به گزارش بولتن نیوز به نقل از فارس، یکی از چند صد هزار خانواده شهید ایران اسلامی، خانواده خالقیپور هستند، با این تفاوت که این خانواده 3 فرزند خود را تقدیم اعتلای نظام مقدس اسلامی کردهاند.
خانه قدیمی، در یکی از محلات قدیمی تهران، نازیآباد، خیابان شهید اکبر مشهدی و ... نزدیک مسجد امام حسن (ع). گویا این مسجد و محله و حتی بسیجیان پایگاه این مسجد برای این خانواده تماماً خاطره و یادآوری است.
همین اندازه که خود را میهمان پدر و مادر 3 شهید ببینی، حس بزرگی و عزت به تو هم دست میدهد، چه برسد به اینکه در لحظه لحظه حرفهایشان، بگویند "همینجا" بود، در همین اتاق...
پدر شهدای خالقیپور
آنگونه که فهمیدم، خانواده بسیار بسیار پرجمعیتیاند! چرا که دائماً افراد متعدد به دلایل مختلف به این خانه رفت و آمد میکنند. چه دیدار با آنها و چه حل مشکلات و ... گویا محبت این خانواده فراگیرتر از چیزی است که من فکر میکنم. البته عنوان مادر تمام بسیجیهای مسجد امام حسن (ع) هم از آن مادر این خانواده است.
پدر و مادر، اصالتاً زنجانیاند و با لهجه شیرین و البته گاهی هم با زبان ترکی حرف میزنند. « فروغ منهی» مادر شهداست. و «محمود خالقیپور» پدرشان.
پدر کمی کسالت دارد. او خود از بسیجیان قدیمی و جانبازان هشت سال دفاع مقدس است. هرچند از خودش که بپرسی میگوید "جبهه نبودهام!" گویا تنها جهادی را قبول دارد که به شهادت منتهی شده باشد و دیگر هیچ...
شنیدهام که به یادماندنیترین خاطره خود را دیدار با حضرت امام خمینی(ره) در سالهای پایانی عمر پر برکتشان ذکر میکند. که با آن لهجه زیبای آذری گفته "میارزد انسان فرزندانش را بدهد و امام خویش را از نزدیک ببیند... امامی که ما دیدیم به حق فرزند خلف رسول الله (ص) و علی ابن ابیطالب (ع) بود... " البته گویا اکنون هم آرزویش, دیدار دوباره با امام خامنهای است که این را خودش به ما گفت. هرچند پدر کمتر برایمان حرف زد و بیشتر شنونده و تأیید کننده حرفهای همسرش بود.
مادر شهدای خالقیپور
آنچه در ادامه میآید، چکیدهای از خاطرات شهیدان «داوود، رسول و علیرضا» خالقیپور است به روایت مادر شهدا. سعی شده سبک گفتار در این روایت حفظ شود.
* همه خبرهای خانواده ما از این خانه بوده!
من عروس به این خانه آمدهام، حالا 51 سال است که ساکن اینجاییم! بچهها همینجا دنیا آمدهاند، جبهه رفتند، شهید شدند و ... همه خبرهای خانواده ما از این خانه بوده! برای همین اینجا برایم یک گنجینه است...
*خانهای که بیخالقیپور نماند!
قبل از تولد داوود، خداوند 2 پسر به ما داد، یکی به نام بهنام و یکی دیگر هم هنوز اسمی نداشت، که هردو فوت کردند. برای همین وقتی داود به دنیا آمد برای همه خیلی عزیز بود، خصوصاً برای خانواده همسرم! 2 سال بعد، سال 46، خداوند رسول را به من داد و سال 50 علیرضا را. جالب اینکه تولد رسول و علیرضا تقریباً 6 روز با هم متفاوت بود، البته در طی 4 سال و 6 روز! رسول، 10 دی 46 دنیا آمد و علیرضا 16 دی 50. دخترم زهرا فرزند بعدیام بود. بعد از شهادت داوود، سال 65 خداوند پسر دیگری به ما تا این خانه "بیخالقیپور" نماند! نامش را امیرحسین گذاشتیم.
*برنامه روزانه خانواده خالقیپور در انقلاب
زهرا پنجساله بود که داوود شهید شد و وقتی 9 ساله شد 2 برادر دیگرش را هم از دست داد. بعد از شهادت برادرانش مشکل قلبی پیدا کرد، آنقدر که در سن 12 سالگی جراحی باز قلب انجام داد. پزشکان میگفتند چون بعد از شهادت برادرها گریه نکرده دچار مشکل شده! الآن زهرا فوقلیسانس بازرگانی، شاغل و همسر جانباز است.
همسرم ایام انقلاب برای اینکه بتوانیم راحتتر در راهپیماییها حاضر شویم، مغازهاش را اجاره داد. هر روز از اول صبح، یک کلمن آب و کمی نان و پنیر برمیداشتیم و با ماشین پیکانمان به راهپیماییها و دیگر محلهایی که فعالیت انقلابی داشتند میرفتیم. 4 تا بچهها هم با ما بودند و تا غروب برنامهمان همین بود. زمانی که انقلاب پیروز شد و امام خمینی(ره) تشریف آوردند، با بچهها در همان ساختمان نیمهکاره خیابان فخررازی بودیم. هنوز آن تصاویر حضور امام و تجمعات برایم خاطره است. صحنههایی که پسرها فریاد میزدند "امام آمد"... همه به هم تبریک میگفتند.
*اولین بسیجیهای محل
جنگ تحمیلی که شروع شد، و حضرت امام (ره) دستور تشکیل بسیج را صادر کردند، داوود که 12-13 ساله بود در همان اولین پیام، به خانه آمد و گفت میخواهم عضو بسیج شوم!بعد هم از پدرش خواست که باهم برای ثبتنام بروند! حاجی سربهسرش گذاشت، خندید و گفت "بیا، دستم را بگیر تا بلند شوم برویم!" آن روز اولین بسیجیهای محل از خانه ما بودند و خدا را شکر که هنوز هم فرزند و دامادم بسیجیاند. بچههای محل مرا به عنوان مادر تمام بسیجیهای مسجد امام حسن (ع) میشناسند.
*لباسهایی که آدم را میخکوب میکرد!
سال 60 حاج آقا اولینبار از طریق هلال احمر، به جبهه اعزام شد. بعد از حاجی، تابستان سال 61 ، داود با جهاد مدرسهاش به اولین سفر جهادی رفت. آنهم منطقه کردستان! خودم او را راهی کردم. عکس آن سفرش هست، بین کردها نشسته. اصلا ابهت لباسهایشان آدم را میخکوب میکند! (مادر شهدا خودش هم میخندد!)
آن روزها داوود 14 ساله بود. بعد از کردستان، دیگر رفت و آمدهایش به جبهه قطع نشد. در عملیات والفجر مقدماتی و چند عملیات دیگر هم شرکت کرد تا سال 62.
آن سال، حاجآقا از طرف ستاد مرکزی بسیج عازم لبنان شد. روزهایی که با اسارت حاج احمد متوسلیان همراه شده بود. در همان ایام، آنجا بمبگذاری شد که طی آن 14 ایرانی به شهادت رسیدند. حاج آقا 4 ماه و نیم الی 5 ماه در لبنان ماند.
*زن و بچه مال باباست, مسئولیتش با خودش!
داوود ابتدا در پادگان امام حسین(ع) بود و بعد به استخدام نخستوزیری در آمد. بعد از آن وارد وزارت اطلاعات شد اما همچنان به جبهه رفت و آمد داشت. اواخر سال 62، آذرماه، گفت: "مامان من با اجازهات باز میخواهم بروم." گفتم: "مامانجان، بابات ما را به تو سپرده، برادرهایت کوچک هستند..." آنموقع یکی از پسرها 10 ساله بود و یکی 12 ساله. گفت: "مامان! یهچیز بگم... اولاً زن و بچه مال باباست! مسئولیتش هم با خودشه! زن و بچه من نیست که! من مسئولیتی ندارم. دوماً، بابا اونقدر خوب به روحیهات آشناست که میدونه خودت خوب میتونی زندگی رو بچرخونی! در ضمن بابا اول به امید خدا رفته و بعد به امید تو، نه من!"
*مادر, نه تو لایق بودی نه من!
وسط همین اتاق (اشاره به مکانی که ما نشسته بودیم) ساکش را میبستم که یکدفعه گفت: "مامان، مامان! پاشو وایستا!" دستهایم را گرفت و گفت "مامان، ایندفعه با دفعات قبل فرق میکند..." یکبار که از عملیات والفجر مقدماتی برگشت، به من گفت "مامان،سنگرم خراب شد، اما من سالم از زیر خرابهها بیرون آمدم!" بعد ادامه داد "مامان، نه تو لایق بودی، نه من! خدا مرا به طرف شما پرت کرد..." خیلی ناراحت شدم! گفتم؛ چی شده؟ علت اینکه داود مرا سرزنش میکند چیست؟ هرچه فکر کردم دیدم من به داود شیر پاک دادهام!
*شاید خدا مرا قبول کند...
دستهایم که در دستانش بود، گفتم "چه فرقی؟" گفت: "شاید ایندفعه خدا من را قبول کند..." بعد ادامه داد: "فقط از شما میخواهم کاری نکنی که هم من و هم شما پیش خانواده شهدا شرمنده شویم... بگذار آمادهات کنم، ممکن است جنازه من و بابا را باهم یک دفعه دم در بگذارند... باید آماده باشی...لبیک گفتی باید تا انتهای راه بایستی!" میگفت: "یادته وقتی به روضه حضرت زهرا(س) میرفتی، گریه میکردی و میگفتی، زهرا جان(س)، کاش آن زمان من بودم و کمکت میکردم؟ امروز روز کمک به حضرت زهرا(س) و فرزندانش است. حالا یا علی بگو!"
گفتم "داوود جان داری برای من روضه میخوانی؟" گفت "نه مامان، دارم حقیقت را میگویم تا اگر اینطور شد خودت را گم نکنی و مراقب رفتارت باشی." گفتم: "خدایا من غیر از این بچهها چیزی ندارم، و این را هم در راهت در طبق اخلاص هدیه میکنم. اگر لیاقت داشت و قبول کردی، راضیام به رضای تو. اگر هم از من پذیرفتی اما برگشت تا بماند و به اسلام خدمت کند، آن هم راضیام به لطفت..." بغلم کرد، سر و صورتم را بوسید و گفت: "آفرین مامان خوبم! چه حرفهایی زدی." خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند روز نامه نوشت و گفت: "مامان، اگه به بابا نامه نوشتی، بگو من هم رفتم. میدانی که ما از او چیزی را پنهان نمیکنیم."
*نامهای همراه شکوفههای بادام
نامه ماند تا 22 اسفند 62. یک هفته قبل از شهادت داود، حاجآقا نامهای از لبنان فرستاد. نوشته بود "من انشاءالله عید برمیگردم. داوود هم بیاید تا همه به پابوس امام رضا برویم. بچهها را آماده کن." همراه نامه، یک مشت شکوفه درخت بادام از پادگانی که در آن مستقر بودند، برایم فرستاد.
بعد از چند روز عملیات خیبر شروع شد، جزیره مجنون، طلائیه. همیشه 2-3 روز بعد از اتمام عملیات منتظر تلگراف، تماس یا پیغام داوود بودم. حتماً خبر سلامت خودش را به من میرساند. ولی خبری نشد! سراغ دوستانش رفتم. بعضی زخمی و بعضی سالم اما هرکدام یک چیزی میگفتند! یکی میگفت من مجروح شدم، داوود را ندیدم. یکی میگفت، خبر ندارم و ... در صورتی که همه باهم بودند. از جوابهای سربالا ناراحت بودم.
* مامان سریع الرضاست!
در این گیر و دار، رسول آمد و گفت: "مامان! تو رو خدا اجازه بده من عید همراه شما به مشهد نیایم!" گفتم: "چرا؟" گفت: "میخوام بروم برای تخلیه مجروحین." آن زمان مجروحین را با قطار به تهران میآوردند و در بیمارستانهای شهر تقسیم میکردند.گفتم: "نه! نمیشه". آنقدر اصرار کرد که به زور از من اجازه گرفت.
هر 3 تا بچهها همیشه میگفتند، "مامان اول میگه نمیشه، بعد میگه کدوم لباست رو بذارم؟... مامان سریع الرضاست!" شب قبل از روزی که رسول باید برای تخلیه جانبازان به راهآهن میرفت، دیدم دائم سراغ کمد میرود و چیزی برمیدارد, میرفت و برمیگشت. بعدها فهمیدم دنبال عکسهای داوود بوده تا بزرگش کنند ... من که بیخبر بودم، اما گویا به رسول خبر داده بودند که داود شهید شده و مفقود الاثر است.
*چرا پسر مرا به جبهه نمیبرید؟
باید رسول ساعت 2 به راهآهن میرفت. ساعت یک، سفره را پهن کردم و علیرضا را دنبال رسول به مسجد فرستادم. گفتم به او بگوید "مگر نمیخواهی به راهآهن بروی؟ بیا سریع غذایت را بخور و برو که دیر است. ساکت را هم بستهام." علیرضا و رسول آمدند. گفت: "مامان، من نمیروم!" گفتم "چرا؟" گفت "مدیر آنجا مرا نمیبرد!" گفتم "چرا؟ با او تماس میگیرم." گوشی را از دستم گرفت تا تماس نگیرم. گفتم "من باید ببینم چرا اجازه نمیدهد."
مدیرشان را میشناختم. چون هم مدیر رسول بود و هم داود. تماس گرفتم. گفتم: "چرا رسول را نمیبرید؟" گفت: " حاج خانم، ظاهراً شما از جریان بیخبرید!" گفتم: "مگه چی شده؟" گفت: "داوود شهید شده و مفقود الاثر است." تا مدیر این را گفت، رسول سریع خودش را به مسجد رساند تا به بچهها بگوید که مامان فهمید! هنوز گوشی تلفن دستم بود که یکی از خانمها که خودش هم دائم به جبهه میرفت، به خانه ما آمد. سابقه رفاقت باهم داشتیم. گفتم: "چه کنم؟" گفت: "هیچی. شکر خدا کن." گوشی را از دستم گرفت و گفت: "برو وضو بگیر بیا. دو رکعت نماز بخون." –خدا گواه است که در تمام عمر لذت آن نماز را از یاد نمیبرم!
*خدا امانتی را که داده بود, حالا پس گرفته!
سلام نماز را که دادم، دیدم محل پر از بسیجیها و مادرانشان شد. ظاهراً همه خبر داشتند، الاّ من! حالا باید به همسرم خبر میدادیم. لبنان امکان تماس نبود. برادرشوهرهایم با ستاد سوریه تماس گرفتند. قرار شد ساعت مشخصی که به سوریه میآید دوباره تماس بگیریم.
ساعت مقرر رسید. برادرشوهرهایم، برادرم و اقوام هیچکدام نتوانستند به حاج آقا بگویند که داوود شهید شده. به آنها گفتم "چرا نمیگویید؟ بنده خدا نیمه عمر شد."گوشی را گرفتم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: "چه خبره؟" گفتم: "خدا امانتی داده بود. به ما هم کمک کرد درست تربیت کنیم. الآن هم امانتش را پس گرفت. الحمدلله." گفت "واضحتر بگو!" گفتم "داوود شهید شد!" گفت " انا لله و انا الیه راجعون" چند ثانیهای سکوت کرد و گفت: "ناراحتی نکنیها!" میدانست به داوود وابستهام. گفتم: "نه. ناراحتی نمیکنم." حاج آقا گفت: "من الآن میروم حرم حضرت زینب(س) برای تو از خدا صبر میخواهم." همه اینها شب عید بود.
*پلاکی که زنجیر نداشت!
اول فروردین، فردای روزی که خبر شهادت داوود را دادند، ساعت 1 بعدازظهر من و مادرم و بچهها دور تلوزیون نشسته بودیم تا پیام امام را بشنویم. در زدند. رسول همیشه در همه کارها پیشقدم بود. اصلاً راه نمیرفت، میدوید! سریع در را باز کرد، و گفت "مامان، یکی از بچههای بسیج آمده، با شما کار دارد." رفتم دم در. تا آن جوان من را دید هُل شد، همسن و سال داوود بود. سریع یک پلاک درآورد، به من داد و گفت: "حاج خانم، بیا. داوود را آوردند!"
همانطور ماندم. پلاک را گرفتم، دیدم زنجیر نداره. گفتم: "زنجیر نداره، با سنجاق وصل کرده؟" گفت: "نه مادر، بعد از شهادت داود، صدام شیمیایی زد. جنازه داود شیمیایی شد و باد کرد. زنجیر در گردن داود محو شده، فقط توانستم پلاک را قیچی کنم، بردارم." خداحافظی کرد و رفت.
*خدایا من عیدی تو را قبول میکنم تو هم داوود را!
نفهمیدم چطور برگشتم. وسط دَر ایستادم, گفتم: "خدایا این بهترین عیدی است که به من رسید، اما قبول کن. داود را قبول کن، من هم این عیدی را قبول میکنم."
5 روز اول عید که همه مردم به دید و بازدید عید میرفتند، من و بچهها به معراج شهدا میرفتیم برای دیدن داوود. با او حرف میزدم... گفته بودم جنازه بماند تا پدرش برگردد. پدر و پسر 5-6 ماه است همدیگر را ندیدهاند. روز 5 فروردین حاجآقا آمدند، و روز 6 فروردین 63 داود را دفن کردیم.
*پسرهایی که از پدر پیشی گرفتند
آذر همان سال، که هنوز سالگرد داوود نشده بود، که رسول هم عزم رفتن کرد. خاطره آن روز را در یک از یادداشتهایش نوشته: "آمدم دیدم مادرم نشسته، و دور لحاف را میدوزد. چند نفر از دوستان مادرم هم کنارش بودند. بیسر و صدا رفتم تا برای خودم لباس بردارم. لنگههای جوراب و بلوز و ... " من دیدم رسول دائم میآید و میرود. گفتم رسول چهخبره میآیی و میروی؟ گفت "هیچی!"
انگار وسایلش را جمع میکرد که برود و میدانست که من اجازه نمیدهم! پدرش هم طبق معمول نبود. خوشبختانه یا بدبختانه هروقت بچهها میخواستند به جبهه بروند یا مجروح میشدند -رسول و علیرضا جانباز بودند- پدرشان نبود و من به او اطلاع میدادم. پدربچهها از سال 60 تا 67 در جبهههای مختلف ایران و لبنان بود. هنوز هم تا صحبتی شود، گریه میکند که من پیشقدم بودم، اما بچهها از من پیشی گرفتند! البته خودش در لبنان جانباز شده. بهواسطه یک موج انفجار از ناحیه گوش مجروح شد. اما راضی نیست! دائم میگوید" نه! نشد..."
*ساکی که هنوز غربتش را به یاد دارم
سر سفره شام، وقتی رسول گفت "مامان منم میخوام برم جبهه..." گفتم "بیخود! ماه دیگه سالگرد داریم. کی میخواد کمک کنه؟" گفت: "خدا الرحمن الراحمینه." گفتم: "پررو نشو! پدرت نیست، من چه کنم؟ فعلاً غذاتو بخور." بعد از شام، دستهایم را گرفت و گفت: "مامان! تو رو خدا اجازه بده برم. بچهها همه دارن میرن. ببین، ابراهیم و بقیه راهی شدن. من را به یکی بسپار و بذار برم." گفتم: "بجز خدا به هیچکی نمیسپارم. اما تو باید بمانی." آنقدر اصرار کرد که به قول خودشان سریعالرضا راضی شد. مثلاً ساکش را بسته بود! غربت آن ساک خیلی اذیتم کرد. ساک داوود را برداشته بود. باز کردم دیدم یه عرقگیر پاره، یه لنگه جوراب و هرچه دمدستش رسیده بود در آن گذاشته بود. وسایل را درآوردم و برایش وسایل آماده کردم.
*عقبگرد کردهام!
من قبل از انقلاب، کلاس اخلاق میرفتم. 15 سال کلاس معراجالسعاده ملا احمد نراقی را مطالعه و بحث کردم، اما هیچ استفادهای از آن نبردم. هرچه من خواندم، بچهها پیاده کردند. همه ما این کتاب را داشتیم، رسول، داوود، من و حاج آقا! (4 معراج السعاده در کتابخانه شهدای خالقیپور بود.) هر وقت به جبهه میرفتند، کنار قرآن، معراجالسعاده را هم در وسایلشان میگذاشتم. پدرشان میگوید "من در جا زدم!" اما من میگویم "عقبگرد کردهام"!
*دستهای رسول تا شهادتش مداوا نشد!
رسول که اعزام شد، من ماندم و زهرای 6 ساله و علی 10 ساله! دیگر رسول از پا ننشست. دائما در رفتوآمد بود تا سال 65 که در عملیات کربلای 5 از ناحیه دست با 2 تیر مستقیم مجروح شد. بعد از عملیات تا مدتی پیدایش نمیکردیم! گویا رسول برای درمان به ذوب آهن اصفهان منتقل شده بود اما شرایط طوری نبود که بتوانند به ما خبر بدهند. طبق معمول پدرش هم نبود. باز باید من به او خبر میدادم! دستهای رسول تا شهادتش هم کاملاً مداوا نشد...
*ما ظرف ها را میشوییم!
رسول فرمانده گردان بود، من نمیدانستم، همیشه به من میگفت "ما را جلو نمیبرند، ما ظرف میشوییم و کفشها واکس میزنیم." نگو فرمانده بوده. دوستان رسول میگفتند وقتهایی بود که از شدت آتش همه ما سینه خیز میرفتیم اما رسول صاف و ایستاده راه میرفت! به جای پوتین هم همیشه کتانی پایش بود! میگفت راحتترم!
* مگر من بچه تو نیستم؟
سال 66 بود که علیرضا قد علم کرد که من میخواهم بروم جبهه، حالا حاج آقا و رسول جبههاند و داوود شهید شده. کلاس اول دبیرستان بود، تمام معلمان، مدیر مدرسه و دوستانش میخواستند بروند جبهه. اصرار میکرد که اجازه بدهم برود.
گفتم "برو، بپرس ببین تو را هم میبرند؟" دو بار رفت پادگان ابوذر، گفتند "هم سنت کم است، هم دوره ندیدهای! نمیبریمت!" سراسیمه آمد خانه، رفت داخل حمام و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن! گفتم "علیجان! چرا گریه میکنی؟" گفت "نمیدانم چرا من را دوست نداری؟! چرا داداش را دوست داشتی و اجازه دادی بره اما من رو دوست نداری! مگه من بچه تو نیستم؟" گفتم "مادر این حرفها چیه! من باید چهکار کنم؟" گفت: اجازه بده من هم برم جبهه."
گفتم "مادر، مردی تو خانه نیست." گفت "خدا که هست... خودت که هستی." خلاصه به هر سختی بود اجازه گرفت! گفتم "مادر برو." از خوشحالی، یک لنگه دمپایی پوشید، سریع رفت وسط حیاط، لگه بعدی را دست گرفت تا بین راه بپوشد! رفت مسجد تا به دوستانش بگوید من هم میآیم!
*الآن مامان حرف میزند، آبرویمان میرود ...
روزی که قرار بود علیرضا برود، وقتی به محل اعزام رسیدم، هرچه گشتم علیرضا را ندیدم. فهمیدم باز هم پنهان شده! هر 3 تا پسرم اینطور بودند. اصلاً جلوی دوربین نمیرفتند تا از آنها فیلم و عکس نماند. یادم هست یکبار ،4 - 5 ماه قبل از شهادت بچهها، با روایت فتح مصاحبه کردم که هر وقت برنامه روایت فتح از تلویزیون پخش میشد، بچهها لحاف را روی سرشان میکشیدند و میگفتند "وای مامان میخواهد حرف بزند! آبرویمان رفت!"
آن مصاحبه هم داستانی داشت. با خانمها مشغول صحبت بودیم که به من گفتند آن آقای فیلمبردار با شما کار دارد. جلو رفتم.
گفت "شما خانم خالقیپور هستید؟"
گفتم "بله."
پرسید همسرتان در جبهه هستند؟
ـ بله.
-پسرتان شهید شده؟
ـ بله. شما از کجا اطلاع دارید؟
-خانمهای اینجا گفتهاند. باز پرسید: پسرتان در جبهه هستند؟
-بله.
-حالا اینجا چه کار میکنید؟
-آمدم یکی دیگر از پسرهایم را راهی کنم.
-باز هم پسر دارید؟
-بله، یک پسر دیگر دارم.
-او هم به جبهه رفته؟
-نه! آن پسرم فقط 2 ساله دارد.
-بچه دیگری هم داری؟
-بله. یک دختر 7 ساله دارم.
-ناراحت نیستید که همه رفتهاند؟
-چرا... خیلی هم ناراحتم.
-پس چرا اجازه میدهید که به جبهه بروند؟
-ناراحت هستم، اما نه از رفتن بچهها به جبهه. ناراحتم از اینکه چرا پسر دیگری جز این 3 تا ندارم که به جبهه بفرستم. ای کاش به تعداد موهای سرم پسر داشتم و در این راه هدیه میکردم...
فیلمبردار گفت: یک بار دیگر هم بگو! دوباره حرفم را تکرار کردم. چهره نورانی آن فیلمبردار از ذهنم نمیرود که با حالت ناراحتی سرش را تکان میداد. موهای زیبایش روی صورتش میریخت. با حالتی خاص و چشمانی اشکآلود از کنار ما رفت. بعدها فهمیدم آن فیلمبردار شهید آوینی بوده است.
این صحبت در آن روزها چندینبار پخش شد. آن زمان تنها یک پسرم شهید شده بود. اما پای حرفم ایستادم و 2 شهید دیگر نیز هدیه دادم. همین حرفها را خطاب به امام خمینی(ره) هم گفتم، آن هم زمانی که جنازه 2 پسر دیگرم را هم برایم آوردند
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com