*تا به حال چای به این خوشمزگی نخوردم
یادم هست یک شب به من اطلاع دادند که امشب دکترى براى دیدن امام مىآید، شما چاى آماده داشته باشید. وقتى مهمان آقا آمد، من چاى بردم، شنیدم که آن دکتر گفته بود: «من تا به حال چاى به این خوش طعمى و خوشمزگى نخورده بودم.». خاطرهاى از بیت امام یک روز در راهرو، کنار پلهاى که وارد حیاط مىشود، نشسته بودم، ناگهان دیدم شخصى به داخل منزل دوید و با ترس و لرز گفت: «مشهدى! کجا قایم شوم؟» گفتم: «برو توى آن سرداب.» اگر داخل حیاط خلوت بشوید، یک سرداب در آنجا مىبینید. در آخر سرداب، یک منبر بود، او دوید و رفت، نفهمیدم کجا پنهان شد، من زیر لب دعایى خواندم و به ایشان فوت کردم و گفتم: «تو را از شر دولت به خدا سپردم.»، طولى نکشید که حدود ده ـ پانزده نفر پاسبان و مأمور آگاهى داخل منزل ریختند، من همچنان در جاى خود نشسته بودم، از من پرسیدند: «این شخص که داخل منزل شد به کدام طرف رفت؟» گفتم: «کى؟ من کسى را ندیدهام!». آنها وارد خانه شدند و تمام اتاقها، حتى پشت پردهها را هم گشتند، تا به سرداب رسیدند.
پس از چند دقیقه از سرداب بیرون آمدند، بىسیم زدند که ما کسى را پیدا نکردیم و رفتند، طولى نکشید که دیدم آن شخص از سرداب بیرون آمد، خاکآلود و ترسان، بدنش همانطور مىلرزید، پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «من از جلو قصابى رد مىشدم، یک دستمالى که داخل آن اعلامیه بود در دست داشتم. پاسبانى داخل دکان قصابى بود با دیدن من گفت: «آهاى عمو! توى آن دستمال چیه؟» من ترسیدم، دستمال را انداختم و دویدم، تا شما به من پناه دادید.»، بعد پرسید: «حالا چه کار کنم؟» گفتم: «از پلههاى پشتبام برو پشت این منزل، خانهاى هست در آنجا مخفى شو.»، آن روزها اگر این را گرفته بودند، چیزى از او باقى نمىگذاشتند.
*بسیاری از دوستان امام گفتند به فیضیه نروید اما امام گوش نکردند
دستگیرى امام روز عاشوراى آن سال، بسیارى از دوستان آقا به ایشان پیغام مىدادند که به فیضیه نروید، ولى ایشان گوش به این حرفها ندادند و رفتند، پس از سخنرانى به منزل برگشتند. تا اینکه شب دوازدهم محرّم ایشان را دستگیر کردند.
روز قبل از گرفتار شدن آقا، چند تا درخت کاج که در حیاط بود، بریدند و در حیاط چادر زدند. آن روزها اهل بیت امام از این منزل بیرون رفته بودند و تمام محوطه، بیرونى شده بود تا روضه خوانى برگزار شود. تمام حیاط و اتاقها و راهروها و باغ کنارى پر از جمعیت شده بود، چاى روضه هم با من بود، البته قبل از شروع مجلس، یک نفر به نام آقاى ورامینى به من گفت: «وقتى مجلس شروع شد، شما آب بده!» گفتم: «چرا؟ من از عهده چاى دادن برمى آیم.» گفت: «نه، هر چه به شما مىگویم گوش کن!» گفتم: «چشم!» بعد به شخصى که متصدى کار چادر و غیره بود گفت: «شما چاى بریز»، او جواب داد: «ایشان باید چاى بریزد، اگر نرسید ما کمکشان مىکنیم.»، آن وقت آقاى ورامینى به من وعده داد، اگر شما از عهده چاى دادن برآیید، من انعامى از آقا براى شما مىگیرم، البته کار به این حرفها نرسید و شب دوازدهم محرّم امام را به زندان بردند. شب دستگیرى امام، من در منزل نبودم. شب دوازدهم محرّم بود و من به خانهام رفته بودم، صبح که سرکار آمدم، دیدم امام را بردهاند. جاى پاى ساواکیها را که کمند انداخته و از دیوار بالا آمده بودند، دیدم، گویا شب هر چه در زده بودند، کسى باز نکرده بود، به همین دلیل، ساواکیها کمند انداخته و از دیوار پریده و در را از داخل باز کرده بودند، دو نفر چادرپا و یک نفر خادم در منزل بودند، آنها را کتک زده بودند تا جاى آقا را بگویند، ولى آنها نگفته بودند تا اینکه فهمیده بودند امام در منزل روبهرویى است.
