نشریه شما:
یک:
توی ِ هواپیما نشسته ام. یکی دارد ته ِ دل ام تاب بازی می کند! هی جلو و عقب می رود و تمام دل ام را به هم می ریزد! آشفته بازار دل ام بر زبان ِ چشمان ام جاری است! یکی می پرسد می ترسی؟! لبخند می زنم و آرام می گویم نه! سؤال اش می پیچد توی ِ کوچه پس کوچه های ذهن ام... می ترسی!؟ می ترسم!؟ می ترسم! اما نه از پرواز، که از آغاز می ترسم... آرام آرام حرکت می کنیم، بلند می شویم، اوج می گیریم... حالا وسط آسمانیم... دارم فکر می کنم چه فکر خوبی است همچین سفری با همچین وسیله ای... این آرامش، قبل از سفر، این بالا، ضروری است.
-------------------------------------
دو:
اینجا بقیع است، قبرستان بقیع... اینجا واقعاً قبرستان است! هر بار که اینجا می آیم، یاد امام غریب ِ خودمان می افتم، امام غریب؟!! و هر بار یک سؤال ذهن ام را درگیر می کند... مکان آدم ها را غریب می کند، یا آدم ها مکان را؟! از پشت دو لایه دیوار سعی می کنم چهار تکه سنگی را که نشانۀ پاک ترین خاک ِ زمین است پیدا کنم، چهار تکه سنگ کنار هم، همین!دست و پای ام پشت فریادهای انتظامات گیر می کند! اما دل ام پر می کشد آن سوی دیوار، همان جا که کبوترها طواف می کنند، کنار همان چهار تکه سنگ... دل ام آتش می گیرد از این همه غربت!
-------------------------------------
سه:
پناه می برم بر حریم امن رسول که شکایت کنم از این همه مظلومیت. چشمان ام بی قراری می کنند، چه ها که نمی گذرد توی دل ام... اشک امان صحبت نمی دهد. با حسرت نگاه می کنم به همۀ جاهایی که الان می توانستم کنارشان آرام بگیرم، اما... لعنت به این همه دیوار ِ پارچه ای که راه را از هر طرف سد کرده. اینجا حتی فرصت نگاه کردن هم نیست. یک کمی دورتر روبه روی خانۀ پیامبر می ایستم... هر بار که انتظامات طرف ام می آید «وجعلنا» می خوانم چه کیفی می کنم از این همه اثر! سیر نگاهش می کنم، دل ام که کمی آرام تر می شود بدون خداحافظی می روم...
-------------------------------------
چهار:
با پای راست ام وارد مسجدالحرام می شوم، به سفارش فاطمه سرم را پائین می اندازم تا وقتی که خانه مقابل چشمان ام کامل شد یکجا نگاه اش کنم، سرم پائین است اما... تمام بدن ام دست می شود تا سرم را به بالا هل بدهد، تا نیمه های راه مقاومت می کنم، اما... دیگر طاقت ندارم... سرم را بلند می کنم، خشک ام می زند، یک لحظه بود و نبودم فراموش ام می شود! دل ام می خواهد دعا کنم، دعایم نمی آید! حتی همان سه دعای اولی که هزار بار تکرارشان کرده بودم، می خواهم این همه درد را فریاد بزنم... اما... دردی نیست، همه چیز خوب ِ خوب است!! فقط نگاه اش می کنم، فقط ن.گ.ا.ه...
-------------------------------------
پنج:
عصر جمعه سری می زنیم به محلۀ شیعیان، یک نخلستان خراب و کوچک و تنگ و تاریک، اما... با صفا، با آدم هایی به مهربانی آفتاب! این وضع زندگی و این همه چهرۀ بی شکایت شرمنده ام می کند بابت ِ همۀ ناشکری ها. اینجا چه احساس آشنایی ته ِ دل ام جا باز می کند...
-------------------------------------
قرآن نمی خوانم، دعا نمی کنم، نماز هم نمی خوانم! فقط نشسته ام و زل زده ام به خانه ات، این بار ِ آخری است که دارم خانه ات را نگاه می کنم، خوب می دانم که این همه سنگ و آجر و شیشه و پرده و چراغ و پنکه بدون روح تو هیچ اند، این را هم می دانم نشسته ای روی رگ گردنم و هر جا که بروم می آیی! اما حکمت این همه دلتنگی را... آمده ام خانه ات مهمانی، چنان مهمان نوازی کردی که دلم را بردی تا اوج، حالا هم که به خانه ام بر می گردم همراهی ام می کنی که مبادا دلتنگت شوم... همۀ این ها درست، اما من باز هم دلتنگ ام!
تا از حرمت خارج شوم چند بار بر می گردم و پشت سرم را نگاه می کنم، ایستاده ای تا آخرین قدم را در خانه ات بردارم، یک لحظه تمام وجودم می ترسد، نکند نیایی؟! دوباره بر می گردم و نگاهت می کنم، سرم را کج می کنم تا به خواهش چیزی بخواهم! از لبخندت می فهمم که نا گفته می دانی! تمام وجودم داغ می شود، تو در من حلول می کنی!!
فاطمه حسینی
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com