کد خبر: ۱۱۷۹۸۱
تاریخ انتشار:
دل نوشته‌اي براي ياران امام حسين(ع)

باختم به همين سادگي

علوي به دنيا آمده‌ام، پدر و مادرم هر دو علوي بوده‌اند و من نيز با عشق به علي و فرزندانش بزرگ شده‌ام، نمي‌دانم چند دقيقه ديگر از زندگي‌ام باقي مانده. گرماي شديدي وجودم را فراگرفته.
به گزارش بولتن به نقل از جوان:
فرشته خدا‌پرست
از چندين ماه پيش كه زمزمه‌اش را شنيدم، ترس عجيبي ته وجودم هشدار مي‌داد، همان وقت كه عازم حج بودم، شنيدم او پس از عمره مفرده به سمت كوفه مي‌رود، با فرزندانش با خانواده‌اش حتي همراه با نوزاد شيرخوارش. مسئله جدي بود، آري كه جدي بود. ترسيدم، شنيدم كه گفتند اين بار به جاي قرباني چهار‌پا بايد جانت را به قربانگاه ببري، بيشتر ترسيدم، گفتم چرا بايد بترسم من يك علوي‌ام، مرام مولايم علي چنين بود، ترسي به خود راه ندادم، بدون محرم شدن به سمت خانه برگشتم، لباس رزم پوشيدم، شمشير و سلاح برداشتم، خواستم با همسرم وداع كنم، سد راهم شد.
گفت راه حسين بي‌بازگشت است. گفتم مهم اين است كه راهش درست است. گفت اگر زبانم لال شهيد شوي چه، گفتم چرا زبانت لال، مي‌روم كه شهيد شوم اما در دل گفتم زبانم لال، گفت شوهر خواهر كوچكم قرار است والي شهرمان شود او امويست اما فاميل دوست است، نسبت به علويان سخت نمي‌گيرد شايد وضعيت تجاري تو نيز با وجود او رونق گيرد. نرو بمان، گفتم اگر بخواهم بمانم و باز هم به حرف‌هايت گوش كنم از حسين عقب مي‌مانم، زن مانعم نشو، با او و كودكانم وداع كردم و به راه افتادم. تقريباً دو روز با قافله حسين فاصله داشتم، اما به تاخت خودم را رساندم، تمام مسير راه را با خود فكر مي‌كردم، به خودم، به حسين، به راهش، به خانواده‌ام، به شوهر خواهر كوچك‌تر زنم كه قرار بود والي شود. به فرزندانم به دختر كوچكم كه تازه زبان باز كرده بود. 

به اينكه اگر زبانم لال كشته شوم چه بر سر همسر و فرزندانم خواهد آمد. روزها گذشت و يك سوم مسير را طي كرديم، در روزهاي بعد اما افكارم چيز ديگري بود به اين فكر مي‌كردم كه اگر همه ما كشته شويم چه، آن وقت چه مي‌شود، نسل علوي‌ها كه ور مي‌افتد. اگر همه ما بميريم چه، چه كسي از حسين حرف بزند، چه كسي مردانگي را زنده نگه دارد. آخر اگر حسين را بكشند مردانگي كشته مي‌شود. اينگونه افكار حسابي امانم را بريدند اما دو سوم بقيه مسير راهم با حسين بودم تا اينكه به آنجا رسيديم. آنجا كه هر كس بايد راهش را انتخاب مي‌كرد. سرزمين خوبي نبود، آفتاب داغش دلم را مي‌سوزاند، آنجا فرستاده‌هاي يزيد راهمان را بستند و من باز هم ترسيدم. حسين برايمان صحبت كرد، هشدار داد، بشارت داد، اما فايده نداشت. من ترسيده بودم، آفتاب آنجا حالم را بد كرده بود، دلم را لرزانده بود. 

هر روز كه مي‌گذشت با ترديد بيشتري روزم به شب مي‌رسيد و شب‌ها دوباره همه چيز به يادم مي‌آمد خانواده‌ام، شوهر خواهر كوچك همسرم، دختر كوچولوي شيرين زبانم، ثروتي كه مي‌توانستم داشته باشم و نداشتم، راحتي‌هاي زندگي كه از آنها روي برگردانده بودم، آخر من يك علوي بودم با خود مي‌گفتم مگر من چند سالم است، هان اصلاً چرا من، حسين كه اين همه فدايي دارد، اين همه نامه از كوفه برايش فرستاده‌اند، يك نفر كم! چه مي‌شود. پاهايم داشت سست مي‌شد، دستانم مي‌لرزيد تا آن شب، شبي كه ما را در خيمه‌گاهش جمع كرد و گفت از تاريكي شب استفاده كنيد و برويد اگر قلبتان اينجا نيست.
 
من نمي‌دانستم كه دلم كجاست، اما آنجا نبود. اما باز هم مي‌ترسيدم كه بروم تا اينكه رفتن عده‌اي را ديدم و كمي جرئت يافتم. در تاريكي شب گريختم. زياد نتوانستم از آنجا دور شوم، پاهايم اجازه رفتن نمي‌داد اما دل ماندن را نيز نداشتم، فقط توانستم خودم را پشت تپه‌ها پنهان كنم. از آنجا مي‌توانستم محل خيمه‌گاه را ببينم. گفتم شايد بتوانم اگر جنگي اتفاق افتاد كمكي كنم. جنگ بزرگي نبود، يك طرف هزاران نفر سپاه يزيد و در طرف ديگر حسين و تني چند از يارانش، فرزندان حسين، برادرانش، دوستانش، يكي پس از ديگري آماج حملات دشمن شدند. 

مردانه جنگيدند و مردانه شهيد شدند. حتي نوزاد كوچكش را در دستان خودش كشتند. من فقط نگريستم و گريستم، اما باز هم ترسيده بودم، از خودم بدم آمده بود، مردانگي آن نوزاد را از خود بيشتر مي‌ديدم. خواستم، خواستم به سمتشان بروم اما ياد كودك تازه زبان باز كرده خودم افتادم. بيشتر ترسيدم، عجيب بود خداي من، من از مدينه تا نينوا سعي كرده بودم اما نشد، خواستم بمانم اما نشد. من هميشه ترسم به ايمانم چربيد، طمع‌ام به ايمانم چربيد، نفسم به ايمانم چربيد، حسين اما ايمانش به تمام زندگيش چربيد، حسين جنگيد، مردانه جنگيد، مردانه كشته شد، من زنده ماندم، به جنگ نگريستم و مانند كودكي هراسان مي‌گريستم كه ناگهان نيشتري را توي چكمه‌ام احساس كردم. عطش وجوديم بيشتر شد، چكمه را كندم.
 
فكر كنم عقرب كوچكي نيشم زد، شايد هم بچه عقربي بود. دنيا دور سرم مي‌چرخيد، گلويم خشك شد، ضربانم به شماره افتاد، داشتم مي‌مردم، آخرين روزهاي زندگي حقيرم را با نهايت بزدلي سپري كرده بودم و حال با نهايت حقارت توسط يك بچه عقرب داشتم مي‌مردم. اي كاش كمي به حرف‌هاي حسين گوش دل سپرده بودم، اي كاش مي‌شد كه بهتر بميرم مانند حسين كه زمين خاطره مردانگيش را تا ابد فراموش نخواهد كرد اما من چه، حتي بچه عقرب هم من را فراموش خواهد كرد. من با خودم چه كردم، بازنده شدم. به همين سادگي!

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین