترین تصویری که از کودکی در ذهن دارید؟
چهار ساله بودم. آقاجلال تازه از زندان و پذيرايي ساواك آزاد شده بود و در اتاق پر از کتابش در خانهمان در تربت غرق مطالعه بود. من یک چوبپردۀ فلزی در دست گرفته بودم و بازی میکردم و هر درز و شکافی که میدیدم، براي پر كردن اوقات فراغتم، چوبپرده را به نحو احسن در آن هدایت میکردم. داخل اتاق مذكور، یک جالامپی بود که لامپ نداشت و من غافل از آنکه کلیدش روشن است. فلذا داخل کردن چوبپرده در جالامپی همان و جرقه زدن و پرت شدن من به اقصی نقاط اتاق و پریدن اخوی از جا و دویدن به سمت من همان و باقی قضایا كه گفتن ندارد!
اولین اثری که از شما منتشر شد؟
سال 70 بود. در تربت، در محل سرویس دانشگاه آزاد پارچهاي زده شده بود که رویش نوشته بود «سرویس دانشجویان دانشگاه آزاد». یکشب که داشتم از آنجا رد میشدم، دیدم به جای سرویس، دوتا حیوان درازگوش را در محل بستهاند. رفتم خانه و دوربین را برداشتم و از آن صحنه عکسی گرفتم و طنزی هم برایش نوشتم و فرستادم برای گلآقا که چاپ شد. همان موقع هم دعوتنامهای از گلآقا برای دعوت به همکاری فرستادند که البته منجر به همکاری نشد و نرفتم. تا اينكه سال 72 آمدم به تهران و کار مستمر طنزنویسیام را با مجله جوانان امروز شروع کردم كه هفتهنامه بود. طنزهایی مي نوشتم در قالب مشاور ادبی (كه حروف «ور»ش البته داخل گيومه بود!) و در آن سلسله مطالب، با شعرهای بزرگاني چون حضرت فردوسی و حافظ و سعدی و مولانا و امثالهم، شوخي ميكردم.
رانــت اخویتــان آقاجلال در طنزنویسشدنتان چقدر نقش داشت؟
اخوی اتفاقاً یکی از عوامل عدم پیشرفت من بوده! ایشان اوایل کاری میکرد که حس نکنم روحیه طنزنویسی یا شاعری دارم و دوست داشت که من در این وادی وارد نشوم. شاید چون خودش این مسیر را رفته بود و دیده بود خیر دنیا و آخرتی درش نیست! شاید هم میخواست ببیند این آب خودش چطوری راه خودش را باز میکند. اما به هر حال ایشان به همراه سایر برادرانم خیلی علاقهمند بودند من پزشکی بخوانم كه آخرش زرشكي شد! در واقع همه عقدههای برادران، که هرکدام استعداد لازم برای پزشک شدن داشتند اما روزگار هرکدام را به سمت و سویی برده بود، داشت سر من خالی میشد! بلاتشبیه و بلانسبت عین برادران یوسف میخواستند مرا در چاه پزشکی بیندازند و البته انداختند، ولی بالاخره از قضای روزگار کاروانی با صداي لطيف بنان رد شد و سطلی و طنابی و بالاخره مرا بالا کشیدند و به وادی طنز انداختند! البته بعدتر هرگاه چیزی مینوشتم، چون در شهرستان بودم و برادرم در تهران، از اين جهت به چاپ شدنش کمک میکرد؛ که البته بیشتر مقالات و شعرهای جدی بود که در اطلاعات یا کیهان چاپ میشد.
حستان از اینکه برادرتان از خودتان معروفتر است؟!
البته اگر از خودش بپرسید خواهد گفت روزگاری که آقارضا آمد تهران، هرجا میرفتیم میگفتند آقارضا برادر آقاجلال. الان برعکس شده و به من میگویند آقاجلال، برادر آقارضا! البته من هم میگذارم توی کاسهاش که شهرت من شهرت کاذب است و شهرت شما شهرت صادق. شهرتهای تلویزیونی همانطور که دوهفتهای ایجاد میشوند، دوهفتهای هم از میان میروند. انشاءالله همچنان كه قيافهمان قلمي است، شهرتمان هم از طريق آثار قلميمان تأمين شود.
کوتاه، درباره تربت حیدریه؟
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه!
6 مرداد 47؟
روز ناگزیر. روزي كه در مقابل عملي انجامشده قرار گرفته بودم و نخواستم روی پدر و مادرم را زمین بیندازم. این شد که آمدم!
مشهد؟
امام رضا، کبوتر، آرامش و شعر دوست خوبم قاسم رفیعا!
تهران؟
سگ صاحبش را نمیشناسد. شهری مناسب برای فرار!
صلواتشمار؟
درگیر کردن دین با چرخدنده!
کیف سامسونت؟
پیشتر به درد بالا بردن کلاس و اعتبار میخورد. الان برای براي بيرون زدن دیسک کمر و درد شانه مناسب است!
شلوار کردی؟
نماد لیبرالیسم محلی! آدم از شدت راحتی، هر چند دقیقه یکبار باید نگاه کند ببیند شلوارش هست یا نه!
دریاچه ارومیه؟
خشکبختی، شنا در نمک، بیتدبیری، سوءمدیریت و رأی آوردن آقای روحانی!
خرمشهر؟
نخلهای سربریده. شهری که هنوز نیازمند یاری سبز ماست، كه بر ماست!
کارت عابربانک؟
لقمهاي مناسب برای زورگیرها!
برای شما پیش آمده؟
بله. پارسال سوتزنان در میرداماد میرفتم که یکی ساطور گذاشت روی سینهام (درصورتيكه يك چاقوي پلاستيكي يكبار مصرف هم كفايت ميكرد) و گفت: کیفت را بده! مثل گروه واكنش سريع، خيلي سریع تقدیمش کردم. چنانكه خودش هم تعجب كرد. هيچ آدم عاقلي، مواضعش را با شاخ گاو درنمياندازد! دوتا چکپول داخل کیف بود و دوتا کارت عابربانک. پرسید: رمز؟ رمز را هم سریع گفتم و با اینکه گفت اگر اشتباه بگویی میبرمت دم خودپرداز و پدرت را درمیآورم (درصورتيكه نميدانستم پدرم آنجا چه كار ميكرد) با شجاعت ناشی از مختصري خریت لازم عدد آخرش را اشتباه گفتم! ولی از بس که سریع گفتم، بنده خدا اطمینان کرد و حس کرد که راست میگویم. و از آن تاريخ، من همیشه خجالتزدهام که به اعتماد عمومي او خدشه وارد كردم و او ممكن است از آن پس به كل مردم به دیده دروغگو بنگرد و اعتماد نكند. خداوند مرا ببخشايد!
کنترلزِد؟
بازگشت همه به سوی اوست. کاشکی در آفرینش هم یک «کنترلزِد» تعبیه شده بود!
آلت کنترل دیلیت؟
در سطح تخصصی آیتی با من برخورد نکنید دیگر! در حد روشن و خاموش کردن کامپیوتر از من بپرسید!
نظرتان درباره بیت «رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز/ تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی»؟
نظرتان درباره مصرع «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو»؟
دعوت به منافق بودن. شعار مرگ بر منافق میدهیم، اما با چیزهایی مانند همین شعر به راحتی کنار میآییم؛ درحالیکه گاهی شرعاً و عقلاً و اخلاقاً لازم است آدم خلاف جریان حرکت کند و به قول دکتر شریعتی به وضع موجود «نه» بگوید.
پاسختان به این پرسش که «طنز به چه درد میخورد»؟
جمله راغب اصفهانی که «الناس فی سجن ما لم یتمازحوا.» اگر آدمها اهل شوخی نبودند زندگی برایشان سخت بود. و البته از نگاهی دیگر زندگی انسان از لحظه اول تا لحظه آخر سرشار از تناقض است و از همین جهت با طنز گره خورده است. طنز با خلقت انسان شروع شده و تا پایان خلقت هم جریان خواهد داشت. اصلاً هبوط آدم ماجرایی طنزآمیز است. اینکه بهشت عنبرسرشت را رها کرد و ما را به این فلاکت انداخت. کسانی مثل انوری هم همین دید را داشتهاند که خطاب به خداوند سرودهاند:
اگر ریگی به کفش خود نداری
چرا شیطان ببایست آفریدن؟!
فرق طنز و هجو در یک عبارت؟
طنز قصد اصلاح عمومی دارد و هجو قصد تخریب شخصی.
