بولتن نیوز ، داریوش همایون (۵ مهر ۱۳۰۷ در تهران-۸ بهمن ۱۳۸۹ در ژنو)، تحصیلات ابتدایی خود را در دبستانهای فیروزبهرام و ابنسینا، و دوره متوسطه را در دبیرستانهای البرز و دارایی و کارشناسی و دکترای حقوق را در دانشگاه تهران به پایان رساند. وی فعالیتهای سیاسی خود را در سال ۱۳۲۰ و همزمان با جنگ جهانی دوم و اشغال ایران آغاز کرد. او عضویت در حزب ملت ایران، حزب پانایرانیسم و حزب سوسیالیست ملی کارگران ایران (سومکا) را در کارنامه خویش دارد. همایون در سال ۱۳۳۱ به اتهام حمله به ساختمانهای حزب توده سهماهونیم بازداشت شد. وی بعدتر به وادیهای روزنامهنگاری حرفهای (ابتدا در روزنامه اطلاعات و سپس تأسیس روزنامه آیندگان در ۲۵ آذر ۱۳۴۶) و سیاستمداری (قائممقام دبیرکل حزب رستاخیز و وزیر اطلاعات و جهانگردی و سخنگوی دولت جمشید آموزگار) کشیده شد. ازدواج او در سال ۱۳۵۰ با هما زاهدی نماینده مجلس و دختر سپهبد فضلالله زاهدی (عامل سرنگونی دولت دکتر مصدق در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲) و خواهر اردشیر زاهدی (داماد شاه و وزیر امورخارجه) موجب نفوذ او در دربار شد.
مصاحبهکننده و پژوهشگر «آیندگان و گذشتگان» دکتر مجید تفرشی، تاریخپژوه مقیم انگلیس، جز این کتاب کار گفتوگو با اردشیر زاهدی را نیز برعهده داشته است. مراحل دیگر کار این کتاب برعهده آقایان دکتر حسین کرمی (مدیر شورای سیاستگزاری) دکتر حسامالدین آشنا (مشاور ارشد پروژه) حسن بهشتیپور (مدیر بخش کتاب)، حجتالاسلام احمد نجمی (مدیر بخش آمادهسازی اولیه)، آرش حکمیان (ویراستار ارشد ادبی)، دکتر حبیبالله اسماعیلی (ویراستار ارشد محتوایی) و همکارانشان بوده است. وظیفه پشتیبانی و هماهنگی اجرایی کتاب خاطرات داریوش همایون، مانند سایر آثار مجموعه تاریخ شفاهی و تصویری ایران در عصر پهلوی دوم برعهده حسین دهباشی است. در جریان کار این کتاب از حمایت معنوی و اسنادی نهادهای معتبری چون سازمان اسناد کتابخانه ملی ایران، کتابخانه کنگره و شبکههای اول و چهارم سیما بهرهبرداری شده است.
کتاب «آیندگان و گذشتگان» گرچه روایت تاریخ ایران معاصر از منظر کسی است که بهلحاظ وابستگی به رژیم گذشته و مخالفت عمیق با نظام برآمده از انقلاب شکوهمند اسلامی سمتوسوی خاص خود را داشته و مثل هر اثر تاریخی دیگری باید به مطالب آن با دیده احتیاط نگریست، اما به جهت نگاه بیواسطه و انتقادی به مقولات کامیابی و ناکامی حکومت پهلوی در عرصه کشورداری و شرح زمینههای ناکارآمدی و سقوط رژیم از منظر درونحکومتی واجد اهمیت بسیار است. خصوصا آنکه پرسش و پاسخها اغلب جنبه انتقادی به خود گرفته و درنتیجه واجد نکاتی ناگفته یا کمترگفتهشده از آن دوران با ذکر جزئیاتی بسیار است.
[بهعنوان سؤال اول نظرتان را درباره محمدرضاشاه پس از وقوع کودتا بیان کنید؟]
پادشاه یک دوره هشتساله حقیقتا بد رفتار کرد. محمدرضاشاه دوره بدِ بدش بود، جز آن ششماهه آخر دوره انقلاب، بدترین دورهاش آن هشتسال بود.
یعنی از سال 32 تا 40؟
32 تا 40. افتضاح بود کشور. حقیقتا بیشتر مداخلات خودش بود. سپهبد [فضلالله] زاهدی کمتر از دو سال، نخستوزیر بود و دائما با کارشکنی شاه روبهرو بود؛ دائما، هر لحظه و هیچکار نمیگذاشت که بکند و خیلی خیلی خودش را از چشم من انداخت پادشاه. ولی با نهاد پادشاهی من موافق بودم همیشه. حالا روی سابقه تاریخی روی [برخی نگرشها] هنوز هم این اعتقاد را دارم که یکی از نگهدارندگان ایران بوده است و میتواند باشد. حالا این بحث دیگری است. آن وقت هم این اعتقاد را داشتم، هیچوقت جمهوریخواه نبودم و نشدم. ولی با وضعی که کشور اداره میشد بسیار مخالف بودم و بیش از پیش بیزار شدم و اگر دوره اصلاحات که از 1340 شروع شد و در شش بهمن که داستانش را میرسیم به آن، اگر آن [اتفاق] پیش نمیآمد، نظام پادشاهی خیلی پیش از اینها سرنگون شده بود؛ بهدلیل مداخلات نابهجا و ناپخته و غلط پادشاه در امور. پادشاه همه اختیارات را میخواست در دستش بگیرد و این دستها قادر نبود کشور را اداره بکند. او با عناصر خیلی پایین کار میکرد، نمیتوانست، تحمل آدم برجسته را از پدرش هم کمتر داشت.
شما از یک طرف صحبت میکنید از چیزی که در خاطرات مختلف آمده درباره جنون عظمت محمدرضاشاه، از یک طرف صحبت میفرمایید در مورد اینکه تلاش میشد که بهجز نهادهای مستقیم مربوط به شاه و دربار، آزادی [وجود داشته] باشد. ولی وقتی ما همه میدانیم وقتی جنون عظمت وجود داشت، جنون عظمت دیگر مرز نمیشناسد.
چرا؟
چطور میشود مثلا من بگویم فقط من همین قلمرو را دارم و به باقیاش کاری ندارم؟
نه، برای شاه فرق نمیکرد که از من در آن کشور انتقاد بشود، از وزیر کشاورزی [انتقاد] بشود، برای اینکه همان وقت کمیسیون شاهنشاهی را تشکیل داده بود که کار کمیسیون شاهنشاهی احضار وزیران بود و محکومکردنشان در حضور خودشان. دیگر بازرسان میرفتند پروندهها را نگاه میکردند، شکایتها را گوش میکردند، میآمدند آنجا و در حضور خود وزیر به او حمله میکردند. نه، این دیگر رسیده بود به آن مرحله که شاه خودش را از مسئولیت روزانه پاک بکند.
پس شما جنون عظمت محمدرضاشاه را مثلا نقطه بروزش را در کجا میدیدید؟ اگر ممکن است یک یا دو نمونه مثال بیاورید.
در اینکه یک نیروی دریایی ما داشته باشیم که امنیت اقیانوس هند را هم تأمین بکنیم، یا برویم و ناو هواپیمابر هنکاک را بخریم از آمریکا. میدانید این ناو هواپیمابر هنکاک سالی دومیلیارد دلار هزینه نگهداریاش بود. یا نیروی هوایی ما اف18 که هنوز در مرحله ساختن بود و بهاصطلاح توسعه [یافتن]، آن را ما پیشاپیش کمک کنیم به سازنده هواپیما که چند صدتایش را بعدا بخریم. هنوز نیروی هوایی آمریکا یک دانهاش را هم نداشت. یا ما بشویم پنجمین قدرت غیراتمی جهان. یا بیستوسه نیروگاه اتمی در ایران [ساخته بشود] که هزینهاش با نفتِ دویست دلار هم از عهده ایران برنمیآمد چون هیچ از این کارهای دیگر نمیگذاشت؛ اینها بود جنون عظمت. یا اینکه سیستم دموکراسی غربی فاسد است و به درد نمیخورد، باید بیایند از ایران یاد بگیرند چهجوری باید مملکت را اداره کنند. نه، این نبود که مثلا وزارت کشاورزی، حالا فلان روزنامه به او حمله بکند مهم نبود. وقتی شما صحبت عظمت میکنید دیگر خب سطح میرود بالا.
جناب همایون، کناررفتن دولت آقای جمشید آموزگار و همینطور پایان عمر وزارت شما، نهتنها عصر نوینی در تاریخ معاصر ایران و ماههای منتهی به انقلاب بود، بلکه در زندگی شما هم یک دوره جدیدی را آغاز کرد، یعنی یک دوره خانهنشینی و بعد هم دستگیری. قبل از اینکه وارد این بحث بشوم میخواستم ارزیابیای داشته باشید در مورد اینکه آیا در این ماهها و سالها بهنظر شما شخصیت و برخورد خود محمدرضاشاه بهواسطه شتابگرفتن تغییرات تغییر کرده بود؟ ما شاهد این هستیم که خود محمدرضاشاه پهلوی هم، چه بهدلیل شتابگرفتن جنبش انقلابی و چه بهدلیل شدتگرفتن بیماریشان تغییرات شخصیتیای در ایشان رخ میدهد. درست موقعی هم هست که شما وزیر هستید، یعنی اواخر دوران وزارت شما. آیا شما چیزی در این مورد حس کردید؟ این سؤال اولم است و بعد در ادامهاش اگر مایل بودید راجعبه آن ملاقات تکبهتک با شاه هم صحبت بفرمایید؟
بهتر است از ملاقات تکبهتک شروع کنم چون تأثیرات سیاسی بخشید. من وقتی معاونانم را معرفی کردم، بعد خب رفتند آنها و من با شاه یک ساعتی صحبت میکردم. خب از طرحهایی که برای وزارتخانه داشتم گفتم به شاه. بعد گفتم که مجله خواندنیها پس از استعفای دولت هویدا سلسلهمقالاتی را شروع کرده و از فشارهایی که هویدا به آن وارد کرده، نوشته است؛ نوشته بود که چون حالا دیگر سانسور نیست، ما میتوانیم حرفهایمان را بزنیم و این بلاها را سر ما آوردند، این اشخاص را به ما تحمیل کردند که سردبیر باشند و مطالب مختلف. خب ما با توجه به اینکه هویدا سیزده سال نخستوزیر بوده، همه احترام میگذاشتیم به او، نزدیک بودیم به او، نمیدانستیم چهکار بکنیم.
شاه گفت کاریش نمیتوانید بکنید. چهکارش میخواهید بکنید؟ یعنی درواقع اجازه داد که او هرچه میخواهد بنویسد. خب من مجبور بودم بگویم برای اینکه او وزیر دربار بود و وزیر دربار زیر حمله بود و ما هم مسئول مطبوعات بودیم. بلاتکلیف [بودم]، نمیدانستم چهکار باید بکنم و او ادامه داد. هویدا این حملات را از ناحیه دولت و کابینه جدید دید و رنجشش از آموزگار خیلی بیشتر شد. خب اصولا هم خوشش نیامده بود که او را بهنفع وزیرش کنار گذاشتند، بر تحریکاتش بر ضددولت افزود.
من فکر میکنم که نقش نسبتا قابل توجهی، موضوع خواندنیها و رفتار ما با خواندنیها که کاریش نکردیم [در این جریان ایفا کرد]. خب اصلا ما نمیخواستیم این موضوعات را سانسور بکنیم...
یعنی این مقالات ابتکار شخصی خود امیرانی بود؟
بله، بله. [علیاصغر] امیرانی هم عصبانی بود از رفتاری که با او شده بود. آدم بدکینهای هم بود. فراموش نمیکرد. این است که خردهحسابی با هویدا داشت، فرصت پیدا کرده بود [و] دیگر سانسور نبود، [میتوانست] تسویه بکند. شاه هم مشکلی نداشت با این موضوع و وقتی گفت چهکارش میخواهید بکنید، کاریش نمیشود کرد، دیگر من هم [پیگیر قضیه نشدم]...
این شرح ملاقات ما بود با هم و دیگر هم هرگز من از نزدیک با شاه صحبت نکردم و چند باری خب در مراسم و اینها دیدیم.
آخرین باری که شاه را دیدید؟
آخرین باری که دیدم چهارم آبان 1357 بود که [مراسم] سلام بود و من...
چند روز قبل از دستگیریتان بود دیگر؟
بله یک هفته، ده روز مثلا. من بهعنوان مقام سابق رفته بودم آنجا و در آن صف بودم و بعد آنجا شاه را دیدم که رفت و کراوات یکی از حاضران را صاف کرد. حالا شاه قبلا بهصورت مثلا لویی چهارده وارد آن سالن میشد، همه تعظیم میکردند، او هم نیمنگاهی به افراد میانداخت و میرفت دنبال کارش و یکی هم مثلا سخنرانی میکرد؛ تمام شد رفت. ولی [آخرین بار] آنجا ایستاد با یکیدو نفر صحبت کرد و حتی کراوات یکیشان را هم صاف کرد. خیلی تغییر فاحشی بود.
اما از تغییر وضع شاه بگویم، دیروز هم صحبت کردیم، شاه اصولا آدمی بود که آن ژرفای استراتژیک را نداشت؛ یعنی اگر اوضاع به کامش بود، اسب بَرش میداشت بهقول عوام؛ اگر اوضاع به کامش نبود، خودش را بهسرعت میباخت. بعدا من در کتابی خواندم که پس از تظاهرات تبریز، تظاهرات تبریز با اینکه خب خیلی تظاهرات بزرگی بود اما با تظاهرات بعدی حزب رستاخیز در تبریز بهکلی جبران شد و تمام شد. [اسکندر] آزموده را هم برداشتند، اصلا تبریز دیگر اتفاقی نیفتاد؛ ولی [شاه] به رئیس سازمان رادیو و تلویزیون گفته بود که غربیها میخواهند من را بردارند و من میروم، ولی آنها ناکام خواهند شد و پشیمان خواهند شد و از این صحبتها. یعنی اولین ضربهای که به [اقتدارش] وارد شد، به فکر رفتن افتاد، به فکر تسلیم افتاد.
پیش از چهاربرابرشدن بهای نفت شاه بههرحال رفتار معقولی داشت، در حد امکانات کشور داشت کار میکرد. پس از چهاربرابرشدن، آن جنون عظمتی که خودش صحبتش را کرده بود، پیدا کرد و بهنظر من «عامل اصلی انقلاب ایران» آن بود. اما به محض اینکه احساس کرد [میخواهند او را از میان بردارند] و این احساس غلط بود بهنظر من، یعنی از خواندن مطالب روزنامهها بیشتر ناشی شده بود؛ برای اینکه کارتر با همه تأکیدش بر حقوق بشر، آمد به تهران و از ایران بهعنوان جزیره ثبات و هزارجور تعریف یاد کرد و هرچه شاه خواست انجام داد.
با وجود مخالفتهایی که در آمریکا با این مسئله وجود داشت.
بله، ولی وقتی رئیسجمهوری و وزرات دفاع و نمیدانم سیآیای و همه اینها طرفدار شاه هستند، حالا دو تا روزنامه [هم] مخالفاند. من نمیفهمم این روزنامهها چه اثری در این مرد داشتند. هنوز نمیفهمم. [این فکر] رفته بود در سرش که اینها میخواهند او را بردارند. وقتی این احساس را کرد، اولین واکنش و اولین تصمیمش، تسلیم بود؛ خب تمام شد دیگر، من باید ول کنم و ول کرد.
وقتی که حکومت آموزگار بعد از آتشسوزی سینما رکس آبادان [کنار] رفت و او شریفامامی را آورد که به فکر اینکه با آخوندها مربوط است، که نبود و هیچ نقشی و اصلا وزنی نداشت در میان آخوندها؛ او بهکلی خودش را کنار کشید. دیگر در تصمیمگیریها مداخله نکرد شاه. طرفِ [مجهول] قضیه بود. میرفتند یک چیزی به او میگفتند، میگفت هر کاری مصلحت است بکنید. آن دوره احمدشاهی است. آخر محمدرضاشاه چند دوره دارد: یک دوره بگویم مظفرالدینشاهی، پادشاه مشروطه و علاقهمند به مجلس و همکار مجلس است، بعد یک دوره ناصرالدینشاهی، بعد از 28مرداد، [دوره] ناصرالدینشاه بود، زندگیاش را میکرد، آدمهای میانمایه را هم میآورد سرکار، مملکت هم پایین میرفت، کاری بهکار آن نداشت؛ بعد دوره رضاشاهیاش [شروع] شد، از دوره اصلاحات اجتماعی که شروع کرد؛ یک دوره کوتاه کوروشی هم داشت، در جشنهای شاهنشاهی؛ بعد دیگر دوره احمدشاهیاش شروع شد از دوره انقلاب و اصلا کاری به این کارها نداشت؛ البته بیمار بود، دارو میخورد، ولی آن تازگی نداشت و مدتها بود که بیمار بود و دارو میخورد. مسئله شکست روحی بود، [مسئله] روانشناسی بود. بله، بسیار تغییر کرد. کسی که اولا [در] کوچکترین جزئیات دخالت میکرد [بیتفاوت شد بهکل] مثلا فرض کنید مدیرکل کشاورزی استان کرمان میخواست برود به مرخصی -تصورش را بکنید- این را به عرضش میرساندند. بعد به او میگفتند این کارها را چرا گزارش میدهند [و] به شرفعرض میرسانند؟ میگفت اشکال ندارد، خب باید [گزارش] بکنند. اینقدر درگیر این مسائل بود. مثلا من بهعنوان وزیر اطلاعات و جهانگردی به مرخصی حتی مدیرکلهایمان در استانها کاری نداشتم. حالا میخواهد برود مرخصی دیگر، به من چه مربوط است. نه، باید اینها به شرفعرض برسد. البته ما هیچوقت اینها را به شرفعرض نرساندیم. یکچنین آدمی، مهمترین تصمیمات مملکت را میگرفتند، هیچکاری به این کارها نداشت. مثلا همان منشور آزادی مطبوعات را اصلا مداخلهای در آن نداشت. آدمی که به کمترین مطالب روزنامهها [توجه میکرد]. ما اصلا در مسئله سانسور با هیچکس [تأکید میکند] جز شاه روبهرو نبودیم، در تمام دوره روزنامهنگاریمان. گرفتاری ما با او بود. برای اینکه بقیه، حالا در مورد آیندگان دستکم، اصلا جرأت اینکه به ما [خرده بگیرند نداشتند]، به پروپای ما [نمیپیچیدند]، به وزیر و هیچکس نمیپریدند. چون گوش نمیدادیم آنها هم کاری نمیتوانستند بکنند. هیچ، یعنی هیچکس نمیتوانست کاری بکند. هر روزنامهای میتوانست بایستد. خودِ شاه دائما این مطالب را بادقت میخواند و یک گوشهای را پیدا میکرد و میگفت. در خاطرات علم هم یکجایی از یک سرمقالهای که من نوشتم در یک «چهارم آبانی» گفته ببین فلانفلان شده چهکار کرده [میخندد]. گوشههایی زده بودیم. خیلی دقیق، همهچیز را مراقب بود. ولی نه دیگر، ول کرده بود.
قبل از اینکه وارد بحث واپسین ماههای رژیم بشویم، ما وقتی که رویدادهای شهریور 1320 را نگاه میکنیم میبینیم که یکی از مطالب قابل توجه این است که بهتدریج، رجال مشهور و استخواندار بهقول برخی، از پادشاه کناره گرفته بودند و موقعی که شاه برای مشورت نیاز به دانش و تجربه عمیق دارد، به آنصورت کسی دوروبَرش نیست. بهنظر میرسد این اتفاق یک بار دیگر هم در سال 1357 میافتد. حالا من نمیدانم این رجال باتجربه و استخواندار آیا میتوانستند کاری بکنند یا نه، واقعا قضاوتش خیلی سخت است. ولی میخواهم درواقع نظر شما را بپرسم، آیا نبودن آدمهایی مثل اسدالله علم، امیرعباس هویدا و منوچهر اقبال یا سپهبد زاهدی و امثالهم دوروبَر محمدرضاشاه، کمکی به افزایش این اغتشاش در تصمیمگیری کرد یا نکرد؟
هویدا بودنش خیلی خطرناک بود آنموقع در کنار شاه، برای اینکه استراتژی هویدا این بود [...] و کاندیدایش هم علی امینی بود و بعد هم شریفامامی و هر دوی اینها اهل تسلیم و سازش بودند و انقلاب را خیلی زودتر به پیروزی میرساندند، اگر میماندند. شریفامامی هر کار توانست کرد برای پیروزی انقلاب. علی امینی هم بدتر از آن میکرد. چون بعدا ما کارهایش را دیدیم و اینکه [دیدیم] چهجور آدمی است.
بله، اگر اینها میبودند خیلی به شاه کمک میشد. اما هویدا بهتر میبود که شاه اصلا نمیگذاشت او را در مقام وزارت دربار و او را میفرستاد سفیر یکجایی [میشد]، خیلی صدمه زد. بسیار آن سال [به دولت ضربه زد]. نه اینکه حالا دولت آموزگار را ضعیف کرد و ما رفتیم، نه. حقیقتا هیچ مسئله شخصیای وجود ندارد بهحساب قضاوت من. نه، به قیمت جان خودش تمام شد.
واقعا این احساسِ خدایگانی به او [شاه] دست داده بود. اصلا داخل آدم نمیشمرد [کسی را]، نهتنها او، هویدا هم [کسی را داخل آدم] نمیشمرد. هویدا هم وزرایش را [داخل آدم نمیشمرد.] شما خودتان یک داستانی دیروز برای من گفتید که نظر هویدا به وزرایش چه بوده است. اینها هیچکس را داخل آدم نمیشمردند. در یک حالت المپی، مثل اینکه آن بالای المپ نشستهاند یک چنین حالتی به آنها دست میداد. این پول و قدرت و مقام بهندرت آدمی را سالم میگذارد؛ یعنی سالم اقلا نه حالا دزد، منظورم دزد نیست؛ آدمی که تعادل عقلی و اخلاقیاش را حفظ میتواند بکند در مقابل قدرت و پول و مقام. خب شاه اصلا آدم سِتُرگی از نظر شخصیت نبود که بتواند مقاومت کند، خیلی زودتر از همه میغلتید و غلتید. بهنظر من بیراه نگفتند دوستان.
باز اشاره به یک جملهای فرمودید راجعبه رابطه فرویدی بین رضاشاه و محمدرضاشاه. این را هم اگر یک مقداری باز بفرمایید ممنون میشوم.
این را انسان خب از کتابهایی که همان خود شاه نوشته و عکس رضاشاه که نبود تا این اواخر در دفترش [میشد فهمید] بله، عکس رضاشاه [نبود] و نظر رضاشاه درباره محمدرضاشاه که در خاطرات آنوقت آمده، یکی دو جا، از آنجاها میشود فهمید [...] او [رضاشاه] محمدرضاشاه را اصلا در این سطح خودش نمیدید و ناراضی بود. مثل بسیاری از مردان بزرگ تاریخ که با فرزندانشان میانهشان خوب نبود و با اینکه خب علاقهمند بود به پسرش و امیدش هم به ادامه پادشاهی در محمدرضاشاه بود، ولی او را نمیدید در آن ابعاد و محمدرضاشاه هم میدانست، خیلی خوب میدانست که نظر پدرش چیست و از دوستیاش هم با فردوست ناراضی بود رضاشاه.
این است که محمدرضاشاه وقتی به پادشاهی رسید، هنوز بسیار زیر سایه پدر بود و تمام دوره پادشاهی تلاش کرد که از زیر سایه دو نفر بیرون بیاید: یکی رضاشاه، یکی مصدق. هر دو را هم به یک صورتی موفق شد، ولی نه در عرصه روابط عمومی. یعنی در مورد ملیکردن نفت، بالأخره شاه بود که نفت را ملی کرد به معنای واقعی کلمه در 1953، نفت ایران ملی شد و برنامههای نوسازندگی ایران در دوره محمدرضاشاه از رضاشاه هم بسیار درگذشت. خب خیلی پولدارتر شده بود. رضاشاه وقتی رفت، ایران بودجهاش و بودجه رضاشاهی هم دیگر دوروبر نداشت. مثلا فلان دستگاه بودجه خودش را داشته [باشد]، ارتش مثلا. همه متمرکز [بود.] صدمیلیارد ریال یعنی دهمیلیارد تومان تمام آن کشور اداره میشد، آن دستگاه اداری آن همه هم ساختمان و زیرساخت درست میشد، اصلا باورنکردنی است.
خب محمدرضاشاه خیلیخیلی بیشتر کار کرد. درآمد، از زیر سایه اینها درآمد. اگر اواخر عکس رضاشاه ظاهر شد در دفتر کارش، برای این بود که دیگر آن احساس حقارت را نمیکرد از پدرش. این [چنین] رابطه[ای] را با پدرش داشت، همیشه یک احساس حقارت و رقابت [داشت] و خب تا مدتها عقب بود در این مسابقه تا آن چهار پنج سال آخر که دیگر احساس کرد که از پدرش هم درگذشته است.
شما یک اشارهای فرمودید در کتاب که محمدرضاشاه ته دلش از ارتش بیشتر از انقلابیون میترسید.
این را در سر دلش باید بگویم. [میخندد] خیلی صریح.
چطور؟ شما از کجا به این نتیجه رسیدید؟ یعنی آیا مثلا نمونه دارید برای ما اگر ممکن است بفرمایید؟
سلسله پهلوی طبعا با کودتای نظامی آمد روی کار و کودتا پشت تفکر هر دو پادشاه همیشه زنده و حاضر بود؛ مبادا این وضع تکرار بشود. پادشاه پهلوی ریشهای نداشت. حالا اگر دو سه نسل دیگر، سه چهار نسل دیگر ادامه پیدا میکرد تمام میشد این مسائل، ولی در طول 57 سال کافی نبود که اثر آن کودتای اول و بعد داستان 28مرداد که بههرحال نوعی اولش با کودتا شروع شد، [از بین برود.] این است که خیلی نگران ارتش بود محمدرضاشاه و حق هم داشت، برای اینکه ارتش تنها نهادی بود در ایران که میتوانست او را چالش بکشد. [محمدولیالله] قرنی هم قبلا در فکر کودتا افتاده بود و این سابقه را خودش داشت. بعد در دوره رضاشاه هم سرهنگ [محمدخان] پولادین به فکر بود. پس این مسئله، حضور همیشگی در ذهن پادشاهان پهلوی میبایست داشته باشد. اصلا چارهای نداشتند.
بهصورت دغدغه دائمی درآمده بود؟
بله، بله که همیشه امکان دارد یک افسری بخواهد از رضاشاه تقلید کند. انسان را که نمیشود پیشبینی کرد. کاری که محمدرضاشاه میکرد برای جلوگیری از این خطر -که رضاشاه هم میکرد حالا داستانش را میگویم- گذاشتن افسران نالایق در بالاترین سطحها بود و تماس مستقیم با فرماندهان نیروها. درست است که ما یک ستاد بزرگ ارتشتاران داشتیم ولی هیچکاره بود. شاه مخصوصا تکتک با اینها تماس داشت، کارهایشان را انجام میداد که اینها دائم در رقابت و دشمنی با هم باشند و ارتباطشان با هم نزدیک نباشد.
اگر دوست داشته باشید راجعبه دیدگاه خودتان در مورد ویژگیهای آیتالله خمینی در رهبری انقلاب توضیحاتی بفرمایید. اینکه از نظر شما، چطور شد او توانست رهبری انقلاب را بهدست بگیرد و به پیروزی برسد. بههرحال جناح شما و جناح مشروطه پادشاهی را وادار به شکست کند.
مثل همیشه ضعیفترین پادشاه یا رهبر یا فرمانده نظامی در مقابل قویترین قرار گرفت. والا هیچوقت چنین پیروزیها و شکستهایی را نمیدیدیم. اسکندر اگر در برابر مثلا کوروش قرار میگرفت یا داریوش هخامنشی، اسکندری باقی نمیماند. عربها اگر دوره انوشیروان حمله کرده بودند به ایران، معلوم بود تکلیفشان چه میشد.
