کد خبر: ۷۶۷۹۸۷
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار:
روایت علی مهدیان از کودکی که میخواهد آخوند پاسدار شود؛

پاسدار یا آخوند؟

علی مهدیان رواتی از کودکی که میخواهد آخوند پاسدار شود را نوشت و گفت:به این جمله فکر میکردم که «آخوند پاسدار بهتره »، رابطه ای مبهم میفهمیدم. رابطه ای که هم مرا به چالش میکشید و هم اما دلم را روشن میکرد.

گروه سیاسی- علی مهدیان طلبه عصر انقلاب نوشت:چند وقت قبل کنار خیابان دو نفر را که منتظر ماشین بودند سوار کردم. منزلشان جایی بود که اطرافش عموما بیابان و کوه بود و پر از سگهای ولگرد. حدود ساعت ده یازده شب بود. اما آن محله ها آنقدر خلوت بود که گویا دو و سه نیمه شب بود. در مسیر از کنار یک دبیرستان عبور میکردیم. روبروی دبیرستان پسر نوجوانی ایستاده بود. چهارده پانزده ساله، دست تکان داد، او را هم سوار کردم.

به گزارش بولتن نیوز، آن دو نفر به مقصدشان رسیدند و پیاده شدند. به آن پسر نوجوان گفتم منزل شما کجا است که برسانمتان، گفت خیلی دورتر از اینجا است. گفتم میرسانمت. تشکر کرد. پرسیدم این موقع شب اینجا خیلی ماشین عبور نمیکند، چطور میخواستی برگردی؟ گفت «مثل همیشه پیاده.» پیاده خیلی راه بود. گفتم خسته نمیشوی؟ گفت: «عادت دارم. اینجا مدرسه ما است. فقط شبها کمی ترس دارم.» گفتم از چی؟ گفت از گله سگها. چند باری شبها دوره ام کردند و به من حمله ور شدند.

با تعجب پرسیدم، خوب چه کار واجبی داشتی که تک و تنها تا این موقع شب در مدرسه بودی؟ گفت هیچی، فردا در مدرسه مان مراسم هیات داشتیم من اجازه گرفته بودم از مسوولین و پدر و مادرم که بگذارند بعد از کلاسهایم اینجا را آماده کنم برای هیات.


جالب بود. اما پرسیدم خوب حالا چرا تنها؟ گفت دوستانم هم بودند ولی پدرانشان آمدند دنبالشان باید زودتر میرفتند. ما که ماشین نداریم. کارهای هیات هم باقی مانده بود مجبور شدم بمانم کار را تمام کنم. بعد شروع کرد با آب و تاب از خاطراتش درباره حمله سگها به او برایم تعریف کرد.

من گوش میدادم اما از اینکه چه چیزی باعث میشود یک نوجوان با این سن و سال بر همه ترسهایش غلبه کند و در مدرسه بایستد و کارهای هیات را انجام دهد، ذهنم مشغول بود. پدر و مادرش چطور به او اجازه داده بودند. صحبتهایش درباره حمله سگها که تمام شد پرسیدم، خوب پسرم برای آینده ات هم فکری کرده ای؟ میخواهی چه کاره شوی؟

پاسدار یا آخوند؟

گفت میخواهم آخوند شوم. خنده ام گرفت. فکر کردم چون من طلبه ام مثلا شایدمیخواهد سر کارم بگذارد. که یک دفعه ادامه داد: «البته آخوند آخوند، نه ها! آخوند پاسدار»
خنده ام گرفت گفتم : «چطور آخوند پاسدار؟!»
گفت:«خیلی ممنون رسیدیم، خوب آخوند پاسدار بهتره چون» پیاده شد. تشکر کرد و رفت.

در راه بازگشت به این فکر میکردم که آیا من هم حاضرم با اینکه میدانم شب باید از میان ترسهایم عبور کنم و بازگردم، تنها بمانم و بایستم و کارم را برای «هیات مدرسه» تمام کنم؟! و به این جمله فکر میکردم که «آخوند پاسدار بهتره » انگار بین این جمله و آن پرسش رابطه ای مبهم میفهمیدم. رابطه ای که هم مرا به چالش میکشید و هم اما دلم را روشن میکرد.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۴
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۸:۱۴ - ۱۴۰۰/۱۲/۱۶
0
0
چه بسا ......
وصف حال پسرک چنین باشد:
مخلصان باشند دائم در خطر
امتحان ها هست در راه اِی پسر
گر قدمت هست چو مردان برو
ور عملت نیست چو سعدی بنال
عقل، چوبی است .........
که هر طفل سوارست بر او/
عشق، شاخی است .......
کز او دست هوس کوتاه است/
آهای جماعت مدعی؟
شما چطور؟
کجای جدول هستید:
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین