به گزارش بولتن نیوز به نقل از فارس، ساعت 13 به وقت پنجشنبه 26 آبان 1401، چند ماه از شروع آشوبها در کشور میگذرد دایه سکینه سفره نهار را به انتظار «حسین» پهن کرده است، چشمانتظاری این بار به طول میانجامد تماس پشت تماس نتیجه نمیدهد بوقهای ممتد و بیپاسخ تلفن دلبندش سخت او را نگران کرده است به ناچار با تنها دخترش نصرت تماس میگیرد و میگوید هرچه تماس میگیرم حسین جواب نمیدهد دخترش به او اطمینان میدهد نگران نباشد چیزی نیست حتما درگیر مشاوره ارباب رجوع است و کارش در دادگستری طول کشیده است.
اغتشاشگران از سمت آرامستان بهشت محمدی سنندج بعد از تخریب اموال عمومی در مسیر، به نزدیکی میدان محمدی میرسند، «حسین» که میخواهد میدان را به سمت خانه دور بزند به ناگاه عدهای جوان به سمت ماشینش حملهور میشوند به زور او را از خودرو پایین میکشند و با لگد و مشت به جانش میافتند، ماشینش را به آتش میکشند و با چاقو به جانش میافتند بعد از اینکه از کشته شدنش اطمینان حاصل میکنند رهایش میکنند.
کاعلی داماد خانواده نخستین فردی است که این خبر تلخ را میشنود، خدا خدا میکند که آنچه شنیده است روایت ناصحیح باشد، اما همه چیز واقعیت دارد، حسین را آشوبگران تنها گیر آورده و با ضربات متعدد بر سر و صورت و پهلوهایش غریبانه به شهادت رسانده بودند، حال چگونه میتوانست این خبر را به مادرش بدهد اما چاره چیست فاصله بیمارستان تا روستای آساوله در حاشیه شهر سنندج را در پیش میگیرد مسیری که آرزو میکند ای کاش هرگز به پایان نمیرسید..
جلو منزل شهید حسین یوسفی شلوغ بود اما کسی جرات ورود به خانه و اعلام این خبر تلخ را به مادر سالخورده و پیر این شهید ندارد، نصرت تنها خواهر حسین هم در بدترین شرایط ممکن به سر میبرد شنیدن خبر شهادت برادری که برای او و فرزندانش حکم پدر داشت اما در آن لحظات تلخ و مصیبتبار تنها به مادر پیرش فکر میکرد که چگونه میتواند سنگینی این بار را تحمل کند.
مادر حسین بیخبر از آنچه بر سر فرزند دلبندش آمده همچنان چشم انتظار حسین است، غذا از دهن افتاده را بار دیگر روی اجاق گاز میگذارد و شماره حسین را میگیرد اما توفیقی حاصل نمی کند درونش مثل سیر و سرکه میجوشد نگرانی یک لحظه امانش نمیدهد، چون به قول خودش، بیسابقه بوده که اینگونه از پسرش بیخبر باشد حتی بعضی اوقات که کار حسین طول میکشید برای اینکه مادر نگران نباشد تلفنی اطلاع میداد اما این بار حتی جواب تلفنهای مادر را هم نمیدهد!
خبر تلخ شهادت حسین
صدای توقف ماشینها در محله مادر شهید یوسفی را به پشت پنجره میکشاند اما خبری از حسین نیست، ساعتها پشت سر هم میگذرد سفره نهار هنوز وسط آشپزخانه پهن است عقربهها روی ساعت 17 که میافتد زنگ خانه به صدا در میآید، خواهرزاده حاج خانم سراسیمه وارد خانه میشود تا حامل بدترین خبر برای او باشد، خاله جان حسین شهید شده است، این را که میگوید بند دل مادر به یکباره پاره میشود هرچه در وسط سفره است بر سرو صورت خود میریزد اگر چه هنوز داغ شهادت فرزند دیگرش در سال 66 به دست گروهک کومله در سینه دارد اما تحمل چنین داغی آن هم برای فرزندی که تنها همدم و عصای روزهای پیریاش است و به قول خودش، جای پدر، مادر، فرزند و همه داراییاش روی این کره خاکی است در توانش نیست.
شانههای تکیده و پاهای مادر سالخورد حسین تاب تحمل این داغ سنگین را ندارد به یکباره نقش بر زمین و بیهوش میشود، نصرت خواهر حسین هم حال و روز بهتر از مادرش ندارد، آخر چگونه می شود چنین داغ سنگینی را تاب آورد...