فرق طنز و فکاهه در یک عبارت؟
طنز وجه فراتررفته هجو است و فکاهه وجه فراتررفته هزل. طنز در پی ایجاد شادی همراه با فکر است و فکاهه در پی صرفاً انبساط خاطر و تبسمزایی.
طنز تلخ یعنی چه؟
خندهای از سر درد.
ذوق طنز یعنی چه؟
عنصری شناختهنشده که جزء تزریقات الهی است! البته در بعضیها وریدی و در بعضیها عضلانی، که از آثارشان میشود تشخیص داد وریدی بوده یا عضلانی!
آخرین کسی که از نوشته شما رنجید؟
معمولاً جوری نمینویسم که کسی را برنجاند. اگر هم بوده آنقدر ناچیز بوده که یادم نمیآید.
یک نابغه در طنز؟
عبید زاکانی و چارلی چاپلین.
خندهدارترین لحظه تاریخ؟
لحظه خلقت انسان! خداوند به صرف اعتمادی که به حضرت آدم داشت به همه آدمها اعتماد کرد، درحالیکه امثال ماها هم قاطی آدمها هستیم!
با طنز میشود به قدرت رسید؟
نه. ولی خیلیها شوخی شوخی به قدرت رسیدهاند!
تفاوت طنز انتقادی و طنز انتقامی؟
همان تفاوت طنز و هجو. هجو در پی انتقام است و طنز در پی انتقاد. طنزنویس منتقم نیست، منتقد است. طنزنویس فقط مشکلات را درشتنمایی و گوشزد میکند.
نظرتان درباره عبید زاکانی؟
حافظ عرصه طنز. خیلی از طنزهای امروزی هنوز گرتهبرداریهایی از نگاه عبید است.
ایرج میرزا؟
معدنی از استعداد که البته جاهایی هم بد استخراج شد.
علیاکبر دهخدا؟
عالمی صبور که به قیمت زندگیاش، کاری جاودانه کرد.
ابوالقاسم حالت؟
شاعر چیرهدست. تنوع موضوعاتش و تسلطش به قوالب شعری بیبدیل بود.
ابوتراب جلی؟
تبحر در نزدیک کردن طنز به موضوعات دینی.
کیومرث صابری؟
طنزپرداز رندی که درک کرد بعد از انقلاب طنز را باید به چه سمتوسویی ببرد و راه را برای طنز و طنزپردازان باز کرد.
جلال رفیع؟
اگر از برادرم تعریف کنم میگویند دارد برایش نوشابه باز میکند! اما آتشفشان سربسته.
ناصر فیض؟
شاعر ظریف و خوشذوقی که به خوبی از اتوبان شعر جدی به جاده خاکی شعر طنز پیچید و چپ نکرد.
ابوالفضل زرویی نصرآباد؟
بامعرفت و بامرام. کسی که میشود بهش اتکا کرد برای آموزش طنز به نسل بعد.
ابراهیم نبوی؟
تیزهوشی که گاهی جوگیر هم میشد و میشود، با پشتکار و همت والا و نگاهی تیز.
سیدمحمود دعایی؟
روحانی باصفا. خیلیها گفتهاند ایشان را که میبینیم ایمان میآوریم به روحانیت. حکم پدر معنوی مرا دارد.
حستان از اطلاعاتی بودن؟
«روزنامه»اش را بگویید که نترسند! حس خوبی است کار کردن در روزنامهای که مبادی آداب بوده و سعی کرده در حوزه خبررسانی، فرهنگ و اخلاق را رعایت کند.
پاسختان به کسی که میگوید «اطلاعات روزنامهای است برای پیرمردها»؟
تا حدی حق با آنهاست. چراکه اطلاعات نسلی را با خودش بار آورده و همراه کرده است. به قول محمدرفیع ضیائی، روزنامه اطلاعات هویت ایران است. روزنامه اطلاعات ممکن است در جذب جوانها یا آنها که نگاهشان خیلی سیاسی است، کمتر موفق بوده باشد. اما نشریات و ضمائمش در زمینه جذب جوانترها هم موفق بودهاند.
دردناکترین تجربه درد؟
درد دندان عقل و سایر دردهای عقلی!
ترسناکترین تجربه ترس؟
ترس از دیدن جن و واریز نشدن یارانه!