*امام بعد از چهل روز به صورت موقت از زندان آزاد شدند
خلاصه در زده یا نزده با لگد، در را شکسته بودند، در همان لحظه آقا را دیده بودند که در حال خارج شدن از خانه هستند و آقا گفته بودند: «من آمدم.»، امام را برده بودند به پاسگاه پلیس و از آنجا تا دم مریضخانه، آنجا ماشین را عوض کرده و به طرف تهران رفته بودند. آزادى موقت امام امام را بعد از چهل روز آزاد کردند.
وقتى خبر آزادى امام را شنیدیم، با عجله به تهران رفتیم تا خدمت ایشان برسیم، در تهران دور ایشان را احاطه کرده بودند و ما دسترسى به آقا نداشتیم تا اینکه مطلع شدیم شخصى به نام حاج غلامحسین روغنى از دولت درخواست کرده که آقا مهمان ایشان باشند، دولت هم قبول کرده بود.
بلافاصله به منزل آقاى روغنى رفتیم، ده روز در آن منزل در خدمت امام بودیم و ده روز هم یکى از رفقاى ما به نام حاج نادعلى خدمت امام بود. یکى از روزهاى آخر که مىخواستیم از تهران به طرف قم حرکت کنیم، خدمت آقا رسیدم، به جزء من و ایشان کسى در اتاق نبود، جلوى آقا نشستم و عرض کردم: «آقا! گچ کف اتاقها و دیوارها در بعضى جاها کنده شده و خاک از زیر فرشها بالا مىزند، اجازه بفرمایید کف اتاقها را گچ و خاک کنیم.»، اول ایشان جوابى نفرمودند، من دوباره تکرار کردم، بعد سرشان را بلند کردند و فرمودند: «بروید بگویید هر کجا که چاله شده، همان جا را با گچ و خاک صاف کنند.»، یعنى ایشان این قدر در مصرف اموال دقیق بودند که اجازه نمىدادند تمام اتاقها را گچ و خاک کنیم، خرج این کار در آن روزها، شاید حدود سى یا چهل تومان بیشتر نمىشد. یادى از امام پس از آزادى امام و بازگشت ایشان به قم، روزها وسط درگاه پتویى مىانداختند و جلو در مىنشستند، مردم از یک در داخل اتاق مىشدند، امام را زیارت مىکردند و از در دیگر خارج مىشدند.
در یک لحظه، حاج آقا مصطفى مىبینند که اتاق پر از جمعیت شده و دیگر گنجایش ندارد، اشاره مىکند و در ورودى بسته مىشود، در نتیجه مردم از طرف حیاط داخل مىشوند، آقا متوجه مىشوند و مىپرسند: «چه کسى در را بسته است؟» مىگویند: «حاج آقا مصطفى گفت در را ببندید.»، آقا عصبانى مىشوند و مىگویند: «مصطفى چه کاره من است؟ باز کنید در را!»، حاج آقا مصطفى مىگویند: «آقا! ما در را به این خاطر نبستیم که کسى داخل نشود، ساختمان از زیر ترک خورده، مىترسم جمعیت زیاد شود و اتفاقى بیفتد.»، البته بعدها اتاقها را خراب کردند و با تیرآهن ساختند.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com