همسر امام خميني هرگز حاضر به گفتگو با هيچ نشريه و رسانهاي نمي شدند، اما اين گفتگو با زحمت فراوان سرکار خانم دکتر زهرا مصطفوي، دختر بزرگوار ايشان انجام شده است. مشروح اين گفتگو با اندكي تلخيص در آستانه ايام ارتحال حضرت امام خميني(ره) برای شما خوانندگان گرامي بازنشر می شود.
به گزارش
بولتن نیوز،گذشت
چندين سال ازخاموشي آن قافله سالار انقلاب که جهاني را دگرگون ساخت و
اسلام را در برابر همه سلطهطلبان و مستکبران عالم احيا کرد، شناخت بيشتر و
عميقترش را ميطلبد.
تا به حال در گفتهها و نوشتههاي بسياري،
ويژگيها و خصوصيات امام راحل از زواياي مختلف تشريح شده است، اما بُعد
رفتار خانوادگي آن عزيز و نگاه و نگرش وي به زن و زندگي، کمتر و يا هيچ
مورد بررسي و تحليل واقع نشده که اين خود قابل تأمل است.
مرحوم همسر
حضرت امام در اين گفتگو از آشنايي و ازدواجش با امام خميني، نحوه ازدواج،
تربيت بچهها، رفتار امام در منزل، و نگاه امام به زن و زندگي گفتهاند.
همسر
امام خميني هرگز حاضر به گفتگو با هيچ نشريه و رسانهاي نمي شدند، اما
اين گفتگو با زحمت فراوان سرکار خانم دکتر زهرا مصطفوي، دختر بزرگوار ايشان
انجام شده است. مشروح اين گفتگو با اندكي تلخيص در آستانه ايام ارتحال
حضرت امام خميني(ره) برای شما خوانندگان گرامي بازنشر می گردد.
***
*مادرجان
سلامعليکم. اميدوارم مرا ببخشيد، ميخواستم اگر موافقت ميفرماييد مختصري
از زندگي مشترکتان با حضرت امام و قبل از ازدواج خود و اين که در چه
خانوادهاي متولد شدهايد و خانوادهتان از نظر علمي و اقتصادي چگونه
بودند؛ براي ما توضيح بفرماييد.- سلامعليکم. بسمالله.
اگر بخواهم از وضعيت خانوادگي خود بگويم بايد از چند نسل قبل شروع کنم.
پدرم حاجميرزا محمد ثقفي از علماي تهران بود که از ايشان، آنطور که من
اطلاع دارم، تفسير نوين در چند جلد مانده است و بيشتر مشغول تأليف کتاب
بودند و کمتر به امور آخوندي مثل گرفتن وجوهات شرعيه و ارتباط با بازاريان و
امثال آن اشتغال داشتند، البته نماز جماعت داشتند و پيشنماز بودند و
ضمناً چون «خانمجان» من هم متمول بود احتياج نداشت. پدر ايشان
ميرزاابوالفضل تهراني از نوابغ زمان خود بود که در جواني، حدود چهل و چند
سالگي، فوت کرد.
ميرزا ابوالفضل هم صاحب کتاب «شفاءالصدور» است که
شرحي بر زيارت عاشوراست. آقا [امام] ميگفتند که ميرزا ابوالفضل از بزرگان
بودهاند و از ايشان کتاب شعري هم به زبان عربي چاپ شده است.
*ظاهراً ايشان کتابخانه مفصلي داشتهاند که وقف است.-
بله ايشان کتابخانه مفصلي داشتهاند و من از پدرم شنيدم که آن را به مدرسه
سپهسالار قديم که شهيد مطهري فعلي است دادهاند. ايشان در آن مدرسه، هم
نماز ميخواندند و هم مجلس درس داشتند.
پدر او حاج ميرزا ابوالقاسم
ثقفي که معروف بوده است به «حاج ميرزاابوالقاسم کلانتر» از مجتهدين زمان
خود بود که يکي از کتابهاي ايشان تقريرات درس مرحوم شيخ انصاري از علماي
خيلي بزرگ است و تقريرات ايشان در دسترس همه بود. اين که به او «کلانتر»
ميگفتند ظاهراً به دليل آن بود که پدرش حاج ميرزامحمود از رجال زمان
ناصرالدين شاه بوده وگويا وقتي ناصرالدين شاه به کربلا رفته است، اين طور
شنيدهام که او را حاکم و کلانتر تهران کرده است.
*مادرجان درباره وضعيت خانوادگي خودتان از طرف مادري هم توضيح بفرماييد.-
پدر مادرم حاج ميرزا غلامحسين، خزانهدار و مستوفي خزانه بود که به او
خازنالممالک ميگفتند. پدر مادربزرگم حاج ميرزا هدايت بود که در تاريخ
دوران قاجاريه او «ناظم خلوت» يعني وزير دربار بود و بعدها در زمان رضاخان
که نام فاميل باب شد، فاميل خود را ناظم خلوتي گذاشتند و مادربزرگم که به
رحمت خدا رفته است فاميل ناظم خلوتي داشت.
*در اين صورت وضعيت اقتصادي خانواده شما خوب بوده است؟-
بله، مادر خانم جانم از پدرش ارث داشت و شوهرش هم خازنالممالک بود و تمول
داشت. آن زمان پدرش ماهي 30 تومان پول توي جيبي به خانمم ميداد. البته
آقا خانم طلبه بود و ماليهاي نداشت ولي پدرش در کوچه صدراعظم ساکن بود که
خانههاي آن مال اتابک بود. اتابک شوهر عمه خانمم بود و در آن زمان علما
پيش دستگاه دولتي خيلي اهميت داشتند؛ چون همه امور مملکت زير نظر علما بود.
پدر آقا جانم حاج ميرزا ابوالفضل، هم مورد احترام اتابک بود و هم چون قوم و
خويش بود ارتباط زيادي با اتابک داشت.
* لطفاً از ازدواجتان بگوييد و اين که چطور شد که آقا شما را پيدا کردند؟-
آقاجانم که 5 سال در قم بودند و ما چند بار قم رفتيم يکبار ده ساله بودم،
يکبار 13 ساله و يکبار هم 14 ساله بودم. پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من
بمانم. مادربزرگم ميخواست 15 روز بماند و برگردد چون عيد بود. آقاجانم
خواهش و تمنا کرد که من «قدسي جان را سير نديدم، بگذاريد دو ماهي پيش من
بماند. ما تابستان به تهران ميآييم و او را ميآوريم.» بالاخره مادربزرگم
راضي شدند. ما هم راضي نبوديم ولي چند ماهي مانديم.
تصديق کلاس شش
را گرفته بودم و آقاجانم ميگفت:« دبيرستان نرو»؛ چون روحيهاش متجددانه
نبود. آن وقت دبيرستان براي دخترها کم بود و او ميگفت: «چون در دبيرستان
معلم مرد است، نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است». ايراد ميگرفت و ما هم
نرفتيم. يک چند ماهي ماندم و بعد با خانمم آمديم تهران.
در اين مدت
5 سال آقاجانم در قم دوستان و رفقايي پيدا کرده بود. يکي از آنها آقا
روحالله بود که در آنجا رفيق شده بودند. هنوز حاجي نشده بود. مرد متدين،
نجيب، باسواد و زرنگي بود. او را پسنديده بود که با من 12 سال تفاوت سني
داشت و با آقاجانم 7 سال.
يکي از دوستان ديگر آقاجانم آقاي آسيدمحمد
صادق لواساني بود که او هم از دوستان آقا روحالله بود. آن زماني که
آقاجانم ميخواست به تهران بيايد، آقاي لواساني به آقا روحالله گفته بود
که چرا ازدواج نميکني؟ 27ـ26 ساله بود. او هم گفته بود:« من تاکنون کسي را
براي ازدواج نپسنديدهام و از خمين هم نميخواهم زن بگيرم. به نظرم کسي
نيامده است.»
آقاي لواساني گفته بود: «آقاي ثقفي دو دختر دارد و
خانم داداشم ميگويد خوب هستند». اينها را بعداً آقا برايم تعريف کردند که
وقتي آقاي لواساني گفت آقاي ثقفي دو دختر دارد و از آنها تعريف ميکنند؛
مثل اين که قلب من اينجا کوبيده شد. در هرحال آقاجانم هم خوشگل و شيک و
اعيان و خوشلباس بود. مثلاً در آن زمان پوستينهاي اسلامبولي ميپوشيد و
ميرفت و همه طلبهها تعجب ميکردند؛ هم عالم بود، دانشمند و اهل علم بود.
اهل ايمان و متدين بود و هم شيک بود.
مثلاً نميگذاشت ما مدرسه
برويم بايد چاقچور بپوشيم، کفشهايمان مشکي ساده باشد. آستين لباسمان بلند
باشد. اصلاً روحاً تجمل را دوست نداشت و خيلي اهل علم و ملا بود. آقا [حضرت
امام] هميشه ميگفت:« پدر شما خيلي ملاست، خيلي با فضل و با علم است ولي
حيف که رشته ملايي به دستش نيست.»
*ايشان که اهل علم و فضليت بودهاند مسلماً داراي تأليفات هم بودهاند؟-
من فقط يک تفسير از ايشان ميدانم، کتابهاي ديگرش را نميدانم. شما اگر
بخواهيد از اخويها، عليآقا و حسنآقا بپرسيد هر دو ميدانند. کتابخانهاش
را با اين که عدهاي از او کتاب گرفته بودند و مجاني هم کتابخانه را به
دانشگاه داده بود باز هم يک اتاق کتاب داشت که هنوز هم هست از پايين تا زير
سقف است. کتابهاي خودش، کتابهاي پدرش و آنهايي که تهيه کرده بود.
*مادر، از خواستگاري بفرماييد، خواستگاري چگونه انجام شد؟-
اين باعث شد که آسيداحمد آمد خواستگاري. براي قبول خواستگاري حدود 10 ماه
طول کشيد؛ چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که خانه پدرم ميرفتم،
بعد از 15ـ10 روز از مادربزرگم ميخواستم که برگرديم. چون قم مثل امروز
نبود. زمين خيابان، تا لب ديوار صحن قبرستان بود، کوچههاي باريک و...،
زياد در قم نميماندم. به اين خاطر بود که زود از قم ميآمدم و آن دو ماهي
که آقام مرا به زور نگهداشت، خيلي ناراحت بودم.
مراحل خواستگاري
شروع شد. آقاجانم ميگفت: «از طرف من ايرادي نيست و قبول دارم. اگر تو را
به غربت ميبرد، آدمي است که نميگذارد به قدسي جان بد بگذرد.» روي رفاقت
چند سالهاش روي آقا شناخت داشت. من ميگفتم که اصلاً قم نميروم و جهاتي
بود که ميل نداشتم به قم بروم.
*پس چطور شد که به قم رفتيد؟ ظاهراً خواب ديديد. اگر يادتان هست بفرماييد.-
خوابهاي متبرک ديدم، چند خواب، خوابهايي ديديم که فهميديم اين ازدواج
مقدر است. آن خوابي که دفعه آخري ديدم که کار تمام شد حضرت رسول ،
اميرالمؤمنين و امام حسن را در يک حياط کوچکي ديدم که همان حياطي بود که
براي عروسي اجاره کردند.
*يعني
شما در خواب خانهاي را ديديد، و بعد از مدتي خانهاي که براي عروسي شما
اجاره کردند، همان بود که شما قبلاً در خواب ديده بوديد؟-
بله، همان اتاقها با همان شکل و شمايل که در خواب ديده بودم. حتي
پردههايي که بعداً برايم خريدند، همان بود که در خواب ديده بودم. آن طرف
حياط که اتاق مردانه بود پيامبر(ص) و امام حسن(ع) و اميرالمومنين(ع) نشسته
بودند و در اين طرف حياط که اتاق عروس شد، من بودم و پيرزني با يک چادر که
شبيه چادر شب بود و نقطههاي ريزي داشت و به آن چادر لَکي ميگفتند.
پيرزن
ريزنقشي بود که او را نميشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق
شيشه داشت و من آن طرف را نگاه ميکردم. از او ميپرسيدم اينها چه کساني
هستند؟ پيرزن که کنار من نشسته بود گفت آن روبه رويي که عمامه مشکي دارد
پيامبر(ص) است.
آن مرد هم که مولوي سبز دارد و يک کلاه قرمز که شال
بند به آن بسته شده ـ و آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر
ميگذاشتند ـ اميرالمؤمنين است. اين طرف هم جواني بود که عمامه مشکي داشت و
پيرزن گفت که: اين امام حسن است.
من گفتم: اي واي، اين پيامبر است و
اين اميرالمؤمنين است و شروع کردم به خوشحالي کردن. پيرزن گفت:« تويي که
از اينها بدت ميآيد!» من گفتم:« نه، من که از اينها بدم نميآيد؟ من اينها
را دوست دارم.» آن وقت گفتم:« من همه اينها را دوست دارم، اينها پيامبر من
هستند، امام من هستند.
آن امام دوم من است، آن امام اول من است»
پيرزن گفت: «تو که از اينها بدت ميآيد!» اينها را گفتم و از خواب بيدار
شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بيدار شدم. صبح براي مادربزرگم تعريف
کردم که من ديشب چنين خوابي ديدم. مادربزرگم گفت:« مادر! معلوم ميشود که
اين سيد حقيقي است و پيامبر و ائمه از تو رنجشي پيدا کردهاند. چارهاي
نيست اين تقدير توست.»
*قرار بود چه موقع جواب بدهيد؟-
هرچه آقا جانم ميگفت، من ميگفتم نه. جواب آخر معلوم نبود. آسيد احمد
لواساني از جانب داماد هر شب ميآمد خواستگاري و ميپرسيد چي شد؟ آسيد احمد
هم باز دوباره ميآمد آنجا و آقا جانم هم ميگفت زنها هنوز راضي نشدهاند.
چون آسيداحمد با پدرم دوست بود با گاري و دليجان ميآمد و دو سه روز خانه
آقاجانم ميماند و برميگشت.
يک چند وقتي گذشت، تا دفعه پنجمي که در
عرض دو ماه آمد، گفت: بالاخره چي شد؟ آقام ميخواست حسابي رد کند و
بگويد:« من نميتوانم دخترم را بدهم. اختيارش دست خودش و مادربزرگش است و
ما براي مادربزرگش احترام زيادي قائليم. مادربزرگم راضي نبود، چون شريک
ملکهاي مادربزرگم هم خواستگاري کرده بود.
*پدرتان
خيلي روشن بودهاند و مقيد بودهاند که خودتان و مادربزرگتان راضي باشيد.
در حالي که خيلي از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجه نميکردند.-
بله. بله. من سر صبحانه خواب را براي مادربزرگم تعريف کردم و بلافاصله
وقتي اسباب صبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و کرسي بود و همه
اينها برحسب اتفاق بود.
*يعني خواب شماـ مشورت مادربزرگ و ورود آقاجان اتفاقي بود؟
-
بله، آقاجانم آمدند و نشستند و من چاي آوردم. گفتند:« آسيد احمد آمده.
دفعه پنجمش است و حرفي به من زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف، اين بود
که آسيد احمد وقتي ديده که آقام گفته نه، نميشود يعني زنها راضي نيستند
آسيداحمد هم به طور محکم گفته: «با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگي نميتواند
زندگي کند و اين حرفهايي است که کساني که مخالفند ميزنند.» همه مخالف
بودند اول خودم. بعد مادربزرگم، مادرم، فاميلها. آقام هم ميگفت ميل
خودتان است ولي من به ايشان عقيده دارم که مرد خوب و باسواد و متديني است و
ديانتش باعث ميشود که به قدسي جان بد نگذرد.
آقام گفت:« اگر
ازدواج نکني من ديگر کاري به ازدواجت ندارم.» من دختر 15 سالهاي بودم و
خيلي هم مقام پدرم را حفظ ميکردم. حتي بيچادر جلوي پدرم نميرفتم. حتي
وقتي صدايمان ميکرد بايد چادر روي سرمان بيندازيم ولو چادر خواهر باشد يا
هر کس ديگر. من هم سکوت کردم. خانم بزرگ رفت به عنوان تشريفات براي ايشان
گز آورد، از گز خوردند و گفتند:« پس من به عنوان رضايت قدسي ايران گز
ميخورم.» گفتند و گز را خوردند و من هم هيچي نگفتم، چون ابهت خوابي که
ديده بودم، من را گرفته بود. سکوت کردم. آقام گز را خوردند و رفتند.
به
فاصله يک هفته آسيد محمدصادق لواساني و داماد با يک نوکر به نام مسيب بر
آقا جانم وارد شدند براي خواستگاري و همه با هم رفيق بودند جز آقاي هندي.
آقام هم مرا خبر کرد. ذبيحا... نوکر آقام آمد منزل مادربزرگم گفت:« خانم،
ميهمان دارند. گفتهاند قدسي ايران بيايد آنجا.» مادربزرگم گفت:«ميهمانش
کيست؟» به او سفارش کرده بودند که نگويد داماد آمده است. واهمه از اين
داشتند که باز بگويم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را
فهميدم.
آن خواهرم که يک سال ونيم از من کوچکتر بودـ شمسآفاق ـ
دويد و گفت:« داماد آمده... داماد آمده!» من را بردند و داماد را از پشت
اتاق ذبيحالله نشانم دادند. آنها توي اتاق ديگر نشسته بودند و من از پشت
در اين اتاق ايشان را ديدم. آقا زردچهره بود، موي کم زردي داشت و اتفاقاً
روبه رو واقع شده بودند و زير کرسي نشسته بودند. وقتي برگشتم، خواهرانم و
مادرم هم آمدند و داماد را ديدند، چون هيچ کدام داماد را نديده بودند.
*داماد را پسنديديد؟-
بدم نيامد، اما سني هم نداشتم که بتوانم تشخيص بدهم که چه کار بايد بکنم.
ذاتاً هم آدم صاف و سادهاي بودم. آقاجانم آهسته آمد و از خانم جانم
پرسيد:« قدسي ايران برگشت چه گفت؟» خانم جانم گفتند:« هيچي نشسته است».
بعداً به من گفتند که: «وقتي تو ساکت نشسته بودي، به زمين افتاد و سجده
کرد.» چون او خودش پسنديده بود. هميشه پدرم ميگفت:« من دلم يک پسر اهل علم
ميخواهد و يک داماد اهل علم.» همين هم شد. آقا اهل علم بود و يک پسرشان
هم يعني حسنآقا را اهل علم کرد يعني پسر دوم خودش را.
*آيا بعد از ازدواج هم وضع زندگي شما مثل قبل بود؟-
روز اول که ميخواست آقا ازدواج کند و آقا جانم قرار بود جواب مثبت به
آسيد احمد بدهد، به ايشان گفت که خانمها ايراد دارند. آسيد احمد گفت
ايرادشان چيست؟ گفت که يکي اين که او را نميشناسند و او مال خمين است و
دختر در تهران بزرگ شده است و در حالت رفاه بزرگ شده است و وضع مالي
مادربزرگش خيلي خوب بوده و با وضع طلبگي مشکل است زندگي کند.
داماد
اصلاً چي دارد؟ آيا چيزي دارد يا نه؟ اگر صرف حقوق شهريه
حاجشيخعبدالکريم است، راستي نميتواند زندگي کند و اگر نه، از خودش آيا
سرمايهاي دارد يا نه؟ از آن گذشته آيا داماد زن دارد يا نه؟ شايد در خمين
زن داشته باشد و شايد بچه داشته باشد. شايد صيغه ميکردند تا تحصيلاتشان
تمام شود و سرمايهاي پيدا کنند و چه بسا از آن صيغه دو بچه پيدا ميکردند.
*مادر، شما مطمئن هستيد که امام صيغه نکرده بودند؟ايشان
اصلاً زن نديده بودند، بعداً خودشان به من گفتند. خود آسيد احمد به آقا
جانم گفته بود که خانمها درست ميگويند. گفته بود به من اطمينان داري يا
نه؟ اگر به من اطمينان داري من ايرادهاي اين زنها را قبول دارم و خودم
ميروم خمين و تحقيق ميکنم و ميپرسم ببينم وضع زندگي اينها چگونه است؟
آسيد احمد هم رفت خمين منزلشان ديد. منزلشان مفصل و آبرومند است.
دو
تا حياط تو در تو و خيلي خوب وخوش برخورد و آقامنش بودند و قضيه را به
آقاي هندي برادر بزرگ آقا ميگويد و ميپرسد که حقوقش چقدر است و آيا
ازدواج کرده يا نه؟ آنها ميگويند که زن و بچه ندارد، حتي صيغه هم نکرده
است و ما نشنيدهايم و بودجه او ماهي 30 تومان است که از ارث پدر دارد.
وقتي آسيداحمد ميآيد و به آقا جانم ميگويد خب اگر پنج تومان کرايه بدهد
مسألهاي نيست و رضايت ميدهد و بعد هم که من آن خواب را ديدم.
*مادر جان شنيدم عروسي شما در ماه مبارک رمضان بود، در حالي که رسم نيست در ماه رمضان ازدواج کنند. چرا؟- چون درسها تعطيل بود.
*يعني حضرت امام تا اين حد به درس مقيد بودند که حتي براي ازدواجشان حاضر به تعطيل کردن درس نبودند؟-
بله مقيد بودند. گفتند چون درسها تعطيل است. من نزديک تولد حضرت صاحب اين
خواب را ديدم و به آقا جانم رضايت من را گفتند. آنها هم اول ماه رمضان
آمدند.
*عقد و عروسيتان چطور بود؟ مفصل بود؟ يا ساده برگزار شد؟-
عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و
گفت قدسيجان بيا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بيچادر پيش ايشان
نميرفتيم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پيش آقا جانم. گفت آن
طرف کرسي بنشين. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز
هشتم ماه است. اين چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و
مفصل پذيرايي کرده بود.
در پي خانه ميگشتند که خانهاي اجاره کنند و
عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسي کنند و بعد به قم بروند و بعد از 8
روز خانه پيدا شد که همان خانهاي بود که در خواب ديده بودم. آقا جانم
گفت:« من را وکيل کن که من آسيد احمد را وکيل کنم بروند حضرت عبدالعظيم
صيغه عقد را بخوانند.» آقا هم برادرش آقاي پسنديده را وکيل ميکند. من يک
مکثي کردم و بعد گفتم:« قبول دارم» و رفتند عقد کردند.
بعد از اين
که گفتند خانه مهيا شد، آقام گفت که به اينها اثاث بدهيد که ميخواهند
بروند آن خانه. اثاث اوليه مثل فرش و لحاف کرسي و اسباب آشپزخانه و ديگر
چيزها مثل چراغ نفتي را فرستادند و يک ننه خانم داشتيم که دايه خانمم بود.
او را با عذراخانم دخترش فرستادند آنجا براي پذيرايي و آشپزي. شب 16 يا 15
ماه رمضان دوستان و فاميل را دعوت کردند و يک لباس سفيد و شيکي که
دخترعمهام با سليقه روي آن را با گل نقاشي کرده بود دوختند و من پوشيدم.
*مهر شما چقدر بود؟ و پيشنهاد از طرف شما بود يا آقا؟-
هزار تومان بود. آنها گفتند اگر ميخواهيد خانه مهر کنيد. ولي آقام گفت من
قيمت ملک و خانههايشان را نميدانستم چطور است؟ خمين چه قيمتي است. پول
مهر کردم.
*آيا شما مهرتان را مطالبه کرديد؟- نه، مطالبه نکردم. اما در آخر وصيت کردند که يک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
*بله،
نظريهاي مطرح است که اگر کسي در 60 سال پيش مقدار پول معيني مثلا 1000
تومان مهريه کرد آيا امروز بايد همان 1000 تومان را بدهد يا اين که
ميبايست مطابق ارزش 1000 تومان در آن زمان بپردازد؟- بله
1000 تومان در آن زمان جهيزيه کامل ميشد. شايد فکر کردهاند من از اين
خانه سهمي داشته باشم که اگر محتاج به خانه شدم بروم در آنجا بنشينم.
*به
طور کلي رفتار ايشان با شما چگونه بود؛ يعني در خانه ايشان هم از همان
احترام قبل، برخوردار بوديد يا نه؟ و آيا اين احترام تا آخر زندگي ايشان
برقرار بود؟- بله، به من خيلي احترام ميگذاشتند و خيلي
اهميت ميدادند؛ يعني يک حرف بد يا زشت به من نميزدند. حتي يک روز به
دخترانش، صديقه و فريده ـ شما آن موقع کوچک بوديد ـ که از پشتبام رفته
بودند منزل همسايه، اعتراض داشتند و ميگفتند در آن خانه نوکر بوده است و
از اين بابت نگران بودند ولي من ميگفتم که کسي آنجا نبوده است. ايشان حتي
در اوج عصبانيت، هرگز بياحترامي و اسائه ادب نميکردند. هميشه در اتاق،
جاي خوب را به من تعارف ميکردند.