همیشه اینطور است. باید یک عمری باشد در مقابل یزدگردی آنوقت درست میشود! [آیتالله] خمینی نقطه مقابل محمدرضاشاه بود از نظر کاراکتر و تواناییهای فردی! محمدرضاشاه بسیار آگاه، بسیار [تأثیرگذار] به قول فرانسویها…
پیچیده؟
پیچیده، فقط پیچیده نیست، پیچیده و پالایشیافته و بافرهنگ و همه اینهاست. خب در حد خودش. [روشنفکر] نبود ولی خیلی دیده بود، شنیده بود، اهل خواندن هم زیاد نبود ولی از راه گوش انسان خیلی چیزها میآموزد. [آیتالله] خمینی، بههیچ وجه جنبه توهین ندارد، ولی پاکروان که در 1342 او را دستگیر کرد و از مرگ نجات داد و بعد فرستاد به تبعید، در وصفش گفته بود چیزی جلویش دوام نمیآورد، بهجایی نگاه نمیکند، مستقیم میرود به طرف هدف، با هر قدرتی که دارد و در برابر هر مانعی. منظورش، این توانایی اقدام و عمل بود. [آیتالله] خمینی بسیار مرد بااراده و مصمم[ی بود] و واقعیت قدرت را بهنظر من از تمام رجال آن دوره ایران بهتر می شناخت؛[...] درحالیکه محمدرضاشاه که اصولا آدم متزلزل ضعیفی بود و کاراکتر خیلیخیلی ضعیفی داشت، همیشه پابهگریز، همیشه در برابر مشکلات، اول واکنشش تسلیم [بود.] پنج بار در طول 37سال او آماده گریز بود از ایران که دو سه بارش را ما شاهد بودیم، دو بارش را هم خبر نداشتیم و خب دفعه آخر هم به آن صورت [رفت.]
میشود این پنج بار را حالا فهرستوار اسم ببرید؟
اولینبار بعد از سوم شهریور بود که میگفت اگر نمیخواهند من بروم. کِی بروم؟ دومینبار، نهم اسفند بود. خب مصدق گفت مصلحت در این است که بروید. هر روز میپرسید کِی بروم؟ چهجوری بروم؟ داشتند پول برایش جمع میکردند از خزانه، این طرف، آن طرف؛ آن وقت هم ارز زیاد نداشتند. سومین بار در پانزده خرداد [بود.]
25مرداد نبود؟
25مرداد بله، بله. 25مرداد که داشت میرفت، رفت اصلا. گذاشت رفت و اگر حالا حسابهای خودش غلط درآمد، آن بحث دیگری است. چون اصلا فکر نمیکرد که رفتنش یک چنین واکنشی در مردم برانگیزد. بعد در [سال] 1324، اگر علم نبود آماده رفتن بود. ولی در اردیبهشت 1357، بعد از جریان تبریز، باز آماده ترک ایران بود. بالأخره هم که رفت. اینها را دکتر میلانی در زندگینامه شاه بهتفصیل آورده است و من از او شنیدهام. بعضیهایش را خب میدانستم ولی [او] بهتفصیل نوشته است. مثل اینکه نقطه مقابل شاه بود [آیتالله] خمینی و مسلما پیروزیاش حتمی بود دیگر، برای اینکه یکطرف آماده فرار است و تسلیم، یکطرف به هر قیمت میخواهد موفق بشود و شد.
شما صحبتهای دیروز و امروزتان مکرر به مناسبات دور و نزدیکتان با محمدرضاشاه و امیرعباس هویدا و یکسری رجال ایرانی اشاره کردید، ولی تقریبا اشارهای به مناسبات و روابط دوستانه یا غیردوستانه یا اداری یا غیراداریتان با ملکه فرح نداشتید، اگر ممکن است یک فصلی هم به آن اختصاص بدهید تا ما بعدازظهر را بهکل به انقلاب بپردازیم.
خانم من به علیاحضرت بسیار نزدیک بود و هنوز هم هست و شاید علیاحضرت کمتر ستایندهای به اندازه خانم من داشته باشد. خیلی علاقهمند است به ایشان. من هم طبعا خب خیلی نظر خوبی به علیاحضرت داشتم، هنوز هم دارم. بهنظر من در میان کسانی که از آن رژیم بهجا ماندهاند، بهترین رفتار را داشته است از همه جهت. ولی من هیچوقت، نه بعد از انقلاب نه در دوره انقلاب نه پیش از وزارت نه دوره [وزارت]، هیچوقت با هیچ عضو خانواده پادشاهی نتوانستم نزدیک بشوم. نمیدانم چه مسئلهای داشتم.
حتی با ولیعهد؟
با هیچکس. ابدا! خیلی همیشه دور [بودم]، دور. خیلی احترام [میگذاشتم]، شاید احترام بیش از حدی که میگذاشتم، آن حالت رسمی جلوی من را میگرفت، یا هرچه. اصلا مخالفت و اینها نبودها. اصلا نمیخواستم [ارتباط نزدیک داشته باشم]. از نزدیک هیچ [ارتباطی نبود]. با شاه من فقط یکبار، دو به دو مثلا یک ساعتی صحبت کردیم در تمام دوره زندگیام.
این جریان برای کی بود؟
وقتی که معاونانم را معرفی میکردم به شاه...
خلاصه نزدیک نبودم هیچ وقت، دورادور. ولی خانمم خیلی خیلی نزدیک بود. هر هفته هم میرفتیم به ویلای پادشاهی، کاخ هیچ وقت نداشتند. میرفتیم آنجا مهمانی ولی باز همانطور دور. خانمم میرفت با علیاحضرت و اینها و من هم آن گوشه یا تنها میایستادم یا با یکی دونفر آنجا صحبت میکردم. یکخرده حالت نخود آش همیشه داشتم. بله. بعد از انقلاب هم همینطور. با اینکه با شاهزاده دیدارهای سالیانه دارم، سالی یکبار اقلا میبینم ایشان را ولی نزدیک نیستم. علیاحضرت هم زیاد به ژنو میآیند در سال ده دوازده [باری] میبینم ایشان را در مهمانی و خب لطف میکنند، صحبت میکنیم، ولی خودم را در حدی که دوست ایشان باشم نمیبینم.
