مردی دو خر داشت و آن دو را گم کرد. در کوچه و خیابان می گذشت و بدنبال دو خره گمشده قبیله اش می گشت. در راه زنی نقابدار را دید و خران را از یاد برد و بدنبال زن رفت.
ما هستیم: چون به او رسید، زن نقاب از چهره برگرفت و دهان گشاد و چهره زشت خویش نشان داد و مرد باز به یاد خران افتاد و گفت: دهان تو مرا یاد دو خر گمشده دودمانم انداخت!
پاداش دُعایت را گرفتی!
یکی از گستاخان عرب، به دیر (کلیسا) راهبی رفت و دین او را پذیرفت و با او به دعا پرداخت. تا جایی که در این کار بر او فزونی گرفت. روزگاری در دیر ماند و در فرصتی صلیب طلای راهب را دزدید و آنگاه از او اجازه خواست که برود. راهب او را اجازه داد و زادراهی نیز همراه او کرد و به دعایش ایستاد و چون با او وداع می کرد، وی را بدین جمله دعا گفت که: «اصبحک الصلیب» (=صلیب با تو باد! منظور اینکه در پشت و پناه صلیب باشی) و عرب گفت: «کفیت الدعوه» (=پاداش دعایت را گرفتی)