هميشه تا من نميآمدم سر سفره،
خوردن غذا را شروع نميکردند، به بچهها هم ميگفتند صبر کنيد تا خانم
بيايد. اصلاً حرف بد نميزدند. ولي اين که من بگويم زندگي مرا به رفاه
اداره ميکردند، نه. طلبه بودند و نميخواستند دست پيش اين و آن دراز کنند ـ
همچنان که پدرم نميخواست ـ دلشان ميخواست با همان بودجه کمي که داشتند
زندگي کنند. ولي احترام مرا نگه ميداشتند. حتي حاضر نبودند که من در خانه،
کار بکنم.
هميشه به من ميگفتند جارو نکن. اگر ميخواستم لب حوض
روسري بچه را بشويم ميآمدند و ميگفتند:« بلند شو، تو نبايد بشويي.» من
پشت سر او اتاق را جارو ميکردم، وقتي او نبود لباس بچه را ميشستم. حتي يک
سال که کسي که هميشه در منزلمان کار ميکرد، نبود ـ آن موقع ما در
امامزاده قاسم بوديم، همين اواخر بود که بچهها بزرگ شده و شوهر کرده بودند
ـ وقتي ناهار تمام شد من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشويم، ايشان همين که
ديدند من دارم ظرفها را ميشويم، از بين دخترها، فريده منزل ما بود ـ
گفتند:« فريده بدو، خانم دارد ظرف ميشويد» فريده دويد و آمد ظرفها را از
من گرفت و شست و کنار گذاشت.
*مادرجان،
اين مطالب صريح و روشن شما نشاندهنده اين است که حضرت امام، جارو کردن و
ظرف شستن و حتي شستن يک روسري بچه خودتان را هم وظيفه شما نميدانستند و
شما هم که به جهت نياز، گاهي به اين کارها دست ميزديد ناراحت ميشدند و آن
را به حساب نوعي اجحاف نسبت به شما مي گذاشتند.
من هم به خوبي يادم
هست شما که وارد ميشديد حتي به شما نميگفتند در را پشت سرتان ببنديد.
شما که مينشستيد خودشان بلند ميشدند و در را ميبستند. توجه و احترام
امام به شما زبانزد بود و هست. شنيدهام شما سالها نزد امام مشغول به
تحصيل بودهايد، لطفاً در اينباره توضيح بدهيد.- بعد از
اين که تصديق ششم را گرفتم و يک سالي گذشت، رفتم دبيرستان بدريه و کلاس
هفتم را خواندم. کلاس را که شروع کردم دو ماه گذشته بود و براي فرانسه معلم
گرفتم و دو ماه هم پيش يک خانم کليمي درس خواندم. ماهي 2 تومان ميدادم.
آقاجانم که از قم به تهران آمدند، جامعالمقدمات را مدتي پيش ايشان خواندم و
وقتي که ازدواج کردم، آقا به من تعليم داد و چون بااستعداد بودم به من
گفتند که احتياج به تعليم ندارم و شروع کردند به تدريس جامعالمقدمات. همه
درسهاي جامعالمقدمات را خواندم. البته سال اول، هيأت خواندم و بعد از آن،
جامعالمقدمات.
دو بچه داشتم که سيوطي را شروع کردم و وقتي سيوطي
تمام شد، چهار بچه داشتم. بچه چهارم که فريده خانم است وقتي به دنيا آمد من
ديگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم ولي «شرح لمعه» را شروع کردم. مقداري
شرح لمعه خواندم که ديدم عاجزم و هيچ نميتوانم بخوانم.
مجموعاً
هشت سال طول کشيد. بعداً که در انقلاب به عراق رفتيم شروع کردم به يادگيري
زبان عربي و چون معاشر نداشتم زبان عربي را از روي کتب درسي آنها شروع
کردم. کتاب سوم ابتدايي را گرفتم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم
را از «حسين» گرفتم. چون بعضي لغتها را نميدانستم. وقتي احمدجان به تهران
آمد، کتاب لغت عربي به فارسي برايم تهيه کرد.
سپس به کتاب رمان و
رمانهاي شيرين و قشنگ و حکايتها علاقهمند شدم و چون از آنها خوشم
ميآمد، تشويق ميشدم. دليل آن که تحصيل را در جواني رها کردم اين بود که
مشوق نداشتم وگرنه در ميان دوستانم خيلي به تحصيل علاقهمند بودم.
*همين
که امام آمدند و به تدريس شما مشغول شدند و در طول 8 سال اول زندگي براي
اين مسأله وقت گذاشتند به معني تشويق است. گذشته از آن شما قبل از
ازدواجتان به مدرسه رفتيد، در حالي که آن موقع همه به مکتب ميرفتند و حتي
ما هم به مکتب رفتيم. اينها همه، خود نوعي تشويق است.- بله،
اين که خودشان قبول کردند و 8 سال طول کشيد، تشويق بود. ولي اگر چهار نفر
ديگر اهل درس بودند و با من مباحثه ميکردند، خيلي فرق داشت. آدم در کلاس
ميبيند که اين دوستش درس ميخواند و آن يکي هم درس ميخواند و تشويق به
تحصيل ميشود. من در عراق رمان ميخواندم و بعد شروع کردم به روزنامه و
مجله خواندن و پيشرفت کردم به طوري که در سال آخر اقامتمان در عراق، کتاب
تمدن اسلام را به زبان عربي خواندم.
*مادرجان،
من که هم به سطح علمي شما و دانشجويان دانشگاهها آّشنا هستم، شما را از
نظر علمي همسطح سطوح بالاي دانشگاهيان ميبينم و اين به جهت کوشش خود شما و
تشويق و تلاش حضرت امام است. امام سعي داشتند که شما را از نظر علمي رشد
دهند. آيا اصولاً در زندگي خصوصي شما مثل لباس پوشيدن يا رفت و آمدتان
دخالتي ميکردند؟- نه، اوايل زندگيمان هفته اول يا ماه اول،
يادم نيست به من گفت من به کار تو کاري ندارم؛ به هر صورت که ميل داري
لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو ميخواهم اين است که واجبات را انجام بدهي
و محرمات را ترک بکني، يعني گناه نکني. به مستحبات خيلي کاري نداشتند، به
کارهاي من کاري نداشت .هر طوري که دوست داشتم زندگي ميکردم. به رفت و آمد
با دوستانم کاري نداشتند. چه وقت بروم چه وقت برگردم، ايشان به درس و تحصيل
مشغول بودند و من هم سرم به کار خودم بود.
*مادر،
شما شانس آورديد که شوهري واقعاً اسلامشناس داشتيد، و ميدانست که اسلام
چه مقدار به مرد، حق دخالت در زندگي همسر را داده است و لذا به زندگي خصوصي
شما دخالتي نميکردند و تنها از شما ميخواستند که حرام خداوند را انجام
ندهيد و واجب خداوند را انجام دهيد.
معني تسليم درمقابل خداوند و
احکام باري تعالي همين است. مادرجان، حالا مقداري درباره مسايل سياسي در
طول انقلاب و قبل از آن بفرماييد، آيا آقا (امام) با آقاي کاشاني ارتباط
داشتند؟- آقا به آقاي کاشاني ارادت داشت. ابتدا وقتي آقا
براي ازدواج آمدند تهران و 8 روزي منزل آقاجانم اقامت کردند. آقاي کاشاني
هم آمده بود و همديگر را ديده بودند؛ براي اين که خانه آقاي کاشاني و آقا
جانم در يک کوچه بود و با هم رفيق بودند. در همانجا آقاي کاشاني به آقاجانم
گفته بود:« اين اعجوبه را از کجا پيدا کردي؟»معلوم ميشود که از همان ديد
اول هوش و ذکاوت امام براي آقاي کاشاني مشخص شده بوده و آقاي کاشاني متوجه
شدند که حضرت امام غير از بقيه طلاب هستند.
*درباره شروع مبارزات در سال 42 چه خاطراتي داريد؟-
چون زمينها را به زور از مالکها ميگرفتند و ميدادند به رعيتها؛ هميشه
اين سؤال مطرح بود که زراعتي که کشاورزان ميکردند حلال است يا نه و ناني
که نانواها ميپختند حلال است يا خير؟ بعد از مدتي من و آقامصطفي رفتيم نجف
و کربلا و در آنجا شنيديم که ايران شلوغ شده است.
آقا مصطفي
دلواپس شد و گفت برگرديم ايران. وقتي آمديم خانه پر از جمعيت بود، ما رفتيم
منزل برادرت. حياط خانه آقامصطفي قهوهخانه شده بود تا بعد کمکم شلوغي
زياد شد و آقا سخنراني عصر عاشورا را کردند داخل خانه و آن شب صداي همهمه و
تنفسشان پيچيده بود.
آنها لگد زدند به در خانه. ما همه در حياط
خوابيده بوديم. آقا رفتند وگفتند لگد نزنيد آمدم. آقا، عبا و قبايشان را
پوشيدند و آنها در را شکستند و ريختند داخل خانه و ايشان را بردند. دو سه
روزي در يک منزل مسکوني بازداشت بودند و بعد ايشان را به زندان قصر منتقل
کردند. 12ـ10 روزي در قصر بودند اما نميگذاشتند براي ايشان غذا ببريم.
ظاهراً ميرفتند ايشان را نصيحت ميکردند. آقا، کتاب دعا و لباس خواسته
بودند، برايشان داديم. بعد ايشان را بردند عشرتآباد و دو ماه آنجا بودند.
نميگذاشتند هيچکس پيش ايشان برود و فقط اجازه غذا دادند.
ما هم
آمديم تهران منزل خانم جانم و ناهار به ناهار برايشان غذا ميداديم. بعد از
دو ماه آزاد شدند، ايشان را بردند به داووديه منزل حاجعباسآقا نجاتي. من
روز اول با دخترانم آنجا رفتم. ما بيشتر مانديم و اتاق يک دفعه خلوت شد و
همه رفتند. به ايشان گفتم اينجا خيلي سخت است؟! انگشتش را ماليد به پشت
گردنش، پوست نازکي با انگشت لوله شد و آمد پايين، من هيچ نگفتم ولي خيلي
ناراحت شدم.
*هنوز هم که به ياد
آن ميافتيدناراحت ميشويد. مادر معذرت ميخواهم. من در اين گفتگو چندين
بار شما را به گريه انداختم و خاطرات تلخ گذشته را زنده کردم واقعاً مرا
ببخشيد.- نه اشکالي ندارد، بعد آقاي روغني پيشنهاد کرده بود
که آقا به خانه ايشان بروند. جمعيت زيادي از ساواکيها در روبروي منزل
آقاي روغني جا گرفتند و يک منزل هم نزديک آنجا براي ما کرايه کردند.
تقريباً 30 ساواکي آنجا بودند که رفت و آمد را محدود ميکردند و فقط مادرم
يا خواهرم را اجازه ميدادند داخل شوند. مدت 7 ماه در قيطريه منزل آقاي
روغني بودند که رئيس ساواک به نام انصاري گفته بود هر وقت بخواهيد به قم
برويد براي شما ماشين ميآوريم. بعد رفتيم قم. همه خانه آقا را مردها گرفته
بودند. يک خانه متصل به منزل آقا را اجاره کردند و دري باز کردند به آنجا و
ما رفتيم.
از عيد تا 13 آبان يعني هشت ماه آنجا بوديم که آقا
سخنراني ديگري کردند که همان کاپيتولاسيون بود. يک شب ديديم که ريختند پشت
در خانه. من در ايوان بودم. با آن که ديوار بلند بود يکي بالاي ديوار بود.
آقا طرف ديگر حياط بودند، من اين طرف حياط. دوباره ديدم يکي ديگر پريد. صدا
کردم:«آقا» و ديدم که درب بين خانه ما و بيرون را با لگد ميزنند.
آقا
صداي مرا که شنيد بلند صدا زد:« در را شکستيد، من دارم ميآيم.» يک وقت
ديدم که يکي ديگر هم پريد بالا، من ديگر ترسيدم، نزديک سحر بود. آقا آمد
بيرون و داد زد به آنها:« در شکست! برويد بيرون من ميآيم.»