در ادامه سؤال قبل اینکه شاه دوست داشت که از همکارانش، از خانواده سلطنتی و دولت و وزرا چه تصویری در جامعه وجود داشته باشد؟ ظاهرا این احساس وجود دارد که هم دوست داشت تصویر مثبتی باشد و هم اینکه رقابتی وجود داشت.
اعتنایی نداشت. رقابت را دوست داشت. دامن میزد برای اینکه مرکز قدرتی درست نشود ولی...
نه من در رسانهها عرض میکنم که آیا علاقه داشت که مثلا از شهبانو تصویر بسیار بسیار مثبتی وجود داشته باشد؟ مردم خودشان را وامدار نخست وزیر و وزرا هم بدانند؟
حالا دومی را بعد میگویم. راجع به شهبانو بدش نمیآمد، برای اینکه میخواست شهبانو سرگرم باشد و به کارهای دیگر [شاه کاری نداشته باشد.] بههرحال بالأخره شاه هم زندگیهایی داشت. حالا اینها را ما از خواندن خاطرات فهمیدیم. بههرحال، نه، ولی آن را دوست داشت. عیبی نمیدید. جدی هم نمیگرفت. اشکالی [نمیدید.] دیگران را تا یک حدی [تحمل میکرد.] اگر کسی محبوبیتی پیدا میکرد و اعتباری در جامعه، شاه تمامش میکرد. بارها [این اتفاق افتاد.] هر کسی [میخواست باشد]، هر کسی. من بلایی که سر [حسن] ارسنجانی آمد همیشه برایم زنده بود. دیگر بهتر از ارسنجانی نمیتوانستند وزیر کشاورزی پیدا کنند و برای آن کار. فورا زدندش، برای اینکه داشت یک قدرتی میشد.
جناب آقای همایون اشاره فرمودید به مسئله سانسور مطبوعات و نقشی که حکومت و دستگاه امنیتی در سانسور داشتند. آیا دسیسههای خود همکاران مطبوعاتی و یا دوبههمزنیهای خود مطبوعاتیها بر ضدهمدیگر هم در این مسئله نقش داشت یا نه؟
نه، تا آنجایی که من میدانم نهچندان. موردی برای خود ما پیش آمد در هنگام انتشار آیندگان و تأسیس چاپخانهاش که ما را متهم کردند که هزینه روزنامه را اسرائیل میدهد و موساد میدهد و سیآیای میدهد و چاپخانه را اسرائیلیها به ما دادند، حالا دیده بودند که ما خریده بودیم با آن وضع، شاهد آن هم موجود بود. غیر از این خیر. البته گزارشهایی به ساواک دادند بعضیهایشان اسنادش هست، ولی فکر نمیکنم اثری داشته باشد. نه مطبوعاتیهای ایران دو دسته بودند: آن دسته غیرحرفهای دنبال فقط رویآبماندن بود، به هیچ کار دیگری نمیتوانست اصلا برسد. وضع بسیار بدی داشتند و به همین دلیل هم در سال 1353 و 1354، تعداد زیادیشان تعطیل شدند. و وزارت اطلاعات و جهانگردی بدهیهایشان را بهعهده گرفت و خدمت کارکنانشان را خرید و رفتند. واقعا هیچ فایدهای نداشتند، نه برای خودشان نه برای جامعه.
یعنی بهنظر شما این کاری که صورت گرفت کار مفیدی بود؟
از لحاظ اداری بله، از نظر اطلاعاتی هم فرقی نکرد. یعنی سانسور همانجور که قبلا بود بعدا هم ادامه پیدا کرد. سطح اطلاعات جامعه هم پایین نیامد، چون این روزنامهها را کسی نمیخواند.
به چه درد دولت میخورد این کار را بکند؟
خودش را از گرفتاری هرروزه درخواست کمک آزاد کرد، چون اینها هر روز مزاحم وزیر اطلاعات و نخست وزیر میشدند. آگهی میخواستند، کمک میخواستند، پول میخواستند، تقاضاهایی داشتند. چون روزنامه نبود حقیقتا، یک مؤسسهای بود کوچک، یک نفر هم بالا سر آن بود و آن نفر هم برای کارهای خودش روزنامه [بیرون] میداد.
خب برخی از این نشریات مثل اراده آذربایجان...
اینها استثناست. بله.
من با واعظ محشور بودم. ایشان چندین بار به من گفت که نمیخواست روزنامهاش را ببندند. بهزور روزنامهاش را بستند.
این کاملا درست است. او، اراده آذربایجان، دیپلمات، تهران مصور، سپید و سیاه، توفیق، اینها را چون هویدا خوشش نمیآمد بست...
اینها که روزنامههای زرد نبودند اکثرا البته اراده را…
نه اینها روزنامههای خیلی خوبی بودند. نه، نه، نه! همهشان روزنامههای خوبی بودند. مجلههای خوبی بودند. اینها یک گرایشهای جذب مردمی داشتند که هویدا مردم را میخواست بهکلی اصلا یک مهره پیاده شطرنج بکند و کرد.
همین سیاست هم بهانهای شد...