تقریبا 25 ماه از آن روز تلخ میگذرد مسیر خانه شهید یوسفی را برای دیدن مادرش در پیش میگیرم، مادر شهید یوسفی نزدیک به عکسهای قاب گرفته دو فرزند شهیدش کز کرده میبینم به سختی از روی صندلی بلند میشود، نفس تنگ و به شمار افتادهاش مضطربم میکند از او میخواهم سرجایش بنشیند.
با دیدن این شرایط سخت و ماتم سایه انداخته بر خانه این شهید، وجودم را در بنبستی عجیب محصور میکند و بغض گلویم را فشار میدهد انگار در خلسه فرو رفته بودم دست و پاهایم سست و کلمات همه از مغزم فرار کرده بودند نمیدانستم از کجا شروع کنم چه بگویم درد تنهایی و شرایط این مادر سالخورده انقدر برایم تلخ بود که نرفته میخواستم هرچه زودتر برگردم...
در آن لحظه نه به شهید یوسفی، بلکه تنها به مادر تنها و سالخوردهاش فکر میکردم که چنین مصیبت و داغ سنگینی را باید تحمل میکرد فرزندی که به قول مادرش، چراغ و روشنایی خانهاش بوده و فقط خدا میداند چگونه تا امروز به خاطر این بدبختی دیوانده نشده و سر به بیابان نزده است.
حسینم را مانند امام حسین(ع) کشتند
همه وجودم حسین بود من تنها حسین را داشتم آخر پسرم جز خدمت به خلق چه گناهی داشت چرا باید اینگونه ناجوانمردانه او را به شهادت برسانند، حسین من را هم مانند امام حسین(ع) کشتند، آنها مشتی ناانسان و خدانشناس بودند که بویی از انسانیت نبردهاند.
هنوز هم منتظر برگشت حسین هستم هر روز ساعت 3 پشت همین پنجره برای برگشت حسین لحظهشماری میکنم آخر مگر میشود، فرزندی که همه وجود و دلخوشیهایش را فدای مادر کرده بود الان اینگونه بیخبر بار سفر ببندد و برود.
سوالم از کسانی که در آن لحظات اینگونه بر سر فرزند من آوردند این است که چه ظلمی را از حسین من دیده بودند که اینگونه بر وجودش چنگ انداختند و من مادر را به خاک سیاه نشاندند.
مگر به سمت آنها اسلحه گرفته بود مگر خونی از آنها ریخته بود که سزاوار چنین رفتار وحشیانهای بود محمد پسر بزرگم را در راه امنیت این مردم در سال 66 از دست دادم، حسین تنها امید زندگیام بود اگر بیایند حال و روز امروز من را ببینند شرمنده خواهند شد تنها درخواستم از سران مملکت این است برای رضای خدا خون فرزند بیگناهم پایمال نشود!
اشک امانش بریده دلم برای او و این همه رنجی که بر قلبش سنگینی میکند ناآرام میشود، نفس مادر به شماره افتاده از دختراش میخواهم کمی آب به او بدهد، تپش قلبش که تند تند میزند را حس میکنم بغض گلویم را به سختی قورت میدهم عمق مصیبت آوارشده بر سر این مادر آنقدر سنگین است که قلب هر انسانی را به درد میآورد فرقی نمیکند از قبل آنها را شناخته باشی یا نه، دیدن شرایط امروز مادر شهید یوسفی وجود هر انسانی را پر از غم و اندوه میکند.
نجوای دلتنگی
دستانش را به هم قلاب میکند زیرلب در حالی که به قاب عکس حسین خیره مانده شمرده شمرده میگوید مادرجان چه کنم با این همه دلتنگی و دوری، اشک امانش را میبرد و در حالی که به سختی کلمات را که از بین بغض به گلو نشستهاش بیرون میدهد حسینش را فریاد میزند.
اگر چه سالها از شهادت محمد، پسر جوان دیگرش محمد میگذرد و داغ فراقی که به دلش نشسته مثل همان روز نخست جسم و جانش را میسوزاند اما غم شهادت حسین، محمد را از یادش برده است میگوید حسین همه دارایی و نفسم بود همدم روز و شبهایم، مگر من چه کسی را بجز او داشتم حسینم را بیگناه در خونش غلتاندند کسی نبود در آن لحظههای تلخ به فریادش برسد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com