بزرگترین عیبی که دارید؟
تنبلی. مثلاً الان هشت نُه کتاب آماده چاپ دارم که خبرشان هی میآید، اما خودشان نه!
عیبی که در شما نیست اما معمولا به آن متهم میشوید؟
اینکه خودم را میگیرم. شاید بهخاطر جدی بودن ظاهرم باشد.
سه شیء که همیشه همراهتان است؟
موبایلم، عینکم و خودم!
با چند انگشت تایپ میکنید؟
دو انگشت.
چند وقت یکبار اسم خودتان را در موتورهای جستوجو سرچ میکنید؟
هر وقت به صرافتش بیفتم. مثل اینکه در یخچال را باز کنم، ببینم چی هست، همان را بخورم. مثلاً رفتهام داخل گوگل، میگویم حالا اسمم را هم یک سرچی بکنم!
اگر سههزار میلیارد تومان پول داشته باشید با آن چه میکنید؟
خاوری را پیدا میکنم و ازش میپرسم خدایی چقدرش کار تو بود؟!
اگر سههزار میلیارد تومان مال خودتان باشد؟
اگر سههزار میلیارد تومان از راه حلال داشته باشم، یک خانه و یک ماشین و یک تبلت برای خودم میخرم و البته مختصری پول هم توی بانک میگذارم برای وقتی که مریض شدم و نیاز به دوا و دکتر پیدا کردم؛ بقیهاش را صرف کمک به بقیه میکنم.
رؤیای معهود؟
اینکه دنیا همهاش خواب باشد.
کابوس مرسوم؟
ازدواج ناموفق!
چرا آنقدر ازدواج نکردید که برایتان کمپین دعوت به ازدواج راه انداختهاند؟!
سوءقصدی در کار نبوده! قسمت نشده. انصراف هم ندادهام و پروندهاش به موازات پرونده هستهای کماکان باز است!
بوی مورد علاقه؟
بوی گل سرخ.
نان مورد علاقه؟
سنگکِ بدون سنگ!
شیر، چای یا قهوه؟
شیرکاکائو.
کوه، دریا یا کویر؟
دریا.
استقلال یا پرسپولیس؟
هیچکدام.
جاودانگی یا تأثیرگذاری؟
تأثیرگذاری.
تأثیرگذارترین شخصیت در زندگی شما؟
برادرم.
باارزشترین چیزی که از دست دادهاید؟
پدرم.
دوست دارید چند سال عمر کنید؟
به اندازهای که بتوانم کار اثرگذاری انجام دهم. با این حال تکلیفی متوجه خدا نمیکنم. هرجور خودشان مصلحت میدانند عمل کنند!
بزرگترین آرزویی که به آن رسیدید؟
خودِ رسیدن. حس میکنم آن میوه کال سابق نیستم.
سه کتاب برای تنهایی؟
دیوان حافظ، «کویر» دکتر شریعتی و «کلیدر» محمود دولتآبادی.
سه موسیقی برای تنهایی؟
«صبح است ساقیا»ی شجریان، «آتش در نیستان» شهرام ناظری و برای اینکه کلاس خودمان را هم بالا ببریم، چند سمفونی از بتهوون!
اگر بدانید 24 ساعت بیشتر زنده نیستید چه میکنید؟
از کسانی که ناراحتیای ازم دارند حلالیت میطلبم و کارهایی را که باید انجام بدهم و نمیرسم در 24 ساعت انجام بدهم، مینویسم که هرکدام را چهکسی انجام بدهد و بعد تلفنی با همه خداحافظی میکنم و میگویم اگر بار گران بودیم، رفتیم!
اگر مجبور باشید در کشوری غیر از ایران زندگی کنید، کدام کشور را انتخاب میکنید؟
سوئد. بهخاطر مشکلات و سختیهایی که میگویند برای زندگی دارد!
یک پرسش بیجواب؟
چگونه میشود به آرامش رسید؟
رضا رفیع در یک عبارت؟
قابلتحمل.
حرف آخر؟
همان حرف اول. سلام. که همه سلامت باشند و دور هم خوش
منبع: هفته نامه پنجره
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
ان شاءالله که منتقم نباشند.
لطفا اصلاح کنید.
با تشکر.
انشاالله، عنایتی هم به جوانان طناز شهرهای از جوار امکانات محروم از طنز بکنند. ( همشهری بلدیه) ، .