همين که
ديدند آقا از اتاق آمد بيرون به طرف من و من هم توي ايوان ايستاده بودم،
از ديوار به طرف بيرون پايين پريدند. آقا آمد مُهر و کليد در قفسهاش را به
من داد و گفت:« اين پيش تو باشد تا خبر دهم.» و از آن در رفت بيرون. من آن
را قايم کردم و به هيچکس نگفتم. چون توقع ميکردند که کليد يا مُهر را
بگيرند. احمد بيدار شده بود، 18ـ17 ساله بود.
احمد پرسيد:« آقا
کو؟» گفتم:« از اين در رفت، تو نرو» ولي رفت، بعد گفت:« چند قدم که رفتم
يکي از ساواکيها هفتتيرش را رو به من کرد به صورت حمله ـ يعني اگر بيايي
جلو ميزنمت ـ و من نرفتم.»
*مادر،
ناراحت نشويد اگر يادآوري آن دوران شما را تا اين حد ناراحت کند. من مجبور
ميشوم سؤالي نکنم. خواهش ميکنم شما هميشه صبور بوديد يادم هست که وقتي
من رسيدم شما لرز کرده بوديد و در جواب احوالپرسي من خيلي محکم جواب داديد
که حالم خوب است؛ اما نميدانم چرا ميلرزم و من در تمام اين سالها هر وقت
ياد آن لحظه ميافتم از مظلوميت آن روز شما منقلب ميشوم. خب مادرجان
نفرموديد مُهر و کليد را چه کرديد و چگونه آن را به امام برگردانديد؟-
قايم کردم تا زماني که آقا رفتند عراق، از نجف نامهاي به من نوشتند که
مُهر مرا به يک آدم اميني بدهيد برايم بياورد و من با آقاي اشراقي در ميان
گذاشتم و ايشان گفتند آقاي آشيخ عبدالعلي قرهي گذرنامه دارد و مورد
اطمينان است. من هم نامهاي نوشتم و مُهر و کليد را به او دادم. او هم برد
نجف و به آقا داد.
*اين که حضرت
امام مُهر خود را فقط به دست شما داده، بيانگر اطميناني است که ايشان به
شما داشته که تا چه اندازه استوار و رازدار هستيد و اين که شما در تمام اين
مدت با هيچکس آن را در ميان نگذاشتهايد، نشانه امانتداري شماست. والا
حضرت امام ميتوانستند به شما بگويند که مُهر را به کس ديگري تحويل دهيد.
لطفاً بفرماييد که آيا حضرت امام از اقامتشان در ترکيه براي شما تعريف
کردهاند؟- شهر «بورسا» محل اقامت آقا بوده، ظاهراً خوشآب و
هوا هم بوده است. يک مأمور ايراني به نام حسنآقا که ساواکي و اهل ساوه
بود، همراه آقا به ترکيه رفته بود و زن و بچهاش در ايران بودند، خيلي
ناراحت بود و در واقع او هم تبعيدي بود. او به اتفاق يک مأمور ترک که نامش
«عليبيک» بود، مراقب آقا بودند. بعد که داداش را(آقا مصطفي ـ خانم به زبان
دخترانشان به او داداش هم ميگفتند) تبعيد کردند، گاهي با هم بيرون
ميرفتند؛ ولي آقا بيشتر در منزل بودهاند و مشغول کار خود بودند و کتاب
«تحريرالوسيله» را مينوشتند.
*رژيم شاه با داداش چه کرد؟-
داداش هم بعد از بازداشت آقا، رفت منزل آيتالله مرعشي نجفي و مردم هم
دورش جمع شدند. رژيم چون ديد وجود مؤثري است، او را هم بازداشت کرد. دو ماه
در قزلقلعه او را زنداني کردند و بعد ايشان را بردند ترکيه.
*شما با رفتن داداش موافق بوديد؟- نه.
*من
يادم هست که موقع رفتن آمده بود خدمت شما و من در پيچيدن عمامهاش به او
کمک ميکردم. شما با رفتن او مخالف بوديد و ميگفتيد:« آقا که مبارزه
ميکند و با شاه مخالفت کرده، سني از او گذشته؛ اما تو جواني. زن و بچه
داري. زن تو حامله است، من با زن تو چه کنم.» و داداش چون مجبور به رفتن
بود ميخواست شما را ناراحت نکند. ميگفت شما اينجا هم دور هم جمع هستيد
اما آقا، آنجا تنهاي تنهاست، من بايد پيش او بروم و بالاخره هم او را بردند
و چه روز تلخي و سختي بود، يادتان ميآيد؟....(همسر امام با گريه تأييد
ميکنند).
معذرت ميخواهم، اين يادآوريها براي همه دردناک است.
حالا بفرماييد آقا چگونه به عراق رفتند و چه اتفاقاتي در راه ترکيه به عراق
افتاده است. کمتر کسي در اينباره سخن گفته است. شايد داداش يا آقا براي
شما تعريف کرده باشند. چون اکثر آقايان بعد از رفتن آقا به عراق خدمت امام
رسيدهاند و خاطره چنداني ندارند.- بعد از آزادي، يعني تمام
شدن دوران تبعيد آقا در ترکيه به او گفتهاند به ايران ميروي يا عراق؟
اما نگذاشتند خودش تصميم بگيرد، گفتهاند بايد به عراق برويد ايشان هم که
وارد عراق ميشوند ميگويند اول به زيارت کربلا ميروم، بعد ميروم نجف، در
مدت اين سه چهار روز که در کاظمين بودهاند، سامره هم ميروند.
يک
آقايي که در کربلا خانه داشته است و تابستانها ييلاق به کربلا ميرفته
است، آقا را به خانه خودش در کربلا دعوت ميکند و آقا سه روز هم در منزل او
ميماند تا حاجشيخنصرالله خلخالي که از دوستان آقا بود و از صرافان
عراق، بلکه صراف نصف ممالک عربي ديگر هم بود براي آقا در نجف خانهاي تهيه
ميکند. در کربلا هم، آقا به منزل آشيخنصرالله وارد شدند و سه روز ماندند و
او به طلبهها و مردم گفته است که برويد براي امام خانه تهيه کنيد و اثاث
بخريد تا آقا منزل شخص ديگري وارد نشوند.