و این را جا زدند در این تصویب اداری وزرات اطلاعات. وزارت اطلاعات خودش به این فکر افتاد، یعنی شاه یک روز، چهار آبان، از برابر صف مطبوعات گذشت، گفت «این همه روزنامه داریم؟» و هویدا این [نکته] را گرفت و به وزیر اطلاعات وقت گفت که یک فکری به حال این وضع [بکنید]. البته دائما اینها از هویدا وقت میخواستند و تقاضا داشتند. او هم حوصلهاش سر رفته بود و آن تصمیم را گرفت. بعد البته این روزنامه را هم گنجاندند و متأسفانه وزارت اطلاعات هم زیر بار رفت. ولی خب دیگر مثل همهچیز مسائل سیاسی قاطی میشود. ولی خودِ تصمیم، حقیقتا یک تصمیم اداری محض بود. اصلا میگویم، نه اثری در سطح اطلاعات جامعه کرد، نه مثلا روزنامهنگاران بیکار شدند چون اینها روزنامهنگار نبودند، کاسبی بود [کارشان].
هویدا بسیار ناراحت بود از توفیق. بیش از هر کسی هویدا در تعطیلیاش مؤثر بود و درنتیجه از آن فرصت استفاده کرد و روزنامه توفیق را هم بست. ولی در مدتی که توفیق بود که از اوایل دوره محمدرضاشاه شروع شد، یکی از مؤثرترین روزنامههای ایران بود.
در دوره ما خب توضیح دادم که ما سانسور را از کارهای مربوط به دولت که خب میدان نسبتا وسیعی بود برداشتیم و گفتیم یک جاهای معینی را که چاره ندارند و خودشان هم میدانستند مربوط به پادشاه است، آنها را بپرسند. اواخر دوره آموزگار ناچار، سانسور را دوباره برقرار کردیم که خبرهای تظاهرات و اینها کمتر منعکس بشود.
[یعنی سانسور به شدت انجام میشد؟]
این بهشدت رایج بود در مطبوعات ایران، بهشدت! یعنی سانسور اگر شصت هفتاد درصدش حکومتی بود، سی چهل درصدش درباره خود روزنامهنگاران و نویسندگان و یا اشخاص دیگر، از طرف روزنامهها اعمال میشد.
بهخصوص شما قبلا اشاره هم کردید.
بله، سانسور یک معادله است. وقتی یک سر معادله کریمپور شیرازی باشد، یک سر دیگرش محرمعلیخان است. دیگر هیچ چارهای ندارد، همین است. برای آزادی مطبوعات، مطبوعاتِ آزاد لازم است. منظورم از مطبوعات آزاد مطبوعاتی نیست که دولت آزادش بگذارد، مطبوعاتی که در خودش معنی آزادی مطبوعات را بفهمد. اگر مطبوعاتیها مطبوعات آزاد نخواهند، دولت بهمراتب نمیخواهد و همکاری این دو تا باعث میشود که سانسور همیشگی میشود و نهادینه میشود. ما تا پایان رژیم پهلوی حقیقتا آزادی گفتار و دموکراسی مشکلمان نبود؛ یعنی جنگ ما بر سر دموکراسی و آزادی گفتار نبود؛ بر سر آزادی گروههای معین، افراد معین بود، نه جامعه، نه نظام سیاسی بهطورکلی. دستگاه حکومتی میخواست آزاد باشد و هر کاری میخواهد بکند، مخالفان هم میخواستند آزاد باشند هر کاری میخواهند بکنند. او زورش بیشتر بود. بعد در دوره انقلاب زور اینها بیشتر شد. کارهایی کردند که او نمیکرد، یعنی بعد از اینکه منشور آزادی مطبوعات امضا شد در دوره شریفامامی - آن را شما دیگر باید یادتان باشد- پاکسازی مطبوعات در مقیاسی شروع شد و انجام گرفت که هرگز در دوره پهلوی سابقه نداشت.
عده بسیاری [از] روزنامهنگاران را به کمک سازمانهای چریکی یا بیرون کردند، یا ترساندند و مجبور کردند که اطاعت بکنند و سراسر افتاد دست انقلابیان روزنامهها. البته آنچه بعدا رژیم انقلابی با مطبوعات کرد آن جای خود دارد، ولی نکته عمده این است که کسانی که ما را متهم میکردند به سانسور و سختگیری و اقدامات ضدمردمی و ضددموکراتیک، وقتی خودشان توانایی عمل و اقدام پیدا کردند، کاری که ما هرگز به خودمان اصلا اجازه نمیدادیم فکرش را بکنیم، بهراحتی انجام دادند...
شما یک مثالی زدید از اینکه اگر در جامعهای کریمپور شیرازی یک سر مطبوعات است، آن سرش بهطور طبیعی محرمعلیخان است. خب قاعدتا منظور حضرتعالی افراط در روزنامهنگاری است مثلا توهین و فحاشی و از آن طرف هم ممانعت از آن. خب ما در زمان وزارت جنابعالی که قاعدتا کریمپور شیرازی نمیتوانستیم داشته باشیم و اصلا چنین مجالی نبود.
خب محرمعلیخان هم نداشتیم.
واقعا نداشتیم؟
نه دیگر. محرمعلیخان که نمیگفت که از دولت میتوانید انتقاد کنید. واقعا هم کسی را اذیت نمیکرد بابت انتقاد از دولت. دوره ما هیچکس را ما اذیت نکردیم که چرا از وزارت فلان انتقاد کردید. گفتم، میآمدیم وزیری که اصلا وقت نداشت میآوردیم با یک روزنامهنگاری که بعدا دیدم کاراییاش را، اصلا مسئولیت سرش نمیشد، میرفت دو ساعت وقت وزیر را میگرفتیم که آن را متقاعد کند که دلیلش این است، بیخود ما این کار را نکردیم. خب این محرمعلیخان نیست. محرمعلیخان میرفت چاپخانه هرچه آنجا چاپ شده بود میریختند درون یک گونی میبردند، تمام میشد میرفت. هیچ دلیلی هم لازم نداشت
منبع :پنجره
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com