حالا سیروس مقدم بالاتر از رضا عطاران و مهران مدیری؛ طنزروتینسازان مشهور تلویزیونی ایستاده است و به منتقدان سابقش دست تکان میدهد و اگر لبخند گوشه لبش اجازه دهد میگوید که آچارفرانسه تلویزیون شده است و تلویزیون هرجا کم بیارد بهسراغش میآید.
من فکر میکنم نگاه آدمها به جامعه و محیط و هستی دارای زاویههای مختلفی است و بهنظرم همهچیز به همین زاویه دید برمیگردد. من زاویه دیدم به دنیا و آدمها این است که بهتعداد افراد و آدمهای پیرامون ما قصه و ماجرا وجود دارد، حالا برخی از آنها ممکن است جذابیتهای نمایشی نداشته باشد و باید روی آن کار شود تا به جذابیت برسد. این گزاره معمول که زندگی معمولی مردم اطراف ما بار دراماتیک ندارد بهنظر من دیگر قابل قبول نیست. همینطور که میبینید که تمام سریالهای این چندساله من ریشه در زندگی عادی مردم دارد، مثلاً خبری را شنیدهام و نسبت به آن حساس شدهام و سراغ آن رفتم و یک قصه از آن درآوردم، مانند «دیوار» که موضوع آن از یک خبر یک روزنامه درآمد، خبری که میگفت طایفهای بهنام «فیوج» هستند که کارشان کیفزنی و زورگیری است و باندی آموزشدیده هستند و در سطح کشور گسترش یافتهاند. بعد ما نسبت به آن حساس شدیم و روی پرونده آن کار کردیم و به این نتیجه رسیدیم که معضلی اجتماعی است و بخش عمده موفقیت این گروه هم بر عدمآگاهی و شناخت مردم و نشناختن حق و حقوق خودشان صورت میگیرد و این سوژه سریال دیوار شد.
سوژه سریال «پایتخت» هم در واقع یک خبر بود که خانوادهای شب عید خانهای را خریداری کردند و با کامیون وسایلشان را منتقل کردند و بعد متوجه شدند که آن خانه دارای مشکلاتی است که نمیتوانند در آن زندگی کنند و سرگردان شدند. این خبر شاید برای خیلی از آدمها عادی و معمولی باشد ولی برای فردی مثل محسن تنابنده یک ایده برای یک سریال است، یک داستان معمولی از آدمهای معمولی.
واقعیت این است که در پایتخت یک و دو، ما کاملاً عامدانه قطب خیر و شر نداشتیم؛ چون من بهشخصه معتقدم در زندگی واقعی، خیر و شر در درون تکتک آدمها وجود دارد. ما آدم خوب و بد نداریم که جنگ میان این دو باعث پیشبرد قصه ما شود. بلکه خوبیها و بدیها، روحیات، نقاط قوت، ضعف و تفکرات این افراد قصه پایتخت را جلو میبرد.
ما از روز اول سعی کردیم حوادث بزرگی را تداعی نکنیم که باعث باورناپذیری مخاطبان شود. سعی ما در پایتخت بر این بود که مانند اسم فامیلی نقی اتفاقات و حوادث «معمولی» منجر به قصهگویی سریال شود. قصه کلاه نقی خاطرتان هست؟ ارسطو برای خوشتیپی و جلب توجه خانم فدوی از نقی کلاهش را میگیرد و کلاه در موتور میسوزد و بعد به جایی میافتد و بعد میگردند دنبالش و آخرش هم یک بعد مذهبی و یک مسئله زیستمحیطی با هم مطرح میشود. این خیلی مورد ساده و معمولی است و ممکن است برای همه رخ داده باشد.
قصههایی که پایه در زندگی مردم عادی ما دارند و بافت قصه و شخصیتها و نوع روایت اصلاً بهگونهای است که نویسنده ما اصلاً اجازه کارهای تخیلی و فانتزی و باورناپذیر را ندارد؛ چون با آدمهای معمولی سروکار دارد.
مثال دیگری میزنم. اپیزود گیر افتادن ماشین در آب دریا دقیقاً برگرفته از خاطرهای است که راهنمای محلی جزیره قشم در بازدید از آن منطقه برای ما تعریف کرد. سال گذشته چند خانواده برای تفریح به جزیره آمده بودند و به محیط آشنا نبودند. پس از تفریح و استراحت و بازی میآیند و میبینند که از ماشین خبری نیست و زیر آب رفته و چون ماشین پراید بود امواج آن را 100 متر جلوتر برده بود. زمانی که محسن تنابنده این داستان را شنید در ذهن خود حک کرد تا روزی که قرار شد برای خانواده نقی قصه بسازد.
بههمین دلیل هم هست که این جنس کمدی و نگاه به زندگی با باورپذیری جدی و شدید مردم روبهرو شده است و مردم دائماً منتظرند ببینند که برای خانواده چه اتفاقی خواهد افتاد.
زمانی که ما سراغ قصهای میرویم که برگرفته از مردم است و قهرمانان آن مردمی هستند که اطراف ما زندگی میکنند دیگر در این قصه شخصیت اصلی و فرعی و قهرمان و ضدقهرمان معنا پیدا نمیکند. هر آدمی بهاندازه خودش روانشناسی و روحیات خاص خود را دارد و بهاندازه خود در پیشبرد حادثه و قصه به ایفای نقش میپردازد به این معنا که با حذف ویا اضافه این شخصیت داستان صدمه خواهد دید و اتفاقاً حضور آدمهای اینچنینی در پایتخت باعث شد ابعاد دیگری از روحیات آدمها را که نتوانسته بودیم در خانواده نقی بروز دهیم روانشناسی کنیم و ابعاد اخلاقی جدیدی را منتقل کنیم.
مثلاً کاراکتر بهبود که فردی درستکار و ساده بود اما بهمحض اینکه کلید خانه نقی در اختیارش قرار میگیرد برادر خود را باز هم برای کاری انسانی به آن خانه میآورد و خودش را در دردسر میاندازد یا شخصیت رحمت خروسباز شخصیتی است که به کاری که انجام میدهد کاملاً اعتقاد دارد، زندگیاش در خروسهایش خلاصه میشود؛ و بهلحاظ روانشناسی نقاط دیگری از روحیات افراد دیگری را در قصه نشان میدهد.
این چیزی است که براساس شناخت محسن تنابنده نسبت به محیط اطرافش شکل گرفت. شما الآن به محسن تنابنده بگویید که درباره یک فضانورد چیزی بنویسد اصلاً نمیتواند ولی به او بگویید درمورد فردی که در حال چایدادن در یک شرکت است بنویسد 50 خاطره را به داستان تبدیل میکند. این نگاه تنابنده به دنیا بهنظرم خیلی در شکلگیری این نگاه مؤثر بوده است.
ما باید باور کنیم که برای بیان یک قصه واقعی نیازی به انجام کارهای خارقالعاده نیست. بلکه فقط کافی است محیط اطراف خود را بهتر ببینیم و به هر لحظه از زندگی روزمره بهعنوان یک سرمایه تجربی نگاه کنیم. مطمئنم کسی که این داستان را نوشته بیشتر از اینکه در یک مهمانی توجهش به خورد و خوراک و چیزهای بیمزهای که معمولاً در میهمانیها تعریف میشود؛ باشد به اتفاقات در ظاهر کماهمیت اما باارزشی که در آن لحظه در حال رخدادن است بیشتر توجه میکند، اتفاقاتی که معمولاً بیاهمیت تلقی میشود و کسی به آنها توجه نمیکند.
من مطمئنم که محسن تنابنده زمانی که برای واریز و یا برداشت پول به بانک مراجعه میکند بیش از آنکه حواسش به این کار باشد به این است که کارمند بانک دارد چهکار میکند؟ چهچیزهایی برایش مهم است؟ و به چهچیزهایی عادت کرده تا زمانی که بخواهد قصه کارمند بانک را بنویسد از آن استفاده کند.
این فرمول واقعیسازی است. ما باید نگاهمان به دنیا و پیرامونمان را عوض کنیم. محسن تنابنده لحظه به لحظه گذرای زندگی خود را نقطهگذاری میکند که چهچیزهایی دارای ارزش برای ثبت در ذهن است و چهچیزهایی ارزشمند نیست.
بهاینترتیب پایتخت هم برآیند نگاه خاص سازندگانش به دنیاست و رمز واقعی بودنش همین است.
درست است. احتمالاً سریال پایتخت از نظر تلقی عمومی رسانهها سریال دینی نیست. اما من اهمیتی به این حرفها نمیدهم. من فکر میکنم ما باید به این توجه کنیم که هویت دینی در ما نفوذ کرده همواره در ضمیر ناخودآگاه ما وجود دارد. سیروس مقدم در یک خانواده مسلمان در یکی از کشورهای مسلمان متولد شده است واز بدو تولد به آنچه عادت مذهبی بوده آشنا شده است. مقدم همیشه با افراد مذهبی همراه بوده است و در دانشگاه هم جزو دانشجویانی بوده که اگر درس طراحی از بدن برهنه بوده است آن را نگرفته است. این روحیه در سیروس مقدم رسوخ کرده است و بعد سراغ فیلمسازی آمده است. زمانی که شما با این روحیه و پشتوانه مذهبی قرار است سریال بسازی دیگر نمیتوانی آن را از خودت جدا کنی و ناخودآگاه حتی اگر خودت هم متوجه نشوی با تو همراه است، نه من بلکه محسن تنابنده هم همینطور.
در پایتخت 2 سعی ما بر این بود که به این صفت اعتقادی بهعنوان ارزشی نگاه کنیم که بسیار شرافتمندانه، پاک و شریف است. گنبد و گلدسته تنها بهانهای برای ایجاد جذابیت نبود بلکه تلاش ما این بود که بستری فراهم کند تا شریفتر به موضوعات اجتماعی و مردمی نگاه کنیم، یا مثلاً اعتقاد به حلال و حرامی که در این سریال بهتناوب نمایش دادیم. در رستوران گیر میکنند و زمانی که میخواهند کباب بخورند به صاحب رستوران زنگ میزنند و اجازه میگیرند و سپس آن را برمیدارند. اینها هم نشانههایی بود که در فیلم گذاشته شد.
همان طور که گفتم زمانی که ما قصد داریم خلقوخو و اخلاقیات افراد را در سریالی معرفی کنیم شیوه این معرفی دقیقاً به تربیت دینی ما برمیگردد. این روابط سالمی که صحبتش را میکنید یکی از برنامههای مهم ما در سریال بود. ما میخواستیم نشان دهیم که روابط خانوادگی خانوادههای ایرانی بهخلاف همه سیاهنمایی این سالها هنوز چقدر سالم و طبیعی و بهنجار است.
خط قرمز نقی و خانواده آن باباپنجعلی است، با وجود فراموشکاری باباپنجعلی هرگز او را خانه سالمندان نمیگذارد. اینها برگرفته از آموزههای دینی است و من میدانم که محسن تنابنده و احمد مهرانفر چقدر عاشق مادر، پدر و خانواده خود هستند. وقتی ما چنین چیزی را قبول داریم، غیر از این اصول را اصلاً نمیتوانیم در اجرا ویا نوشتن بهکار ببندیم.
دعواها در خانواده نقی بیش از پنج دقیقه طول نمیکشد و زود با یکدیگر آشتی میکنند. این برگرفته از همان پسزمینههای دینی است که در ذهنمان وجود دارد و به ما یاد میدهد چطور و با چه روحیهای تلخکامی، دعوا و اختلاف را تبدیل به آشتی کنیم و از آن بگذریم و مسائل سختتری به وجود نیاوریم.
تشویق به ازدواج و دوری از طلاق یکی از آموزههای ماست که بهطور مستقیم در«پایتخت» به آن اشاره میشود. هر دعوا و جرّوبحثی نباید منجر به طلاق شود. احترام زن و شوهر و اعضای خانواده نسبت به یکدیگر در این سریال نشان داده میشود.
من فکر میکنم اصولاً مهمترین موضوعی که جزو ذات بشر است و بهتدریج در حاشیه قرار گرفته است این است که ما بههرشیوهای به زندگی بنگریم، همانگونه برای ما پیش خواهد رفت. اگر همهچیز را تلخ و پیچیده و سخت ببینیم، طبیعتاً اطراف خود را سیاه میبینیم. این خانواده در سختترین شرایط در حالی که ماشین آنها در آب گیر افتاده دنبال گوشتکوب برای خوردن آبگوشت هستند و این خودش درس است.
برخورد با مشکلات با روحیه بهخصوص برای جامعه ما که بهلحاظ اقتصادی شرایط سختی را میگذراند، بسیار مهم است. اینکه روحیه به جامعه برگردد و افراد احساس کنند روزنه امید وجود دارد و شادابی خود را از دست ندهند، جزو مسائلی است که واقعاً مضامین دینی پشت آن است.
بهاینترتیب من هم معتقدم که کارکردهای دینی پایتخت بیشتر از اینی است که در تلقی معمول سریالهای دینی گرفتار شویم.
واقعیت این است که من یک دلزدگی بهلحاظ شخصی نسبت به تهران پیدا کردهام. این دلزدگی بهدلیل بد بودن مکانی تهران نیست، بلکه هرچه تهران بزرگتر شده است مشکلات آن پیچیدهتر و کشفنشدهتر شده است. ما در همین کار متوجه یکسری ویژگیهای خاص نوظهور تهران شدیم، باور نمیکنید که اصلاً آسمان تهران در خیلی از جاها بهدلیل کابلکشی ناپدید شده است. چقدر کابل بیرویه در خیابانها کشیده شده است، ما مجبور بودیم با کامیون گنبد و گلدسته رد شویم و میدیدیم هر 10 متر یکی یک کابل به خانهاش کشیده است علاوه بر این مشکلات ترافیک، آلودگی صوتی، آلودگی هوا، کمصبری مردم و از بین رفتن احترام بین آدمها یک دلزدگی خاص در ما به وجود آورده است.
به همین دلیل از روز اول قرار گذاشتیم تا جای ممکن قصه ما به تهران کشیده نشود و از جذابیتهای بصری شمال و جنوب ایران استفاده کنیم. اگر واقعاً وقت داشتیم و قصه به ما اجازه میداد، به کاشان، شیراز و حاشیه اصفهان میرفتیم و یک ایرانگردی به وجود میآوردیم ؛ ازاینطریق مردم را بهوجد میآوردیم تا کمی کشور خود را بشناسند و بدانند چه تنوع جغرافیایی، گویشی و موسیقی در آن وجود دارد.
جاهای زیبایی در ایران وجود دارد اما بهدلیل هزینه تولید کمتر دوستان فیلمساز ویا مدیران سفارش دهنده کار بهسمت آن نمیروند. هرنقطهای از این مملکت سرشار از جذابیت و قصه است. کافی است یک بار، هر سریالساز، منطقهای را انتخاب کند و از آن قصه بسازد.
ما در ایران با خلقوخوها و شیوههای زندگی متفاوتی روبهرو هستیم که همه آنها هم حق دارند که حیات داشته باشند و ترویج شوند. ما سعی کردیم در پایتخت نقب عمیقی به روحیات و شیوههای متفاوت زندگی آدمها بزنیم. تکیهکلامها، نوع پوشش، نوع غذاها و همه چیزهایی که مختص غیرتهرانیهاست و در حال فراموش شدن است. این چیزها واقعاً وجود دارد و تصنّعی نیست. ما باید بپذیریم که خردهفرهنگها و لهجههای متفاوت با لهجه و فرهنگ معیار حق روایت شدن دارند.
باور نمیکنید که این محدود کردن فرهنگ و سبک زندگی به تهرانیها چه تأثیر بدی در نابود کردن خردهفرهنگها بهمرور زمان داشته است. در جلسات رسمی ما در مازندران، تأسفبار بود که برخی از بومیان آنجا تلاش میکردند با ما به لهجه تهرانی صحبت کنند و فکر میکردند برایشان کسر شأن است که محلی صحبت کنند.
این گویشها و خردهفرهنگها بهتدریج در حال فراموشی است. ما در «پایتخت» میخواهیم تأکید کنیم که اینها ارزشهای فرهنگی ما هستند. اگر تنوع لهجهها و قومیتها از بین بروند، مشخص نمیشود که ریشه این سرزمین به کجا برمیگردد و اتفاقاً همین تنوع، باعث جذابیت آن شده است، چیزی که رسانههای ایرانی فراموش میکنند.
بحث بهشدت مهمی است. من حتماً باید توضیح دهم که برخی دوستان ما در رسانهها برداشت اشتباه و وحشتناکی از شهرستانیها دارند و مثلاً سادگی را با حماقت یکی میگیرند. در همین پایتخت ارسطو یک فرد ساده است اما احمق نیست، چون از او رفتار و گفتاری میبینیم که کاملاً مشخص است با جهانبینی خاصی شکل گرفته است ولی سطح سواد و تجربه ارسطو در حد خاصی است. اما هیچگاه او را تحقیری نمیکنیم، یا همین موردی که شما گفتید.
وقتی این اشتباه صورت بگیرد، هرکاری انجام دهیم رنگوبوی تحقیر به خود میگیرد. همه ما بهنوعی بچه شهرستان هستیم و نمیتوانیم به اصل خودمان توهین کنیم، مگر اینکه جاهل باشیم و تفاوت بین سادگی و بیپیرایگی و بیآلایشی را با سطحی بودن و احمق بودن ندانیم.
آدمهای قصه «پایتخت» شرافت دارند. کسانی هستند که مخاطب آنها را دوست دارد و با آنها میخندد و گریه میکند؛ این نشان میدهد این آدمها خوب معرفی شدند و دیدگاهی تحقیرآمیز نسبت به آنها وجود ندارد.
ما باید جهانبینی خود را نسبت به آدمهای دیگر و بهخصوص شهرستانیها تغییر دهیم. خود شهرستانیها بههیچعنوان حاضر نیستند ارزشهای خود را زیرپا بگذارند تا شبیه تهرانیها شوند. شهرستانیها بههیچعنوان عقبافتاده نیستند و اتفاقاً در بیشتر زمینههای فکری و فرهنگی پیشروتر از تهرانیهای با اینهمه امکانات هستند.
واقعیت این است که من سعی کردم قبل از اینکه تحت تأثیر این بحثها قرار بگیرم، مثل اعضای خانواده نقی در« پایتخت» با لبخند و روحیه از این جریانات بگذرم.
علتش هم این است که خلاف گفته دوستان من آدم فیالبداههای در این حرفه نبودم. از جوانی در این حرفه کار کردم و در 18سالگی دستیار آقای تقوایی بودم .علاوه بر این من بدهبستانی هم با رؤسا ندارم و اتفاقاً ازایننظر آدم عقبافتادهای هستم و نمیدانم چگونه میشود با یک مدیر رابطه خودم را حفظ کنم.
اگر کاری به من سفارش داده میشود به این دلیل است که فکر میکنند می توانند به من اعتماد کنند و کار باکیفیت، کمهزینه و پرمخاطب به آنها تحویل دهم. همیشه با صبر و حوصله این دوران را طی کردم و حالا همان دوستان نقدهای خوبی مینویسند و معتقدند سیروس مقدم دیگر سریدوزی نمیکند.
و اینطور که میگویند من صاحب سبکی در سریال سازی شدهام و مردم جنس کارهای مرا با دیدن 2 پلان میتوانند تشخیص دهند. علتش هم این است که بسیار هدفمند، باانگیزه و تجربی سعی کردم بیشتر به کارم فکر کنم تا این حرفها؛ چون به من کمکی نمیکرد. من حرفها را به روزگار سپردم و روزگار به من نشان داد که این دوستان در حرفهای خود تجدیدنظر خواهند کرد، اتفاقی که امروز افتاده است.
کار به کار دارم به پختگی بیشتری میرسم و چیزهای بیشتری کشف میکنم؛ هرکاری دریچههایی روی شما باز میکند که اگر با قواعد قبلی وارد آن شوید، خودتان را تکرار میکنید. همیشه مثل بچهای که میخواهد بازی جدیدی را شروع کند، خودم را نسبت به آن ماجرا آزاد میگذارم و سعی میکنم خود فضا، قصه و سوژه به من بگوید باید از چه زاویهای به آن نگاه کنم. آیا باید به عقب برگردم و از زاویه دیگری به سوژه نگاه کنیم ویا راه قبلی را ادامه دهم؟
اکثر اوقات سوژهها را بهجز سریال اغما که سفارشی بود خودم انتخاب کردهام و همیشه تا قصه ویا سوژهای مرا به هیجان نیاورد، سراغش نرفتهام، چون میدانم نمیتوانم در ساخت سوژهام این هیجان را منتقل کنم... هرچه قصهها به مردم، نیازها و مسائلشان نزدیکتر باشد، بیشتر مرا به هیجان میآورد. این میتواند یک سریال کمدی مثل«پایتخت» ویا یک کار اجتماعی تلخ مثل «زیر هشت» باشد، فرقی نمیکند. مهم این است قصه برگرفته از مردم باشد و قهرمانان آنها از بین مردم باشند و مرا به تجربههای تازهتری برساند.
والله، این شایعهای است که ما در این دفتر شنیدیم. من در آن برنامه تاریخچه ساخت «پایتخت2» را میگفتم که قرار بود از شمال شروع شود و به کربلا برود. آن سالی که قرار بود «پایتخت2» را بسازیم، کربلا آشفته بود و کارکردن در آنجا سخت بود. بعدها تصمیم گرفتیم آن را به کشوری با زبان و دین مشترک منتقل کنیم و تاجیکستان را انتخاب کردیم و سفری به این کشور هم داشتیم و با رایزن فرهنگی آنجا هم صحبت کردیم اما آنجا نیز مشکلاتی برای کار داشت. ما باید از یکی دو کشور رد میشدیم که شرایط برای ورود کامیون به آنجا بهشدت سخت بود. من درباره تاریخچه «پایتخت2» صحبت کردم. و ساخت «پایتخت3» را هم وابسته به سه عامل دانستم، اول اینکه؛ نیازسنجی شود که مخاطب لازم میداند یک بار دیگر با این خانواده همراه شود؟ دوم اینکه؛ آیا مدیران سازمان بهعنوان سرمایهگذاران تمایلی به ساختن ادامه این سریال دارند؟ و سوم اینکه؛ آیا تیم ما به قدمها، قصه و سوژههای نابتری از خانواده نقی میرسد، یا قرار است خودمان را تکرار کنیم و خاطره خوب «پایتخت 1 و 2» را از بین ببریم؟
اگر این سه عامل پیدا شود، طبیعی است که «پایتخت3» هم ساخته میشود، اما در حال حاضر هیچکدام اتفاق نیفتاده است.
من یار روز مبادای تلویزیون شدهام. الآن در سازمان شرایطی به وجود آمده است که مرا بهعنوان یار کمکی خودشان میشناسند. وقتی شرایطی در تلویزیون به وجود میآید که برای ساخت سریال به کمک احتیاج دارد؛ معمولاً از من برای روز مبادا استفاده میکند. این هم خوب و هم بد است، خوب ازآننظر که این اعتماد وجود دارد که در بدترین شرایط و کمترین زمان تیم مقدم میتواند بیاید و مخاطب را با تلویزیون آشتی دهد. بد هم ازآننظر که سیروس مقدم نمیتواند به برنامههای مدّنظرش ویا سریالهای غیرمناسبتی برسد. مدتهاست که یک رمان تاریخی دارم که میخواهم آن را به سریال تبدیل کنم و نمیدانم چهزمانی باید به آن برسم.
از یکطرف از لحاظ اخلاقی وامدار تلویزیون هستم و بالاخره این رسانه بود که توانستم از طریق آن با مردم ارتباط برقرار کنم؛ از طرف دیگر نسبت به سیروس مقدم ذهنیتی شبیه آچار فرانسه بودن و اینکه بتواند مخاطب را با تلویزیون آشتی بدهد، وجود دارد که کمی من را محدود میکند. البته فعلاً که میخواهم به یک استراحت طولانی بروم، «پایتخت2» بسیار کار سختی بود و آنقدر خستهام که نه به سریال مناسبتی و نه غیرمناسبتی اصلاً فکر نمیکنم.
بله، اتفاق خیلی بدی بود. اما خوشبختانه حادثه بدتری نشد. یکی از این بچهها الآن در بیمارستان تهران بستری است و امروز یک عمل دیگر دارد. یک پیوند عصب زده شده که ظاهراً موفقیتآمیز بوده است. برای دوست دیگرمان هم خانهای در خیابان ارتش اجاره کردیم و پرستاری دارد که به او میرسد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com