اثاثي که خريده بودند
عبارت بود از: فرش کهنه، گليم کهنه، سه چهار دست رختخواب، سماور بزرگ، يک
گوني شکر، يک صندوق چاي، چهل استکان و نعلبکي جور واجور براي پذيرايي از
جمعيت با چاي، چهار سيني و چهار دست ظرف غذاخوري. به آقايان هم اطلاع داد
که بيايند در همان حياط که 5 متر در 6 متر بود بنشينند و آقا از کربلا به
منزل خودشان وارد شدند و در آنجا 14 سال زندگي کردند. منزل خيلي کوچک بود.
آشپزخانه
به اندازه يک تشک بود ديگ غذا را ميگذاشتيم در حياط و غذا ميکشيديم، چون
آشپزخانه جا نداشت. دو اتاق پايين داشت هر کدام 4×3 و دو اتاق بالا داشت
که يکي قابل استفاده نبود. يکي از اتاقها را فرش کرديم براي آقا و خانه
پهلويي را هم اجاره کردند براي بيروني آقا. اصولاً خانه کوچک و کهنهاي
بود.
*مادرجان، اگر چه از
صحبتهاي شما استنباط ميشود که از نظر اقتصادي در زندگي با حضرت امام تحت
فشار بودهايد ولي باکمال قناعت و بردباري آن را تحمل کردهايد. اما فکر
نميکنيد خودتان و همين طور فرزندانتان از نظر اعتقادي و اخلاقي متأثر از
امام هستيد؟- بله، روحيه آقا، حرکاتش و صحبتهايش، همه
اينها در بچهها اثر گذاشته بخصوص ديانت آقا.بچههاي من خيلي متدين هستند،
واقعاً متدين هستند و من از اين بابت شاکر به درگاه خدايم، اينها همه اثر
وجود آقاست.
*اين اثر را در خودتان هم احساس ميکنيد؟-
اثر داشته. برخورد و رفتار، ديانت و تقواي ايشان در من نيز چون فرزندانم
اثر داشته است. اما از نظر اخلاقي وخلقي در بچههايم بيشتر اثر گذاشته؛
يعني در بچههايم هست ولي در خودم نه. در من از جهت اخلاق تأثير نکرده، من
خودم همان هستم که بودم.
*آيا فکر ميکنيد اگر يک شوهر بيايمان داشتيد از نظر حسن اخلاق و ايمان همينطوري بوديد که الان هستيد؟- در ديانت ضعيف ميشدم؛ همينطور که حالا قوي شدهام. من در واقع در ديانت تقويت شدم.
*از نظر اخلاقي، صرف نظر از ديانت مثلاً نشنيديد که حضرت امام از شما با بچهها بخواهند که مواظب رفتار يا گفتارتان باشيد؟-
تذکر ميدادند که مواظب اخلاق و سيرت خود باشيد. خودتان را نگيريد و تکبر
نکنيد. هيچ کدامشان حتي خود من که خانم امام هستم، روي اعتبار احترام امام،
تکبر ندارم. اصلاً يادمان نميآيد که اين مسأله مطرح بوده باشد که خانواده
امام هستيم، يا دخترانم خودشان را بگيرند.
نه، اصلاً اين طور نيست.
*در مورد تذکرات اخلاقي و نکات تربيتي چه به خاطر داريد؟-
نه، يادم نيست، کم نصيحت ميکردند. از هفت سالگي در تربيت ديني دقت داشت؛
يعني ميگفت از هفت سالگي نماز بخوان. ميگفت اينها(بچهها) را وارد به
نماز کن تا وقتي 9 ساله شدند عادت کرده باشند. من به ايشان ميگفتم
تربيتهاي ديگرشان با من، نمازشان با شما. شما بگو، من که ميگويم گوش
نميکنند. خودشان مقيد بودند و ميپرسيدند، اما همين که ميگفتند خواندم،
قبول ميکردند. کنجکاوي نميکردند.
*شما معتقديد بيشترين نقشي که امام در تربيت بچهها وخانواده داشتند تحکيم اعتقادات مذهبي و ايمان آنها بوده است؟- بله، اخلاق و ايمان را از ايشان داريد، اما سليم بودن و سازگار بودن در زندگي با شوهرانتان را از من داريد.
*مادر بعد از رحلت امام، روال زندگي شما و رفتار بچهها با شما و برخورد مسئولين با حضرت عالي چگونه است؟-
بعد از رحلت امام برخورد مسئولين خيلي خوب بود. آقاي خامنهاي چندين بار
تا به حال به منزل ما آمدهاند، خيلي محبت کردهاند. از من احوالپرسي
کردهاند. همين طور آقاي هاشمي رفسنجاني هم چند بار تا به حال به منزل ما
آمدهاند، در اعياد و اوقات ديگر، آقاي کروبي هم آمدهاند، آقاي موسوي
خوئينيها هم يکبار آمدند.
*آيا با خانوادههاي مسئولين هم رفت و آمد داريد؟-
بله، همه خانوادههاي مسئولين به من محبت دارند. مردم هم به من محبت
دارند. در اعياد مذهبي، ايام عيد، مناسبتهاي مختلف، رفت و آمد داريم.
*رفتار بچههايتان با شما چگونه است؟ سفارش امام چه بوده؟-
بچهها خيلي احترام من را دارند. آقا به احمدجان که خيلي سفارش کردند؛ به
او گفتهاند خيلي مواظب باش، من نتوانستم تلافي کنم و تو تلافي کن.
*آقا
هميشه از شما و گذشت و صبر و بردباري شما در زندگي خودشان تعريف ميکردند و
هميشه سفارش شما را ميکردند. حتي ما هم شاهد بوديم که شما تا چه حد در
مبارزات امام سهيم بوديد، ما هيچوقت شکايتي از زندگي پرفراز و نشيب خودتان
با امام، از غربت نجف، دوري بچهها و... نشنيديم. هيچ وقت نديديم با امام
مخالفت کنيد يا به ايشان سخت بگيريد. خود امام هم هميشه اين نکته را ابراز
ميداشتند. از بچهها چه توقعي داريد؟- توقع دارم تازنده
هستم احترام مرا داشته باشيد. همين طور که تا به حال داشتهاند. من از همه
راضي هستم؛ احمدجان، دخترانم و عروسم، همه خيلي خوب هستند.